#داستانک
لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند : لقمان میوه ها را خورده است .
خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت : ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن .
بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد .
وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
وقتی حکمت لقمان، رازها را فاش کند، پس فاش نمودن حکمت خدا چقدر آشکارتر است؟
پس غافل مباش که روز قیامت نیز مجرمان از پاکان این گونه مشخص می گردند و رازها فاش می شوند.
حكمت لقمان چو تاند اين نمود
پس چه باشد حكمت رَبِّ الوجو
يوم تبلى السرائر كلها
بان منكم كامِن لا يشتهى
✨این داستان اشاره به آیه 9 سوره طارق دارد
🌼 يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ
☘روزى كه اسرار آشكار شود...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🐜🌋🐜🌋🐜🌋🐜
🍎داستان کوتاه
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت:
معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت:
"تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...
@Dastanvpand
🐜🌋🐜🌋🐜🌋🐜
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقع
❌
#ماجراـے_پسر_جوان_و_زن_بدڪاره__✒️
🍁در حدود سے چهل سال پیش جوان شڪستہ بندـے در قم نقل ڪرد ڪه روزـے زن مُحَجَّبِه اـے به درِ مغازه ـے من آمد و اظهار داشت ڪه استخوان پایم از جا در رفتہ و مے خواهم آن را جا بیندازـے ، ولے در بازار نمے شود.
🍁چون مے ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مےدهے به منزل برویم. قبول ڪردم و به دنبال آن زن روانہ شدم ، تا این ڪه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم ڪه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مےڪرد ڪه در صورت مخالفت، به جوان هاـے بیرون منزل خبر مےدهم تا بہ خدمتت برسند!
🍁بہ او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مے دهم، دست بردار.
🍁فایده نداشت، پیوستہ اصرار مےنمود و تهدید مےڪرد. از سوـے دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیڪ بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونہ اى ڪه گویا بین من و دعا حایل و مانعے ایجاد شده بود...
🍁سرانجام، به حسب ظاهر به خواستہ ـے او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّہ ى چیزى فرستادم.
🍁در این هنگام دیدم حال دعا پیدا ڪرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم ڪه اگر عنایتى نفرمایے و مرا نجات ندهے و این بلا را رفع نڪنے، دست از شغلم بر مے دارم.
🍁مے گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شڪافتہ شد و پیرزنے از سقف به زیر آمد!
🍁فهمیدم توسّلم مستجاب شد. در این حین زن صاحب خانہ هم آمد، به پیر زن گفت: چه مے خواهے و براـے چه آمده اـے؟
🍁گفت: در این همسایگے نزدیڪ شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارـے پارچہ ببرم، گفت: از ڪجا آمده اـے؟
🍁گفت: از درِ خانہ، با این ڪه من دیدم از سقف خانه وارد شد! در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا بہ فرار گذاشتم. زن بہ دنبالم آمد و گفت: ڪجا مےروـے؟!
🍁گفتم: مےروم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بستہ ام. گفتم: آرـے! به همین. دلیل ڪه پیرزن از آن وارد خانہ شد! به سرعت به سوـے در رفتم و از خانہ و از دست او نجات یافتم.
🍁وقتے مطلّع شد ڪه فرار مےڪنم، از پشت سر یڪ فحش به من داد و آب دهان بہ رویم انداخت، ڪه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود...!😊👌
🖋📚منبـع : آیت اللـہ بـهجت «رحمة اللـہ»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
#جزای_ارتباط_نامشروع_با_زنان_شوهر_دار
جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهر دار
در زمان رسول خدا (ص) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه هجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند.
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد «نجاشی » سلطان حبشه فرستادند تا بدینوسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند.
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه داشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد.
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص بر لب کشتی نشسته بود، عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهائی یافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد.
وقتی که به حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند، در اثر رفت و آمد زیاد، عماره با زن نجاشی ارتباطی پیدا کرده و مستقیماً با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمروعاص بیان می نمود.
عمروعاص گفت: «من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد، اگر راست می گوئی از او بخواه تا از عطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم.»
البته عمروعاص منظوری داشت و می خواست از عماره انتقام بگیرد. و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد.
عماره نیز بخاطر این که نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی، مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد و عطر را به وی داد.
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد.
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین درباره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد، بدین ترتیب که آنها با وسائلی، در آلت مردانگی عماره، جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد.»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#جزای_ارتباط_نامشروع_با_زنان_شوهر_دار 👆
📚#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
❓زنها واقعا چه چیزی میخواهند ؟
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش
او را دستگیر و زندانی کرد پادشاه می توانست آرتور را بکشد
اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو،
پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد
و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.
سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود
و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.
اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود
وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمنددو حتی از دلقک های دربار
او با همه صحبت کرد اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد
که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد
چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتورذ فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند
پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت نزدیکترین دوست آرتور
و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد
پیرزن جادوگر گوژپشت وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت
بوی گنداب میداد صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک
و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته
و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت
از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.
او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد
سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
@Dastanvpa
پاسخ پیرزن جادوگر این بود:
” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.
به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است
و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،
آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،
در روز موعود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت اما چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود را به جای پیر زن دید !
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری با مهربانی رفتار کرده بود،
از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک
و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: کدامیک را ترجیح می دهد؟
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،
همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،
زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند !
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند،
انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود:
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود
از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند
چرا که لنسلوت به این مسئله که آن
زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد
احترام گذاشته بود.
اکنون فکر می کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟
تا نظر شما چه باشد
👇
@Dastanvpand
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس
باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم
با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم
قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید
وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام
رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو
باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا
با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت
دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد
تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود
رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟
یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد
اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم
زیر بازوش گرفتم
وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش
محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی
پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو
یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت
الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره
و یسنا امروز مرخص است
نام نویسنده:بانو.....ش
ادامهــ دارد
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_نهم
#حق_الناس
راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا
با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم
بعد بردیمش خونشون
پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد
الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده
امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا
منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم
با ماشین داداش رفتم پیشش
سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد
منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم
بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم
سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم
بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن
یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن
پاکن یقینا
مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند
فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود
فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟
-یسنا من نمیفهمم حرفهاتو
یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم
زن خوبی نبودم
اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت
فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه
-اوهوم
یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟
یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم
-ازدواج چی ؟
یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم
پس یسنا جان گوش کن
وخوب به حرفهام گوش بده
یسنا:چشم
-آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه
حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش
اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم
یسنا:ها 😳😳😳
-چشمات اونجوری نکن
بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه 😉☺️😜
یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم 😔😔
-باشه فعلا عزیزم
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
روای یسنا
از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا
خدایا این چه قسمتیه که من دارم
چرا باید محمدی که دوسش دارم بره
حالا مرتضی بیاد سرراهم
رفتم سر مزار شهید علمدار
داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم
کمکم کن
شهدا خودتون کمکم کنید
غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد
نام نویسنده :بانو....ش
ادامهـ دارد 📝
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهلم
#حق_الناس
امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم
امروز میخوام جواب خواستگاری بدم
رفتار فاطمه خیلی جالب بود
وقتی پیام دادم گفتم
فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟
فاطمه :با داداش بیام ؟
-هرجور دوست داری ؟
فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه
جلوی آینه قدی اتاقم
یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم
مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم
وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه
مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟
-آره مادر
مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم
دعاکنم
مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم
-مادر من رفتم یاعلی
مادر:یاعلی
یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا
وقتی رسیدم
دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن
با دیدن من از ماشین پیدا شدن
مرتضی سربه زیر سلام داد
منم سر به زیر گفتم سلام
فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم
-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم
فاطمه:باشه عزیزم
با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم
آقامرتضی من جوابم مثبته
اما
آقامرتضی: اما چی 😔😔😔😳😳
-زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته
جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید
مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟
اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم
اگهـ نه میریم کربلا
-نه نیاز به عروسی نیست
مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون
نام نویسنده :بانو.....ش
ادامهـ دارد
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_یکم
#حق_الناس
بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه
تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون
فاطمه با لبخند نگاهمون کرد
موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافطی کردم
****************************
روای مرتضی
زنداداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید
لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید
تماس بگیرن منزلشون
زنداداش:نگران نباشید بسپرید به من
-ممنونم
رسیدیم خونه
من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد
زنداداش رفت برای علی چای بیاره
به علی که چای داد
درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری
سرم انداختم پایین
بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم
مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی
مادر شماره منزل یسناخانم گرفت
و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت
با استرس من بیچاره یه شب گذشت
ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم
یه گل خیلی خوشگل گرفتیم
بالاخره رسیدیم منزلشون
یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن
وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری
بعد مادر یه نگاه به زنداداش کرد و زنداداش شروع کرد
آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن
بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن
پدر یسنا:بله حتما
انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد
الحمدالله تموم شد
😍😍😍😍
نام نویسنده :بانو....ش
ادامهــ دارد 📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...
حکایت آشنا...
@Dastanvpand
#داستان_واقعی_دیدن_عذاب_قبر_در_بیداری
✍مرحوم آیه الله آقای حاج سید جمال الدین گلپایگانی که از اعاظم علما و مراجع تقلید نجف اشرف بودند و به مقام کرامت نفس و پاکی روح و تزکیه و تهذیب و اجتناب از هواهای نفسانیه رسیده بودند می فرمودند: من در اصفهان که بودم نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشانی و مرحوم جهانگیرخان درس اخلاق و سیر و سلوک می آموختم و به دستور آنها به قبرستان تخت فولاد می رفتم، عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه می رفتم و یکی دو ساعت در بین قبر ها حرکت می کردم و در عالم مرگ و ارواح تفکر می نمودم، بعد چند ساعتی استراحت می کردم و سپس برای نماز شب و مناجات بر می خاستم.
شبی از شبهای زمستان که برف می آمد آمدم و در یکی از حجره ها رفتم،
✨ خواستم دستمالم را باز کنم و چند لقمه ای غدا بخورم که در اینحال در مقبره را زدند و جنازه ای را آوردند و گفتند که متصدی آن مقبره تا صبح قرآن بخواند و آنها صبح برای دفن جنازه بیایند.
همراهیان، جنازه را گذاشتند و رفتند و یکمرتبه دیدم ملائکه عذاب آمدند و چنان گرزهای آتشین بر سر او می زنند که آتش به آسمان زبانه می کشید و فریاد هایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام قبرستان متزلزل شده بود.
من از مشاهده این مناظره از حال رفتم و بدنم به لرزه در آمد، اما آن صاحب مقبره هیچ نمی فهمید، هر چه به او اشاره کردم حال من بد است در را باز کن او نمی فهمید و من هم زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد بالاخره به او فهماندم می خواهم بروم او گفت کجا می روی، هوا سرد است برف آمده گرگها تو را می درند ولی من نمی توانستم به او بفهمانم طاقت ماندن ندارم، به هر حال از مقبره خارج شدم و خود را به سختی به اصفهان رساندم و در راه چندین بار به زمین خوردم و یک هفته مریض بودم و استادان من از من پذیرایی می کردند تا کم کم قدری نیرو و قوه گرفتم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
این دسته گل قشنگــ🌺🍃
تقدیم به تـڪ تـڪ
شما عزیزانم❣
ڪــه بــا
بـــودنتــون🌺🍃
تـنـها نیستیم
ومایه افتخار است❣
لحظه هاتون گل افشان
دلتون شاد🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕🌙 #داستان_شب
يك روز شاگردى نزد استادى رفت كه پيش او تحصيل كند.
از استاد پرسيد چقدر طول مى كشد تا به مقام استادى برسد؟
استاد پاسخ داد: ده سال.
شاگرد گفت اگر بسيار با جديت تحصيل كند و وقت بيشترى بگذارد چقدر طول مى كشد؟
استاد گفت: بيست سال.
شاگرد گفت اگر از خورد و خوراك و خواب بزند و تمام وقتش را براى تحصيل بگذارد چه؟
استاد گفت: سى سال.
شاگرد گفت من متوجه نمى شوم، چرا بيشتر طول مى كشد؟
استاد گفت: هنگامى كه يك چشمت به مقصد باشد، فقط با يك چشم راه را مى بينى.
👤 ذن کوان
متفاوت بخوانید
♥️🗯 @Dastanvpand
❣امروزهم به پایان رسید
✨الهی ...
❣اگربدبودیم یاریمان کن
✨تافردایےبهترداشته باشیم
❣خدایابه حق مهربانیت
✨نگذارکسی باناامیدی وناراحتی
❣شب خودرابه صبح برساند
🌙شبتون خدائی وامام زمانی⭐️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت28) ✍صدایت را از پشت در میشنوم،نمیتوانم با تو رو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 29)
✍رو به رویم مینشینی،صورتت جدی ست،دوهفته پیش زمزمه های رفتنت شروع شد،با خوش حالی وارد خانه شدی،چشمانت برق داشت بیشتر از نگاه هایت به من،حتی بیشتر از زمانی که برای اولین بار بنیتا را دیدی!
گفتی شرط رفتنت رضایت من است به خصوص که جانت را مهرم کردی!با ذوق گفتی قسط های خانه تمام شده و دیگر حق الناسی گردنت نیست آماده ای برای رفتن!
و من ترسیدم،ترسیدم یک لحظه نباشی!بهانه آوردم اما باز حرفش را پیش کشیدی،طاقت نیاوردم و چمدان بستم برای خانه پدری!
نمیدانم وقتی آمدی خانه،دیدی من و بنیتا نیستیم چه حالی شدی!سابقه نداشت بدون هماهنگی جایی بروم.
وقتی فهمیدی برای قهر رفتم آمدی دنبالم،دیدی کوتاه بیا نیستم گفتی صبر میکنی تا خودم برگردم و سراغم نمی آیی!
میدانی مهربان از وقتی ازدواج کردیم فقط سه بار گریه کردم!
شب عروسی در آغوش پدرم!
روضه های اجدادت و وقتی گفتی میخواهی بروی!
آسان نیست همدمت بخواهد برود،همدم که نه،روحت!
جان کندن سخت است،مخصوصا اگر طولانی بشود!
خب برو!من مینشینم پای تلفن و چشمم به در!
هر لحظه منتظر هستم خبر بدهند علی رفت!علی نیست!علی شهید شد!
جان کندن نیست آقا؟!
گفتی بدون رضایت من جایی نمیروی،برگردم سر خوشبختی مان!ولی میدانم حسرت میخوری! میترسم شرمنده مادرت شوم!نمیخواهم جلوی معراجت را بگیرم!رضایت ندهم که چه؟!که تو را از دست بدهم؟!
اصلا مگر قرار عشق ما بر این نبود بیشتر از هم،عاشق خاندان علی باشیم!
بعداز یک هفته به چشمانت نگاه میکنم!
تو پسر فاطمه ای و من عروسش!عروس این خاندان!سادات نیستم اما به واسطه تو که با فاطمه نسبت پیدا میکنم!سخت است چیزی که میخواهم بر زبان بیاورم!
بغضم سر باز میکند و لبم میلرزد ولی با تمام توان به مدد "مادرم فاطمه و حب علی" میگویم:مهرمو بخشیدم!
شاید این عروس واقعی شدنم بود!
کنارم مینشینی،اشکانم را پاک میکنی!
_اینطوری بخشیدی مهربانو؟!نریز این اشکا رو!
چرا سختش میکنی علی؟!
به زور بلند میشوم!
_حلاله حلال سید!
و خوب فهمیدی این سید گفتن نه از روی شیطنت است نه برای قهر،این سید گفتن خودت فهمیدی سید!
سخت است خودت برای رفتن.راهیش کنی
سخت است به جای خودش عشق با خاطراتش کنی
پيامبر اکرم فرمودند:هر چه ايمان بنده بيشتر شود،زن دوستى او فزونتر مى شود .
النوادر للراونديّ: 12 منتخب ميزان الحكمه: 510
امام علي:وقتى خداوند خيرخواه بنده اى باشد،قناعت را در دل او مى اندازد و همسرش را شايسته مى گردانَد .
غرر الحكم و درر الكلم، حديث4115
👆🏻👆🏻👆🏻
قابل توجه
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 30)
✍با غم نگاهت میکنم!همه برای بدرقه ات آماده اند،خوشحالی و مشغول آماده شدن!
از وقتی فهمیدند برای دفاع از حرم عمه ات میروی یک لحظه خانه خلوت نشده!ناراحت شدی چرا سر و صدایش بلند شد،مگر جشن عروسیت؟!راستی اینطور که خوشحالی عروسی مان خوشحال نبودی!
مادرم میخواهد من و بنیتا را با خودش ببرد،مادرت نمیگذارد اصرار دارد خودش مراقب عروس و نوه اش باشد!پدرم گفته ما را روی چشمانش میگذارد،پدرت قول داده آب در دلمان تکان نخورد!
واقعا متوجه نیستند "تو"نمی شوند؟!
صدای زیپ ساکت به افکارم خاتمه میدهد،صدای زیپ بود یا ناقوس مرگ؟!بغضم میگیرد!مهرم را بخشیدم حرف و منتی نیست اما قرار نیست که دلتنگ نشوم؟!نگاهم میکنی!
_قیافه شو!
اشکانم جاری میشود!خیلی بی رحمی مهربان!
به سمتم می آیی،با دستانت اشکانم را پاک میکنی!
_برگشتم نبینم این چشما چیزیشون شده!
با خوشحالی میگویم:برمیگردی علی؟!
لبخندی میزنی!
_قلبمو بازی نده با این علی گفتنا!سودا غصه نخوریا!
پیچاندی آقا!برنمیگردی!سکوتم را که میبینی ادامه میدهی:درضمن حواسم هستا!هی شلوغی رو بهونه میکنی ازم دور میشی!راضی نیستم نمیرم!
_راضی ام!ولی حق دلتنگی و نگرانی ام ندارم؟!
به ساعت نگاه میکنی!
_کم مونده تا پرواز!
چه لحظه هاییست،تو هم مثل من بی قراری!نمیدانیم چه بگوییم،از روزهای اول بدتر!
الهی بمیرد این ساعت!چقدر دیرم آمدم،باید با تمام بدحالی،خوب راهیت کنم!
_مراقب خودت باش،خیالت از بابت بنیتا راحت باشه!
با دستانت صورتم را قاب میکنی!
_از تو چی؟!خیالم راحت باشه؟!
به چشمانت زل میزنم همراه با آن لبخندهای علی پسند!
_خیالت راحت عزیزدلم!
میخندی!
_دروغگوی خوبی نیستی نازدونه!
سرم را به شانه ات میچسبانی با غم تکرار میکنی:نه دروغگوی خوبی نیستی!
صدای برادرت می آید،وقت رفتنت است!صدای قلبم بلند میشود و تنها لبم را می گزم تا اتفاق دیگری نیوفتد!خواستی فرودگاه نیاییم!با بنیتا کلی بازی کردی تا بخوابد،اینطور برایت راحت تر است!از آغوشت بیرون می آیم!آخرین نگاه را به بنیتا می اندازی و آخرین بوسه بر صورت دختر!باهم دم در میرویم،قرآن را بالا میگیرم،از زیرقرآن رد میشوی،دور از چشم همه بعداز بوسیدن قرآن،پیشانی ام را میبوسی!
_امری نداری بانو؟
_عرضی نیست آقام،یاعلی!
_چادر مشکی تو برداشتم!
میدانم علی!لازم نیست یادآوری کنی کفنت را هم آماده کردی!خب برو!بس نیست زجرکش شدنم!
نگاهت رنگ غم میگیرد،رنگ حسرت،رنگ عشق!
آرام میگویی:کاش تو رو هم میخوابوندم!
و قلبم منفجر میشود با آخرین تصویری که از تو میبینم از حالت لب هایت میفهمم که میگویی دوستت دارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 31 )
✍هراسان به سمت تلفن میروم،دستم می لرزد،تلفن را برمیدارم و با صدای خفه میگویم:بله!
_سلام،خوبی دخترم؟!
صدای مادرت که در تلفن میپیچد،نفس راحتی میکشم!
این روزها به صدای زنگ تلفن و در حساسیت پیدا کردم!حساسیت که نه!میترسم!
بعداز چند دقیقه صحبت،خداحافظی میکنم و به سمت اتاق میروم!
بنیتا خواب آلود است،همین که مرا میبیند میگوید:ماما!
آماده گریه کردن است!سریع کنارش مینشینم،زود روی پاهایم مینشیند!شروع میکنم به نوازش کردن موهایش!
_جانم دخترم،جانم!
_بابایی کو؟!
چرا این دختر هنوز عادت نکرده؟!
مثل روزی که رفتی!ازخواب بیدار شد،شروع کرد به بابا بابا گفتن!
تمام خانه را دنبال تو گشت،به امید اینکه قایم باشک بازی میکنی!
با چه لبخندی کنار دیوار ایستاده بود تا غافلگیرش نکنی!علی آنجا غم دوریت را فراموش کردم و فقط دلم برای دخترمان کباب شد!
تا نیمه شب بیدار ماند تا برگردی و سک سک کنی!
پیش خودم فکر میکنم اگر پدرم عالی باشد،کلی بازی کنیم،مرا بخواباند،وقتی بیدار بشوم و پدرم نباشد چه حالی میشوم!
من عادت کردم جلوی دخترمان بغض نکنم،گریه نکنم،وا ندهم!
محکم به خودم میچسبانمش!کنار گوشش زمزمه میکنم:میاد مامان میاد!
حالا رو به تو میگویم بابای دخترم!میای بابا؟!
کمی بی قراری میکند و باز به خواب میرود!بوسه ی عمیقی روی پیشانی اش میکارم!
نگاهم به سجاده و عبایت که گوشه اتاق است می افتد،سجاده و چادرم را بردی،سجاده و عبایت مانده!
روی سجاده مینشینم،بنیتا که خواب است!
عبایت را روی سرم میکشم و بغضم را رها!
_سخته علی!دلتنگتم بی معرفت!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 32)
✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ضعیف خبری نیست!
مردانه کنارت میمانم و بنیتایی فاطمه صفت تربیت میکنم!
تمام لحظات خوش زندگی مشترکمان را قلم زدم تا بگویم من بعد از تو متولد شدم!
دوستدار تو سودا
نامه را در پاکت میگذارم،صدای جیغ و خنده ی بنیتا می آید،با صدای نسبتا بلندی میگویم:باز چه آتیشی میسوزونی بنیتا؟!
همین که بلند میشوم با دیدن صحنه ی رو به رویم جیغ میکشم!علی لبخند به لب در حالی که بنیتا را در آغوش گرفته مقابلم ایستاده!زبانم نمیچرخد،مردمک چشم هایم حرکت نمیکند،دست ها و پاهام تکان نمیخورد و نفسم بند آمده!
با صدای پر مهرش میگوید:سلام بانو!
نمیتوانم واکنشی نشان بدهم،این مردی که لباس رزم خاکی به تن دارد و چهره ی معصومش خسته است نمیتواند واقعی باشد،نکند علی شهید شده و روحش را میبینم!
چشمانم را باز و بسته میکنم ولی هنوز رو به رویم ایستاده!با نگرانی میگویم:بنیتا!
بنیتا با ذوق میگوید:مامایی،بابا!
بنیتا هم علی را میبیند،پس واقعیست!
مردم یک قدم به سمتم برمیدارد،قطره اشک اول!
قدم دوم،قطره اشک دوم!
قدم سوم،همه چیز تار است!
قدم چهارم،هق هق!
قدم پنجم،محکم خودم را در آغوشش می اندازم و گریه ام شدت میگرد!
_خیلی دلتنگت بودم!داشتم می مردم!
با صدای مهربانش میگوید:جانم عزیزم!جانم!هرچی دلت میخواد بگو.
نمیخواهم از نگرانی ها و ناراحتی ها بگویم،شاید فرصتی نباشد!
با گریه میگویم:علی دوستت دارم،خیلی دوستت دارم!
همانطور که موهایم را نوازش میکند میگوید:عاشقتم!منم دلتنگت بودم سودا!
با سودا گفتنش،قلبم جان میگیرد.
به چشمانش زل میزنم
_برگشتی علی؟!
با لبخند نگاهم میکند،انگار واقعی نیست!
آمدی جانا؟!
ما دوماه نامه های سودا به علی رو میخوندیم
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_دوم
#حق_الناس
روای یسنا
فردا اون روز نشان شدم با آقامرتضی رفتیم آزمایشگاه و خرید حلقه
یه رینگـ ساده من و یه انگشتر زمرد سیاه هم برای آقامرتضی خریدیم
به سرعت پنج روز گذشت به درخواست منو مرتضی عقد سر مزار شهید علمدار بود
خونه رو تو اون ۵روز چیدیم
همه چیز نو خریدیم
بعد از عقد یه رستوران رفتیم با حاضرین، شبم رفتیم سر خونه زندگی خودمـون
صبح که از خواب پاشدم
سفره چیدم
مرتضی همـ تا اومد نشست _خانم دیروز قبل از عقد برنامه کربلا چیدم
ان شالله ماه بعد میریم کربلا
-وای مرسی
خیلی دوست دارم
مرتضی : خب خداشکر فهمیدیم خانممون ما رو دوست داره
-🙈🙈🙈🙈اذیت نکن
مرتضی :اذیت😳😳😳
من 😳😳😳😳
اینارو جمع کنیم بریم خونه مامان اینا ؟
-آره بریم خونه مادر جون اینا
مرتضی :ببخشید کدوم مادرجون 🙈🙈🙈
-مرتضــــــــی اذیت نکن
مرتضی:ای بابا
خانم سوال دارم
-منزل مادر شما
ظرفهارو باهم شستیم
من یه روسری سفید با حاشیه بنفش سر کردم
مانتوم یه مانتوی سنتی سفید با حاشیه روی آستین
پایین مانتو بود
مرتضی هم یه بلوز کرم یعقه دیپلمات پوشید
با شلوار پاچه ای سیاه
مرتضی میخواست ماشین بیاره
من مانع شدم
پیاده روی بیشتر دوست داشتم
حدود یک ربع دیگه رسیدیم خونه مادر اینا
مادر و فاطمه حتی علی آقا روبه من اصلا نمیاوردن که این ازدواج دومه
تا عصر پیش مامان اینا بودیم
خیلی خوش گذشت
خیلی خانواده خوبی هستن
روزها از پس هم میگذشت الان حدود ده روز از زندگی مشترک میگذشت
نام نویسنده: بانو.....ش
ادامهـــ دارد 📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_سوم
#حق_الناس
ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت
ساعت ۱بود وضو گرفتم
برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست
سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در
-سلام خسته نباشی
مرتضی: سلام سلامت باشی
برنج دم گذاشتم
یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه
-خخخخخ
نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه 😅نماز خوندی ؟
مرتضی:اره عین فرشته ها هسی☺️آره خوندم
تا نماز بعدیت بخونی
منم میز میچینم
-باشه ممنون
قامت بستم
نمازم که تموم شد
جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت
چادرم زیرش
وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی
مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی
-چه خبر؟
مرتضی در حال ریختن برنج تو بقشاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار
-وای خوشبحالتون😭😭
مرتضی:گریه چرا عزیزدلم
گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم
راستی گفتم کربلا
فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون
-وای خدایا میریم کربلا 😍😍😭😭😭🙈🙈🙈
نام نویسنده :بانو....ش
ادامه دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_چهار
#حق_الناس
مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد
منم هی حسرتم بیشتر میشد
تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه
-الو
مرتضی: سلام خانم خسته نباشی
-مرسی توام خسته نباشی
مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار
-واقعا؟
مرتضی : نه پس شوخی میکنم
-وای مرسی عشق من
شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم
خلاصه زندگی شهید نوشتم
شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست
دومین فرزند خانواده علمدار
و اولین فرزند پسر خانواده بوده
انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد
در ۱۸سالگی راهی جبهه شد
در والفجر ۱۰جانبازشد
سرانجام در ۱۱دی ۷۵به جمع یاران شهیدش شتافت
این شهید شاخص بسیج مداحان است
نام نویسنده :بانو.....ش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_پنجم
#حق_الناس
فردا راهی کربلا هستیم
برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم
قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون
هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن
ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر اینا به راه افتادیم
بنظرمن فضای خونه مادر خیلی سنگین بود
یه نیم ساعت نشیتیم
بعد رفتیم سر مزار محمد
صبح ساعت ۱۰پرواز داشتیم
اول نجف اشرف
من عاشق مسجد سهله هستن
تو این مسجد امام جواد برای یه خانمی که خوردن زمین
چون پهلوش درد میگره قاتلای حضرت زهرا رو لعن میکنه
توسط دستگاه جور دستگیر میشه
این مساجد زیارتگاهها جای پای ائمه است
مثل برق بعد هفت روز سفرمون گذشت
تا چند روز بعد همش خونمون شلوغ بود
حالم خوب نبود به خودم میگفتم حتما خسته ام
اما فردا باید برم دکتر
نامـ نویسنده :بانو.....ش#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_آخر
#حق_الناس
اصلا باورم نمیشد من مادر شدم😳
یاد دفعه پیش افتادم
اگه بازم تکرار بشه
اگه دیگه نتونم مادر بشم
خدایا خودت کمکم کن
مرتضی که اومد ساعت ۴ بود من از استرس و نگرانی هیچ کاری نکرده بودم
با همون چادر مشکی نشسته بودم رو مبل
مرتضی که اومد تو با استرس گفت یسنا
یسنا جان
خوبی خانم ؟
-مرتضی
مرتضی:جانم
-رفتم دکتر گفت حدود یک هفته است مادر شدم
مرتضی :خانممم مبارک باشه
اینکه نگرانی نداره
-اگه مثل دفعه قبل بشه چی ؟
مرتضی :نگران نباش میریم دکتر
الان حدود ۵ماه از روزای پراسترس من میگذره
من زیر نظر روانشناس و متخصص زنان زایمان تا الان خوب پیش رفتم
امروز ساعت ۶عصر قراره بریم سونوگرافی
مرتضی از تو اتاق چادر و مانتوم آورد کمکم کرد بپوشم
بعد با کمکش سوار ماشین شدم
بعد از انجام سونوگرافی فهمیدیم فنقلمون پسره
تو راه باهم حرف میزدیم قرارشد اسمشو بذاریم مجتبی
همون شب رفتیم خونه مادر اینا
همه خیلی خرشحال بودن
به لطف مراقبتهای مادرم و مادرجون ،فاطمه و مرتضی دوره بارداری تموم شد
الانم دارم میرم اتاق زایمان
مرتضی تادم در اتاق عمل همراهیم کرد
بعد از نیم ساعت منو پسرم از اتاق خارج شدیم
بچه دادیم بغل پدر تو گوشش اذان و سلام بر حسین زهرا گفت
و اسمش صدا کردیم
تو اتاق خودم بودم که صدا پسر و پدر بلند شد
دفتر خاطراتم بستم و به پذیرایی رفتم
چادر مشکی سرم کردم و به سمت مزار شهدا حرکت کردیم
الان مجتبی ما۲سالشه
و محمدم شده یه خاطره تو گذشتم
خداحواسش به ماست هست
😍😍😍😍
پایان
نام نویسنده :بانو....ش#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه
🎴نصیحت یکی از بزرگان اندیشمند
بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته دولا میشن تا گردو رو بردارن، الماسه می افته تو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره، میدونی چی می مونه؟ یه آدم...، یه دهــــــن بـــاز....، یه گـــــــردوی پـــــوک .... و یه دنیـــــاحســـــــرت....،
مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم وبودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم.
الماسهای زندگی: پدر ، مادر ،همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و ...هستند.
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺پند آموز🌺
📍🌺ﺑﻌﻀﻲ ﭼﻚﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ.ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻧﻘﺪ ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ...
📍🌸ﺣﺎﻝ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ ﻣﺜﻞ ﭼﻚ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛
📌❗️ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﻣﻜﺎن ندارد ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
📌❗️ﻭ به ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎﻭﺍﺭﺩﺷﻮﺩ، ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﻳﺪ
📍🌺ﻳﻌﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎ ﻧﻤﻲﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺳﻴﺒﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺁﻥﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ
📌❗️ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪﺳﺮﺍﺳﺮ ﺳﻮﺩ ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
@Dastanvpand
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•