eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 لقمه حرام ♦️شريك بن عبد اللَّه نخعي، از فقهاي معروف قرن دوم هجري، به علم و تقوا معروف بود. مهدي بن منصور، خليفه عباسي، علاقه فراوان داشت كه منصب «قضا» را به او واگذار كند، ولي شريك بن عبداللَّه براي آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زير اين بار نمي‌رفت. و نيز خليفه علاقه‌مند بود كه «شريك» را معلم خصوصي فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حديث بياموزد ولی او اين كار را نيز قبول نمي‌كرد و به همان زندگي آزاد و فقيرانه‌اي كه داشت قانع بود. ♦️روزي خليفه او را طلبيد و به او گفت: «بايد امروز يكي از اين سه كار را قبول كني: يا عهده‌ دار منصب «قضا» بشوي، يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كني، يا آنكه همين امروز ناهار با ما باشي و بر سر سفره ما بنشيني.». شريك با خود فكري كرد و گفت: حالا كه اجبار و اضطرار است، البته از اين سه كار، سومي بر من آسانتر است. خليفه ضمنا به مدير مطبخ دستور داد كه امروز لذيذترين غذاها را براي شريك تهيه كن. غذاهاي رنگارنگ از مغز استخوانِ آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند. ♦️شريك كه تا آن وقت همچو غذايي نخورده و نديده بود، با اشتهاي كامل خورد. خوانسالار آهسته بيخ گوش خليفه گفت: «به خدا قسم كه ديگر اين مرد روي رستگاري نخواهد ديد.». طولي نكشيد كه ديدند شريك، هم عهده‌ دار تعليم فرزندان خليفه شده و هم منصب «قضا» را قبول كرده و برايش از بيت المال مقرري نيز معين شد. ♦️روزي با متصدي پرداخت حقوق حرفش شد. متصدي به او گفت: «تو كه گندم به ما نفروخته ‌اي كه اينقدر سماجت مي‌كني. شريك گفت چيزي از گندم بهتر به شما فروخته ‌ام، من دين خود را فروخته‌ ام. 📚مجموعه‌ آثاراستادشهيد مطهري ج‌ ۱۸ (داستان و راستان)، ص ۲۵۵ به نقل از مروج الذهب مسعودي، جلد ۲ حالات مهدي عباسي http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساعت ۱۰شب بود که رسیدیم لب شط با مهدیه صمیمی تر شده بودم ۲۲ساله و تازه عقد کرده بودن شوهرش هم ۲۵-۲۶سالش بود به حلقه های تو دست بچه ها نگاه میکردم حلقه های اونا واقعی و از روی عشق بود اما حلقه من 😔😔😔 حلقه ام رو تو دستم درآوردم انداختم تو آب بس بود این بازی مسخره 😐😐😐 بچها شروع کردن دست زدن نیشم بازشد😄😄😄 یهو هادی با صورت برافروخته :چه خبرتونه 😡😡 اهواز گذاشتید رو سرتون زیر لب گفتم بی ذوق 😒😒 مهدیه :بچه ها من برم به آقامون زنگ بزنم بگم رسیدیم اهواز 🙈🙈 -برو 😍😍 منم یه زنگ به زهره بزنم ببینم چیکارمیکنه خیلی وقته ازش بیخبرم شماره زهره را گرفتم -الوسلام خوبی آجی ؟ زهره: کجایی تو بچه؟ -خخخخ اهواز با بچه ها اومدیم بریم مناطق جنگی زهره :ای جانم زیارتتون قبول التماس دعا -حتما محتاجم فعلا یاعلی یاعلی شب رفتیم خونه پریوش اینا چندروز قرار بود بمونیم دخترا تو یه اتاق خوابیدیم پسراهم توی یه اتاق ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ صبح بعداز صبحونه محمدگفت :بچه ها زودتر یه یاعلی بگید بریم منطقه فکه ناهارم هادی اینجا زحمتشو میکشه هادی داشت صبحونه میخورد یهو لقمه پرید تو گلوش همه ترسیدیم روبه حمیدآقا گفتم بزنید پشتشون همه زدن زیر خنده هادی لقمه اش قورت داد گفت:چرا من محمد:والا ما از کارمون گذشتیم اومدیم آشتی کنون دیگه شما باید تدارک بدین من خودم عاشق دوکوهه بودم توفکه همه باهم نشسته بودن منم تو خودم بودم منطقه پرواز عاشقانه سیدمرتضی آوینی است محمداومد پیشم نشست :خانم خواهر -خخخخخ 😊😊 داداش:خواهرمن ببین از اول این قضیه وارد نشدم اما زمانی که محبت هردوتونو دیدم نتونستم بی تفاوت باشم خواهرمن ببین زهرا و حمید اومدن با هردوتون حرف زدن حالا خود دانید من نمیخام خواهر عزیزم و دوستم عذاب بکشن اونروز بعد از ناهار رفتیم شلمچه بعدکه برگشتیم خونه شوهر پریوش پیشنهاد داد بریم کارون به بچه ها نگاه میکردم هرکسی کنار عزیزش اما من 😔😔😔 شب برگشتیم خونه زیر نخلای حیاط نشستم خدایا خودت کمکمون کن ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساعت دونصف شب به سمت تهران حرکت کردیم پاسگاه زید، طلائیه صبح بعداز اون دوکوهه به اصرار زهرا هم دزفول و شهرهای سرراهمون رفتیم توی طلائیه گرما زده شدم هیچی از اون منطقه نفهمیدم ناهارهم نتونستم بخورم داداش بردم دکتر یه آمپول زد😣😣 دوکوهه 😭😭 جای قدم های حاج ابراهیم همت محمد از ارتش نامه داشت شب تو حسینه بمونیم تا صبح چون منطقه برای ارتشه تو حیاط نشسته بودم سرم روی زانو بود گریه میکردم حضور کسی را کنار خودم حس کردم سرمو بلند کردم هادی بود ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ هادی:حلما سادات -بله 😔😔 دستشو باز کرد حلقه ای ک پس فرستاده بودم کف دستش بود با بغض گفت: با من ازدواج میکنی؟ یهو دیدم صدای کف از این اونورمون میاد خخخخ داداشم اومد پیشمون با لبخند گفت: چون تو نامحرمی من حلقه دست خواهرم میکنم😊😊 اما فکر نکن تمومه هاااا وایستا رسما بیایی خواستگاری دارم برات اشک خواهرمنو درمیاری همه زدن زیر خنده فرزانه :هورا هورا مامانم با بابایی آشتی کرد 👏👏👏👏👏👏 ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ محمد:بچه ها ساکت برید بخوابید تا نیومدن پرتمون کنن بیرون تا صبح خوابم نبرد🙊 به حلقه تو دستم نگاه میکردم چه جای قشنگی برای هم شدیم 😍🙈 صبح به سمت اندیمشک حرکت کردیم یه توقف نیم ساعته و زیارت کوتاه شهدا شب ساعت ۲-۳رسیدیم تهران منو محمد رفتیم خونه عمواینا چون عمو نبود صبح تا ۱۱-۱۲خواب بودم ساعت ۱۲بود که زیر نوازشهای شیرین زن عمو بیدارشدم -سلام مامان گلم زن عمو:سلام دختر نازم پاشو عزیزدلم صبحانه بخور باید بری خونه خودتون -اوووم چرا ؟🙄🙄 زن عمو:مامانت زنگ زد گفت مادرهادی زنگ زده شب میان خونتون پاشو صبحانه بهت بدم -مامان شما و عمو و داداش مگه نمیاید؟ زن عمو:چرا دخترقشنگم -خب پس صبحونه بخوریم باهم بریم زن عمو:باشه عزیزدلم -إه محمد کجاس زن عمو:رفت سرکار صبحونه خوردیم‌ به سمت خونه ما راه افتادیم سرراه زن عمو برام یه تونیک خییییییلی ناز خرید تا بالای زانو بود آستین های افتاده سه ربع وسط کمرش یه کمربند خوشگل داشت یه ساق سفیدم خریدم باهاش رسیدیم خونه خونه را مرتب کردیم زن عمو:حلما برو یکم بخواب شب سرحال باشی عصر بیدارت میکنیم مامان:آره برو عزیزم تا ساعت ۷ خوابیدم هفت پا شدم حاضر شدم تا هشت به ترتیب بابا،عمو ،محمد و فرزانه اومدن ساعت ۸بود که صدای زنگ در به صدا دراومد ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش می‌آید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟ شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند... ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود. شخصی از او پرسی: بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟ گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بی کفن در خاک خفته نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔸✨🔸 در بنی اسرائیل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند: تو هشتاد،سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار؟ او گفت: من عیال صالحه ای دارم، از او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟ از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت: «من چنین خوابی دیده ام، تو چه مےگویی؟» زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. شب بعد خواب دید و گفت: «من چهل سال اول را در رفاه می خواهم». از آن شب به بعد از در و دیوار برایش مےآمد. به هر چه دست مےزد طلا می شد. زتش هم میگفت: «فلانی خانه ندارد، برایش خانه بخر، فلان جاوبیمارستان ندارد، فلان جا مسجد ندارد، فلان پسر مےخواهد عروسی کند، فلتن دختر مےخواهد شوهر کند ندارد.» همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد. سَرِ چهل سال خواب دید به او گفتند: «خدا مےخواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، مےخواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی» ما این را تجربه کرده ایم . کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران مےکنند. در آخر عمر هم خوبند. ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست مےشوند و به گدایی مےافتند. ما این را تجربه کرده ایم. "از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)" 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫خیلی قشنگه👌 دلگیر مباش..! از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید صبور باش،صبر اوج احترام،به حکمت خداست دنیا دو روزه،یک روز با تو،یک روز بر علیه تو ،پس ناامید نشو، زمان زود میگذرد،بی بی ها هم یک روز نی نی بودن، فقط گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرده جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی فراموش نکن نیلوفر جایزه ی ایستادگی مرداب است، بادبادک تا با باد مخالف رو به رو نگردد اوج نخواهد گرفت، نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریاست، زیادی خوبی نکن انسان است و فراموش کار، حتی روزی میرسد که به تو میگویند شما!؟ روزگار صحنه ی عجیبی است ، زیبا باشی به کور میرسی ، خوش صدا باشی به کر میرسی ، عاشق باشی به سنگ میرسی... ابراهیم نیستم ولی غرورم را قربانی کسی نمیکنم که ارزشش کمتر از گوسفند است، در گاوبازی میدونی به چه کسی جایزه ی اول تعلق میگیره؟ به کسی که نسبت به حمله ی گاو بهترین جاخالی ها رو میده، نه به اون کسی که با گاو درگیر میشه و آخرین حرف دل ... بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است پس آرام بگیر تا بزرگ شوی... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌐یعقوب علیه السلام یک عمر از خدا خواست که یوسف را به او برگرداند .. هرگز از این دعا ناامید نشد واز خواسته اش توقف نکرد ..با اینکه صبور بود و ایمان داشت .. وحکمت اینجاست که او نبی خدا بود اما خداوند دعای او را زود جواب نداد ..!! ✅خداوند از یعقوب بی خبر نبود و می دانست که چشمانش در غم یوسف سفید گشت بلکه از یوسف ملکی ساخت و مقامش را در مصر بالا برد ... صبر کن .. ✨اگر تمام دنیا اکنون علیه توست باز صبر کن و دعا کن و از پرودگارت ناامید نشو که او تو را می بیند و دعایت را میشنود اما هر چیزی را در وقت خودش پاسخ می دهد و تو را به گونه ای می سازد که فکرش را هم نمی کنی .... @Dastanvpand 🗯🌷🗯🌷🗯🌷
┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ 🌓 ┊ ┊ ⭐️ ┊ 🌔 ⭐️ زﻧﺪگی می ﭼﺮﺧﺪ چه ﺑﺮﺍۍ ﺁﻧڪه ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﭼﻪ ﺑﺮﺍۍ ﺁﻧڪہ ﻣﯿﮕﺮﯾﺪ ﺯﻧﺪگی ﺩﻭﺧﺘﻦ ﺷﺎﺩﯾﻬﺎﺳﺖ ﺯﻧﺪگی ﻫﻨﺮ ﻫﻢ نفسی ﺑﺎ ﻏﻢ ﻫﺎﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻨﺮ ﻫﻢ ﺳﻔﺮی ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪگی ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﻭﺯنه ﺩﺭﺗﺎﺭﯾڪی ﺍﺳﺖ ❤️ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .