💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_یکــم
✍دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند.
دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد...
_چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟
انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت:
_با منی؟
_اوهوم
_متوجه نشدم چی گفتی
_هیچی میگم خوبی؟
_آره. شما بهتری؟
_خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.
لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت:
_شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور
_دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم
_مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟
ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد!
_ممنونم
_آبگوشت که دوست دارین؟
_وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم
و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد.
_این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟
_آخه...
_ناراحتم نکن!
_چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون
_قربون دستت
جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی...
پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد.
_محشره ارشیا، بیا ببین
پیرزن با چیزی شبیه به بقچه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
_اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم
_ای وای شرمنده حاج خانوم
_دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست.
ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت:
_چشم بی بی جان
لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت:
_قربون خدا برم...
ریحانه پرسید:
_چیزی شده؟
_نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه
با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت، یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت:
_ببین چه شبیهن
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش....
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_یکم
#شهدا_راه_نجات
به چشم بهم زدنی ۱۵بهمن شد
از شبش یعنی ۱۴بهمن صحن رو با چفیه سفید و چفیه عربی سبز تزیین کردیم
عکسهای شهدا همه که روی تخته شاسی بود
گذاشتیم رو جعبه بعد روی جعبه با چفیه پوشیدیم
بنر سن هم یه بنر از صحنه های اعتراض و راهنمایی بهمن ۵۷بود
مجری فاطمه خواهرم بود
رفت پشت میکروفن
بسم الله الرحمن الرحیم
پشت بندش هیچ حرفی نزد آیاتی از سوره فجر تلاوت شد
بعد فاطمه رفت پشت میکروفون
با عرض خیرمقدم خدمت مدعوین و مهمانان عزیز
به یادواره شهدای محله امامزاده حسین خوش آمدید
عرض تشکر از برادر محترم آقای بابایی
ان شالله همیشه در پناه قرآن باشند
به احترام سرود ملی جمهوری اسلامی ایران قیام می کنیم
مجری:در سال ۴۴ زمان تبعید امام راحل فرمودند سربازانم در قنداق ها هستن
در سال ۵۷حرف امام به وقوع پیوست.
در این بخش برنامه دعوت میکنم از گروه تئاتر چشم بصیرت روی سن تشریف بیارن
با صلوات بر محمد و آل محمد همراهیشون کنید
نمایشگاه از درگیری های انقلاب ،جنگ تحملی شروع و به فتنه ۸۸ تمام میشد
مجری:خیلی متشکر از گروه تئاتر چشم بصیرت لطفا با یه صلوات ازشون تشکر کنید
یه شب بارونی بود.🌧⛈
فرداش حمید امتحان داشت.📚📝
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنے؟
مگه فردا امتحان ندارے؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت:
ازت خجالت میکشم 😓😌
من نتونستم اون زندگے که در شان تو باشه براتــ فراهم کنم.😔😢
دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...😓
حرفشو قطع کردم و گفتم :
من مجبور نیستم .🙂
با علاقه این کار رو انجام میدم. 😊
همین قدر که درک میکنے. میفهمے.
قدر شناس هستے برام کافیه. 😊😇
✍همسرشہید
سیدعبدالحمید قاضی میرسعی
دعوت می کنیم از مردی که همیشه در صحنه های انقلابی بودن
جناب سرهنگ محسن شیخی
بعد از سخنرانی نوبت من بود دلنوشته ام را بخونم
فاطمه اومد پیشم آجی حاضری
-آره
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_یکم
#سردار_دلها❤️
ساعت ۱۰شب بود که رسیدیم لب شط
با مهدیه صمیمی تر شده بودم
۲۲ساله و تازه عقد کرده بودن
شوهرش هم ۲۵-۲۶سالش بود
به حلقه های تو دست بچه ها نگاه میکردم
حلقه های اونا واقعی و از روی عشق بود
اما حلقه من 😔😔😔
حلقه ام رو تو دستم درآوردم انداختم تو آب
بس بود این بازی مسخره 😐😐😐
بچها شروع کردن دست زدن
نیشم بازشد😄😄😄
یهو هادی با صورت برافروخته :چه خبرتونه 😡😡
اهواز گذاشتید رو سرتون
زیر لب گفتم بی ذوق 😒😒
مهدیه :بچه ها من برم به آقامون زنگ بزنم بگم رسیدیم اهواز 🙈🙈
-برو 😍😍
منم یه زنگ به زهره بزنم ببینم چیکارمیکنه
خیلی وقته ازش بیخبرم
شماره زهره را گرفتم
-الوسلام خوبی آجی ؟
زهره: کجایی تو بچه؟
-خخخخ اهواز
با بچه ها اومدیم بریم مناطق جنگی
زهره :ای جانم زیارتتون قبول
التماس دعا
-حتما محتاجم
فعلا یاعلی
یاعلی
شب رفتیم خونه پریوش اینا چندروز قرار بود بمونیم
دخترا تو یه اتاق خوابیدیم
پسراهم توی یه اتاق
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662