روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت نود و نه🌹🌹 #جدال عشق و غیرت❤️❤️ ـ چیه چرا نگاه می کنی؟ بهت زده دستش را در هوا تکان داد: ـ انگ
#پارت صد😍😍🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت:
ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟
پدر رو به جمع دستش را دراز کرد:
ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم.
کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت:
ـ کمیل منتظریم.
استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد:
ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم.
گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد.
ـ فکر کنم به حقشون رسیدند.
اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم:
ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد.
ابرویی بالا انداخت:
ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد:
ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی.
صورتش را جمع کرد. با خشم گفت:
ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم.
صدای مادرش را از پشتم شنیدم:
آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید.
به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند.
ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی.
سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم:
ـ داداش.
نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم:
ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره.
مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند.
بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید:
ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین.
نگاهی به استاد انداخت:
ـ شما هم بشین.
بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست.
بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد.
ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد.
پدر سریع جواب داد:
ـ نه این حرف ها چیه؟
رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد:
ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند.
سرش را سمت استاد چرخواند.
ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم.
رو به من کرد.
ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید.
مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت:
ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد.
نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم:
ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم.
با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت:
ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد:
ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟
سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت:
ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش...
مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ.
سپس رویش را به مادر استاد کرد:
ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست.
خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد:
ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید.
خندید و نگاهی به من انداخت:
ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم.
سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند.
ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟
ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد:
ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد.
کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟
رهنمون بزرگ از جای بر خواست:
ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن.
در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت:
ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی.
این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم:
ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟
ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...
🍃🌹🍃 نظری:
#پارت صدو #یک🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌹🌹
استاد و پدر بزرگش مدت کوتاهی با هم صحبت کردند.
نگاهم سمتش بود که اصرار به چیزی داشت. پدر بزرگش چشم بست و دستش را بالا برد و به سمت ما آمد. استاد در حالی که دنبالش حرکت می کرد به چانه اش دست می کشید. با نزدیک شدند رهنمون بزرگ همه از جای برخواستیم. خندید و کنار آقا بزرگ نشست.
ـ بفرمایید تورو خدا، ببخشید این خواستگاری از اون خواستگاری های تاریخی شد.
با دستش آرام روی پای آقا بزرگ زد.
ـ خب بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ با خوش رویی پاسخ داد.
ـ بله بفرمایید.
رهنمون بزرگ که پیر مردی با موهای کم پشت سفید و چهره ای نورانی بود. نگاه کوتاهی به من انداخت، نفسش را بیرون داد و با همان لبخند و گونه ی سرخ گفت:
ـ خب با یاد و دستور خدا و پیامبر، دختر خانم محترمه ی شما، راز بانو رو برای شیر مردم کمیل خواستگاری می کنم. ان شالله با خیر و میمنت.
به یکباره ته دلم فرو ریخت. لب را زیر دندان بردم و به آرامی چشم بستم. بغض مشغول خفه کردن من شد. دلم می خواست از آن محیط رسمی خلاص شوم.
آقا بزرگ چشم بست و به برق خاصی که چشمانش داشت گفت:
ـ خیره ان شاالله.
پدر استاد نگاهش سمت کمیل بود. به آرامی گفت:
ـ خیره ان اشاالله ولی قبل از هر چیز از پسرم می خوام که این خانوم رو سر کلاس بر گردونه.
آخ دوست داشتم که موضوع عوض می شد. استاد کمی جاب جا شد:
ـ از حضار محترم عذر خواهی می کنم. ولی بابا جان نمی تونم این کار و بکنم واقعا ایشون حد کلاس رو گذروندن.
پدرش با تحکم گفت:
ـ الان موضوع فرق داره برش گردون سر کلاس.
استاد با همان لحن قاطع جواب داد.
ـ چطور بر گردونم آخه؟ من کلی هزینه کردم و بچه های کلاس رو یزد بردم. که از نزدیک همه چیز رو بیند و لمس کنند. توی ماشین دارم در مورد بنا ها توضیح می دم این خانوم فقط چند کلمه ی اول حرف های منو شنیده! می دونید چرا؟ چون با خیال راحت به خواب ناز فرو رفته بود.
شانه ی رامین لرزید، خنده اش را کنترل کرد.
ـ راز سوار ماشین میشه خوابش می گیره بهتر بود جای بهتری توضیح می دادید.
آبروی مرا جلوی همه برده بود. خانواده ی محترمش بجز آقایون به من نیش خند می زدند. ناراحت شدم. درست روبروی من نشسته بود. جواب دادم:
ـ ببخشید استاد من از قبل مطالعه داشتم و نیاز ندیدم گوش بدم. بعدشم کی گفته مخارج سفر ما رو بدید؟ می گفتید پرداخت می کردیم. منت می ذاری؟
پدر چشم غره ای به من رفت:
ـ راز بسه تمامش کن.
مادر لب می گزید. صدای غرش رهنمون بزرگ مو به تنم سیخ کرد و چشمانم را بستم:
ـ بسه دیگه؟ هر چقدر از سر شب ما سکوت کردیم بحث مسخره اتون روتمام نمی کنید؟ قدیما نه عروس حرف می زد نه داماد. چتونه شما؟ از الان تا پایان مجلس هیچ کدام حق حرف زدن ندارید.
انگشت اشاره اش را جلوی استاد تکان داد. با همان لحن تند و عصبی ادامه داد.
ـ فردا این دخترو بر می گردونی سر کلاس هیچ حرفیم نشنوم.
رو به من کرد.
ـ شما هم از فردا مثل یک دانشجوی واقعی می رید سر کلاس. چه این وصلت سر بگیره چه نگیره هر دوی شما مجبورید اطاعت کنید. من نمی فهمم اونجا دانشگاهه یا میدون جنگ!؟ شایدم باغ وحشه ما نمی دونستیم.
فقط پوست لب بیچاره ام را با دندان می کندم. خانم جون که تا به حال ساکت بود. گفت:
ـ والا اصلا نفهمیدیم برای چی امشب جمع شدیم.
ـ مادر استاد بلند شد، چادرش را روی سرش فیکس کرد.
ـ بهتره تا بحثی پیش نیامده ادامه ندید فکر می کنیم شب نشینی اومدیم .
رهنمون بزرگ با تحکم و اخمی سنگین گفت:
ـ بنشین عروس.
با غیض و صورتی در هم نشست.
رهنمون بزرگ رو به پدر کرد. هنوز اخم داشت:
ـ خب پسرم کل مطلب اینه که ما دختر شما رو می خوایم. شرایط پسرم کمیل مشخصه! دکترای معماری داره، استاد دانشگاهه و دفتر مهندسی داره و کار و بارشم خوبه، خونه و ماشین داره، الانش رو نبین کودک درونش فعال شده که البته این باعث خوشحالیه که دختر شما باعث این شیطنت شده. بچه ی مومن و نماز خوانی هم هست.
دستانش را به سمت پدر دراز کرد:
ـ اینم از معرفی پسرم کمیل که نور دیده امه و دلخوشی زندگیمه. ریش و قیچی دست شما هر شرط و شرایطی دارید به دیده منت.
آقا بزرگ با رضایت لبخند می زد. پدر کمی جابجا شد:
ـ والا تا آقا جون هست من حقی ندارم. ولی اجازه بدید نظر دخترم رو هم بدونیم. اگر اجازه بدید کمی فرصت فکر کردن داشته باشه.
پدر استاد هم تایید کرد:
ـ بله البته که باید فکر کنند.
مادر بزرگ استاد که مدام با خانم بزرگ در حال پچ و پچ بودند به حرف آمد.
ـ خب جدا از دعوای دانشگاهشون که ربطی به مجلس امشب ما نداشت اگر اجازه بدید این دو جوان کمی با هم خصوصی صحبت کنند.
سرم را به شدت به سمتش بر گرداندم. استاد با چشمانی گشاد شده گفت:
ـ نه مادر جون چه حرفی؟
رهنمون بزرگ جواب داد:
ـ حرف پیش میاد.
مادر با همان متانت همیشگیش به آرامی جواب داد:
ـ اشکال نداره می تونند صحبت کنند.
#پارت صد و #دو🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
بدنم گُر گرفت آخه چه حرف خصوصی من با این آقای اخمو داشتم؟ نگاه ملتمسانه ام را به مادر دوختم ولی رویش را بر گرداند. با صدای پدر لحظه ی چشم بستم:
ـ دخترم راز پاشو آقا کمیل رو به اتاقت راهنمایی کن.
نگاه گریزانم را به رامین دوختم و با صدای آرامی لب زدم:
ـ داداش!
لبخندی زد و به آرامی گفت:
ـ برو آبجی نگران نباش دست از پا خطا کنه خونش حلاله.
چشمکی همراه لبخند اطمینان بخشی نثارم کرد. به سختی بلند شدم. از بین جمعیت رد شدم. استاد هنوز نشسته بود. گویا او هم تمایلی به صحبت نداشت. عرق سرد به پشتم نشسته و قلبم به شدت در سینه بی قراری می کرد. در دل دعا کردم: ای خدا یه کاری کن بزنه زیر همه چیز و بره. هنوز دعایم تمام نشده بود که رهنمون بزرگ رو به استاد کرد:
ـ پاشو پسرم پاشو.
کمی خودش را جابجا کرد و سپس بلند شد.
ـ لبم ناخواسته روبه پایین کشیده و بدنم خالی کرد. به نا چار از جلو حرکت کردم، اوهم پشت سرم قدم بر می داشت. صدای پدر استاد را از پشت سر شنیدیم:
ـ برید در مورد خواسته هاتون حرف بزنید. بحث دانشگاه تمومه ها.
آقا جون هم با خنده گفت:
ـ بحث زندگیه ها نرید هم دیگرو در حد کُشت بزنید ها.
سالن از خنده منفجر شد. از پله ها بالا رفتم در دل گفتم: کاش همونجا حرف می زدیم. در سکوت دنبالم می آمد. به اتاقم که رسیدیم دستم روی دستگیره بود که چیزی همچون خوره به جانم افتاد. اتاقم همچون همیشه زلزله آمده بود و هیچ چیز سر جایش نبود. چطور به اتاقم
می بردمش؟! خاک بر سرت راز. خودم را ناسزا گفتم. به سرعت پشت به در ایستادم و گفتم:
ـ بریم اون اتاق.
ابرویی بالا انداخت و لبخندی گوشه ی لبش نشست:
ـ اونجا اتاقتونه؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
ـ ها؟ نه ... یعنی آره بفرمایید اونجا.
خنده ی خبیثی کرد.
ـ ولی من می خوام این اتاق صحبت کنیم.
دستم هنوز روی دست گیره ی در بود:
ـ نه...نه آخه نمی شه بفرمایید اونجا.
جلو آمد، دستش را سمت دستگیره برد سریع دستم را بر داشتم. در را باز کرد و وارد شد. و من از شرم نمی توانستم سرم را بلند کنم. انگار تعجب کرده بود. با چشمانی گشاد به اطراف نگاه می کرد. به یکباره از خنده منفجر شد:
ـ وای خدای من اینجا زلزله ی ده ریشتری اومده؟
دستانش را باز کرد و چرخید.
ـ واقعا اینجا می تونی نفس بکشی؟
تیز شدم و غرق نگاه خندانش گفتم:
ـ امروز خیلی کار داشتم. بعدشم این به خودم مربوطه.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو چهار 🌺🌺
#جدال و عشق و غیرت🌺🌺🌺
ـ دختر توی می ری دانشگاه یا میدان جنگ؟ این چه طرز بر خورده؟
بشقاب های میوه خوری را که پر از پوست میوه بود را بر داشتم:
ـ بابا جون به من چه این آقا مدام با من سر لج داره.
رامین هم مشغول جمع آوری ظرف های پذیرایی شد با خنده گفت:
ـ وای خیلی حال داد عجب کل کلی می کردند.
آقا بزرگ با خونسردی عینکش را با دستما مخصوصش پاک کرد.
ـ اون لحظه موندم چی بگم؟! هر دوشون مثل دوتا بچه دعوا داشتند.
ـ خانم بزرگ روی زمین نشسته بود و پایش را ماساژ می داد. خندید:
ـ به نظرم هرر دوشون به هم میان. ماشالله کمیل جوان رشیدی شده، چقدر با متانت حرف می زد.
مادر که در آشپز خانه مشغول جمع آور ظرف ها بود گفت:
ـ آره ماشالله. والا به دل من نشست تا راز تصمیمش چی باشه.
پدر هم یک گوشه ی کار را گرفته بود. همیشه در امر نظافت خانه بعد از هر مهمانی کمک حال مادر بود.
ـ از نظر منم این پسر جوهر و جنم داره.
رامین کیسه ی زباله را محکم بست و گفت:
ـ قبل از آمدنشون نظرم منفی بود چون راز قبلا خیلی اذیت شد ولی امشب که دیدمش منم موافقم البته گفته باشم خودم باید تحقیقاتی صورت بدم. به این راحتی ها تک خواهرم رو به کس کسونش نمی دم.
هر کس چیزی می گفت و همه راضی بودند و من مخالف؛ به دنبال راهی بودم که جواب منفیم را
اعلام کنم. اصلا تمرکز نداشتم تمام افکارم سوی عروسی حسام بود. مشغول شستن ظرف ها بودم. که پدر گفت:
راستی پنج شنبه عروسی حسامه دعوتیم. باید آماده شیم چهار شنبه حرکت می کنیم.
بشقاب به یکباره از دستم رها شد و باعث شکستن چند بشقاب دیگر شد. دستانم می لرزید. به راستی حسام را از دست داده بودم. رامین که تازه وارد خانه شده بود سطل آشغال را به داخل آشپز خانه آورد گفت:
ـ بابا جان شما و مامان برید. راز که دانشگاه داره منم می مونم پیشش.
مادر کنارم ایستاد و بشقاب های شکسته را جمع کرد:
ـ دخترم چرا حواست نیست؟!
در همین حین جواب رامین را داد:
ـ نمیشه مادر زشته باید بیاین.
کارم را نیمه کاره رها کردم به سرعت به سمت اتاقم رفتم. خیلی برایم سخت بود که از فکر حسام خلاص شوم. قلبم سنگین شده بود. لامپ را خاموش کردم به تختم رفتم زانوهایم را بغل کردم.سرم را روی زانو های خمیده ام گذاشتم. چشمان قصد باریدن کردند. چقدر روزگار برایم تلخ شده بود و جانم به لب رسیده بود. نفهمیدم چقدر گذشته که در باز شد. سرم را بلند کردم. رامین به سمتم آمد کنارم نشست؛ سرم را به آغوش گرفت و بوسه ای به سرم نشاند.
ـ آروم باش راز؛ غصه نخوره عزیز دلم همه ی این ها یک روز فراموش میشه. حالا که حسام می خواد با سر نوشتش کنار بیاد توام سعی کن این روزها رو پشت سر بذاری.
هنوز سرم را به سینه داشت. به سمتش چرخیدم دستانم را دور کمرش پیچیدم و نالیدم:
ـ نمیشه داداش نمیشه؛ دارم خفه می شم. می فهمی خفه. چرا باید این همه زجر بکشم. چطور می تونه با کسی دیگه باشه؟
دستش را به پشتم کشید:
ـ راز تو که می دونی حسام گرفتار شد و راهی براش نمونده پس قوی باش. به نظرم کمیل هم پسر بدی نیست لج نکن و درست و حسابی در موردش فکر کن. بابا و مامان می خوان عروسی برن ولی ما اینجا می میمونیم. فکر کنم اینجور بهتر باشه. نمی خوام اذیت بشی.
با بغض آهی کشیدم:
ـ داداش سخته بخوام به کسی فکر کنم می دونی چیه؟ اصلا دلم نمی خواد فکر کنم. دوست دارم مدتی بیخیال همه چیز شم.
از برادر دلسوزم فاصله گرفتم. اشکم را با نوک انگشتانم پاک کردم. لبخندی با تمام غم هایم زدم:
ـ داداش نگران نباش من حالم خوبه.
برخواست و خندید. دندان های ردیفش نمایان شد:
ـ آفرین آبجی گلم می دونستم خیلی قوی هستی همیشه بخند هیچ وقت نذار کسی غم درونت رو بفهمه.
ابرویی بالا انداختم:
ـ ولی تو همیشه غم های منو می فهمی.
لبهایش را جمع؛ مردمک چشمش اطراف را رصد کرد. دستی به پشت گردنش کشید:
ـ من نفهمم کی بفهمه؛ بدون همیشه پشتتم؛ هر تصمیمی بگیری هستم.
چقدر از وجود این برادر فهمیده و مهربان شاکر خدا بودم فقط خدا می دانست؛ بعد از رفتنش سعی کردم بخوابم. از اینکه باید سر کلاس حاضر می شدم استرس داشتم. صبح زود آماده ی رفتن شدم. طی مسیر مدام در این فکر بودم که چطور باید با استاد روبرو شوم؟ نا خواسته تپیدن قلبم شدت گرفت. با جود آن همه عجله ای که داشتم باز هم دیر رسیدم. مانده بودم چطور وارد کلاس شوم که صدایش از پشت سرم باعث فرو ریختن قلبم شد.
ـ خانم امینی! دیر رسیدی انگار.
به سمتش چرخیدم. چهره اش همان چهره ی استاد جدی بود. به خودم آمدم:
ـ سلام...
سرم را تکان دادم؛ پشت چشمی نازک کردم:
ـ نه استاد مثل اینکه دیر نرسیدم. شما که هنوز وارد کلاس نشدید.
انگار از حاضر جوابی من جا خورد. چشمانش گشاد شد و بهت زده به تماشایم نشست:
ـ دختر عجب بلبل زبونی کم نمی یاری که.
باز هم سرم را به اطراف تکان دادم:
— نه کم نمیارم اصلا.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پیر زنی چادر خم شد و دستش را روی زانویش گرفت نگاهم کردم:
ـ دخترم خوبی می خوای کمکت کنم؟
دسته ی کیفم را به چنگ گرفتم و بلند شدم ولی نتوانستم ریزش اشکم را کنترل کنم. درست در چنین موقعیتی باید استاد پیدایش می شد؟ به پیر زن جواب دادم:
ـ خوبم نگران نباشید. استاد روبرویم ایستاد سعی کردم نگاهش نکنم. مردم که دیدند حالم خوبه متفرق شدند.
#پارت صدو شش🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺
اشک های سردم و با نوک انگشتانم پاک کردم از میان جمع رد شدم. دنبالم آمد و به سرعت جلویم ظاهر شد.
ـ خانم امینی خوبید؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم:
ـ بله خوبم.
راهم را کج کردم که بروم.
ـ خانم امینی لباس هاتون خیسه بیاید می رسونمتون. بارون میاد اینجوری مریض میشید.
در حالی که قدم بر می داشتم جواب داد:
ـ نیاز نیست همینجوری راحتم. شما نگران حال من نباشید.
دوباره راهم را سد کرد، با لحن محکمی گفت:
ـ چرا اینقدر بی تفاوتی؟ دختر داشتی میرفتی زیر ماشین من! چرا گریه می کنی توی خیابون؟ چی شده آخه؟ مگه میشه نگران نشم؟
تازه متوجه شدم که نزدیک بود با استاد تصادف کنم. با چشمانی اشکبار و سوزش قلبم، در حالی که لب هایم می لرزید گفتم:
ـ من حالم خوبه، اگر ماشین شما چیزیش شده بگید خسارت بدم.
به چشمانم خیره شد. اخمی به پیشانی دواند.
ـ چی میگی دختر؟ ماشین که از جون تو مهم تر نبود. حواس پرتی سر کلاستو آوردی توی خیابان؟
بایک دست؛ دسته ی کیفم را روی شانه فشردم. و دست دیگر را مشت کردم، با صدای بلند گفتم:
ـ دست از سرم بر دارید اینجا کلاس نیست که جوابتون و ندم راحتم بذارید.
منتظر حرفی نشدم و به سرعت عرض خیابان را طی کردم.
از شانس بده من بود که در آن شرایط باید با آقا روبرو می شدم.
تصمیم را گرفتم، با خودم مدام زمزمه کردم. حسام خان دارم برات، کاری می کنم که به غلط کردن بیافتی. هوا تاریک شده بود. با تنی خیس و لباس های گلی به خانه بر گشتم. بدو ورودم مادر از دیدنم به صورت زد و از روی مبل جلوی تلویزیون بلند شد و به سمتم پا تند کرد.
-خاک بر سرم راز چی شده مادر.
حالم خوب نبود ولی تضاهر کردم:
ــ خوبم مامان چیزی نیست.
مشغول وارسی بدنم شد:
ــ چرا لباس هات خیس و گلیه؟
در را بستم، سعی کردم خونسرد باشم:
ـ چیزی نیست مامان بارون میاد یه ماشین به سرعت رد شدو به من آپ پاشید.
مادر نفسی آسوده کشید و مرا به سمت اتاقم هدایت کرد:
ــ باشه دخترم برو دوش بگیر تا مریض نشدی.
چشمی گفتم و به سمت اتاقم رفتم، تمام مدتی که زیر دوش آب داغ بودم به فکر این بودم یک جور حال خرابم را سر حسام تلافی کنم. به راستی هدفم چه بود؟ هیچ چیزی آرامم نمی کرد. دنیای من حسام بود و دنیای حسام کسی دیگر،
به راستی که باور نداشتم که می خواهم برای لرزاندن دل حسام کاری کنم.
دوشب دیگر عروسیش بود و من برای همیشه باید با رویا ها و آرزوهایم خدا حافظی می کردم.
بعد از اینکه حسابی اشک ریختم از حمام بیرون آمدم. با یاد حسام چشمم های سوزان از اشکم را بستم. سعی کردم بوی عطرش را حس کنم. به راستی که جدایی و دوری از حسام آسان نبود. صدای شاد رامین در خانه پیچید. موهای خیسم را خشک کردم باید تصمیمم را با برادرم در میان می گذاشتم. صدای مادر از پایین پله ها بلند شد.
ـ راز مادر بیا شام حاضره.
همیشه سر وقت غذایش آماده بود. به محض اینکه رامین و پدر از نمایشگاه بر می گشتند میز شام را می چید.
موهایم را با کلیپس روی سرم جمع کردم. کمی خم شدم و از آینه خودم را نگاه کردم. دیگر آن راز سابق نبودم. چشمان مدام سرخ و اشکبار بود. کمی چشمانم را ماساژ دادم. نفسم را پر صدا بیرون دادم و از اتاق خارج شدم روی پله ها بودم که صدای مادر را شنیدم.
ـ نمی دونم چش بود!؟ تمام لباس هاش خیس و گلی بود.
پدر نگران پرسید.
ـ حالش بد که نشده بود.
مادر جواب داد:
ـ نه گفت: حالم خوبه ماشینی به سرعت از کنارش رد شده.
روی پله ها ایستادم. صدای برادرم نگران تر از پدر بود. واقعا حالم را خوب درک می کرد و همیشه حامیم بود.
ـ مامان کمی بیشتر به راز برس متوجه نشدید دیگه اون راز قدیم نیست؟
صدای قاشق چنگال ها به گوشم رسید. مادر جواب داد:
ـ حواسم هست پسرم، به خدا روزی هزار بار خودم و لعنت می کنم چرا تنهاش گذاشتم. چرا اصلا به حرفش گوش ندادم.
پدر مهربان گفت:
ـ خانم خودتو اذیت نکن مهم اینه که مجبورش نکردیم. هر تصمیمی که خودش بگیره همونه.
لبخندی بر لبم نشست؛ خانواده ی خوبم دوبار مثل سابق شده بودند. از پله ها پایین رفتم. سلام دادم. همه با خوش رویی جوابم را دادند. بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشسته بودند. منتظر بودم. رامین به اتاقش برد. که خوشبختانه برای جواب دادن به موبایلش به اتاق رفت. چند دقیقه بعد دنبالش رفتم. در باز بود وارد اتاق شدم و کنار دیوار ایستادم تا صحبتش تمام شود. پشتش به من بود به سمتم چرخید و با لبخند گفت:
ـ اِ... راز تویی؟ جانم کاری داری؟
انگشتانم را در هم قفل کردم، کمی من و من کردم. جلو آمد و دستم را گرفت و خندید:
ـ ول کن اینارو شکستی انگشتاتو. هر چی تو دلت بگو راحت باش.
دستانم را از دستش کشیدم، نگاه به پاهایش بود. جرات نداشتم به چهره اش نگاه کنم.
ـ دا... داداش میشه بریم... میشه بریم عروسی؟
یک لحظه به نگاه بهت زده اش خیره شدم:
ـ راز! جدی می گی؟
سرم را تکان دادم.
ـ اهم. می خوام برم.
#کانال_داستان 👇🌷
💓
شانه هایم را گرفت و به سمت تک مبال تک نفره ی اتاقش برد و نشاند.
ـ بشین ببینم، چطور همچین تصمیمی گرفتی؟
شانه ای بالا انداختم.
ـ نمی دونم فقط حس می کنم باید برم.
به سمت در رفت و در را بست. با دوقدم بلند به سمتم باز گشت روبرویم ایستاد و دست به کمر شد. هنوز جرات نداشتم صورت پر خشمش را ببینم.
ـ اصلا می دونی چه تصمیمی گرفتی؟ مطمئنی اذیت نمی شی؟
دست مشت شده ام را روی پایم کوبیدم:
ـ آراه داداش مطمئنم. باید برم تا با واقعیت کنار بیام.
تمام سعیم بر این بود که صدایم نلرزد یا اشک نریزم. اگر تردید و نگرانی را در من می دید محال بود که اجازه بده.
چرخی بین اتاق زد. مشخص بود کلافه شده، پنجه اش را داخل موهای خوش حالتش کشید. دهانش را پر هوا کرد و با صدا بیرون داد.
ـ باشه میریم ولی قول بده هر لحظه که احساس کردی نمی تونی به من بگی.
ـ باشه قول می دم.
ـ قولت راستکی باشه نه برای اینکه منو راضی کنی می دونم لج بازی و بروز نمی دی؟
ـ چشم داداش قولم راستکیه.
ـ باشه ولی می دونی چیه؟ دلم می خواد با این دستام گردنشو بشکنم. صد بار گفتم لب به این حرامی نزنه اینم شد نتیجه اش.
حرف حق که جواب نداشت.
به این ترتیب همراه خانواده راهی تبریز و عروسی عشقم شدیم. عشقی که با یک اشتباه هر دوی مان را نابود و مسیر زندگیمان را تغییر داده بود.
💕 داستان کوتاه
"مراقب به حرفهایمان باشیم..."
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ "امیرمحمد نادری قشقایی" ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ!
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠.
"ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ" ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.
ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.
"معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ."
ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ "ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ."
"ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ" ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ.
ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.
"ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ" ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ "ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ" ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
"ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.!!"
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ؛ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ "ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،" ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ "ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ" ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ "ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،" ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
"ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ."
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!!!
"ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ..."
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ" ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ.
"ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ..."
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ "ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ"" ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ" ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ "ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ" ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
"ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ."
* ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟!!
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ... *
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_هفتــم
✍روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو میڪندمجید قهوهخانه داشت. برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند. قهوهخانهای ڪه به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند ڪه حالا خیلیهایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یڪشب مجید را هیئت خودشان میبرد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میڪند ڪه حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند. میگوید: «مگر من مردهام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.» از همان شب تصمیم میگیرد ڪه برود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_هــشـتم
✍ میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.
حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش.
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است.
ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند ڪه چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میڪنند.
بعدازآن گردان دیگری میرود ڪه ما بازهم پیگیری میڪنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند.
تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.
راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم.
خالی میبست ڪه میخواهد به آلمان برود بهانه هم میآورد ڪه ڪسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.
نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است.
مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.
هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمیروی.
حاضر نشد بگوید.
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میڪند که من سوریه نروم»
وقتی واڪنشهایمان را دید گفت ڪه نمیرود.
چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من ڪه نمیروم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪردهاید.
من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفتهام سوریه.
مادر و پدرم اول قبول نمیڪردند.
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_نــهـم
✍وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میڪند «مدافعان برای پول میروند» این تڪراریترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفتهاند ۷۰ میلیون توی حسابش ریختهاند و در گوش خانوادهاش خواندهاند که مجید به خاطر پول میرود. پدر مجید میگویند: «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریختهاند ڪه اینطور تلاش میڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بڪن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی میشود و بارها پایش را به زمین میڪوبد و فریاد میگوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم. من خیلی به همریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بیقید به تمام حرفهایی ڪه پشت سرش میزنند. ڪارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش را خالی میڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را میڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود بهعنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دهــــم
✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میڪند ڪه نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود میڪرد ڪه نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود. من در این چند سال زندگی یڪبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آنقدر سادهدل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی میفرستد ڪه در آنیڪ رزمنده ڪولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخوردڪه من این ڪار را انجام ندادهام.» مجید بیهوا میرود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میڪند. سرش را پایین میگیرد و اشڪهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان میدهد و میرود. مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میڪند و حالا جدی جدی راهی میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
متنى بسيار زيبا و خواندنى
🌟دیشب خواب دیدم که مرده بودم ...
روز اول یه فرشته اومد بم گفت:
چی میخوای؟
بهش گفتم:آب
گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم
روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟
بازم گفتم: آب ...
گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم .....
روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟
بازم گفتم آب ..
گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم....
بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان
گفتم : آب ...
گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم :
چرا اینطوری شده؟؟؟...
گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ...
روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست...
وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس
سلامتی همه مادرا.....
بە عشق مادرتون فروارد کنید😘
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان_شب👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک📝
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو... تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت: خب، خودت را محاکمه کن!
⭐️این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...
@Dastanvpand
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
قرعه کشی رایگان سفر به مشهد👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
⛔️ظرفیت محدود عجله کنید
فقط ۱۰ نفر اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ادینه تون زیباو شاددوستان
🎊قلبتون لبریزازمهربانی
🌸وجودتون☘
💐سرشارازسلامتی🌺🍃
🎊زندگی تون پرازعشق
💐و محبت.☘
🌸وعاقبتِ تون بخیرو
🎊خوشبختی🌹🍃
🌸سلام دوستان عزیز
🎊سبد سبد گل مهر.🌺🍃
🌹تقدیم حضورسبزتان
🌸یه دنیاعشق و وفا نثار
🎊همراهی پرفروغتان🕊💐
🌸دعای خیر بدرقه راه زندگیتان
🎊صبحِ تون گلباران روزتون
🌸سرشار از نگاه پر مهرخدا
🎊ِاِن شاءالله🌹🍃
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
شانه هایم را گرفت و به سمت تک مبال تک نفره ی اتاقش برد و نشاند. ـ بشین ببینم، چطور همچین تصمیمی گر
#پارت صدو هفت🌺🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺🌺
استرس داشتم بر خلاف همیشه که در ماشین می خوابیدم. خواب به چشمم نیامد. مدام با خودم کلنجار می رفتم که چطور با حسام و زنش رو برو شوم. با یاد خنده هایش؛ شوخی هایش؛ نجابتش قلبم می گرفت. از کنار شیشه به بیرون خیره شده بودم. از بس ناخون هایم را با دندان جویده بودم. که فرمشان را از دست داده بودند. رامین رانندگی می کرد. پدر کنارش نشسته بود و مادر هم کنار من در صندلی عقب نشسته بود. بلاخره به مقصد رسیدیم. با اینکه فامیل های زیادی داشتیم وقتی به ورودی تبریز رسیدم مادر گفت:
ـ حاج آقا بریم هتل.
پدر به سمتش برگشت و متعجب جواب داد:
ـ چرا؟ این همه آشنا و فامیل داریم بریم هتل؟!
مادر کمی خودش را جلو کشید:
ـ بله اینجور بهتره الان همه دارند برای عروسی آماده میشند بریم مزاحم کی بشیم آخه.
رامین هم حرف مادر را تایید کرد:
ـ مامان درست میگه بهتره بیرم هتل؛ امشب حنا بندانه سرشون شلوغه.
پدر هم پذیرفت. وبرای من شکست خورده چیزی مهم نبود. شب حنا بندان خودم را به سر درد زدم و از رفتن امتنا کردم. پشیمان شده بودم که برای عروسی حسام آمده بودم. جرات نداشتم به رامین چیزی بگویم. شب تا نیمه شب که خانواده از خنا بندان بر گردند. در تنهایی خودم. با خیال راحت با صدای بلند زجه زدم. چطور تحمل می کردم که عشقم در کنار کسی دیگر باشد؟ هر لحظه حرکاتشان را در ذهنم می ساختم. دنیای به حسام دلتنگی محض بود. روی زانو افتادم و عکس های حسام را یکی پس از دیگری نگاه می کردم. اشکی که روی لبم ریخته بود را زبان زدم:
حسام الان دستش و گرفتی؟ الان داری حنا دستش می گذاری؟ آخ حسام. مگه نگفتی عشق ما مرز و محدوده نداره؟ چرا کنارم نموندی چرا؟ صورتم را بین دستانم فشردم. لعنتی دارم دق می کنم. چکار کنم که ازت بی زار شم؟ وای بر من حتما الان داری دست در دستش می رقصی.
قلبم به شدت درد گرفته بود. با خودم گفتم: باید طاقت بیارم باید این روز هارو پشت سر بذارم.
با آمدن پدر و مادر و رامین که با اصرار من رفته بود. سریع خیز برداشتم زیر پتو صذایشان را آرام می شنیدم. مادر گفت:
ـ آرام حرف بزنید راز خوابه؟
صدای پدر را شنیدم:
ـ واقعا عروس هم عروس های قدیم. باورم نمیشه حسام به این خوبی همچین زنی گرفته!
مادر هم حرفش را ادامه داد:
ـ آره والا... نمی دونی چه عدا هایی در می آورد. تمام صورتش پرتز و مصنوعیه.
صدای کلافه ی رامین به گ.شم پیجید:
ـ اه... مامان بس کنید راز خوابه. حتما حسام برای این کارش دلیلی داشته. تورو خدا دیگه حرفش و نزنید.
سرم سنگینی می کرد و هنوز دلم های گریه داشت. یک چیز خوشحالم می کرد که ریخت و چهره ی خوبی نداره. آه سینه سوزم را در گلو خفه کردم. دردم به استخان رسیده بود. همان لحظه تصمیم گرفتم با قدر جلو برم. صبح اول وقت بیدار شدم. شماره ی خواهر بزرگ حسام را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت:
ـ بله بفرمایید؟
ـ سلام حنانه جان خوبی؟ منم راز.
جیغی کشید:
ـ وای راز تویی؟ کجایی دختر؟ دیشب منتظرت بودم چرا نیامدی؟
لبخندی به سختی زدم:
ـ بله خودمم. ببخشید کمی سر درد داشتم. امشب حتما میام.
ـ آراه حتما بیا منتظرتم.
ـ ممنونم عزیزم. زنگ زدم ازت بپرسم بهترین آرایشگاه تبریز کجاس.
با خوشحالی جواب داد:
ـ اتقاقا عروسمون رفته اونجا.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
ـ ولی باید رزروی باشی فکر نمی کنم قبول کنه.
ـ اشکال نداره عزیزم شما آدرس بدید من میرم راضیش می کنم.
باشه گلم الان می فرستم برات.
ـ ممنوم عزیزم شب می بینمتون. فعلا.
تماس را قطع کردم. با لبخند مادر روبرو شدم.
ـ می خوای بری آرایشگاه؟
روی مبل لم دادم: اهم.
خندید: کار خوبی می کنی. ازبس ساده بودی و این مدت افسرده دل ما هم گرفته بود.
از جایم بر خواستم و دست زدم:
ـ من افسرده نیستم مامان. الانم بریم صبحانه بخریم می خوام لباس بخرم.
مادر ابرویی بالا انداخت:
ـ مگله لباس نیاوردی؟
شانه ای بالا انداختم.
ـ چرا آوردم ولی الان نظرم عوض شد می خوام بخرم.
به سمت پدر چرخیدم دستم را به سمتش کشیدم:
ـ بابا جونم پول.
در حالی که از روی مبل بلند شد لبخندی زد:
ـ چشم بابا جان بگو چقدر میخوای؟
به مادر و رامین نگاهی انداختم؛ جواب دادم:
ـ زیاد... فکر کنم آرایشگاهش گرون باشه.
پدر کیف چرمش را از جیبش بیرون کشید. از میان کارت های عابر بانکش کارتی بیرون کشید:
ـ بفرما دخترم. همیشه شاد باش بابا جان.
لبخند رامین بیشتر نگرانیش را نشان می داد به خوبی می دانست چه حال خرابی دارم. ولی پدر و مادر از این خنده های من خوشحال بودند.
بعد از صرف صبحانه همراه مادر راهی مرکز خرید شدیم. به دنباال لباسی بودم که هوش از سر حسام ببرد. بعد از کلی گشتند لباس مورد نظرم را پیدا کردم. لباس راسته ی کوتاه طلایی رانگ که پراز پولک بود که بلندیش تا روی زانو بود. آستین حلقه ای و از پشت تا کمر لخت بود و روی کمر پاپیون متوسطی وصل شده بود.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو هشت🌺🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺🌺
همانجا کفش و کیفش را که ست لباس بود را برداشتم. وقتی پرو کردم. مادر قربان صدقه ام می رفت. به آرامی چادرش را روی سرش مرتب کرد:
ـ راز دخترم مجلس که مردانه شد. باید مانتو بلندت رو بپوشی.
با لودگی جواب دادم:
ـ مامان می دونم. خوبه مجلس جداس. بعدشم من توی اون همه آدم از کجا پیدا میشم؟
با دلخوری گفت:
ـ باباتو که می شناسی؟ رامین هم که بدتر حواست باشه غیرتیش نکنی.
پول لباس هارو پرداخت کردم. به همراه مادر به آرایشگاه مورد نظر که حنانه آدرس داده بود رفتیم. وادر که شدیم. با چشم دنبال رغیبم می گشتم چند عروس دیگر هم در حال مکاپ بودند که شناسایم را سخت کرده بود. بیخیال شدم و جلو رفتم خانم جوان و زیبایی پشت میز نشسته بود. لبخندی زد:
ـ سلام بفرمایید عزیزم.
مادر روی یکی از صندلی ها نشست، جلو رفتم:
ـ سلام من می خواستم برای امشب مکاپ و شینیون بشم.
با همان لبخند جواب داد:
ـ عزیزم وقت قبلی نداشتی؟
ـ نه، اینجا مهمان هستم و از قبل وقت نگرفتم:
نگاهی به سالن بزرگ روبرویش انداخت:
ـ گلم بدون وقت قبلی نمیشه.
ـ مادر از جایش برخواست و کنارم آمد؛ خطاب به خانم گفت:
ـ عزیزم پولش برای ما مهم نیست فقط دخترم اصرار داره اینجا آرایش کنه.
خانم خندید و دستانش را از هم باز کرد:
ـ باشه پس به یکی از شاگردان آرایشگاه می سپارم انجام بده.
عصبی شدم و با مشت روی میزش کوبیدم؛ کمی خم شدم. صدایم آرام ولی عصبی بود:
ـ سر کار خانم این همه راه نیامد که یک شاگرد منو آرایش کنه. مدیر اینجا کیه؟
چشمانش گشاد شد:
ـ خانم عزیزی.
هنوز در همان حالت بودم:
ـ پس صداش کنید. منتظرم.
لحنم چنان محکم بود که از جایش برخواست و رفت.
مادر به آرامی بازویم را گرفت و گفت:
ـ راز مادر چرا اینجور می کنی آخه؟
صاف ایستادم و به سمتش چرخیدم:
ـ مامان من تا حالا ازت چیزی خواستم که غیر ممکن باشه.
مات صورتم شده بود:
ـ آرام باش مامان جان اصلا نمی خوام ناراحتیت و ببینم. راضیش می کنم.
روی یکی از صندلی ها نشستم. خانم میان سال و آرایش کرده ای جلو آمد. مادر شروع به صحبت کرد. حواسم پرت سالن و عروس های رنگا وارنگ شد. با خودم گفت: یعنی کدام یکی از اینها زن حسامه؟ در خیال خودم بودم. که مادر بالبخند دستش را روی شانه ام گذاشت:
ـ دخترم قبول کرد خودش آرایشت کنه؟
متعجب پرسیدم:
ـ .واقعا؟ چطور؟
با همان لبخند مهربانش گفت:
ـ پول درمان هر چیزیه.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو نه🌸🌸🌸
#جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸
یعنی خود مدیر آرایشم می کنه؟
دستش را روی دستم گذاشت و فشرد.
ـ بله بله به اندازه ی مکاپ یک عروس پول دادم. حالا که قراره حالت خوب بشه منم هر کاری می کنم خوشحال بشی.
ریز ریز خندیدم و بوسه ای به گونه اش زدم.
ـ وای مامان بابا چی میگه این همه پول دادی.
ـ چیزی نمی گه نگران نباش می خوام ببینم دخترم از همه سر تره. فعلا که باید کمی صبر کنیم کار عروس اولش رو تمام کنه.
همانطور که صحبت می کرد نگاهش بین سالن بزرگ می چرخید. به یک باره بازویم را گرفت و فشرد؛ متعجب گفت:
ـ وای راز این که زن حسامه!
خیلی مشتاق بودم روی نحسش رو ببینم ولی خودم را بی تفاوت نشان دادم.
ـ خب باشه می گی چکار کنم؟
سرش را کمی به سمتم متمایل کرد:
ـ می دونستی این اینجاس.
خیلی عادی پا روی پا گذاشتم:
ـ بله حنانه گفته بود.
به صندلیش تکیه داد:
ـ آها ولی اصلا ای این دختره ی از خود راضی خوشم نیامد. حیف حسام.
ناخواسته نگاه تندم را به مادر دوختم. تمام سعیم بر این بود بیاحترامی نکم. آرام لب زدم:
ـ چی شد وقتی آمد خواستگاری من همه مخالف بودین الان پسر خوبی شد؟
متعج دهانش باز ماند و بعد از کمی سکوت:
ـ راز... نکنه چشمت دنبال حسامه؟
بغضم را قورت دادم. اگر اشکم جاری می شد همه چیز را خراب می کردم. شانه ای بالا انداختم.
ـ نه این حرف ها چیه مامان؟
مشغول صحبت بودیم که صدای کسی ما را متوجه کرد:
ـ وای راز جونم آمدی؟
سرم را بلند کردم. حنانه با لبخند پهنی به سمتم می آمد. بلند شدم.
ـ سلام عزیزم خوبی؟ بله آمدم.
هم دیگر را بغل کردیم. بازوانم را گرفت و غرق در نگاهم با چهرهی شاد و خندان ادامه داد:
ـ دختر چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لبخنی زدم و به بازویش دست کشیدم:
ـ اتفاقا منم دلم تنگ شده بود. خوبی؟ نامزدت خوبه؟ چه خبرا؟
ـ ای به خوبیت عزیزم. سلام داره خدمتت عزیزم.
از من فاصله گرفت و به سمت مادر رفت:
ـ سلام خاله خوبی خوش آمدی.
مادر برخواست و با خوش رویی جوابش را داد.
ـ سلام به روی ماهت دخترم الحمدالله خوبیم.
یک آن دستم را گرفت و با خود همراه کرد:
ـ بیا بیا عرو سمون رو نشونت بدم.
قلبم گرفت. بازی که شروع کرده بودم آغاز شد. تمام سعیم بر این بود آرام باشم. همراهش شدم.
هنوز پشتش به من بود و فقط موهای بلند شده اش را می دیدم. حنانه سرش را کنار گوشم کشید.
ـ آخرش هر جور بود خودش و به داداشم انداخت نمی دونم حسام چطور راضی شد؟
آهی کشیدم. در دل گفتم: من بیچاره می دانم چطور تن به این ازداج داد و آرزوهای هر دویمان به باد فنا رفت. با نزدیک شدن به همسر حسام حس کردم دستانم یخ کرده. آرایشش تمام شده بود و روی صندلی شینیون نشسته بود. حنانه دستش را روی شانه اش گذاشت:
ـ الهه جان
پس اسم نحسش الهه اس
به سمتمان برگشت. حنانه با خوش رویی گفت:
ـ از راز خیلی برات گفته بودم. اینم راز ما.
نگاهش هم متعجب بود و هم بی تفاوت. سرد جواب داد:
ـ اِ... سلام عزیزم خوش آمدید. والا از بس از شما تعریف شده من مونده بودم که این راز کیه؟!
نمی دونم چقدر ماتش شده بودم. به سختی سلام دادم.
ـ سلام تبریک می گم.
ابرویی بالا انداخت و با عشوه جواب داد.
ـ ممنونم عزیزم ایشاالله یه روز قسمت شما بشه.
تحمل دیدنش با آن همه ناز و عشوه سخت بود. موهای بُلند ندش را صاف بالا زده بودندو از بالا سر به طور گرد و ساده درست کرده بودند. آرایش گر مشغول کارش شد و تاج بلندش را روی سرش فیکس کرد. نگاهی به من انداخت و با روی خوش گفت:
ـ شما آماده بشید کار ایشون داره تمام میشه میام خدمتتون.
الهه با لحن بد و متعجب گفت:
ـ ولی ساناز جون فقط عروس و درست می کردید! مگه آرایش های معمولی رو شاگران انجام
نمی دند؟
آرایش گر که اسمش ساناز بود جواب داد/
ـ بله . ولی عزیز دلم ایشون به اندازه ی میکاپ عروس پرداخت کردند.
چهره ی الهه علا متعجب شد. نگاه تندی به من انداخت. و سر جایش صاف نشست.
حنانه با خنده منو بغل کرد کرد:
ـ وای راز من می دونم تو امشب مثل ستاره می درخشی.
ـ نه بابا تو که از من زیبا تری.
دستی به موهای صاف و لخت شده اش کشید.
ـ مارو که ساناز خانم آرایش نکرده ولی می دونم تو محشر میشی.
الهه با حرصی که در صدایش پیدا می شد. در حالی که سعی داشت زیر دست ساناز خانم تکان نخورد گفت:
ـ ای بابا حنانه تمامش کنه مثل اینکه عروس اون مجلس منم.
متوجه شدم حنانه هم دل خوشی ازش نداره شانه ای بالا انداخت و بیخیال خندید.
ـ وا... مگه من چی گفتم؟ هر کس جای خودش رو داره عزیزم.
ته دلم خوشحال شدم که حنانه هم دل خوشی ازش نداره. به سمت تخت میکاپ رفتم. کار الهه تمام شده بود. بلند شد و لباس عروس دکلته اش را دامن پر چینی داشت پوشید. سوزش شدیدی
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو ده🌸🌸🌸
#جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸
در قلبم حس کردم. چطور تحمل می کردم که کسی دیگر را در بالباس عروس کنار حسام ببینم. حسام جونم بود. در حالی که دراز کشیده بودم. چشمانم را بستم. اختیار اشکم دست خودم نبود. رویم را بر گرداندم. و به سرعت اشک های بی امانم را پاک کردم. نمی خواستم مادر متوجه ی حال زارم شوم. با یاد حسام و خنده هاش نفسم قطع شد. حرفش در ذهنم تدایی شد: "راز وقتی عروسی کنیم بهترین آرایشگاه می برتم؛ بهترین لباس عروس باید تن تو باشه، مطمئنم بهترین و زیباترین عروس تویی"
پوز خندی به این همه خوش خیالی زدم. امان از دلی که بشکنه. متوجه ی حنانه شدم. روی صورتم خم شد و گونه امو بوسید. چشمان اشکبارم را به چشمان خیسش دوختم.
ـ فدات بشم راز می دونم چی میکشی ولی این و بدون حسام نامرد نبود فقط من خبر دارم که این شیطان چه بلایی سرش آورده.
دستش را گرفتم. لبخندی زدم:
ـ می دونم عزیزم قسمت ما هم جدایی بود. مواظب حسام باش.
اشکش را با نوک انگشتان کشیده اش پاک کرد.
ـ هستم عزیزم توهم قول بده مراقب خودت باشی. برای حسام این اجبار خیلی سخته ولی مجبور شد. بلاخره الهه خودش رو به داداشم انداخت.
آریشگر روی صندلی کوچکش کنار من نشسته بود. نگاهی به هر دوی ما انداخت. و آهی کشید. حنانه رو به او کرد:
ـ ساناز خانم هر هنری داری سر راز ما پیاده کن. امشب باید راز حرف اول رو بزنه.
ساناز خانم شرو ع به پاک سازی صورتم کرد.
ـ فهمیدم موضوع چیه، از آدم های متجاوز بیزارم مطمین باش امشب کاری می کنم عروس به چشم کسی نیاد.
حنانه به سمت لباس هایش رفت لباس نقره رنگی پر از پولک که دقیقا شبیه لباس من بود را پوشید. با غم عظیم که بر پیکره ی قلب شکسته ام می زد لبخندی بر لب هایم جاری شد. ناخواسته ست شده بودیم. چشمانم را بستم، خودم را به دست آریشگر سپرتم. صدای دست زدن هایی که به خاطر حضور حسام بود گوشم را آزار می داد و مرا به نابودی می کشاند. صدای حنانه را شنیدم. چشمانم بسته بود.
ـ راز من میرم منتظرتم امشب با هم بترکونیم.
فقط دستم را به علامت تایید بالا بردم. آریشگر بعد از اینکه رنگ لباسم را پرسید با محارت کامل هنرش را به نمایش گذاشت. حتی شینیون موهایم را خودش انجام داد. آرام زمزمه کرد.
ـ دردی که تو داری می کشی ده سال پیش من هم کشیدم. غصه نخور خدا بزرگه.
پشت سرم مشغول فر کردن موهایم بود. سرم را به سمتش چرخاندم. لبخندی زد و چشم هایش را بست، ادامه داد:
ـ ولی الان کسی توی زندگیمه که با دنیا عوضش نمی کنم. می دونم تو با این همه زیبایی و صبوری لیاقت بهترین رو داری پس نا امید نباش.
نفسش را بیرون داد و با خوش رویی گفت:
ـ خب حالا می تونی خودت رو ببینی. به جرات می تونم بگم تو بهترین آرایش امروز را داشتی.
از جایم بر خواستم و به آینه خیره شدم. باورم نمی شد این من، راز دل شکسته باشم. به راستی با هنرش تمام غم های چهره ام زیر نقاب آرایش بی نظیرش پنهان کرده بود. گونه هایم برجسته تر شده بود. پشت چشمم طلایی و در آخر تیره شده بود. خط چشمی که کشیده بود درشتی چشمانم را بیشتر کرده بود. موهایم را ترکیبی جمع و باز درست کرده بود. و تکه های فر ریز آویز شده بود. مادر که متوجه شد کارم تمام شده به سرعت خودش را به من رسوند. با ذوق به من خیره شد:
ـ الهی مامان فدات بشه عزیز دلم. ماشاشالله چشم بد ازت دور باشه.
لبخندی به محبت مادرم زدم.
ـ ممنون مامان جون. به نظرت خوب شدم؟
بغلم کرد و شانه ام را بوسید.
ـ از خوب خوب تر شدی.
به سمت ساناز خانم چرخید:
ـ دست شما درد نکنه واقعا دخترم و راضی کردید.
ساناز خانم و خندید و به سمت میزش رفت:
ـ خواهش می کنم کار خاصی نکردم. فقط خواستید برید لطفا بیاید کارتون دارم.
با کمک مادر لباسم را پوشید. در این فاصله خودش آرایش سبکی کرده بود و کت و دامن مشکی شیکش را گوشیده بود. و یکی از شاگردان موهایش را سشوار کشیده بود. آرام گفت:
ـ راز مامان حالا با این آرایش چطور بیرون بریم. رامین اینجور ببینت عصبانی میشه.
دستی به لباسم کشیدم. به راستی که اندامم با اینکه کمی کمی تپلی بودم زیبایش با این لباس نمایان شده بود.
ـ اِ ...مامان این همه پول دادیم الان می گی پاکش کنم؟
ـ نه دخترم فقط موقع بیرون رفتن صورتت رو بپوش بهتره عینک آفتابی بزنی. راستی کاش به جای این ساپرت رنگ پا اون مشکی رو بپوشی.
شانه هایم را بالا انداختم:
ـ وا مامان زشت میشه مگه مجلس جدا نیست. الانم که مانتوم تا روی پامه دکمه هم که نداره بگیم معلومه.
آهی کشید و دستانش را در هم گره کرد:
ـ چی بگم والا فقط حواست به غیرت برادرت باشه.
کلافه شده بودم. جواب دادم:
ـ چشم مامانم چشم. حالا میشه بذار بریم؟
ساک لباس ها را مرتب و چادرش را سر کرد.
ـ باشه صبر کن زنگ زدم بابا و رامین هم بیان با هم میریم. چیزی نخوردی بیا دو قاشق بخور حنانه سفارش داده.
بدون حرف نشستم و به آرامی مشغول خوردن جوجه کبابی که حنانه سفارش داده بود شدم.
#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاش بی وقفه سگ برای نجات توله اش که گرفتار یه چاله پر از آب شده است
مادر در هر لباسی مادر هست
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_یازدهـــم
✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه میرسد بیقراریهای مادرش آغاز میشود. طوری ڪه چند بار به گردان میرود و همهجوره اعتراض میڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراریهای مادرش هرروز چندین بار تماس میگیرد و شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینڪه شام و ناهار چه خوردهایم. اینڪه ڪجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. همهچیز را موبهمو میپرسید. آنقدر ڪه خواهرش میگفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪبار حرف میزدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری. ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرڪسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد. شنیدهایم همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر #خالڪوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست #خالڪوبی داری؟ مجید هم جواب می دهد: این #خالڪوبی یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی میڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از همرزمهایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم. یڪی از دوستانش میگوید هرڪسی تیر میخورد بعد از یڪ مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میڪرد و حرف میزد تا اینڪه شهید شد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دوازدهــم
✍وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع میکردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بیآنڪه کسی بتواند پیڪر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم. آنقدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافتآباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمیآمد. آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمیڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میڪنم و میگویم همیشه این موقع میآید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_سیــزدهــم
✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است
«آقا افضل» حالا هفتماه است سرڪار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.» بارها میان صحبتهایمان میگوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همانجایی ڪه مجید در عڪسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند. یکبار پیرزنی بیهوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا میتوانستم بوسیدمش. با گریه میگفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عدهای باور نڪردهاند. هنوز فڪر میڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخواندهاش، نگران روزههای باقیمانده مجید ڪه آنقدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را بهجا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه میڪنم و میگویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آنقدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش میگویند. مهم حقالناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حقالناس نڪرده، دلم آرام میگیرد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662