eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 🔶🍃🔶🍃🔶🍃 واقعی و بسیار جذاب شصت و هشتم ادامه داد:حنانه جان پیغمبر معجزات دیگری هم داشته مثل ، اعلام پیروزی قبل از جنگ بدر و خندق ........ °°اما قرآن کریم در یک نگاه °°🍃🌷 قرآن دارای ۳۰جز ۱۲۰حزب ۶۲۳۶آیه است که در طول ۲۳بر پیامبر نازل شد - سوره قرآن است که دونیم جزقرآن را در برگرفته و سوره قرآن است ک ۳آیه است که در مورد ... 🌷-‌سوره های یوسف،یونس،نوح،هود،ابراهیم، محمد،یس،طه به نام انبیا مزین هستن -سوره تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم ندارد ... -و سوره تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم دارد... -سوره ای تنها سوره ای است که به نام یک است ... -سوره تنها سوره ای که ب نام یک کشور است -سوره هم نام قبیله حضرت رسول -سوره جمعه هم نام یکی از ایام هفته -سوره حج هم نام یکی از فروع دین است -سوره سجده نام یکی از ارکان نماز است دیانا پشت هم میگفت من فکم باز مونده بود ادامه داد اما قرآن در تفسیر -سوره عادیات در معنی منصوب به حضرت علی است -سوره قدر در شان حضرت مهدی (علیه السلام)است -سوره فجر درشان امام حسین(علیه السلام)است -سوره دهر در شان اهل بیت علیهم السلام است -‌سوره حجرات به سوره اخلاق و ادب معروف است -در سوره نساء قوانین مربوط به ازدواج مطرح شده است -در سوره علق خداوند به رسول الله دستور قرائت قرآن داده است -داستان شب تاریخی هجرت رسول الله (صلی الله علیه وآله ) از مکه به مدینه در سوره انفال مطرح شده است -داستان جنگ بدر درسوره انفال مطرح است جالب است بدانیم در سوره نسا علاوه بر قوانین ازدواج موضوع اطاعت از مطرح است 💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃 .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر مجاز است : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،مثل همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل .. سلامی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد. نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد . صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد: ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه.خیره سرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم!! فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛ ــ غصه نخور عزیزم.نمیشه ڪه همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده.اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه.نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز ڪرده،باشه ،معلوم نیست ڪی میره ڪی میاد! ــ حرص نخور سمیه.خداروشکر پسرت خیلےباحیاست،چشم پاڪه،نمازو روزه اشو میگیره‌،خداتو شڪر ڪن. سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می ڪند. سمانه با دیدن سینے مرغ های به سیخ ڪشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند مے شود و به ڪمڪش مے رود . کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل مےشود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد: ــ خیلے ممنون سمانه !خواهش میڪنم" آرامی زیر لب مے گوید و به داخل ساختمان، به اتاق مخصوص خودش و صغرا که عزیز آن را برای آن ها معین ڪرده بود رفت. چادر رنگی را از ڪمد بیرون آورد و به جای چادر مشڪی سرش کرد، روبه روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد. با پیچدن بوی کباب نفس عمیقے کشید و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب مے کرد خیلےخوشمزه هستند،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسرخاله اش ڪشیده شد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صد و 🌺🌺 عشق و غیرت🌹🌹🌹 بدنم گُر گرفت آخه چه حرف خصوصی من با این آقای اخمو داشتم؟ نگاه ملتمسانه ام را به مادر دوختم ولی رویش را بر گرداند. با صدای پدر لحظه ی چشم بستم: ـ دخترم راز پاشو آقا کمیل رو به اتاقت راهنمایی کن. نگاه گریزانم را به رامین دوختم و با صدای آرامی لب زدم: ـ داداش! لبخندی زد و به آرامی گفت: ـ برو آبجی نگران نباش دست از پا خطا کنه خونش حلاله. چشمکی همراه لبخند اطمینان بخشی نثارم کرد. به سختی بلند شدم. از بین جمعیت رد شدم. استاد هنوز نشسته بود. گویا او هم تمایلی به صحبت نداشت. عرق سرد به پشتم نشسته و قلبم به شدت در سینه بی قراری می کرد. در دل دعا کردم: ای خدا یه کاری کن بزنه زیر همه چیز و بره. هنوز دعایم تمام نشده بود که رهنمون بزرگ رو به استاد کرد: ـ پاشو پسرم پاشو. کمی خودش را جابجا کرد و سپس بلند شد. ـ لبم ناخواسته روبه پایین کشیده و بدنم خالی کرد. به نا چار از جلو حرکت کردم، اوهم پشت سرم قدم بر می داشت. صدای پدر استاد را از پشت سر شنیدیم: ـ برید در مورد خواسته هاتون حرف بزنید. بحث دانشگاه تمومه ها. آقا جون هم با خنده گفت: ـ بحث زندگیه ها نرید هم دیگرو در حد کُشت بزنید ها. سالن از خنده منفجر شد. از پله ها بالا رفتم در دل گفتم: کاش همونجا حرف می زدیم. در سکوت دنبالم می آمد. به اتاقم که رسیدیم دستم روی دستگیره بود که چیزی همچون خوره به جانم افتاد. اتاقم همچون همیشه زلزله آمده بود و هیچ چیز سر جایش نبود. چطور به اتاقم می بردمش؟! خاک بر سرت راز. خودم را ناسزا گفتم. به سرعت پشت به در ایستادم و گفتم: ـ بریم اون اتاق. ابرویی بالا انداخت و لبخندی گوشه ی لبش نشست: ـ اونجا اتاقتونه؟ سرم را به طرفین تکان دادم: ـ ها؟ نه ... یعنی آره بفرمایید اونجا. خنده ی خبیثی کرد. ـ ولی من می خوام این اتاق صحبت کنیم. دستم هنوز روی دست گیره ی در بود: ـ نه...نه آخه نمی شه بفرمایید اونجا. جلو آمد، دستش را سمت دستگیره برد سریع دستم را بر داشتم. در را باز کرد و وارد شد. و من از شرم نمی توانستم سرم را بلند کنم. انگار تعجب کرده بود. با چشمانی گشاد به اطراف نگاه می کرد. به یکباره از خنده منفجر شد: ـ وای خدای من اینجا زلزله ی ده ریشتری اومده؟ دستانش را باز کرد و چرخید. ـ واقعا اینجا می تونی نفس بکشی؟ تیز شدم و غرق نگاه خندانش گفتم: ـ امروز خیلی کار داشتم. بعدشم این به خودم مربوطه. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
‍ ❤️ 💌 ✍توی شرایط گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای هر شب میکردم که ماجرا روشن بشه.... بود و سرما اما من به خودم دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم و برمیگشتم... بلاخره بعداز ماهها اش رو پیدا کردم مرد بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم.... یه نفسی کشیدم که جواب دعاهام رو داد تصمیم گرفتم بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه... 😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی تا کنم... خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش... 😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای هم میخرید رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن... نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من داده البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان فقط شما حتما پیگیری کنید... 😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا... اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت... قاضی بهش گفته بود که برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد... از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید... ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده... 😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت... خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست... ✍ ... . 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🌹حاج آقای قرائتـــے: مابه وسیله میتوانیم منکرات جامعه را از بین ببریم با: و ازدواج مهارکننده ← شهوت و نماز از بین برنده ← غفلت @Dastan1224