داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم ✍وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آرو
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_ام
✍بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت #شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم #ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی #سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی #احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش #کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از #قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم #رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته #دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا #اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه پاییزی زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود #شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت #ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️️والله از الله میترسم که در #قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این #ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو #سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز #جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه #شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستت خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام #قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک #گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی #قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت #تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت...
✍ #ادامه_دارد... ان شاءالله
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_یکم
✍همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم چون والله میدونستم که #جهاد واجبه و من نمیتونم جلوی مردی که میخواد در راه الله جهاد کنه رو بگیرم باید مشوقش باشم...
💪باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_دوم
😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم که #قلبم از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره...
😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به #خاطره بزارم گفتم مصطفی میشه ازت #فیلم بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند #گوشی کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم...
گوشیو رو حالت #دوربین گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، #سلام کرد و من #گریه میکردم گفتم چه وصیتی به #برادران و #خواهرانت داری ؟ گفت ازشون میخوام که #نماز بخونن #تقوا داشته باشن از #الله بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه #بخند اما من #خنده هام رو #گم کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش #افتخار کنه...
گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت
😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و #نگاهم میکرد و #اشاره میکرد برو تو اما من نمیتونستم #چشم ازش بردارم ...
در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش...
😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو #لمس میکردم اما گریه امانم رو بریده بود...
نباید کسی از #ماجرا خبردار میشد
پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟
😔شب خونه خواهرم #دعوت بودیم تازه 1 ماه بود که #عروسی کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای #سفر رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون #نامحرم بود رسیدم خونه خواهرم...
مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم...
😞مصطفی برای همیشه رفت...
خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد
#مهمونی رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم #شام بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم...
😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد #دلم ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم #قرآن روشن کرده بودم...
فرداش محدثه نوبت #دکتر داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم...
📞بعد از یک هفته روز #جمعه زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم
خیلی خوشحال شدم از خوشحالی #اشک_شوق میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟
😔این سوال خیلی #سخت بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم...
😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟
😔گفت میگه دیگه بر نمیگردم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این #آه درونم بود....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💎پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
@Dastanvpand
🔘 عجیب ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس، درخانه...دور از چشم همه
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
❗️راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
♦️📕 @Dastanvpand
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_سوم
✍با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح #قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا #زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی #خوشحال شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی #ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از #شوق حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد...
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم #مردم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه #میخندیدن انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و #گریه کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد...
😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی #اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه #نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی #ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_چهارم
😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود بهم زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟
گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم اینجوریه ، نمیخواستم #مصطفی به خاطر من #نگران بشه و از #هدفش دست بکشه و برگرده ...
😔حرف دیگران خیلی خیلی اذیتم میکرد بیشتر از همه حرف دوستان نزدیک #ناراحتم میکرد گاهی اوقات حتی بهم #تهمت دوست یابی و ولگردی در غیاب #شوهر و... هم میگفتن
خیلی برام #سخت بود اما یک کلمه هم به مصطفی نگفتم از #رفتار بد خواهرش هم نگفتم...
ولی مصطفی احساس میکرد که #دلگیرم خوب به هر حال #عاشقم بود و #عاشقان هم درد همدیگه رو میفهمن...
یه مقدار #پول جمع کردم و نیت کردم برای مصطفی و دوستاش یکم #خوراکی خریدم از جمله #آجیل و #شکلات و باسلوق و.......
میخواستم برای مصطفی بفرستم چون اوضاعشون بد بود...
✍هر روز چون کسی رو نداشتم که براش از غصه هام بگم توی یک دفتر #درد_و_دل هام را مینوشتم..
خیلی #تنها بودم محدثه هم دیگه بزرگ شده بود دیگه بهش شیر نمیدادم
روز شنبه 11 اردیبهشت ساعت 6 صبح مصطفی بهم زنگ زد گفت دارم میرم #عملیات خیلی #دلم برات #تنگ شده بود میخواستم صدات رو بشنوم، گفتم صدای توکه از من قشنگتره خیلی #دلتنگ بود گفتم چیه چرا ناراحتی ؟ گفت تو رو خدا #حلالم میکنی؟ من فقط #اذیتت کردم و #زندگیت رو از بین بردم...
😔این حرفش ناراحتم کرد خیلی خیلی زیاد گفتم من با تو #زندگی رو دوست دارم چرا میگی نابودش کردی؟ تو بهم طرز زندگی کردن رو #یاد دادی، تو باید #حلالم کنی چون خیلی زیاد اذیتت کردم و تو دم نزدی...
😢هر چی گفتم بهم بگو دوست دارم گفت نمیتونم گفتم با #فارسی بگو گفت نمیشه گفتم خوب #انگلیسی بگو گفت نمیتونم بخدا ، منم #ناراحت شدم...
گفت : دوستان که در کنارم هستن دارن #آماده میشن فهمیدم دور و برش پره هر کجا میرفت کلا پر بود و نتونست حرف بزنه... گفت خیلی #دلم برای محدثه تنگ شده #گوشی رو بهش بده اونم که خوابیده بود اصلا بلند نشد هر چی صداش کردم انگار نه انگار...
😔گفت که دیگه خیلی دیره باید برم وگرنه نمیرسم گفتم باشه برو #قطع کرد و رفت...نمیدونم چرا انقدر حالش بر بود تا حالا اینجوری نبود....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_پنجم
😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی اصلا یادم نبود چی بود یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که #مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون خوب شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
😞همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو #باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر از گوشی خودم زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دودیدم بیرون و با خودم یه مقدار #پول با خودم بردم نمیدونم چقدر از یه مغازه شارژ خریدم و حتی نمیدونم بهش چقدر دادم و دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید گفتم چون شماره اون رو ندارن جواب میدن،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم گوشیت رو بده نمیتونستم شارژ رو وارد گوشیش کنم دستام میلرزید
ساریه هم نگران شد گفت چیه گفتم فقط اینو وارد کن شارژ بشه زنگ بزنم، #شارژ را وارد گوشی کرد و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از #عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد #افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم
😭 #انا_لله_و_انا_الیه_راجعون
😔💔با #شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک #خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی #کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه الان زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت #دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشیتم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از #شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی وقتی راه میرفتم چشمم خورد به اون لباس گفتم به ساریه برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن #تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما #سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت #شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من #دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی #عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭این تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
قلبم پاره شده بود تکه های #قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از درد و غم و اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم
✍ #ادامه دارد
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
دوستان گلم ممنون از توجهتون به کانال امیدوارم که داستان رو پسندیدید ❤️🌹🌸
شروع داستان جدید ساعت ۲۱بنام👇
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت اول
برادران و خواهران محبوبم... مطلبی که بخاطرش تصمیم گرفتم سرگذشت خودم رو براتون بنویسم، این بود که یادآوری کنم زندگی یک مسلمان یقینا خالی از درد و محنت نیست و الله هر مومنی رو به اندازه ای که بخواهد به مقام تقرب برساندش، امتحان میکنه. مادامیکه الله ذره ای از نور ایمان رو در وجود ما حس کنه، زیر نظرمون میگیره و مرتبا دنبال اینه تا با بهانه های مختلف مارو متوجه خودش کنه و اون ذره ی ایمان رو به نوری بزرگ تبدیل کنه که نه تنها مسیر سعادت خودمون رو باهاش طی کنیم، بلکه وسیله ی هدایت و اصلاح اطرافیانمونم بشیم. و یادآور این نکته بشم که گرچه دنیا زندان مومن است، اما با این حال نیز، داشته ها و نعمت هایمان بسیار بیشتر نداشته هایمان است. دلنوشته من ان شاءالله تلنگری باشد برای عزیزانی که از محنت بیت الاحزان خود به تنگ آمده اند.
به قول سهراب؛
چشم ها را باید شست ....
جـــور دیگر باید دید.....
گرد و غبار نا امیدی را از دیدگان بشوییم و با نگاهی آسمانی، تقدیرها و پیشامد های زندگیمان را موشکافی کنیم...
45 سال پیش، دختری به اسم راحله از پدری طالب العلم و مادری ساده زیست و دیندار به دنیا اومد. زندگی راحله عادی بود تا اینکه قبل از 2 سالگیش پدر و مادرش به دلیل اختلافاتی نامعلوم، ازهم جدا شدند و طی توافقاتی راحله رو به مادر دادند. هردو از تصمیمی که گرفته بودن خیلی پشیمان شدن چون اونا واقعا بهم علاقه داشتند اما اینکه چطوری با این وجود از هم جدا شدن رو جز الله کسی هیچوقت نفهمید؛ تلاش ها برای ترمیم این خطا سودی نبخشید متاسفانه.
پس از مدتی آوارگی، فشار روحی و اقتصادی بر مادر،شرایط اونقد طاقت فرسا شد که بعد از گذشتن عده تصمیم گرفت تا به اولین خاستگارش بله بگه و ازدواج کنه و راحله رو پیش پدر بفرسته اما هنوز چند ماهی از اون جدایی نگذشته بود که پدر 23ساله ی طالب العلم و زیباصورت و زیبا سیرتِ راحله بر اثر تصادف کشته شد
😔مادر موند و انبوهی از تنهایی و پشیمانی و عذاب وجدان و دربه دری با دختری تنها و بی سرپرست که حالا یتیمم شده بود؛ پدربزرگ و مادر بزرگِ مادری راحله تصمیم گرفتن اونارو ببرن روستا پیش خودشونمرگ پدر کم کم فراموش شد و راحلا داشت بزرگ میشد. بعد از گذشت دوسال، شرایط زندگی مادر را وادار کرد تا با مردی روستایی که از 4 زن دیگرش بچه های زیادی داشت ازدواج کند... همه ی بچه های این مرد سروسامان گرفته بودن و در واقع مادر راحله، تنها زن اون مرد محسوب میشد. دو همسر اولش رو طلاق داده بود و دو تای اخری فوت شده بودند.
مادر، راحله رو با خودش برد خونه شوهر و چند ماهی رو هم باهم گذروندن اما شرایط سخت اقتصادی و بی کاری همسرش باعث شد تا تصمیم بگیرن برای کار به کشوری دیگه ای برن... اوضاع زندگی طوری پیش میرفت که مادر نمی تونست آنطوری که لازمه به راحله توجه کنه و تمام فکرو ذکرش مشغول ساختن زندگی جدیدش شده بود؛ یک ماه قبل از سفر خارجشون، مادر متوجه شد که حامله س اما این مانع سفرشون نبود و در عوض تصمیم گرفت که راحله رو پیش پدرو مادرش بزاره تا وقتی که وضع مالیشون کمی بهتر بشه و بتونن برگردن ایران...
😔راحله بیچاره الان 4سالش میشد و از سرنوشتی که در انتظارش بود خبر نداشت حتی نمیدونست که مادر قراره تنهاش بزاره و بره، اما بالاخره روزی موعود فرا رسید و مادر و ناپدریش راهی سفرشون شدن....
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت دوم
😔راحله موند پیش ننه بابای پیرش، در روستا روزهای سختی رو سر کرد که جز کسی که بی مادری رو تجربه کرده شاید درک نکنه راحله به لطف تلاش های ننهی پیرش برای قانع کردن پدربزرگ ، بالاخره توانست ابتدایی رو تموم کنه؛ تابستونا مجبور بود همراه پدربزرگ و کارگرا سر زمینهای کشاورزی بره و زیر آفتاب داغ و سوزان کمک حالشون باشه وقتی هم خونه میاومد خبری خاصی نبود بلکه باید همراه پیرمرد و پیرزن زیر پتو میرفت و تا نصفههای شب با فکر و خیال و دلتنگی زیر پتو به خودش میپیچید هنوز 15 سالش نشده بود که تصمیم گرفت خودش رو از این بدبختی نجات بده و هر طور شده شوهر کنه نه خودش تجربه ی کافی داشت و نه سرپرستی درست و حسابی داشت که نزاره هر تصمیمی که دلش خواست بگیره بالاخره با یکی از اقوام مادر بزرگش در روستای همسایه ازدواج کرد اما چند ماهی از این وصلت نگذشته بود که صبر و حوصلهاش سر آمد و نتونست زیر بار این مسولیت بره و هر روز بره کار کشاورزی و بر گرده بره طویله گاو و گوسفند آب بده هر کاری کرد تا از اون مرد طلاق بگیره خصوصا وقتیکه مادر راحله تلفنی بحث رضاع رو پیش کشید و این یک دلیل قوی برای راحله بود تا بقیه رو درباره تصمیم طلاقش کمی توجیه کنه چون شوهرش از اقوامش بود لجبازی نکرد و راضی به طلاقش شد. راحله دختر خیلی زیبایی بود یک بار وقتیکه رفته بود روستای پدریش تا به عموزاده هایش سر بزنه، اونجا دختری اون رو دید و به دلش نشست تصمیم گرفت تا ته توشو در بیاره و ازش برای برادرش خاستگاری کند آرام وقتی که راحله رو دید عاشق و دلباخته اش شد و با وجود اینکه 2 سال از راحله کوچکتر بود و اون الان یک بیوه بود ، اما تصمیم خودش رو گرفته بود و جواب مخالفت های خانواده ش رو نداد. خانواده آرام بخاطر اینکه راحله یک بیوه بود و خانواده درست حسابی نداشت مخالفت میکردند و میگفتند تو یک پسر جوانِ 19ساله ای و فقط زیباییش چشمات رو گرفته، بعدا پشیمان میشی و به این زن ظلم میکنی اما مخالفت ها سودی نبخشید و بالاخره هر طور شد راحله الان زن یک پسر زیبا و خوش قامت و رعنا و اهل قرآن شده بود راحله تجربه یک شکست رو داشت و الان قدر زندگیش رو میدونست و عاشق همسرش بود و چون اهل ایمان و محجبه و یک خانه دار تمام عیار بود، خیلی سریع تو دل خانواده آرام جا گرفت طوریکه از دختراشون بیشتر دوستش داشتن همه روستا به زندگی آرام و راحله حسودی میکردن چون یک زن زیبا داشت که اوضاع و احوال اقتصادی خونه ش رو به خوبی سرو سامان میداد و اونو از همه دوستای دیگه ش جلو انداخته بود آرام اولین سال استخدامی اش بود واسه همین رفتن که در شهر زندگی کنند. زندگیه خوبی داشتن تا اینکه چشم حسودا به زندگی آرام و راحله دوخته شد و زندگیشون رو متزلزل کرد بعد از چند ماه راحله فهمید که حامله ست و از خوشحالی داشت پر در میآورد چون فکر میکرد این بچه میتونه دوام زندگی با شوهر محبوبش رو تضمین کند؛ روزها سپری شد تااینکه راحله مریض شد و اونو به بیمارستان بردند. اونجا تشخیص دادند مسمومیت حاملگی داره و باید بچش رو هفت ماهه به دنیا بیاره الحمدلله که بعد از زایمان مادر و بچه هر دو سالم بودند اما از این طرف آرام کم کم به یک مرد دیگه تبدیل میشد و خیلی مستبد میشد. حتی نذاشت راحله در تعیین اسم دخترشون نقشی داشته باشه. اسمش رو گذاشتند فردوس؛ فردوس تنها امید مادر بود و خیلی بهش دلبسته بود. فردوس کم کم بزرگ شد اما زندگی مادر هر روز بیشتر تیره و تار میشد. آرام به یک مرد خیلی شکاک تبدیل شد که الان از داشتن زنی به اسم راحله شرم میکرد چون حسودا بهش گفته بودن راحله یک پی پدر و مادرِ بیوه است که چشم خیلی ها دنبالشه راحله بخاطر زیباییش خیلی خاطر خواه و خاستگار داشت و وقتی که دختر بود و همه اون خاستگارا الان برای آرام شده بودن یک معمای حل نشده که راحت میتونست تهمت بزند رفتار و حرف های آرام چیزی نبود که بشه گفت اختلاف و سوتفاهمه کاملا غیر طبیعی بود و همه میگفتن بین این زن و مرد سحره شده که بعدها معلوم شد همینطور بوده 😔آرام 4 سال آزگار با کتک و بیرون کردن از خونه و طعنه و تهمت زدن و تهدید به زن دوم گرفتن و روبرو کردن راحله با خاستگارای قبلیش برای تبرئه و هزاران شکنجه های روحی دیگه، راحله رو شکنجه ها داد . حتی خودش اعتراف میکرد که احوالاتش غیر طبیعیه اما باز همونا رو تکرار میکرد تا اینکه سرانجام از بی کسی راحله سو استفاده کرد و اونو سه طلاقه کرد، طوریکه حتی راحله خبر نداشت
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🍃🌸💐🍃🌸💐🍃🌸
🌹 فضیلت ماه رمضان
رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمود:👇
ان ابواب السماء تفتح فى اول لیلة من شهر رمضان و لا تغلق الى اخر لیلة منه؛
✨درهاى آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده مىشود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد.
📚(بحار الانوار، ج 93، ص 344)
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸💐🍃🌸💐🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب انتهای زیباییست♥️🍃
💛برای امتداد فردایی دیگر
✨تـــا زمانی کــــه
💛سلطان دلت خـداست
✨کسی نمی تواند
💛دلخوشیهایت را ویران کند
⭐️شبـ🌙ـتون منور به نور خــدا⭐️
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌾صبحتون بخیر
🌸چون همیشه
🌾دعایم برایتان
🌸عاقبت به خیری
🌾سلامت جسم و جان
🌸و دلی خالی ازغم و غصه است
🌾روزتان پراز رحمت الهی
🌸زندگیتان پراز برکت و موفقیت
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداے پاے رمضان
آرام آرام به گوش میرسد
دستهاے خالیمان
دستاویز دلهای پاکتان
ما را در شبهاے آخر شعبان
نه به بهاے لياقت
بلکه به رسم رفاقت
اول حلال و بعد دعا کنید🙏🌸
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ میکرد ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ میکشید
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ میسازم
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفروشی؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ میسازد
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ میفرﻭﺷﯽ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : میفروشم
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !
دیوانه ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ
ﺩﯾﺪﻩ میخری !!!
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!...
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا 🌹🌹🌹
میلیارد ها تومان خرج میکنیم نذری بدهیم ...
و در پایان آرزوی شفای بیماری را داریم که برای نداشتن پول درمان میمیرد ....
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سوم
جریان طلاق مادرم مختصر است ؛ من (فردوس) و مادرم رفته بودیم روستا پیش مادر بزرگ مامانم که مدتی رو اونجا بمونیم اما اونجا من مریض شدم و چند روزی برگشتنمون به تاخیر افتاد. مادربزرگ پدریم تعریف میکنه میگه وقتی تو و مادرت برگشتین خونه، پدرت اومد بی اختیار اشک میریخت و گریه میکرد و میگفت من قسم سه طلاقه خورده بودم اگه راحله برگرده تو اون خونه زن من نیست اما الان با فردوس برگشته دیدمشون رفتن تو خونه بیچاره شدم از دستشون دادم؛ پدرم چندین طلاقه دیگه خورده بود که مادرم بخاطر من نذاشت هیچکدوم از طلاق ها بیفتن اما از این یکی خبر نداشت پدر و مادرم پیش روحانی های زیادی رفتن اما کار از کار گذشته بود؛ این در حالی بود که پدرم عمدا این قسم رو خورده بود که مادرم رو طلاق بده اما الان انگار پشیمان بود اینارو من یادم نمیاد فقط بارها و بارها از مادر پرسیدم و تعریف کرده برام. یکی از عمه هام همونی که مامان رو برای بابا پسند کرد، دوست خیلی صمیمی مامانم بود ، وقتی مامانم طلاق گرفت از شدت غصه مدتی مریض شد و بعدها همین غصه تبدیل به یک بیماری قلبی شد طلاق مامان همه خانواده ی بابا رو داغدار کرد و همه برای بی کسی و ظلمی که در حقش شد اشک ها ریختند وقتی که مامان رو طلاق دادند من 4 سال داشتم اون موقع مادر بزرگ مادریم ، از خارج برگشته بود و بچههای زیادی هم داشت. عموم و مادر بزرگم ماشین گرفتن و با کلی ناراحتی و گریه منو مادرم رو بردن شهری که مادر بزرگ مادریم اونجا بود. بابا به مامانم قول داده بود که منو بهش بده و هر طور شده طلاق رو درست کنه اما فقط واسه دلخوشی مامان این قول رو بهش داده بود بعد از طلاق، من پیش مامان بودم تو خونه مادر بزرگم، خیلی از اتفاق های اون موقع رو هنوز یادمه طعنه هایی که گاها به مامانم میزدن خاله و دایی های ناتنیم و حرفای بدی که به بابا میگفتن.. من خیلی بچه بودم اما سبحان الله عین یه بزرگسال همه ی این درد ها رو حس میکردم دایی هام کم سن و سالتر بودن و منو دوست داشتن میبردنم باغ و منو سوار الاغشون میکردن یه مرغ داشتم اسمش هامون بود مامانم میگفت همیشه براش حرف میزدی و تو بغلت بود میگه چند باری دیدم تو بغلت براش حرف زدی و گریه کردی از غصه داشتم دق میکردم وقتی میدیدمت این طوری؛ مامان خیلی حواسش بهم بود و همه فکر و خیالش شده بودم که چیزیم نشه و دلتنگی نکنم برای پدرم اما حال خودش خیلی بد بود و شبها وقت خواب سرمو میگرفت بغلش و حرف میزد و گریه میکرد ؛ مادر بزرگم اهل مسجد رفتن بود و منو باخودش میبرد مسجد و همونجا به اون فضا عادت کردم و باهاش اُنس گرفتم مادرم خواستگار زیاد داشت اما بخاطر من خیلی هاشون رو رد میکرد چون اونا زن بچه دار نمیخواستن. ازین گذشته مامان هنوز گوشه ی دلش منتظر قولی بود که بابا بهش داده بود. اما خونه ناپدری براش خیلی سخت بود اونم با یه دختر بچه بالاخره بعد از 8 ماه مامانم با مردی که خیلی از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد فقط واسه اینکه قول داده بود منو مثل بچه خودش بدونه شوهرش خیلی مهربان و دوست داشتنی بود و با افتخار قبول کرد که من رو هم پیش خودش نگه داده. تو این هشت ماه بابا چند باری اومده بود شهر مامان تا منو ببینه هر وقت میدیدمش بجای خوشحالی از شدت دلتنگی فقط گریه میکردم و باباهم گریه میکرد مامان برای بار سوم ازدواج کرد و رفت خونه خودش و منو هم با خودش برد. شوهرش خیلی مرد خوبی بود و مامان رو خیلی دوست داشت و بهش احترام میگذاشت؛ انسان مومن و دینداری بود و اغلب قرآن میخواند و یادمه خیلی وقتا با منم بازی میکرد آخرین باری که بابا اومد با یکی از عموهام اومده بود ؛ اومده بود که بزنه زیر قولش و من رو از مامان بگیره یادمه شوهرِ مامانم خونه نبود و منو هر طور که بود مجبور کردن تا باهاشون برم مامانم میگه بچه بودی گولت زدن بابات گریه کرد و دلت براش سوخت و باهاش رفتی گریه های مامانم یادمه خیلی روز سختی بود الله شاهده تمام اون صحنه ها و لحظات منو بزرگ کردن و بچگیم رو ازم گرفتن و فقط به سن و سال بچه بودم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت چهارم
وقتی بابا بغلم کرد طوری بغلم کرد که پشت سرم رو نگاه نکنم و چشمم به مامان نیفته که داد و فریاد راه بندازم عموم نازم میکرد و میگفت گریه نکن الان برمیگردیم خونه خودمون اونجا بچه ها همه منتظرن ببیننت یک سال بود که هیچکدوم از خانواده بابام رو ندیده بودم ، مسیر برگشتمون دور بود و منم از ماشین بدم میومد دلتنگ میشدم تو راه خصوصا الان که همش به فکر مامان بودم و چهره اش جلو چشام کنار نمیرفت که چطور گریه می کرد و اشک میریخت وقتی نزدیک شدیم، منتظر بودم بریم خونه پدر بزرگم اما مسیرمون عوض شد گفتم لابد قراره خونه یکی از دوستای بابام بریم اصلا یادم نمونده بود که مامان بابا خونه ای داشتن که من اونجا بزرگ شدم تنها جایی که به ذهنم نرسید و منتظرش نبودم اون خونه بود که انگار یادم رفته بود کلا نزدیکای مغرب بود که رسیدیم داخل شهر بابا تاکسی گرفت و همراه عمو سوار شدیم؛ تاکسی سرخیابان پیادمون کرد و خودمون سه نفری رفتیم تو کوچه ای که اصلا آشنا نبود برام هیچ کدوم از خونه هاش یه هویی دم در خونه ای ایستادیم. بابام خودش کلید داشت درو باز کرد و رفتیم تو من از وقتیکه یادمه درونم یک ثانیه بی غوغا و بی استرس نبوده اما این بار خیلی بیشتر از همیشه نگران و سردرگم بودم اینقد استرس داشتم که یادم رفت چند ساعت قبل من پیش مامانم بود ؛ فاصله شهری که الان بودم و شهر مامان 3 ساعتی میشد اما آشوب درونم اجازه نمیداد خستگی راه رو احساس کنم از تو حیاط، داخل خونه رو نگاه کردم خانمی از تو آشپزخونه دیدم که جلو ظرفشویی بود انگار متوجه اومدن ما نشده بود شایدم اینطور وانمود میکرد وارد خونه که شدیم بابام سلام کرد و اون خانم اومد طرف ما منو بغل کرد و بوسم کرد فهمیدم بابام زن گرفته من خجالت میکشیدم از اون خانم و هی انگشتام رو به هم میپیچیدم بعد از شام کنار سفره خوابم گرفت وقتی بیدار شدم دیدم روز شده و بابام رفته سر کار و فقط منو نامادریم بودیم من با اینکه الان 5 ساله بودم اما اصلا نمیتوانستم مثل بچه ها فکر کنم و رفتار کنم با اینکه نشنیده بودم نامادری بی رحمه اما خیلی سریع متوجه شدم که نمیتونم براش ناز کنم و بهونه های بچگانه بگیرم. روزگار یادم داد که دختر محتاط و ملاحظه کاری باشم و منفعت سایرین رو به منفعت و خواسته ی خودم ترجیح بدم یادم داد دختر بی آزاری باشم
💛ادامه دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💕 داستان کوتاه
#حسادت
"جک لندن" در رمان (سپید دندان) در یک فصل از کتاب توضیح زیادی در مورد "حسادت" می دهد.
یک روز که جک در "جمع دانشجوها" سخنرانی داشت، دختر جوانی به نمایندگی از همکلاسهایش پرسید:
شما در این کتاب حسادت را "مانع رشد" انسان معرفی کرده اید، می شود منظورتان را بیشتر توضیح دهید؟!
جک لندن از مسئول آزمایشگاه دانشگاه سوالی کرد و چند دقیقه بعد "پنج خرچنگ" را داخل یک سطل قرار دادند و روی سن گذاشتند.
دانشجوها می دیدند که هر چند دقیقه یک بار یکی از خرچنگها سعی می کند به سختی از "دیواره سطل" بالا برود و همین که می خواهد خود را نجات بدهد، چهار خرچنگ دیگر به او "حمله" می کنند و دست و پایش را می گیرند و او را به "پایین می کشند" و این کار "مدام تکرار می شود.!"
جک لندن رو کرد به دانشجوها و گفت:
* اگر بتوانید این قضیه را تفسیر کنید، مفهوم "حسادت مانع رشد انسان است" را نیز درک خواهید کرد! *
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت پنجم
نامادریم چند روز اول خیلی عادی رفتار میکرد اما کم کم نسبت بهم حساس شده بود چون میدونست بابام خیلی حواسش بهم هست اونم خود به خود با من تغییر کرد 😔صبح ها که بابا سر کار میرفت تهدیدم میکرد که شبا سر ساعت مشخصی بخوابم و بدون اجازه اون حتی دستشویی نروم و از جام تکون نخورم.. و ازم قول میگرفت این حرفا رو به کسی نگم ؛ منم بخاطر اینکه زندگی بابام خراب نشه خیلی پنهان کاری میکردم و نمیگذاشتم کسی بفهمه چی بهم میگذره خونه عمهم همسایه ی نزدیکمون بودن من از بچگی خیلی قاطی اونا بودم چون دخترای زیادی داشتن اما از وقتیکه برگشتم پیش نامادریم ، ارتباط خونه اونام قطع شد الا وقتاییکه خانوادگی میرفتیم که در این صورت اصلا نمیتونستم از کنار نامادریم جُم بخورم اون اولا همه فکر میکردن نامادریم خیلی خوب عمل کرده که تونسته منو تحت امر خودش دربیاره و ازش جدا نشم و منو وابسته خودش کرده اما چند ماهی گذشت و همه کم کم شک کرده بودن که قضیه خیلی برعکسه شبها سریالی پخش میکرد از تلویزیون که خیلی بهش علاقه داشتم. اون تنها سریالی بود که من میدیم چون ساعتی پخش میکرد که بابا خونه بود تو سریال خانمی چادری بود که نقش نامادری رو بازی میکرد و دختر خوندهش خیلی دوستش داشت منم دوستش داشتم خیلی یه شب سریال رو دیر پخش کرد و منم نگران بودم که اگه دیر بخوابم فردا که تنها بشیم اذیتم میکنه ؛ منتظر بودم که سریال بیاد بابامم اخبار نگاه میکرد. نامادریم با ابروهاش بهم اشاره کرد که برم بخوابم؛ بابامو نگاه کردم که ببینم متوجه اشاره ش شد یانه ازین میترسیدم که بابا بفهمه چطور باهام برخورد میکنه و کتکش بزنه یه صحنه از دعواهای مامان بابام تو ذهنم مونده بود که خیلی اذیتم میکرد و نمیخواستم هیچوقت دیگه برام تکرار بشه همش مواظب بودم که بابام بخاطر من کتکش نزنه بابام تو بچگی تصادف کرده بود و مغزش یه کم آسیب دیده بود و وقتی عصبانی میشد بدجور کتک میزد اصلا انگار کنترلش دست خودش نبود اون شب مثل شبای دیگه رفتم خوابیدم و فیلم رو ندیدم. بابام اونجا شک کرده بود اما به روی خودش نیاورد چند باری اومد تو اتاق ببینه خوابم یانه! منم خودمو به خواب زدم ؛ از اون شب بابا رفتارای نامادریمو زیرنظر داشت. نامادریم خودشم نامادری داشته بود و همه انتظار داشتن منو درک کنه اما انگار عقده هاش رو رو من خالی میکرد؛ وقتی ناخن هامو میگرفت عمدا زیادی میگرفت که دردم بگیره حتی گاها خون میاومد از ناخنهام و اگه بابام میفهمید میگفت خودش سرخود ناخناش رو گرفته بابامم منو سرزنش می.کرد یک مدت حموم ما خراب شد و دوش نداشت.گ تو حموم تانکر آب گذاشته بودیم که زیرش رو با چراغ گرم میکردیم وقتی منو حموم میبرد سرمو میکرد زیر تانکر آب و حس خفگی بهم دست میداد. ترسی که اون موقع تو قلبم رفت باعث شد وقتی بزرگ شدم از حموم کردن متنفر بشم هرکی منو حموم میبرد نمیفهمید چمه و چرا خفه میشم و اینقد داد و هوار راه میندازم به الله قسم هرچی فکر میکردم و الانم فکر میکنم یادم نمیاد رفتار خطایی ازم سر زده باشه نسبت به نامادریم که مستحق اون همه عذاب بشم نمیدونم چرا اینطوری اذیتم میکرد.. چون من هرچی که میگفت گوش میکردم و خودم بیشتر مواظب بودم که بابام خبردار نشه از رفتاراش یه بار نمیدونم چرا از این سر اتاق با لگد رسوندم اون سر اتاق و باز با لگد آوردم جای خودم سبحان الله جای لگداش رو بدنم تا 5 سال موند
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت ششم
😔کم کم ازش ترسیدم چون ازم سو استفاده کرد و میدونست عقل و شعورم بیشتر از یک بچه 5 ساله است و به خاطر اینکه آشوب به پا نشه، براش پنهان کاری میکنم و ظلمش رو با جان میخریدم خیلی عرصه رو بر خودم تنگ کرده بودم چون نمیتونستم به کسی چیزی بگم اما انگار آن همه تنهایی و ترس و زجر و کابوس، باعث شد الله سبحانه و تعالی خودش رو بهم نشون بده و وجودش رو حس کنم باعث شد تا از همان کودکی تنهایی هام رو با یاد الله و گریه کردن و حرف زدن با خودش، پر کنم چون میدونستم به کسی جز الله نمیتونم هیچی بگم؛ درسته فهمم درباره ی دعا و راز و نیاز و دین ناقص بود اما در وجود الله و اینکه آگاه به احوالمه شکی نداشتم وجودی که در همه حال نظاره گر احوال پریشانم است و زیر نظرم دارد 😔یک بار نامادریم تو حموم لباس میشست و منم به شدت کار دستشویی داشتم عادتم داده بود که بدون اجازه ش از جام تکون نخورم منم تو تنهایی که کسی منو نمیدید حتی خودش هم نمیدید، دست به سینه نشسته بودم و همش به خودم میپیچیدم از ترس اینکه باز کتکم نزنه، نتونستم بدون اجازش برم دستشوی تا اینکه خودمو خیس کردم بعد وقتی که فهمید خیلی کتکم زد هیچوقت یادم نمیره گریه میکردم اما اون بیشتر عصبانی میشد چند دقیقه بر عکس آویزونم کرد با دستاش که داشتم خفه میشدم که ترسید و ولم کرد جثه ی لاغر و نحیفی داشتم و پوست بدنم خیلی نازک بود واسه همین همیشه جای کتکاش رو بدنم بود. وقتی ولم کرد یهویی چشمم به قرآن رو طاقچه افتاد فکر کردم اگه بیارمش پایین و بغلش کنم خیلی خوب میشم اما قَدم کوتاه بود دستم بهش نمیرسید؛ اصلا قران مال بچه ها نبود همیشه وقتایی که لباس میشست یا آشپزی میکرد و مثل همیشه مجبورم میکرد که تنها و دست به سینه و تکیه داده بشینم تو اتاق، تو این وقتا همه ش تو ذهن خودم جا نماز رو میآوردم پهن میکردم و بعد قرآنِ رو طاقچه رو هم پایین میآوردم و دقیقا از وسط بازش میکردم و میگذاشتم محل سجده که تو نماز پیشانیم بیفته وسط قرآن و بلند نشم تا خدا جونم رو ازم بگیره این فکری بود که تو تنهایی سراغم میومد اما نمیتونستم عملیش کنم چون اجازه نداشتم حتی بی اجازه از جام تکون بخورم چه برسه به اینکه بخوام قرآن رو از وسط باز کنم و بزارم رو زمین! فکر خیلی قشنگی بود چون تمام دلتنگی هام رو توش خالی میکردم موقع سجده های خیالیم فکر میکردم دعاهام خیلی زود قبول میشه اگه این شکلی نماز بخونم
💛 ادامه دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگی که به بچه میمون شیر میده
این سگ که جان بچه میمون را در حمله چند سگ ولگرد نجات داده، حالا مثل مادر ازش نگهداری میکنه و بهش شیر میده 😍
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💎آهو خیلی خوشگل بود, یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: من عاشق شدم, عاشق یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش, اسمش جناب الاغه...
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند,
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
- دیگه چی؟
+ آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله.
- دیگه چی؟
+ مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
- خب دیگه؟
+ اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه!!
- دیگه چی؟
+ تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
- دیگه چی؟؟؟
+ از من خوشش نمیاد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره!!
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم!
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چیکارش میشه کرد!
وقتی عاشق موجودی می شوید, مراقب باشید عشق چشم هایتان را کور نکند
@Dastanvpand