💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
نویسنده: #سین_باا😎
شب شده بود که رسیدم شهر خودمون...
اتوبوس جلوی در دانشگاه نگه داشت.
آقای خالقی بلند شد ؛بعد از احوال پرسی ک از بچه ها کرد گفت :
بچه ها میشه ازتون یه خواهش کنم ؟🙃
.
میشه بمونید بر سر #عهدی ک با شهدا بستین ؟
بغضم گرفت ..😞
یعنی میشه بمونم برسر عهدم ؟
میشه دیگه بد نشم ؟😓
دوس دارم حال دلم همین شکلی بمونه خدایا میشه کمکم کنی ؟!🙏
اونشب تا صبح با خودم حرف میزدم و اشک میریختم..😭
دلتنگ شبای قشنگ خوابگاه بودم ..
دلتنگ روایتگر یا ...
حتی دلتنگ اخمای #آقای_برادر 😐
با صدای اذان صبح بلند شدم
و رفتم وضو گرفتم..
نماز خوندم ..
با همون #سجاده ام ک تو سفر بهمون داده بودن..📿
بعد از نماز به نیت تمام شهدامون یک دور تسبیح #صلوات فرستادم..🌺
#قرار_دل_بیقرارم_بمونید..💔
روز بعد با یه تیپ کاملا ساده رفتم دانشگاه ..
نمیدونم چرا..؟!
اما دیگه دوست نداشتم آرایش کنم
یا اونقدر به خودم برسم که همه نگاه ها روی من باشه ...💅
وقتی رفتم سر کلاس اولین صندلی خالی نشستم ..
شنیدم ک دوستم الهام از آخر کلاس گفت
تو چرا شدی عین میت؟؟😑
بلند شد اومد کنارم صورتمو گرفت و گف :اتفاقی افتاده ؟!
+نه الهام خوبم بخدا ...😄
(بالاخره باید عادت میکردن به ریحان جدید😎)
پایان اون روز رفتن دفتر بسیج دانشگاه ..
آقای خالقی تو اتاقش بود
_سلام
وقتی منو دید بلند شد 👀
+سلام خانم صالحی بفرمائید..
رفتم رَمِ دوربینمو دادم دستش ..📸
_آقای خالقی این عکس ها و سفارش شما 😊
لبخند زد ؛ ممنون لطف کردین 🌺😄
با خداحافظی از اتاقش اومدم بیرون ..
کاش منم مث شما #آدمخوبی باشم..💔
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662