eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 حضرت موسي عليه السلام در حالي كه به بررسي اعمال بندگان الهي مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت. شب كه فرا رسيد، عابد درخت اناري را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسي كرد و گفت: اي بنده خدا تو كيستي؟ تو بايد بنده صالح خدا باشي؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودي، اين انار دومي موجود نمي شد! موسي عليه السلام گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. چون صبح شد حضرت موسي عليه السلام پرسيد: آيا كسي را مي شناسي كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟ عابد جواب داد: آري! فلان شخص. نام و نشان او را گفت. موسي عليه السلام به نزد وي رفت و ديد عبادت او خيلي زياد است. شب كه شد براي آن مرد دو گرده نان و ظرف آبي آوردند. عابد به موسي عليه السلام گفت: بنده خدا تو كيستي؟ تو بنده صالح هستي! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مي آمد و اگر تو بنده صالحي نبودي اين نان دومي نمي آمد و اين، به خاطر شماست. معلوم مي شود تو بنده صالح خدايي. حضرت موسي عليه السلام باز فرمود: من مردي هستم در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم! سپس از او پرسيد: آيا عابدتر از خود، كسي را سراغ داري؟ گفت: آري! فلان آهنگر يا (دهقان) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است. حضرت موسي با همان نشان پيش آن مرد رفت، ديد وي عبادت معمولي دارد، ولي مرتب در ذكر خداست. وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده، روي به حضرت موسي نمود و گفت: تو بنده صالحي هستي! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است. بگو ببينم تو كيستي؟ حضرت موسي همان پاسخ را گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتي را صدقه داد و قسمتي را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسي عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسي عليه السلام خنديد. مرد پرسيد: چرا خنديدي؟ موسي عليه السلام پاسخ داد: مرا راهنمايي كردند عابدترين انسان را ببينم، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم. او نيز ديگري را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولي است. دومي نيز شما را معرفي كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولي عبادت تو مانند آنان نيست! مرد: بلي! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده كسي هستم، آزاد نيستم، مگر نديدي من خدا را ذكر مي گفتم. وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مي زنم و به كارهاي مردم نيز زيان مي رسد. سپس از موسي پرسيد: مي خواهي به وطن خود بروي؟ موسي عليه السلام پاسخ داد: بلي! مرد در اين وقت قطعه ابري را كه از بالاي سرش مي گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد: كجا مي روي؟ ابر: به سرزمين موسي بن عمران. مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسي بن عمران برسان. هنگامي كه حضرت موسي به وطن بازگشت عرض كرد: با خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است؟ خداوند فرمود: (ان عبدي هذا يصبر علي بلائي و يرضي بقضايي و يشكر نعمائي): اين بنده ام بر بلاي من شكيبا، به مقدراتم راضي و بر نعمتهايم سپاسگزار است. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. ✅برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. بیماری سرطان از جمله بیماری‌هایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است. صلوات برای سلامتی تمام بیماران فوروارد کنید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت_آموزنده ✍مردی در کاروان‌سرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد. پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟» گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب می‌شود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمی‌دانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. 🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: 👈سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. 👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد 💐قرآن کریم: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید.. @dastanvpand ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند : از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید : از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ گفت از پنج سبب: اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید . خدایا مارا یک لحظه به حال خود وامگذار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💠شیخ رجبعلی خیاط ره: بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی تر می‌شود، اگر کاملا رو به زمین گرفته شود، سریع تر خالی می‌شود. دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه، 💠قرآن می‌گوید: هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت. وَكُن مِّنَ السَّاجِدِین. سجده کن؛ ذکر خدا بگو ; این موجب می‌شود تو خالی شوی تخلیه شوی، سبک شوی؛ 👌این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: 🌀وَلَقَدْ نَعْلَمُ. ما قطعا می‌دانیم اطلاع داریم، دلت می‌گیرد؛ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ و َكُن مِّنَ السَّاجِدِینَ سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن.🌀 📖سوره ی حجر آيه ٩٨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
👌 روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ... گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتي این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ... سکوتی در عرش طنین انداخت. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی @Dastan1224
🌸🍃🌸🍃 👌 ! روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ... گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتي این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ... سکوتی در عرش طنین انداخت. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی . @Dastan1224
🌸🍃🌸🍃 مردی در کاروان‌سرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد. پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟» گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب می‌شود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمی‌دانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک @Dastan1224
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ... گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتي این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ... سکوتی در عرش طنین انداخت. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی . ٢١٦ ‎ @Dastan1224
🌸🍃🌸🍃 مردی در کاروان‌سرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد. پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟» گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب می‌شود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمی‌دانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک @Dastan1224