🌷🍃 #مادر_غریب 🍃🌷
🍃🌷
🌹 #برخی_از_کرامات_حضرت_زهرا_به_شهداء🌹
🍃🌷
🌹 #شهید_اردستانی که در نیروی هوایی ارتش بود؛ توی آسمان بال هواپیمایش تیر خورد؛ یعنی افتادن هواپیما قطعی بود.
اما بعدها گفت آن لحظه احساس کردم #حضرت_فاطمه_زهرا به من گفت: هول نشو هواپیما در کنترل توست و با وجود از بین رفتن بال هواپیما من هواپیمات را نگه داشتم.
🍃🌷
✅👈 اینها را گفتم برای اینکه بدانید این افراد به #حضرت_زهرا وصل بودند.
🍃🌷
#حضرت_زهرا در خواب به #شهید_کاظمی گفت شفا یافتی به کارت برس
🍃🌷
🍃🌷
🌹 #حاج_احمد_کاظمی در جنگ تیر به سرش خورد و در کما رفت؛ مجبور شدیم به عقب برگردانیمش. یک دفعه از بیهوشی از خواب بلند شد و گفت برویم من حالم خوب شد .بعد بهش گفتم حاج احمد تو در کما بودی چه شد؟
به من گفت مدیونی تا وقتی که زندهام این خاطره را برای کسی تعریف کنی گفت خانم در خواب آمد و به من گفت چته از خواب بلند شو ما شفایت دادیم برو به کارت برس.
به خاطرهمین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمهالزهرا ساخته
🍃🌷
بعضی از🌹 #شهدا پیشانی بندها را هم میزندند تا #سربند_حضرت_زهرا را پیدا کنند. یادم هست یکی از آنها گفت من مادر ندارم میخواهم #حضرت_زهرا موقع #شهادتم بالای سرم باشد.
🌷🍃🌷
🌹 #شهید_گمنامی بعد از #دعای_مادرش جنازهاش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر جان خیلی خوب است که جنازهام پیدا شده و تو شبهای جمعه بالای سرم میآیی؛ اما وقتی جنازهام پیدا شد من را از یک نعمت محروم کردند. ما #شهدای_گمنام شبها در بیابان #حضرت_زهرا میآمد و برایمان #مادری میکرد.
🍃🌷
✅ این حرفها را امام بیست سال پیش زده بود که
🌸💐 #شهدای_گمنام_همدمی_جز #نسیم_حضرت_زهرا_در_بیابان_ندارند.💐🌸
🍃🌷
🌹 #شهید_احمد_کریمی یک روز که در قبرستان قم قدم میزد؛ قبرش را نشان میدهد و بچهها به او میگویند قبرت خیلی کوچک است .با خنده میگوید نه این هم زیادی است من اربن اربا خواهم شد و قطعه قطعه میشوم؛ درست همان طور شد و #شهید_احمد_کریمی کیسهای از گوشت بیشتر از او باقی نماند.
🍃🌷
✅خاطره دیگری که حاج حسین نقل کرد راجع به #شهید_آوینی بود:
🍃🌷
یک کسی نامه تندی به سید مرتضی آوینی برای دلخوریهای نشریه سوره و حوزه هنری مینویسد و همین که پلکش را میگذارد #حضرت_زهرا در خوابش میآید و بیبی سه بار به او میگوید که با پسر من چه کار کردی؟ وقتی از خواب میپرد نامه از آوینی به دستش میرسد که به او میگوید یوسف جان من دوستت دارم! هر کاری که میخواهی انجام بدهی من راضی هستم اما چه کنم برای من در آن دنیا پارتیبازی شده است و #مادرم_هوایم_را_دارد.
〰〰〰〰〰〰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 اَلّلهُمَّ عَجِّـــل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌹
🌀💫🌀💫🌀💫🌀💫🌀
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_پنجم 5⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
رفتم دنبالِ عکاسیم!
.
شنیدم که خادما داشتن میگفتن؛ چنتا شهید تازه تفحص شده رو آوردن #علقمه❤
.
قدم برداشتم سمت جایی که راهنمایی میکردن، با همه ی مسخره گرفتنام؛ وقتی که #شهدای_گمنام دانشکده رو تدفین میکردن، حس و حال خوبی گرفته بودم..
.
این بار هم رفتم!
رفتم که حس خوب بگیرم!
نمیدونم چه جاذبه ای بود چه مغناطیسی بود اما #حس_خوب بود!
.
از نی زار های بین راه رد شدم، از روی پلی که زیرش آب رد میشد..
نمیدونم چرا اما این بار با دقت بیشتری اطراف رو نگاه میکردم، حسِ پیدا کردن سوژه رو نداشتم..
.
رسیدم به جایی که یه طرفش نهرِ مطلق بود و یه طرف نی زار..
.
همه وسط جمع شده بودن..
شاید همونجا تابوت بود..
.
راوی صدا زد که همه جمع شن انگاری وقتِ روایتگری بود..
.
کم کم دور تابوتی که با پرچم سه رنگ قاب گرفته شده بود، خلوت شد..
.
رفتم نزدیک تر..
همونجا روی زمین نشستم..
.
گنگ نگاه میکردم فقط..
تو ذهنم یه صدایی إکو میشد؛ #مگه_چنتا_استخون_چی_داره_که_آرامشه؟!
.
.
یکم دست کشیدم روی تابوت، شاید حسِ خوب بهم منتقل بشه..
.
.
سرمو آووردم بالا..
غروب بود دیگه..
.
راوی میگفت...
.
.
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد😎
🌀💫🌀💫🌀💫🌀💫🌀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662