eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃 🍃🌷 🍃🌷 🌹 🌹 🍃🌷 🌹 که در نیروی هوایی ارتش بود؛ توی آسمان بال هواپیمایش تیر خورد؛ یعنی افتادن هواپیما قطعی بود. اما بعدها گفت آن لحظه احساس کردم به من گفت: هول نشو هواپیما در کنترل توست و با وجود از بین رفتن بال هواپیما من هواپیمات را نگه داشتم. 🍃🌷 ✅👈 اینها را گفتم برای اینکه بدانید این افراد به وصل بودند. 🍃🌷 در خواب به گفت شفا یافتی به کارت برس 🍃🌷 🍃🌷 🌹 در جنگ تیر به سرش خورد و در کما رفت؛ مجبور شدیم به عقب برگردانیمش. یک دفعه از بیهوشی از خواب بلند شد و گفت برویم من حالم خوب شد .بعد بهش گفتم حاج احمد تو در کما بودی چه شد؟ به من گفت مدیونی تا وقتی که زنده‌ام این خاطره را برای کسی تعریف کنی گفت خانم در خواب آمد و به من گفت چته از خواب بلند شو ما شفایت دادیم برو به کارت برس. به خاطرهمین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمه‌الزهرا ساخته 🍃🌷 بعضی از🌹 پیشانی بندها را هم می‌زندند تا را پیدا کنند. یادم هست یکی از آنها گفت من مادر ندارم می‌خواهم موقع بالای سرم باشد. 🌷🍃🌷 🌹 بعد از جنازه‌اش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر جان خیلی خوب است که جنازه‌ام پیدا شده و تو شب‌های جمعه بالای سرم می‌آیی؛ اما وقتی جنازه‌ام پیدا شد من را از یک نعمت محروم کردند. ما شب‌ها در بیابان می‌آمد و برای‌مان می‌کرد. 🍃🌷 ✅ این حرف‌ها را امام بیست سال پیش زده بود که 🌸💐 .💐🌸 🍃🌷 🌹 یک روز که در قبرستان قم قدم می‌زد؛ قبرش را نشان می‌دهد و بچه‌ها به او می‌گویند قبرت خیلی کوچک است .با خنده می‌گوید نه این هم زیادی است من اربن اربا خواهم شد و قطعه قطعه می‌شوم؛ درست همان طور شد و کیسه‌ای از گوشت بیشتر از او باقی نماند. 🍃🌷 ✅خاطره‌ دیگری که حاج حسین نقل کرد راجع به بود: 🍃🌷 یک کسی نامه تندی به سید مرتضی آوینی برای دلخوری‌های نشریه سوره و حوزه هنری می‌نویسد و همین که پلکش را می‌گذارد در خوابش می‌آید و بی‌بی سه بار به او می‌گوید که با پسر من چه کار کردی؟ وقتی از خواب می‌پرد نامه از آوینی به دستش می‌رسد که به او می‌گوید یوسف جان من دوستت دارم! هر کاری که می‌خواهی انجام بدهی من راضی هستم اما چه کنم برای من در آن دنیا پارتی‌بازی شده است و . 〰〰〰〰〰〰 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌹 اَلّلهُمَّ عَجِّـــل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌹
🌀💫🌀💫🌀💫🌀💫🌀 5⃣ نویسنده: 😎 . . رفتم دنبالِ عکاسیم! . شنیدم که خادما داشتن میگفتن؛ چنتا شهید تازه تفحص شده رو آوردن ❤ . قدم برداشتم سمت جایی که راهنمایی میکردن، با همه ی مسخره گرفتنام؛ وقتی که دانشکده رو تدفین میکردن، حس و حال خوبی گرفته بودم.. . این بار هم رفتم! رفتم که حس خوب بگیرم! نمیدونم چه جاذبه ای بود چه مغناطیسی بود اما بود! . از نی زار های بین راه رد شدم، از روی پلی که زیرش آب رد میشد.. نمیدونم چرا اما این بار با دقت بیشتری اطراف رو نگاه میکردم، حسِ پیدا کردن سوژه رو نداشتم.. . رسیدم به جایی که یه طرفش نهرِ مطلق بود و یه طرف نی زار.. . همه وسط جمع شده بودن.. شاید همونجا تابوت بود.. . راوی صدا زد که همه جمع شن انگاری وقتِ روایتگری بود.. . کم کم دور تابوتی که با پرچم سه رنگ قاب گرفته شده بود، خلوت شد.. . رفتم نزدیک تر.. همونجا روی زمین نشستم.. . گنگ نگاه میکردم فقط‌.. تو ذهنم یه صدایی إکو میشد؛ ؟! . . یکم دست کشیدم روی تابوت، شاید حسِ خوب بهم منتقل بشه.. . . سرمو آووردم بالا.. غروب بود دیگه.. . راوی میگفت... . . 😉 😎 🌀💫🌀💫🌀💫🌀💫🌀 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662