eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍مجلس عروسی را نیمه کاره رها کردند و برگشتند. توی ماشین سکوت مطلق بود.فقط خودخوری کرد، هنوز درگیر هضم حرف های درشتی که شنیده، بود. خانم جان چقدر کنار گوشش نجوا کرده بود:" ریحانه این خانواده لقمه ی تو نیست دختر من! بدبخت تر از چیزی که امروز هستیم میشیم. ببین کی گفتم" روی دیوار گچی پشت سرش خط فرضی کشید و ادامه داد:" این خط...اینم نشون... من مرده تو زنده، فردا پس فردا که دستتو گرفتو برد تو خونه ی باباش تازه می فهمی من گیس سفید چی می گفتم! آخه اون مادرش اگه ما رو آدم حساب می کرد که یه تک پا میومد تو رو ببینه یا اصلا پسند کنه! خیال کردی تویی که بیشتر از یه کرم به صورتت نمی زنیو تا پول دستت برسه اولین چیزی که ذوق خریدنو عوض کردنشو داری چادرته، می تونی با این قوم شوهر بسازی و آبتون توی یه جوب بره؟ اونا ما رو امل می دونن، الان برات مهم نیست این چیزاها ولی بعدا فرق می کنه. هیچ فکر کردی زن اولش از خون خودشه، چشم تو چشم میشین مادر...اینا همه میشه عذاب ریز و درشت زندگیت! ببین کی گفتم" انگار پیش گویی کرده بود چنین شبی را! تازه رسیده بودند، برق های سالن را روشن کرد حس خفگی مانع از سکوت بیش از حدش شد: _ارشیا، چرا؟ کتش را کند و روی مبل نشست، کلافه بود! _چی چرا؟ _چرا گذاشتی من بی گناه و بی خبر از همه جا امشب انقد تحقیر بشم؟ من نباید می دونستم که زن سابقت اونجاست؟ برای‌ اولین بار صدایش بلند شده بود. _شلوغ نکن ریحانه، هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده! _از نظر تو شاید _خودت خوب می دونستی نیکا دختر دایی منه و حتما دعوته دوست داشت ارشیا با چند جمله آرامش کند اما هیچ تلاشی نمی کرد که هیچ،تازه معکوس عمل می کرد! _نیکا کسی بود که مه لقا آرزو داشت عروسش بشه و شد چون پسند خودش بود؛ دختر برادرشه تا قیامتم حمایتش میکنه. _همین؟! _همین از اینکه با سیاست تمام از زیر بار همه چیز در می رفت کفری تر شد. _چرا وقتی حرف ها و توهین های مادرت رو شنیدی از من دفاع نکردی؟ شنیدی دیگه نه؟ وگرنه اون شکلی نمی اومدی تو اتاق پرو! _دفاع نکردم چون فکر می کردم انقدر عرضه داری که گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون، که متاسفانه مثل بت برخورد کردی! گفت و رفت! یعنی ریحانه بدهکار هم شده بود؟اگر جواب مادرش را می داد تشویقش می کرد؟! نه .. ارشیا خیلی ماهرانه همه ی توپ ها را به زمین او می انداخت! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤🌺❤🌺❤🌺❤ *رمان خواندنی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم چون شب خیلی خسته بودم دیگه مانتو و چادرم آماده نکردم صبح که بیدار شدم هرچقدر میگشتم مانتومو پیدا نمیکردم 😱😱😱 -ماااامااااان مامان:زهرا چیه ؟ -مانتو سیاه کتان شش دکمه ام کوش مامان :میخای چی کنی؟ -میخام بخورمش والا محدثه فنقلی: زهرا مگه زرافه ای 😝😝 -وای دیرم شد برو محدثه تا نکشتمت محدثه فنقلی:خاندان صالحی قاتل کم داشت که تو شدی من رفتم مامان :سر صبحی باهم نجگید بیا زهرا پیدا شد بپوش -مرسی مادری حاضرشدم رفتم سر خیابان از اونجا با زینب دربست گرفتیم برای خ بلوار شمالی که مدرسه عفت اونجا بود ما که رسیدیم دیدیم آقای مدنی هم اومدن سلام علیک کردیم به مدیر مدرسه خانم مافی گفتم صندلی ما وسط باشه اونم به سختی قبول کرد تا همدان اصلا با بچه ها کار نداشتم همش داشتم با آقای مدنی و خانم مافی برنامه چک میکردم زینبم خوابیده بود همدان که صبحانه خوردیم همه با انرژی شدیم از جا پاشدم همون وسط اتوبوس ایستادمو شروع کردم -اوهوم اوهوم بسم الله الرحمن الرحیم بنده زهرا صالحی هستم قراره این ۵روزه شماها منو تحمل کنید ۲۲سالمه دانشجویی رشته روانشناسیم قرار بعنوان راوی همراهتون باشم ان شالله به کمک خدا و خود شهدا یه سفر به یاد موندی برای هممون بشه حالا چون اول سفره،حرفم زیاده. من یه خاطره از شهید عباس بابایی بگمو بعد شما اگه اومدید سراغم بحث مورد علاقه شما راوی این جریان یکی از رزمنده های شهر خودمونه خاستید برید ببینیدش برامون تعریف میکرد که برای یه ماموریت رفتم اردبیل بین نماز ظهر و عصر گفتن برای شادی روح شهید عباس بابایی صلوات نماز که تموم شد رفتم سراغش به هزار التماس راضی شد تعریف کنه گفت دخترم تو سرش تومور داشت همه دکترای اردبیل ناامیدمون کرده بودن ما بودیم یه عالمه ثروت یه بچه، پرواز هوایی براش قدغن بود با ماشین راه افتادم سمت تهران قزوین که رسیدیم گفتیم یه سر بریم مزارشهداش بچه ام شروع کرد با این مزار بازی کردن ب شهید بابایی گفتم اگه راست میگید زنده اید بچمو شفا بده منم برات همه کار میکنم آقا من نمیدونم شما چی عباس آقاید اما خیلی مرده رفتیم تهران دکترا گفتن بچم خوب شده منم به یادش مدرسه و درمانگاه ساختم بچه ها ببینید شهدا نابن پاکن نفری یه دونه سیب دستتونه باهشون دوست بشید خاستید بیاید بپرسید میگم از همه شهدای غریب شهرمون شادی روح شهید بابایی صلوات اللهم صلی علی محمد و ال محمد ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق راوے یسنا به اتاقمون رفتم اما محمد محمد محمد جان محمدمن وای یا امام حسین یا سیدالشهدا مخم هنگ هنگ بود ترسیده بودم شدید گریه میکردم نمیدونستم محمد چرا بی هوش شده با هق هق وگریه شماره علی گرفتم -سلام داداش توروامام حسین بیا اینجا علی آقا:آروم باش چی شده یسنا خانم -محمد بی هوشه من میترسم علی:تا ۵دقیقه دیگه اونجام علی آقا سریع خودشو روسوند محمدبردیم بیمارستان تا یه ساعت هیچی نمیفهمیدم بعد از یه ساعت زنگ زدم به مادرجون -سلام مامان 😭😭 مامان توروخدا بیا بیمارستان مادر تا رسید اول غم چشماش خیلی روشن بود اما یهو خشگمین شد تا رسید به من بازوموگرفت و گفت تو اینجا چه غلطی میکنی -‌مادر مادر:گمشو بیرون از روزی که پات روگذاشتی تو زندگی پسرمن فقط بدبختی میکشه مادر زد زیر گوشم بهم توهین کرد اما من موندم مردم گوشه بیمارستان بود 😭😭😭😭 خدایا خسته شدم نام نویسنده:بانو....ش ادامه دارد 🚶 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امروز ۱۸اردیبهشت ماهه فرزانه را با خودم بردم دانشگاه کلاس نداشتیم قرار بود یه مراسم کوچولو برای شهید دانشگر بگیریم تو محوطه دانشگاه ی قسمتی بود که ورودی همه دانشکده ها حساب میشد به فرزانه گفتم اینجا شیرینی و شربت میدیم الان میریم بسیج زندگی نامه هم میزنیم فرزانه :آخجووووون من فدای مامان مهربونم بشم همین که اومدیم بریم تو دانشکده که بسیج هست فرزانه سید هادی را دید زیرلب گفتم یاامام حسین خودت کمکم کن فرزانه با جیغ و هیجان:بااااااباااااایی سید هم که همیشه از این واژه ذوق مرگ میشد اومد سمتمون گغت:سلام دختربابایی 😊😊 خوبی؟ جوجه اینجا چیکار میکنی ؟ [فرزانه همش ۱۵سالش بود یه جورایی واقعا بچمون حساب میشد ههه اون موقها خیلی میرفتیم دنبالش سه تایی میرفتیم بیرون ] فرزانه: اومدم مامان و بابام را ببینم 😊😊 با عصبانیت بهش گفتم :فرزانه خفه میشی یا خفت کنم ؟😡😡 زد زیر گریه دوید سمت زهرا که اون سمت بود سیدهادی:حلما سادات -حلماسادات مرده لااقل برای شما مرده آقای حسینی دفعه آخرتون هم باشه اسم منو به زبونتون میارید فهمیدید؟ سیدهادی:بله هستن سایرین که جای منو پر کنن ازش دور شدم رفتم بسیج اشکام پشت هم میومدن تا وارد دفتر شدم زهرا گفت زهرا:دیوونه اعصابت از جای دیگه خرده سراین بچه طفلک خالی میکنی ؟ بابغض گفتم :دختر مامان ببخشید😔 زهرا جان زندگینامه را پرینت بگیر بده برادران یاعلی ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662