💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_هشتم
✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر اخم شما، غرور و کم حرفی شما، بی محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی می کنه.
این مدت تمام شبانه روز مثل پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی ها و بد قلقی های شما ناراحت نشده.
چند کیلو لاغر شده اما گور باباش! نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس ... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه ی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقت انگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت می افتادید!
چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول.
همه تقریبا مات سخنرانی پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمه باز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و گفت:
_من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش می برم تا خار چشم شما نباشه، هر وقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه!
با یک دست چمدان را می کشید و با یک دست دیگر ریحانه را...
قبلاز اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشم های همسرش، که نفهمید حالتش را، که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم!؟
گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده می شد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بی تفاوت به راهش ادامه می داد، چند پله دیگر را پایین رفت و بالاجبار ایستاد.
_چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت می کنه تو در و دیوار! برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر
مگر می توانست؟ صداها هر لحظه بیشتر می شد. هرچند می ترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا! چشمه ی اشکش جوشیده بود و احساس می کرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت!
پاهایش ضعف می رفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کله ی رادمنش پیدا شد.
_کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟! از شما بعیده...
دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید:
_آقا شما لطفا کوتاه بیا! یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟
_خانوم محترم شما حق دخالت...
_من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمی فهمم اتفاقا!
حالا صداها کشدار می شد و منقطع، سرش پیچ و تاب می خورد. کاش ساکت می شدند. دستش را گذاشت روی سرش.
باید جایی را برای نشستن پیدا می کرد، دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار معلق بود همه چیز.
_ت...رانه
اما نمی شنید! کمک می خواست ولی هیچ بود و هیچ... همه جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت...
باید خوب می خوابید!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_هشتم
#حق_الناس
با علی رفتیم تو حال
ساعت ۷-۸بود
بچه ها بیاید شام
-مادر چرا زحمت کشیدید ببخشید من سرگرم حرف زدن با علی آقا شدم
مادر:نه عزیزم دشمنت شرمنده
علی آقا: خب چه خبر
-آهان راستی مادر شما که نبودید داداش زنگ زد
علی آقل:تو که ب مرتضی از محمد و یسنا نگفتی ؟
-نه
مادر خونه خانم ستوده اینا چه خبر بود ؟
مادر:هیچی مادرجان
خونه که نیست ماتم کده است
از یه طرف داغ بچه جوانشون
از یه طرف یسنا
شام که خوردیم
مادر گفت بچه ها من خستم
میرم بخوابم
من و علی:خسته نباشید
درهمین حال صدای پشمک از اتاق
اومد
رفتم محمد آوردم
-این آقای پشمک
علی:فاطمه خدایی چقدر توپولی و خوشگله
اوهوم
تی وی روشن کردم
علی: فاطمه اگه من شهید بشم دوباره ازدواج میکنی ؟
-علی توروخدا بس کن
من همه چیز میدونم
تورو امام حسین تو زجرم نده
در همین حین مراسم تشیع دو شهید گمنام نشان داد
علی:فاطمه بیبین ایناهم زن داشتن بچه داشتن
-علی من همه چیز میدونم
روی اعصاب من چت اسکی نرو
علی:باشه باشه
گریه نکن
فقط میخاستم آمادت کنم اگه چیزی شدم
-نمیخاد من آماده هستم
تو عذابم میدی
علی:باشه دیگه نمیگم
بیا بریم ساکم ببنند
رفتن سخت بود
اما دیگه تواین ۲-۳ سال عادت کردم
ساعت ۲نصف شب بود که
بامن خداحافظی کرد
محمد بوسید رفت
صبح باید میرفتم حوزه
علی زمانی که من دیپلمو گرفت دوست داشت پزشکی بخونم
اما چونـ یسنا بخاطر محمد میخاست حوزه علمیه
منم موافقت علی گرفتم برم حوزه
بجاش بهش قول دادم بعداز حوزه حتما پزشکی یا شاخه هاش بخونم
نام نویسنده :بانو......ش
ادامه دارد 📝
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_هشتم
#سردار_دلها❤️
شش هفت ماهی ازنامزدیمون میگذشت که کم کم نجواهای سید برای رفتن به سوریه شروع شد
کسی نبودم که مانع رفتنش بشم حضرت زینب (س) برای بچه سیدها یه جور دیگه بود
یاد روز وداع و خداحافظی افتادم
اومد دنبالم دم خونمون
یه شاخه گل رز قرمز 🌹 برام خریده بود
اول رفتیم یه کافی شاپ
بعد رفتیم مزار شهدا
نشستم با شهیدمیردوستی حرف میزدم که گفت :سادات خانم
-جانم
سید: من فردا 😔😔میرم سوریه
-چــــــــی 😳😳😳
سید:مگه رضایت ندادی برم 😔😔
-فکر نمیکردم انقدر زود برسه
سید: همش ۶۵روزه چشم بهم بزنی برگشتم
اما آرزومه پیکرمو برات بیارن😭😭
_دیگه هیچ حرفی باهم نزدیم
اما خودمو برای اسارت ،شهادت ،جانبازی همه چیز آماده کرده بودم
اما هادی فقط فقط دوتا گزینه داشت شهادت یا سالم برگشتن
همین منو میترسوند اگه اتفاقی براش بیفته کم بیاره
حلقه دستم به لبای لرزونم نزدیک کردم بوسیدمش
حلقه تنها چیزی بود مونده بود
سید هادی اعزام شد سوریه
زنگ میزد حرف میزدیم
اما بازم دلم براش تنگ شده بود
تا اینکه زنگ زد حلالیت گرفت و گفت فردا یه پاتک به دشمن دارند
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662