eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍کنار دیوار استاده بودم و گوشه ی چادرم رو مدام توی دست مچاله می کردم و باز می کردم، پر بودم از استرس. هنوز نمی دونستم کاری که می خوام بکنم درسته یا غلط! مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت می کردم. کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم، ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه ای می شد که قطع شده بود... می دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدم های کوتاه اما محکم راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه ی سمت راست مغازه پشت یه دیوار پیش ساخته سجاده پهن کرده بود و انگار داشت دعای بعد نمازش رو می خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید... اما من ناقص بودم! باید تلقین می کردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم. نشستم روی صندلی چرم پایه کوتاه کنار میز و چشم دوختم به کفش های مشکی پام. نفس های آخرش بود، اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟ خیلی تحت فشار بودم، هنوز هیچی نشده بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم تا بشم ابر بهار و وسط مغازه های های بزنم زیر گریه... _شما کجا اینجا کجا ریحانه خانوم؟! صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ وقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می شد! موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم! آستین پیراهن مردونه آبی رنگ تنش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار شک کرده بود که گفت: _خیره ایشالا! باید یه حرفی می زدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرف تر و جواب داد: _علیک سلام. اتفاقی افتاده؟ _اتفاق؟ نمی دونم... _زنعمو خوبه؟ ترانه؟ _خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم داشتم جون می کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم: _گوشم با شماست کیفمو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز. _میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟ چشماش چهارتا شده بود. عقلم نمی رسید کارم خوبه یا بد! فقط توقع داشتم چون دوستم داره بی چون و چرا قبول کنه. _نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می مونه _نه! اینجوری نمیشه. خیالم راحت نیست _مرده و قولش _اما... _به من اعتماد نداری؟ _این روزا به هیچی اعتبار نیست... طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💥💥💥💥 *خواندنی ترن رمان*😊 بسم الله الرحمن الرحیم صبح بعد نماز تا ۱۲ظهر خوابیدم از خواب پاشدم مامان :زهرا بیا یه چیزی بخور -میل ندارم میرم پایگاه حاضر شدم رسیدم پایگاه زینب : زهرا چرا ناراحتی؟ مائده :والا دیشب ما میگفتیم فاطمه بجای خونه بخت داره میره خونه داعش زینب :خخخخخخ مائده :بخدا همچین بغض کرده زینب -وایستا مائده خانم عروسی علی بهت میگم مائده : والا برادرمن زن بگیره من ذووووق مرگ میشم زینب :آجی من قم نمیتونم بیام چون عروسی دعوتیم -آخی الهی اشکال نداره ان شالله دفعه بعد روزها از پی هم میگذشت تا شب دوشنبه زن عمو زنگ زد گفت فرداشب بیاین شام بچه ها دارن میرن همه باهم باشیم از اتاقم اومدم بیرون محدثه فنقلی :آجی بیا این شبکه افق داره با خانم شهید سیاهکلی مرادی مصاحبه میکنه -أأأأأ اومدم خانم شهیدرضایی نژاد میپرسید خانم شهید سیاهکلی جواب میدادن خانم شهید سیاهکلی: من و حمید آقا دختردایی و پسرعمه هستیم حمید آقا سال ۹۱اومدن خواستگاریم من به خاطر دانشگاه گفتم نه سال بعد اومدن قبول کردم تا سال ۹۴حرف سوریه پیش اومد پدرم فرمانده حمیدآقا بودن اسم حمید آقا رو خط زده بودن من خودم رفتم منزل پدر گفتم دوباره اسم حمیدآقا بنویسن واقعا طاقت دوری همو نداشتیم مصاحبه ادامه داشت اما من حالم بد شد دیگه گوش ندادم منو همسر شهید همسن بودیم ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💥💥💥💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساک بدست از اتاقم خارج شدم مامان :کجا ان شالله تشریف میبری ؟ -خوزستان پیش پریوش البته قبلش میرم حلقه پسرجانت پس میدم مامان :زده به سرت 😡😡 هادی شوهرته این کارا چیه ؟ دست کردم کیفم شناسنامه ام را به حالت عصبی درآوردم این صفحه ازدواج خالی خالیه اسم هیچکس توش نیست باگریه از خونه زدم بیرون حلقه نقره ای که خریده بودم کردم تو دستم حلقه هادی درآوردم رسیدم مزار سیاه پوشیده بود بدون سلام علیک جعبه حلقه را گذاشتم روی مزار با صدای ک بزور از گلوش خارج میشد گفت :این چیه -حلقه تون آقای حسینی سید:حلما 😢😢😢 -هه حلما تو اگه حلما و غیرت حالیت بود وانمیستادی جلوت ازمن خواستگاری بشه حتما فردا پس فردا میخای بیای ساق دوش داماد هم بشی دستش اومد بالا -بزن، بزن تو‌که بلدی خردم کنی ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662