#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_دوم
- مجتبی سید، قربون اون صورت نجیبت برم ! حالا چطوري به مادرت بگم؟ چطور بگم که موقع پرواز پسرش پدر بالاي سرت نبود. بعدا به من نمی گه تو چطور پدري بودي که پسرتو تنها گذاشتی؟ مجتبی .... مجتبی،تنم یخ کرد. یعنی مجتبی پسر سید بود ؟ پس چرا هیچوقت نگفتن ؟ چرا سید به مجتبی که پسرش بود انقدر کارهاي سخت محول می کرد؟ ..... چرا .... چرا ؟هزار سوال در سرم می چرخید. بهت زده و مات روي زمین نشسته بودم .ناگهان صداي کسی بقیه رامتوجه من کرد :- سید حسین ماتش برده ! دو سیلی محکم به دو طرف صورتم و پشنگ آب به خود آوردم. به گریه افتادم. روي خک جبهه که بوي خون و غیرت می داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. یاد رضا افتادم. یاد روزهایی که با امیر مسابقه جوك می گذاشتیم و او با لهجه اصفهانی و زیبایش تمام شخصیت جوك ها را تبدیل به اصفهانی می کرد. به یاد مجتبی و دل مهربانش افتادم. خدایا! مرا هم ببر.دیگر طاقت دیدن بدن هاي تکه تکه شده رفیقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. یا حسین شهید منو هم بطلب.اقا مرا هم ببر. از علی خبرگرفتم. استخوان بازویش خرد شده بود. اما خدا رو شکر زنده بود. او هم نگران من و امیر و بقیه دوستان شده بود. صلاح دیدم خبر شهادت امیر و مجتبی را فعلا به او ندهم. روحیه اش حسابی افسرده می شد. دوباره موقع مرخصی مان فرا رسید و با علی که حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حرکت کردیم. هردو خسته و آفتاب سوخته ولاغر اما زنده بودیم. باز هم مادرم با دیدنم به گریه افتاد. خواهر هایم قد کشیده و بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خمیده و پیر تر ! آنها هم مثل ما زیر اتش بودند. صدام لعنتی تهران را زیر موشک گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتیم. مادرش انگار همه چیز را پذیرفته بود. ساکت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگی در خانه عادت می کردیم. روزهاي اول مدام ازخواب می پریدم. فکر می کردم هنوز جبه ام . همش حالت آماده باش بودم. مادرم می گفت گاهی در خواب فریاد می زنم اسم امیر مجتبی را می برم. طفلک نمی دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هایی را شاهد بوده و در چه شرایطی زنده مانده است. اول هفته بود که با علی به مدرسه رفتیم. می خواستیم امتحان بدهیم. کمی درس خوانده بودیم و همین براي گرفتن نمره قبولی کافی بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصیل بودم وگرنه درجبهه به این نتیجه رسیده بودم که انسان بودن هیچ ربطی به تحصیلات ندارد و اصولا انجا با مسایلی سر و کار داشتم که درس خواندن خیلی پیش پا افتاده و بچگانه به نظر می رسید. اما مادرم اصرار می کرد و قربان صدقه ام می رفت که دیپلم بگیرم. ارزویش این بود که به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمی خواست الگوي بدي برایشان باشم.به هر ترتیب امتحان دادیم و امدیم.در راه علی شروع به صحبت کرد.- مادرم پافشاري می کند که زن بگیرم.با خنده گفتم : تو که دهنت بوي شیر میده حاج خانوم این حرفو زده؟علی این پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. می ترسه برم و دیگه برنگردم. می گه دلش می خواد دامادي ام رو ببینه و ...تو حرفش رفتم : این که دیگه عذر بدتر از گناهه ! تو که خودت تنها هستی کلی دغدغه فکري دارن ! حالا فرض کن یه نفر هم بیاد تو زندگی ات ! اگه خداي نکرده یک موقع بلایی سرت بیاد تکلیف اون بدبخت چیه ؟علی اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همینو می گم. اگه شهید بشم دختر مردم هم بد بخت می شه ... ولی مادرم پاشو کرده تو یک کفش که الا و بلا تا این دفعه زن نگیري نمی ذارم بري.سري تکان دادم و هیچی نگفتم . علی خجولانه گفت ك - براي این که راضی اش کنم می خوام نامزد کنم برم و برگردم اگه اتفاقی نیافتاد ایشالله عروسی کنم .... تو چی میگی ؟
انه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر می دونی .چند لحظه اي در سکوت راه رفتیم. بعد علی با دودلی گفت : می خوام بگم که .... یعنی حسین تو رو به خدا ناراحت نشی ها ! ولی می خواستم بگم مرضیه خانم...فوري متوجه منظورش شدم. مرضیه تازه وارد پانزده سالگی شده بود. البته از سایر هم سن و سالهایش درشت تر و خانم تربه نظر می رسید. رفتار معقولی هم داشت. اهسته گفتم : اما مرضیه هنوز خیلی بچه س! علی من من کرد: خوب فعلا نامزد می مونیم... تا یکی دو سال دیگه ! منهم باید یک سر و سامونی به زندگی ام بدم .یعنی می گم که....با خنده گفتم : خیلی خوب حرفت رو زدي . من هم فهمیدم . بذار با بابام صحبت کنم ببینم چی می گه !علی از شدت خوشحالی و شرم سرخ شد ومن دردل خندیدم.
#کانال حضرت زهرا س
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_دوم
✍ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:من سراپا گوشم
_مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود...
اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..."
به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم جالب بود که خودش به خانوم جون گفت:
_زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟
_چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی
تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم..
وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت:
_بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات
بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم...
_خوبی دخترعمو؟
هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم.
_جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم
_نه...
_حرف دارم باید می اومدم
خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت:
_بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره
و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم:
_چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمی تونم ریحانه
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_دوم
#شهدا_راه_نجات
روز سوم سفر راهی معراج الشهدا شدیم
شهدای که برای اروند وحشی، فاو که هم مرز اروند بود ، فکه ، جزیره مجنون بود
یه روزی یه پسر و مادری ناهار ماهی داشتن
پسره به مامانش میگه ما الان این ماهی ها رو میخوریم
یه روزی این ماهی ها مارو میخورن
چندسال بعد پسره تو اروند گم میشه 😭😭😭
زینب آخر اتوبوس با مداحی شهدا شرمنده ایم مجتبی رمضانی گریه میکرد
علی هم اول اتوبوس تو خودش بود
خدایا خودت کمک کن بهم برسن
من همیشه تو معراج الشهدا حالم بد میشد 😭😭😭
مناطق جنگی عطر کربلا میداد
خدا کنه امسال سال ظهور مهدی زهرا(عج) بشه
پنج روز مثل برق گذشت و الان راهی قزوین شهر دوست داشتنی من هستیم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_دوم
#سردار_دلها❤️
میز دور زدم شماره محمد گرفتم با بوق اول برداشت
-جان من رو تلفن خوابیده بودی؟😉😃
محمد:حلما اذیت نکن چی شد
-داداش آروم باش
محمد:گفت نه
-اوهوم
محمد:الان خودم میام باهاش حرف میزنم
وای ترکیدم
محمد:حلما میکشمت منو میذاری سرکار
-خخخخ
شب میایم خونتون
مامان اینارو دعوت کن
محمد:قشنگ خودتونو پرت کن خونه ما
-برو بچه پررو
خداحافظ
شماره هادی گرفتم گفتم ماشین نیاره
گفت نمیشه دخترا با ی ماشین برن
ماشین بده نرگس خانم
-باشه
هادی اومد رفتیم عکس گرفتیم
البته با یه عالمه بحث چون برام سخت بود روسریمو ببرم بالا
حالا با پادرمیونی هادی عکس گرفتیم
گفت صبح آماده است
به سمت خونه عمواینا راه افتادیم
سرراهمون یه جعبه شیرینی هم خریدیم
زنگ در زدیم
زن عمو:سلام خوش اومدید
بیاید بالا
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662