💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_ششم
✍با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید:
_به به زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما
زنعمو با ذوق و آرام گفت:
_الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد می کنن.
ریحانه نیازی نداشت فکر کند! خوشحال شده بود، می دانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانی اش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانم جان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را می دانست! حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه!
طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظه ای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد:
_سلام
_سلام پسرعمو
_خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین
_ممنونم
ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت:
_تبریک میگم، خوشبخت باشید
_تشکر
و بعد به صورت شرمزده ی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد:
_ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده
_خیلی خوشبختم
_ما هم همینطور عزیزم
_خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم، فقط جای ارشیا خان خالیه
زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد:
_خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه
ترانه پرسید:
_وا راستی فاطمه کو؟
_خیلی دوست داشت بیاد منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده
_خدا بد نده
_خیره مادر، قراره نوه دار بشم ایشالا
ترانه با شوق گفت:
_وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم
چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت، عرق شرم روی پیشانی اش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مساله ای بود؟!
زیرچشمی نگاهی به طاها کرد، او چطور باور می کرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینه اش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شله زرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت:
مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی سلام
و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💝💕💝💕💝💕💝💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_ششم
#شهدا_راه_نجات
رسیدم خونه
-سلام مامان
مامان: سلام خسته نباشی
پایگاه چه خبر؟
-هیچی قرار شد زینب مسئول جمع آوری آثار شهدا بشه
باید یه زنگ به آقامرتضی و دوتا از دوستام بزنم.
مامان: حداقل اون چادر و روسری آویزون کن سرجاش بعد
-چشم
شماره آقا مرتضی رو گرفتم
-الو سلام داداش
مرتضی:سلام زهرا باجی
خوبی؟
چ خبر؟
- یه زحمت داشتم داداش
مرتضی : شما رحمتی باجی خانم
بفرمایید
-میخاستم یه مصاحبه داشته باشیم باهاتون
درمورد شهید شیری
صدای مرتضی غبارآلود شد و گفت باشه چشم
ساعت ۶ بیاید خونه
-ممنون
یاعلی
شماره لیلا گرفتم
-الو سلام لیلا خانم
لیلا: وای زهرا توویی
-نه روح مادربزرگ عممه
لیلا: خخخخ دیوونه
خوبی ؟
چه خبر ؟
چه عجب یادی از ما کردی؟
-زحمت دارم برات
لیلا: شما رحمتی
جانم
-لیلا میخایم زندگی نامه شهدا رو جمع آوری کنیم
میخاستم با همسرت حرف بزنی
کمکمون کنه
لیلا : باشه من امشب باهاش حرف میزنم بعد خبرشو بهت میدم
-مرسی عزیزم
لیلا: خواهش میکنم
من برم الان مهدی میاد
حاضر باشم
-باشه یاعلی
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💕💝💕💝💕💝💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_ششم
#سردار_دلها❤️
خیلی شلوغ بود برا قلب زهرا ترسیدم
به بچه ها گفتم یه راه بازکنیم زهرا زیارت کنه زیارت که کردیم حرفهامون که زدیم به فرزانه گفتم یه زنگ بزن به محمد بگو بیان روبرو ایوان طلا
یه ۵ دقیقه بعد آقایون اومدن دعای مشمول و جامعه کبیره خوندیم
خیلی حال خوشی بود
داشتیم برمیگشتیم که بازار دیدیم
-أه هادی بازار
محمد:بیچاره شدیم دیگه
حالا حلما به جای زیارت میاد بازار
-الله اکبر
نخیرم شب میایم
رفتیم هتل ناهار استراحت بعدازظهر برگشتیم حرم
با آقایون تو صحن حضرت زهرا قرار گذاشتیم
محمد شروع کرد مداحی از غربت مادر
نجف شهر غریبه عالم
آقای که حتی نخواست مزارش تو کوفه باشه
تا اذان حرم بودیم
از بس گریه کرده بودم سرم گیج میرفت
رفتیم هتل قراره بعد از شام بریم بازار😆😆
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662