داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_چهارم ✍طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_پنجم
✍فردا همان آخر هفته ای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند! یعنی خانه ی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود... می توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود...
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود، شبیه قبلترها نبود، بی تفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال می کرد و هم نگران! هرچند ریحانه گارد گرفته بود، اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیله ی موقت را دور خودش داشته باشد!
امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر می کرد، بس نبود این آشفتگی ها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همه ی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفه ای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در می ماند؟ بیچاره طفل بی گناهش... تصمیمش را باید می گرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید! فردا باید می رفت خانه ی عمو... از همین جا باید تغییرات را شروع می کرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش، خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمی دانست چه پیش می آید اما دلش گواهی بد هم نمی داد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوست داشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دندان نمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوش آمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد...
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقه اش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال می کردند و دوستش داشتند.
ده دقیقه ای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری، می دونی که این شله زرد ما خوب حاجت میده
و چشمکی حواله ی ترانه کرد، ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر می کنه راست میگین
_مگه دروغ میگم گل دختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن، وگرنه من که تا بیام دست راستو چپمو بشناسم این نوید پاشنه ی خونه رو از جا کند و ما رو برد... همه هم شاهدن!
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شصتش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر... همیشه ی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله
چادرش را جمع کردو دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقه ی دسته بلند را برداشت، با بسم الله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجت هایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود، کاش بچه شان صحیح و سلامت به دنیا می آمد، هنوز هم بخاطر معجزه ای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود... کاش خدا لطف را در حقش تمام می کرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمی آمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچ پچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد
_خب بابا ببخشید هول شدم
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده
_کی اومده؟ لابد عمه ی خدابیامرزه
خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤💝❤💝❤💝❤💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_پنجم
#شهدا_راه_نجات
تعطیلات عید به چشم بهم زدنی تموم شد سال ۹۵ شروع شد
علی آقا راهی ماموریت کرمانشاه شد
ماهم امروز عصر تو پایگاه جلسه داریم
-بسم الله الرحمن الرحیم
ضمن عرض تبریک سال نو به همه عزیزانم
ان شالله سال ۹۵سال ظهور مولامون حضرت مهدی(عج) باشه
امسال یه مسئولیت جدید تو پایگاهمون داریم که قراره خانم محمدی قبول زحمت کنن
اونم جمع آوری آثار و زندگی نامه شهداست
خواهرای عزیزم بهشون کمک کنن
جلسه که تموم شد با زینب رفتیم سر مزار شهید حجت و شهید سیاهکلی
زینب گریه میکرد و میگفت شرمنده شهدام
-زینب جان
عشق آجی
از اینجا به بعد شهدایی برو جلو
زینب: زهرا من هیچ شهیدی نمیشناسم
چیکار کنم الان ؟
-اول با شهید شیری شروع کن
بعد چندنفر میشناسم باهاشون هماهنگ میکنم درمورد شهدای دیگه با اونا
محدثه بخشی چنان مثل قاشق نشسته پرید وسط و گفت :با لیلا ملکی حرف بزن فکرکنم شوهرش پاسداره ؟
زهرا شوهرش پسرعموش بود؟
-شرمنده ببخشید من یادم رفت ایل و تبار شوهر لیلا بپرسم
محدثه بخشی: کوفت
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💝❤💝❤💝❤💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_پنجم
#سردار_دلها❤️
&راوی حلما سادات
ساعت ۹:۳۰ دقیقه پروازمون بود از ساعت ۷چمدون هارا تحویل دادیم
بعدش خودمونو هی کنترل کردن
بارآخر که ساعت ۹بود به بچه ها میگفتم بخدا یکی بمب مبی داشته باشه تحویل میده ازبس اینا مارو گشتن
بالاخره سوار هواپیما شدیم
طول پرواز ۴۵دقیقه بود
من و هادی نشستیم حمید و زهرا
نرگس ،زینب ،آقا ابراهیم و محمدآقا
فرزانه اینا چند ردیف جلوتر بودن
من از ارتفاع میترسیدم تا اومد برام عادی بشه اعلام شد
مسافرین محترم به کشور عراق و شهر نجف اشرف خوش امدید
باورم نمیشد بزرگترین آرزوم بود و حالا من در چندهزار متری حرم مولای متقیان حضرت علی (ع)هستم
چمدونامونو تحویل گرفتیم بعد حرکت کردیم
تا هتل چندسوال پرسیده شد که من جواب دادم و نرگس
هردوم هم جایزه گرفتیم 😄😄
رسیدیم هتل
اتاقهای ما پنج نفر پیش هم بود
هتلمون تا حرم ۶دقیقه راه داشت
غسل زیارت کردیم و به سمت حرم حرکت کردیم
به ورودی حرم که رسیدیم از باب شیخ طوسی و بعثه رهبری وارد صحن سرای آقا حضرت علی (ع)شدیم
مظلوم اول عالم
اشکهام بی امان میومد
توصحن سرای جز أمیرالمومنین حضرت نوح و حضرت آدم هم بودن
پسربزرگ امام خمینی(ره) و یه عالم دیگه از ورودی آقایون منتهی به ایوان طلا دفن شدن
خلاصه با آقایون قرار گذاشتیم ۴۵دقیقه دیگه پیش بعثه رهبری باشیم
لحظه آخر حمیدآقا بهم گفت :لطفا مراقب زهرا باشید
اینجا جا جای قدمای فرشتگانه
بالاخره به ضریح مقدس رسیدیم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662