#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_چهارم
آن شب وقتی همه خداحافظی کردند و به سمت خانه هایشان روانه شدند علی مرا به گوشه اي در حیاط کشید و گفت :- حسین خیلی ازت ممنونم . من خیلی مدیون تو هستم.ضربه اي دوستانه به پشتش زدم وگفتم :این حرفها چیه مرد ؟چند لحظه اي این پا و اون پا کرد و عاقبت گفت : یک چیز می خواستم بهت بدم که زحمت بکشی و بدي دست مرضیه خانوم...با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟علی با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت : روم نشد.ان شب بسته کادوپیچ شده را به مرضیه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبی رفت. دنبالش رفتم .وقتی نشست گفتم: مرضی تو راضی هستی از اینکه زن علی بشی ؟ سري تکان داد و حرفی نزد .ادامه دادم : چرا حرف نمی زنی ؟ همیشه که نمیشه تو حاشیه باشی . باید یاد بگیري حرفت رو رك و پوست کنده بزنی و تعارف و معارف هم نکنی . حالا حداقل به من که برادرت هستم حرف دلت رو بزن .
بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت ومستقیم به چشمانم خیره شد با اطمینان گفت :- اره داداش راضی هستم.متعجب از قاطعیت مرضیه پرسیدم : چرا ؟ دلایل این انتخابت چیه ؟ مرضیه سري تکان داد و گفت : علی اقا از بچگی تواینخونه می ره و می اد اما تا بحال حرف و حدیثی به من نزده تا حالا مستقیم به من نگاه نکرده ... غیرت داره همینکه جون به کف براي حفظ ناموس و مملکتش جلو اتش می ره براي هر دختري مسلمه که این شخصیت براي زن و بچه اش هم همین احساس مسئولیت رو داره ... خوب من هم از زندگی ام به جز این انتظاري ندارم. ایمان و اعتقاد همسر اینده ام اصلی ترین شرطم بود که علی اقا هردو رو در حد عالی داره دیگه چی میخوام؟
خوشحال از استدلال منطقی خواهرم بحث راعوض کردم : خوب حالا هدیه ات رو باز کن ببینم این آقا داماد دستپاچه چی برات خریده ؟مرضیه آهسته بسته را باز کرد. یک روسري حریر آبی با گلهاي ریز سفید و زرد و یک بلوز آستین بلند و سفید درون بسته پیچیده شده بود. روي روسري یک نامه هم به چشم می خورد که با دیدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شریکی براي خواندن نامه عاشقانه اش نیازي نداشت.
فصل 21
کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههاي پایانی سال 66 بود وهوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت هاي کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم
https://eitaa.com/yaZahra1224
که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت: - حسین جون، زري خاله ات زنگ زده بود. براي چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده...خمیازه اي کشیدم: به چه مناسبت؟ مادرم چاي را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بري همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زري می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زري و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زري هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و براي جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟
رختخوابها را روي هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا حوصله شلوغی ندارم.مادرم با ناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن!پرسیدم: کی هست؟مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا!لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه! هر روز با علی به خانواده شهداي محله سر می زدیم تا اگر کاري دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوري کرد: - حسین مادر، امروز می آي که؟ داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟ - وا؟ مادر جون، خونه خاله زري ات! سري تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام.
کانال حضرت زهرا س
https://eitaa.com/yaZahra1224
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_چهارم
✍طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می کرد حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت:
_یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
_من فقط مثال زدم...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون...
نجابت کردو نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلمو ببره، هیچ وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود! همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم بازم خودش سکوت رو شکست:
_لااقل یکم فکر کن، زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
_چون می خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.
به ضرب بلند شد و گفت:
_خیله خب گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من! حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده...
انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده! می خواست بره که گفتم:
_من فکرامو کردم پسرعمو
منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
_ما به درد هم نمی خوریم!
باید رک می شدم تا بفهمه می خوام دل بکنه! نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آینده ای رو تصور کنم باهاش! دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت، می تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه می کردم. لکنت گرفته بود انگار
_اما من...
_تو رو به روح بابام بس کن، من دیگه طاقت دور خودم چرخیدنو ندارم! غصه ی خودم کم نیست... نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو؛ مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...
فقط یه لحظه نگاهم کرد، هیچ وقت نتونستم حلاجی کنم معنیشو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام! چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی می کرد! صدای قدم های خانوم جون که توی راه پله پیچید فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...
اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه چی می مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانوم جونم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... می گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس فردا که دید هم سن و سال هاش دست بچه هاشونو گرفتن اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمی رسه.
و اینجوری شد که پرونده ی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_چهارم
#شهدا_راه_نجات
بابا که گوشی قطع کرد
محدثه :بابا کی بود؟🙄🙄
بابا:عمه ام
محدثه: مامان
مامان
بیا عمه بابا زنده شده
مامان:خدا بهم سه تا دختر خل و چل داده 😂😂
من: سه تا خل وچل 😕😕
فاطمه :ما سه تا رو گفت عایا ☹️☹️
محدثه : خل و چل ما سه تا؟😐😐
پاشید جمع کنید بریم هتل جواد مارو شام دعوت کرده
- یکی بگه اول این آقا جواد کیه ؟
محدثه : عمه بابا 😉😉
فاطمه: نخیر گزینه های روی میز حاکی بر عمو و شوهر عمست
مامان : دیوونه اید شما سه تا
محمد جان پسرم چه جوری این فاطمه رو تحمل میکنی؟
محمد: مادر منم مثل خودش خل کرده
خلاصه ما فهمیدیم آقا جواد دوست دوران سربازی باباس
شام ما رفتیم اونجا
ماشاالله وضع مالیشون عالی بود
جواد آقا تاجر بود
اونشب به من خیلی سخت گذشت
توی یه جمع نامحرم
اونشب بعداز شام ما برگشتیم هتل البته به اصرار خودمون
فرداش اون دوست بابا هم بازم اومد و جاهای دیدنی شیراز بهمون نشون داد
صبح روز ۱۲فروردین پرواز داشتیم
فردا که ۱۳بدر میریم باغ شوهرعمه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_چهارم
#سردار_دلها❤️
وارد اتاق شدیم
معیارهامونو گفتیم اومدیم بیرون
حلما به هول گفت :دهنمونو شیرین کنیم جوجه ؟
لبمو گزیدم و به حلما چشم غره رفتم جوجه چیه آخه
سکوت فرزانه سادات خانم نشونه رضایتش بود و باعث شد دهان ها به قول معروف شیرین کنیم
قرارشد عقد یه هفته دیگه باشه
به هم زدنی به عقد هم دراومدیم
رفتیم دنبال پاسپورت برای فرزانه جان
ب سرعت موقع سفر کربلامون شد الانم تو فرودگاه منتظر اعلام تایم پروازیم....
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662