#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_یکم
فصل بیستم
آن روز از صبح دل آسمان جبهه گرفته بود. نم نم باران صورت هاي آفتاب سوخته مان را نوازش می کرد. صداي راز و نیاز مجتبی به گوشم می رسید. کنار سنگر نشسته بود و با زاري می نالید :- اي خدا آخه چرا همه می تونن برن خط فقط من نمیتونم ؟.... خدایا کاري کن ! کاري کن ! بذار سید منو هم بفرسته خط ....مجتبی پسر کوچک و کم سن و سالی بود که تقریبا ساعتی یکبار به سید التماس می کرد :- اقا به پاتون می افتم تو روبه جدت قسمت می دم منو هم بفرست خط . سید هم هر بار صبورانه جواب می داد : نمی شه تو هنوز بچه اي سن و سالی نداري تا همینجا هم بیخود آمدي اصرارنکن به وقتش تو هم میري .آن روز صبح هم طبق معمول مجتبی در حال دعا بود. قرار بود ما همراه سید جلو برویم. مجتبی و امیر که بیسیم چی سنگر بود همان جا می ماندند. امیر شب گذشته کشیک داده بود و حالا زیر پتوي خاکستري رنگ سربازي در حال خر وپف کردن بود. من و علی تصمیم گرفتیم امیر را براي خدا حافظی بیدار نکنیم. به نوبت خم شدیم و صورتش را بوسیدیم.بعد با مجتبی خداحافظی کردیم. مجتبی دستمان را گرفت و روي سرش گذاشت بابغض گفت :- خوش به حالتون . دستتون زیر سر ما بلکه دل سید نرم بشه و یه من هم رحم بکنه.
https://eitaa.com/yaZahra1224
هر دو خندیدیم و با چند نفر دیگه از بچه ها راه افتادیم. همه تجهیزات لازم را بداشتیم و حرکت کردیم. آن موقع توي فاو بودیم و تا خط دشمن تقریبا سیصد متر فاصله داشتیم. در حال گذاشتن گلوله هاي آر پی جی بودیم که صداي ملتهب سید بلند شد .- بچه ها آمپولهاتون رو ترزیق کنین می گن پدر صلواتی خردل می زنه.آن لحظه اصلا نگران نشدیم . دلمان جوان بود و سرمان پرازشر و شور . با اینحال به حرف سید گوش کردیم . به هرکدام از ما یک امپول اتروپین داده بودند که روي ران تزریق می شد. خیلی هم سریع و فوري مثل فشنگ فرو می رفت.وقتی کارمان تمام شد صداي الله اکبر بچه ها بلند شد . بعد اتش دشمن روي ما گشوده شد و فرصت تفکر از همه مان گرفت. بانگ یا حسین و یا زهرا همراه صداي رگبار و انفجار طنین اندز شده بود. تمام فضا پر از بوي گوشت سوخته وباروت و گرد و خاك بود. چشم چشم را نمی دید. فقط یک لظه صدایی را شنیدم که فریاد کرد :
- ماسکاتون رو بزنید...... شمیایی یه!با هول و هراس به اطرافم نگاه کردم علی کنارم بود و داشت توي کوله پوشتی اش را می گشت .ماسکم را بیرون کشیدم . فریاد زدم : علی پیدا کردي ؟علی نالان گفت : حسین تو ماسکو بزن من انگار جا گذاشتم.با دقت نگاهش کردم . ماسک روي صورتم قدرت درست دیدن را از من می گرفت. اما انگار از دستش خون می رفت.خداي من علی زخمی شده بود. با هول و هراس ماسکم را برداشتم و روي صورت از درد فشرده اش کشیدم. چند دقیقه بعد علی در بغلم از حال رفت. چفیه را از دور گردنم باز کردم و روي صورتم کشیدم. همه جا پر از دود سیاه بود . بوي عجیبی مثل بوي خیار در فضا موج میزد. سعی می کردم کمتر نفس بکشم . در نهایت عجله عقب کشیدیم. تعداد کشته ها زیاد بود و مجروحین هم کم نبودند. ولی واي از وقتی که برگشتیم. سنگري وجود نداشت همه چیز پاشیده شده بود.
به اجساد همرزمانم که به طرز فجیعی متلاشی شده بود خیره ماندم. یک دست و یک پاي امیر از بدن کنده شده و درمسافتی دورتر افتاده بود. صورت نجیب و عزیزش غرق خون بود. تمام لباسش پاره و تکه تکه شده بود. کمی ان سو ترسر و بلا تنه مجتبی افتاده بود. جفت پاهایش گم شده بود. چشمانش باز بودند و معصومانه به ابرهاي اسمان خیره مانده بود. می دانستم که براي رفتن به بهشت احتیاج به پا ندارد. دهنم خشک شده بود. علی را به درمانگاه اعزام کرده بودندومن تنها ي تنها بودم. لحظه اي بعد سر و صداي بچه ها به خودم اورد مثل تماشاگري که به سینما آمده خیره به منظره روبرویم مانده بودم. قدرت تکلم و حرکت نداشتم . صداي نالان و گریان سید بلند شد : - مجتبی پسرم شهادتت مبارك !..صداي هق هق گریه اش بعضی کلماتش را نا مفهوم کرد.
# کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇🌷👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_یکم
✍ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت:
_بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟!
زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه
_تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته...
_بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟
_منو با نیکا مقایسه نکن...
_چشم!
_تعجبم از زری خانومه
_مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه...
_میشه این املت رو برداری؟
_چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم
_ببر خودت بخور من سیرم
_وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها
بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد.
_دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم
ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت:
_آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم
و غش غش زد زیر خنده... ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت:
_یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده!
ترانه با چشم های ریز شده گفت:
_دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به...
_بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم!
دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت:
_الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت...
_گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز
تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت:
_خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی!
_دشمن شاد؟!
چشمکی زد و با نیش باز گفت:
_طاها دیگه...
ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد:
_اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن
_والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم.
_جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟
_گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و...
_آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو
_من سراپاگوشم
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💝💝💝💝💝💝💝💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_یکم
#شهدا_راه_نجات
شب تو خوابگاه سرم تو گوشی بود که یهو زینب گفت:تو گوشیت چه خبره؟
-کوفته دارم براتون بحث مهدویت تایپ میکنم
زینب :آفرین تایپ کن😜
شروع کردم
بسم رب المهدی
موضوع بحث:مهدویت در احادیث اهل تشیع و اهل سنت
زمینه های مشترک
*اصل ظهور و وجوب اعتقاد به آن
*اسم،لقب،کنیه
*حکومت جهانی حضرت
*اقتدای حضرت مسیح (ع) بعدازظهور به حضرت مهدی(عج)
••عرصه های اختلافی اهل تشیع و اهل تسنن ••
شیعه براین باور است حضرت مهدی در نیمه شعبان سال ۲۵۵ ه.ق در سامرا از ذریه پاک حضرت زهرا(ص) متولد شد
اما اهل تسنن میگویند حضرت مهدی(عج) هنوز متولد نشده
چندین سال قبل از ظهور متولد میشود
در منابع شیعه و سنی به ظهور حتمی اشاره شده
منابع اهل تشیع در مهدویت
*الغیبه:مرحوم نعمانی
*کمال الدین تمام النعمه: شیخ صدوق
*بحارالانوار ج ۵۱-۵۳ شیخ مجلسی
*معجم الاحادیث
کتب اهل سنت در زمینه مهدویت
۱.صحیح بخاری
۲.صحیح مسلم
۳.سنن ابن ماجد
۴.سنن ابی داوود
با آرزوی سال مهدوی و ظهور حضرت مهدی(عج)
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💝💝💝💝💝💝💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_یکم
#سردار_دلها❤️
بچه ها را به ترتیب سوار کردم
اومدم ضبط روشن کنم
نرگس:مداحی نذاریا
مثلا داریم میریم خواستگاری
-خخخخخ نه سی دی حامد همایونه
نرگس:کی همایونه؟😳😳😳
-حامد همایون 😂😂😐
مجاز میخونه
خیلی هم عاشقانه
نرگس:بذارببینیم این جناب همایون چی میخونه
سی دی گذاشتم تو ضبط
اونم شروع کرد به خوندن
والله که من عاشق چشمای تو هستم
خخخخ همین یه خط حفظم
بعد گفتم گوشاتون بگیرید
زینب:چرا
-خخخ آخه چشمای هادی خوشگله
زهرا:ههههه کوفت برو دیگه
اینم خفش کن خوشم نیومد
-بی سلیقه من عاشق کاراشم
زهرا:حلما تو مثلا مذهبی هستیااا
-آقا مگه من دل ندارمممم
زهرا:دل داری اما من نمیخوام گوش کنم
-ای داعش بخورتت
همه راه منو زهرا بحث کردیم آخرم هیچکس قانع نشد
رسیدیم پیش فرزانه
-فرزانه بپر بالا
فرزانه :مگه موشکم
-نه تو جوجه ی منی
فرزانه :جیک جیک 🐣🐣
با حساب ترافیک ۴۵دقیقه بعد رسیدیم
-خب دوستان محترم چی میخورید؟
نرگس :من قهوه ترک با کیک
زهرا:من کیک بستنی
زینب:منم کیک بستنی
فرزانه منم
خودم منم
همه زدن زیر خنده سفارش دادم اومدم نشستم
فرزانه :بی معرفتا همتون متاهلید
منو این وسط برا چی آورید
-خخخخ
نرگس:فرزانه اوووم
اگه ی پسره خوبی باشه ۸-۹سال ازت بزرگتر باشه
چی میگی ؟
فرزانه با مسخره بازی پا شد و گفت: وای کو کی میاد
-خخخخ جدی گفتیم
فرزانه داداشم ازم خواسته بیام خواستگاری
اگه جوابت مثبت بود با خانواده مزاحم بشیم
فرزانه سرخ شد هیچی نگفت
نرگس :مبارکه
زینب :هوووورا اینام میان کربلا
-پس من برم ب داداشم خبر بدم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662