eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
متعجب پرسیدم: تو دیگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟گلرخ خندید: الان نه، ولى یکى، دو ماه پیش تو تعطیلات عید، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود.نالیدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دکتر؟دستش را بالا آورد: آره...- خوب چت بود؟ زخم معده؟- نه یه نى نى کوچولو اون تو بود که حالم هى بهم مى خورد.وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پریدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب!گلرخ چشمکى زد و گفت: حالا فکر کنم تو هم همین درد رو دارى!اما چند دقیقه اى با فکر کردن به جوانب و « ؟ اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه » . وحشتزده بر جاى ماندم شرایط، شادى عجیبى زیر پوستم دوید. در دل آرزو کردم تشخیص گلرخ درست باشد. گیج پرسیدم:- حالا چه کار کنم؟ از کجا بفهمم؟ - کارى نداره، برو آزمایشگاه سر کوچه آزمایش ادرار بده. البته باید ناشتا باشى. سرى تکان دادم و در فکر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمایش به طرف آزمایشگاه نزدیک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود که چه جوابى به دستم مى رسد. به هیچکس چیزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم وبعد حرفى بزنم. صداى زن از فکر بیرونم آورد:- خانم ایزدى؟...دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟دخترك سرى تکان داد و خشک و بى روح گفت: تبریک مى گم، جواب مثبته...از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خیلى ممنون...فورى به خانه گلرخ و سهیل رفتم و به گلرخ که در حال سرخ کردن کتلت بود، برگه آزمایش را نشان دادم: گلى، مثبته!اخمى دوستانه کرد و گفت: اى حسود! فکر کنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن!با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور کن بچه ها با هم بازى کنن، دنبال هم بدون...گلى قاشق روغنى را در هوا تکان داد: اوووه! چه رویا پردازى! این حرفها مال سه، چهار سال دیگه است. الان باید بترسى که با هم گریه کنن و خونه رو بذارن رو سرشون! با خنده گفتم: قربونشون برم.شب، به محض رسیدن حسین، سلام کردم. حسین با خنده جوابم را داد:- سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟ لیوان شربت را جلویش گذاشتم: بیا خنکه...حسین صورتم را بوسید: بذار دست و صورتمو بشورم.وقتى روبرویم نشست با دقت نگاهش کردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى که دارد بهترین پدردنیا مى شود. حسین با خنده گفت:- حواست کجاست؟ - چى گفتى؟ - مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟سرى تکان دادم: نه، دیگه خودمون مامان و بابا هستیم، باید به فکر خودمون باشیم. حسین اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى میز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسید: چى؟ لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى کردن بودیم. تقریبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آینده مان خیال پردازى مى کردیم، اسمش، قیافه اش، صدایش، مدرسه و تفریحش، طرز تربیتش... انقدر حرف زدیم و بحث کردیم تا صداى اذان بلند شد. با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برایم خوشحال بودند و تبریک مى گفتند. عاقبت هیجان اولیه ام فروکش کرد و دوباره به فکر درسهایم افتادم. این ترم، آخرین ترم تحصیلى ام بود. باید مثل همیشه با موفقیت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص که مهمان عزیزى در راه داشتم که به یک مادر تمام وقت نیاز داشت.حسین، از وقتى فهمیده بود حامله ام نمى گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. دایم صدایش بلند بود:- مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من... مهتاب اینا رو بلند نکن، خودم مى برم... مهتاب عزیزم غذاتو کامل بخور... چى دوست دارى بپزم؟... چى هوس کردى بخرم؟منهم خوشحال از اینکه کسى لوسم مى کند و نازم را مى کشه، حسابى ناز مى کردم.- واى کمرم... واى پام خشک شده انگار!... چقدر دلم طالبى مى خواد... هوس گوجه سبز کردم...حسین با گشاده رویى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خیلى سخت نمى گرفت و مو را از ماست نمى کشید. من و شادى، هر دو روى یک موضوع براى پایان نامه کار مى کردیم وعملا کارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اکثرا با گلرخ به پیاده روى مى رفتیم تا زایمان راحتى داشته باشیم. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662