eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین براي همیشه از ایران می رین. چند لحظه اي هر دو سکوت کردیم. صداي پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سري تکان داد و گفت: راستشو بخواي خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جاي دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب،بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادري براي بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شوببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار براي سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازي اونجوري پرپرشد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوي غم به بغل داشتی!از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت... مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه اي شربت نوشید و گفت:- سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین براي معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟لیوان خالی شربتم را روي میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم براي همراهی اش بیاي و بعد پیش ما بمونید... هان؟ سري تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره.منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم.با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره...- نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار براي اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه.صداي پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - واي شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت!وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت:- چقدر جاي حسین خالیه. همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهیل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسین خیلى خالى بود، کاش اینجا بود و مى دید که پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افکارم غرق بودم که صداى سهیل از جا پراندم:- مهتاب بیا، ببین شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خیره شدم. آهسته گفتم: الو...؟ چند لحظه صدایى نیامد. فکر کردم سهیل شوخى کرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعیف حسین به گوشم رسید:سلام عروسک... چطورى؟با شادى زیاد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟صدایش را به سختى مى شنیدم: خبرى نیست، احتمالا آخر هفته دیگه عملم مى کنند. قراره قسمتى از ریه رو که بافتهاش از بین رفته بردارن.پرسیدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟چند لحظه اى صدایى نیامد، بعد صداى ضعیفش را شنیدم:- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زیاد حرف بزنم. تو کجایى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، کسى گوشى رو برنمى داره...با خنده گفتم: باورت نمى شه کجام، خونه مامان اینا... داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662