#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_هفتم
وقتی حرفهاي آیدا تمام شد، همه در فکر فرو رفتیم. ته دلم براي شروین ناراحت بودم. بالاخره او هم جوان بود و با تمام بدجنسی و شرارت هایش، هرگز آرزوي این بدبختی را برایش نداشتم. شب وقتی براي حسین جریان رو تعریف کردم،خیلی ناراحت شد و گفت: - بنده خدا، حتما الان خیلی ناراحته، اگه تونستی از دوستت آدرس بیمارستان رو بپرس، برم دیدنش. با تعجب پرسیدم: دیدن شروین؟ حسین آهسته گفت: آره، اون بیچاره الان احتیاج داره که یکی بهش دلداري بده. بعد آهی کشید و گفت: راستی تقریبا خونه رو فروختم! با هیجان گفتم: جدي؟... چند؟حسین خندید: یک قیمت خوب! یارو می خواد اینجا رو بکوبه و بسازه. از اون بساز و بفروش هاي پولداره. حتی چونه نزد.قول نامه هم نوشتیم. حالا باید دنبال خونه بگردم، چون دو ماه دیگه باید اینجا رو تخلیه کنم.وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: خوشحال نیستی؟ - چرا، مبارکه.- مهتاب، حالا کجا دنبال خونه بگردم؟...کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم با این پول بتونی یک دو خوابۀ کوچولو توي فاز پنج و شش شهرك غرب بخري...حسین متعجب گفت: شهرك غرب؟... ولی اونجا خیلی گرونه.فوري گفتم: نه بابا، سهیل هم داره دنبال خونه می گرده. فازهاي یک و دو و سه و بعضی از جاهاي فاز چهارش گرونه،فاز پنج و شش آپارتمانهاي کوچک و ارزون زیاد داره.حسین آهسته پرسید: مهتاب تو هم همرام می آي؟ من خیلی سلیقه ام خوب نیست. با خنده گفتم: اتفاقا از انتخاب همسر آینده ات معلومه که سلیقه ات عالیه! صداي قهقۀ حسین خط را پر کرد.
امتحانها شروع شده بود که سهیل سرانجام خانه خرید یک آپارتمان کوچک در فاز شش شهرك غرب، شب با شیرینى وارد شد و از خوشحالى روى پا بند نبود. در دل دعا کردم یک آپارتمان خوب هم، گیر حسین بیاید. البته وضع حسین بهتربود، چون پول بیشترى داشت و بدلیل اینکه نمى خواست از وام بانک استفاده کند مى توانست خانه هاى چند سال ساخت را هم انتخاب کند که نسبت به نوسازها ارزانتر بودند. آن ترم به سختى درس خواندم، چون لیلا حال و حوصله درس خواندن با ما را نداشت و شادى هم زیاد اهل درس خواندن نبود. درس ها هم به نسبت ترم هاى قبل، سخت تر شده بود. این بود که زیاد از امتحانات راضى نبودم. براى آخرین امتحان مشغول درس خواندن بودم که حسین زنگ زد. مى دانستم که دنبال خانه مى گردد و هر روز بعد از شرکت از این بنگاه به آن بنگاه مى رود. بعد از سلام و احوالپرسى گفت: - مهتاب، یک خونۀ خوب پیدا کردم. تقریبا اکازیونه! با هیجان گفتم: کجا؟... چند مترى است؟حسین شمرده شمرده گفت: فاز شش شهرکه، صاحبش احتیاج فورى به پول داره، مثل اینکه چکش برگشت خورده و حال ورشکستگى است، براى همین زیر قیمت داره مى ده.. خونه اش تقریبا هشتاد متر و دو خوابه است. داخلش احتیاج به یک کمى تعمیر داره، ولى نقشه اش خیلى خوبه، کل آپارتمان سه طبقه است، این طبقه دومه، پارکینگ و انبارى هم داره، تقریبا مترى بیست هزار تومن زیر قیمت منطقه مى ده...فورى گفتم: خوب معطلش نکن.- گفتم اول تو هم بیاى ببینى، اگه دوست داشتى قول نامه کنیم.- من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم، بعدش مى تونم بیام ببینم.حسین آهى کشید: خدا کنه خوشت بیاد. خونه پیدا کردن کار سختى است.خندیدم: حق دارى، سهیل هم پدرش در آمد، ولی عاقبت یکی خرید. البته شصت متري است.حسین پرسید: پس عروسی نزدیکه؟ - آره، تقریبا سه هفته دیگه است. پدرم می خواد تو رو هم دعوت کنه، خیلى از تو خوشش آمده، راه می ره و می گه آقاي ایزدي اینطور، آقاي ایزدي آنطور! حسین خندید: خدا کنه نظرش بر نگرده!امیدوار گفتم: نه بابا، تو خونه بخر، دیگه بهانه اي نداره. راستی اگه این خونه رو بخري، چیزي از پولت باقی می مونه؟ حسین فکري کرد و گفت: تقریبا سه میلیون باقی می مونه.- خوب، پس عروسی هم مى تونى بگیرى، فقط مى مونه... ماشین! اون هم مهم نیست. هر دو با هم کار مى کنیم و مى خریم.
حسین ناراحت گفت: اون ماشینى که زیر پاى توست، تقریبا هم قیمت خونه است، با دو، سه ماه کار جور نمى شه!... تازه با این حقوق من، زندگى شاهانه اى هم انتظارت رو نمی کشه، اصلا مثل خونۀ پدرت بهت خوش نمی گذره. دلجویانه گفتم: حسین، پدر من نزدیک به شصت سالشه! تو نباید زندگی خودتو با اون مقایسه کنی! تازه سهیل هم مثل تو می مونه. تازه بدتر، چون باید قسط وام بانک مسکن رو هم بده.حسین حرفی نزد. دوباره گفتم: زندگی که فقط پول و ماشین و خونه نیست، مهم اینه که آدم شریک زندگی اش رودوست داشته باشه، اون وقت پیاده روي لذت بخش هم می شه. در ضمن دلیلی نداره که تو بخواي ماشین آنچنانی بخري، یک ماشین ارزون که راه بره هم، ما رو به مقصد می رسونه. همه چیز کم کم درست می شه.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_نود_و_هشتم
حسین غمگین گفت: هر چی فکر می کنم می بینم من دارم با خودخواهی شانس یک زندگی خوب رو از تو می گیرم...مهتاب. حرفش را قطع کردم: بس کن حسین، انقدر عقل و شعور منو زیر سوال نبر، من خودم قوه تمیز مسایل رو دارم، خداحافظ تا فردا.با هزار فکر و خیال و سختی به خواب رفتم. سر جلسه امتحان هم فکرم مشغول حرفهاي حسین بود. به این فکر می کردم که نکند از ازدواج با من پشیمان شده است و خجالت می کشد رك و راست حرفش را بزند. انقدر از این احتمال عصبی شدم که امتحانم را حسابی خراب کردم. لیلا هم خودکار در دهان، به دور دست خیره شده و معلوم بود اصلاحواسش نیست. ورقه ام را دادم و از جلسه بیرون آمدم. چند دقیقه اي در ماشین منتظر ماندم تا عاقبت حسین آمد. از دورلنگ لنگان و آهسته قدم برمی داشت. موهایش مرتب و شانه شده، ریش و سبیلش را کوتاه کرده بود و لباس تمیزي به تن داشت. صورتش اما نگران و ناراحت بود. وقتی سوار شد آهسته سلام کرد. جوابش را دادم و به طرف شهرك غرب حرکت کردم. در راه، حسین ساکت از پنجره به بیرون خیره شده بود. نرسیده به فاز شش، ماشین را نگه داشتم. به حسین که ساکت کنارم نشسته بود، نگاه کردم و گفتم: - حسین، نکنه پشیمون شدي؟ تو رو خدا اگه از دست من خسته شدي بهم بگو، من دلم نمی خواد تو رو وادار به کاري کنم که به نظرت درست نیست.
چند لحظه اي گذشت و حسین حرفی نزد. بعد صورتش را به طرفم برگرداند. منهم نگاهش کردم. چشمان درشت و قهوه اي رنگش، مژه هاي برگشته و بلندش، پوست مهتابی و گونه هاي برجستۀ پوشیده از مویش، همه و همه به چشمم خواستنی و دوست داشتنی می رسید. چند لحظه خیره به هم ماندیم، عاقبت حسین با صدایی گرفته گفت: من تو رو از خودم بییشتر دوست دارم. به خدا قسم می خورم که هیچ چیز تو دنیا بیشتراز این منو خوشحال نمی کنه که تو زن من، شریک زندگی من باشی! ولی عزیزم تو حیفی، حیفی که بعد از چند سال زندگی بیوه بشی، با یک دنیا مشکل تنها بمونی، حیفه که با یک آدم مریض زندگی کنی، حیفه به خاطر یک زندگی متوسط از زندگی مرفهت چشم پوشی کنی!... اشک بی اختیار چشمانم را پر کرد. با صدایی لرزان گفتم: - حیف از تو حسین که مجبوري کنار ما آدمهاي پول پرست و خودخواه زندگی کنی. اگه ناراحتیت به خاطر این حرفهاست،باید بگم من با چشم باز تو رو انتخاب کردم و تمام مسئولیتش رو هم می پذیرم. من تو رو دوست دارم و این احساس روبه امتیازات مسخره اي که شمردي، نمی فروشم.حسین لبخند زد.
امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست: چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا گفته بود، احتیاج به بازسازي و تعمیر داشت.اما نقشه ساختمان طوري بود که انگار خانه صد متري است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت: - خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازة واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه اي پیدا نشده.شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم.
#کانال حضرت زهرا س
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گاهی چه قدر بی حوصله و کم طاقت میشوم وقتی دعایم به اجابت نمیرسد چشم میبندم و لحظه ای تامل میکنم جور دیگری میبینم
خداوندا!
گاهی یادم میرود چیزهایی که امروز دارم پاسخ دعاهای چند سال پیشم هست
گاهی یادم میرود بنده هستم و صلاحم را تو بهتر میدانی
گاهی هم شاید باید گوشه ای خلوت کنم و یک دل سیر گریه کنم و بگویم:
"پروردگارا ببخش آن گناهی را که سبب حبس و برآورده نشدن دعایم میشود"
مراببخش به خاطر تمام لحظاتی که بودی و حضورت را احساس نکردم و نا امید بودم. ببخش همه را صدا زدم و هر دری را زدم ، جز نام تو و درگاه تو را.
ببخشم برای تمام لحظاتی که منتظرم بودی و من نبودم . ببخشم برای تمام گله هایی که کردم و نفهمیدم که گاهی از سر حکمت نمیدهی و از سر رحمت دادی و تشکر نکردم.
و در نهایت بر تو توکل میکنم ،
چه زیبا گفتی:
"آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟"
#کانال _داستان _و _رمان _مذهبی ^
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_یکم
از خدا خواسته با بشقاب غذایش بلند شد و پشت سرم راه افتاد.می دانستم که همه چشم شده اند،اما برایم مهم نبود.پشت میزي در حیاط نشستیم.صورت حسین غرق عرق بود. با خنده گفتم:چی شده حسین؟نکنه کسی،چشمت رو گرفته؟وقتی جوابی نشنیدم،دوباره گفتم:حسین از چی ناراحتی؟حتما از نازي خانم با اون لباس کوتاهش ناراحتی،آره؟حسین نگاهم کرد و گفت:هرکسی مسئول کارهاي خودشه،از دست خودم ناراحتم که چرا امشب اینجا اومدم!رنجیده گفتم:یعنی از خونه ما بدت میاد؟از دوستان و فامیلاي من،خوشت نمیاد؟حسین سري تکان داد و گفت:من به اینجور جاها اصلا عادت ندارم.حرف دوست داشتن و نداشتن نیست.ممکنه خیلی ازاین آدماي لخت و پتی،آدماي خوب و برجسته اي هم باشن،اما ظاهرشون اجازه نمیده که بهشون نزدیک بشی. بعد رو به من کرد و پرسید:مهتاب،یعنی حتی اگه آدم دین و ایمون نداشته باشه،باید اجازه بده هرکس و ناکسی به بدنش زل بزنه؟این ربطی به اعتقاد نداره،مربوط به شخصیت و حفظ آن است.چطور زنی حاضر میشه یک مشت مرد ناشناس که نمی دونه کی و چکاره هستن بهش نگاه کنن و درباره اش هزارو یک فکر ناجور بکنن؟چطور راضی میشن،خودشون رو در حد یک عروسک توخالی پایین بیارن؟وقتی اینطوري لباس می پوشن،انگار میگن آدم ها ما هیچ عقیده و فکر وشخصیتی نداریم که قابل توجه باشد،فقط و فقط همین بدن رو داریم،خوب نگاه کنین!آن وقت همه ناراحتن چرا به زنها مثل یک کالا نگاه میشه؟!
با صدایی گرفته،گفتم:خوب هرکس یک عقیده اي داره،نمی شه که همه رو وادار کرد مثل هم فکر کنن.اونا اینطوري فکر نمی کنن،دلشون می خواد متجدد و زیبا و روشنفکر به نظر برسن.حسین پوزخند زد:آخه طرز لباس پوشیدن که به نوع تفکر ربطی نداره...آدم می تونه پوشیده لباس بپوشه اما شیک و تمیزهم باشه،مگه این دو تا باهم ضدیت دارن؟مثلا خود تو،الان به نظر همه زیبا و شیک به نظر می رسی،حالا چون لباست پوشیده است یعنی عقب مونده اي؟نفس عمیقی کشیدم:ببین حسین،هیچکس نمی تونه بقیه آدم ها رو مطابق عقیده خودش عوض کنه.الان همون آدم هاي لخت وعور هم شاید دلشون می خواد من و تو مثل اونا بشیم،اما مگه می تونن؟...ما هم نمی تونیم. نیمه شب بود و مهمانان کم کم می رفتند.حسین تقریبا اولین نفري بود که خداحافظی کرد و رفت.لیلا هم زود رفت.پرهام موقع خداحافظی با ناراحتی گفت:- با ریشوها می پري! با حرص جواب دادم:تو مامور ثبتی؟پرهام پرسید:ثبت چی؟با تغیر جواب دادم:ثبت پرواز!
وقتی همه رفتند،ساکت و غمگین به سالن کثیف و درهم ریخته خیره شدم.سهیل و گلرخ به خانه شان رفته بودند،صبح زود می خواستند براي ماه عسل به مسافرت بروند.مادرم از خستگی بی حال روي مبل دراز کشیده و طاهره خانم در حال تمیز کردن اتاقها بود.پدرم هم گوشه اي نشسته بود و چاي می خورد.با دیدن من، گفت:- مهتاب،این آقاي ایزدي حزب الهی است؟با خستگی گفتم:چطور مگه؟پدرم جابه جا شد:آخه من ندیدم سرش رو یک لحظه هم بالا بگیره.مثل کش هم هی در می رفت توي حیاط! حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توي اتاقم و روي تخت خواب ولو شدم. صبح با صداي زنگ تلفن از جا پریدم خواب آلود گوشی را برداشتم.صداي حسین بلند شد: - مهتاب،بابات بیداره؟خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داري؟جدي گفت:می خوام باهاش صحبت کنم.- درمورد چی؟- حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم:- دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خواي بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه اي؟حسین جواب داد:آره،منتظرم.
هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکرکند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کارنظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روي یک کاغذ نوشته بودم،سردادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت:- نگفت چه کار داره؟ - نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت. پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سري کارام مونده.مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میري؟پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه براي این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سوم
صبح زود با صداي داد و فریاد مادرم از خواب بیدار شدم. دوباره ترم تابستانی داشتم و باید به دانشگاه می رفتم. اما احساس افسردگی اجازه نمی داد از رختخواب بیرون بیایم. صداي مادرم را می شنیدم که فریاد می زد :- دختره بی چشم و رو !... ببین چه جوري عروسی سهیل رو از دماغم در آورد. بگو چرا هی پذیراي می کرد ازش ! اه ! مرده شور چشم سفید !....لحظه اي ساکت شد و دوباره داغ دلش تازه و صدایش بلند می شد :- آخه بیشعور بی عقل کوروش با اون همه کبکبه و دبدبه رو ردکردي واسه این پسه مردنی ریشو ؟ خاك بر سرت مهتاب ! پرهام با اون سر و ریخت و پول و موقعیت رو رد کردي واسه این پسره جانماز آب کش حزب الهی ؟ حالا همینم مونده بترسم یک نوار بذارم تو ضبط ! خدا به دور دختره بیشعور ! غلط می کنه حرف زیادي بزنه وقتی با تو سري وادارش کردم زن کوروش بشه اون وقت می فهمه زرت و پرت زیادي یعنی چی !صداي آهسته پدرم که مادرم را دعوت به آرامش می کرد شنیدم. دلم براي خودم می سوخت. من هنوز حرفی نزده این همه داد و فریاد را باید تحمل می کردم اگر کلمه اي از دهنم در می آمد چه می شد.چند لحظه اي با خودم فکر کردم . چرا باید می نشستم و گوش می دادم ؟ حسین پسر خوب و پاکی بود گناهش فقط بی خانواده بودن و بی پولی اش بود. که هیچکدام تقصیر خودش نبود. تازه درست که فکر می کردي همچین بی پول هم نبود. مگه سهیل برادر خودم چی داشت ؟ مگه همین پرهام که مادرم می گفت موقعیت و پول داره وضعش از حسین بهتر بود ؟ فوق فوقش دایی بهش یک خونه می داد تازه هنوز کار هم نداشت. با این فکرها شیر شدم و با سرعت به طرف آشپزخانه رفتم . در باز کردم و گفتم :- چه خبر ؟ چرا ایقدر داد و بیداد می کنید ؟مادرم مثل ببر زخمی به طرفم برگشت . صورت سفیدش از شدت خشم قرمز و چشمانش از حدقه در آمده بود. موهاي اطراف صورتش پریشان بود. با دیدنم گفت :- چه خبره ؟ یعنی تو نمی دونی ؟ همه این آتیش ها از گور تو بلند می شه دختره چشم سفید !
پدرم ساکت به من خیره شده بود. از عصبانیت می لرزیدم داد زدم :- بس کنید بس کنید اینقدر پشت سر کسی که نمی شناسید حرف نزنید . مگه حالا چی شده که داد می زنید. مگه من دختر شاهم که خواستگارام باید دست چین شده باشند.مادرم فوري جیغ کشید : صداتو ببر مهتاب ! رفته دانشگاه به جاي اینکه تربیت یاد بگیره بی تربیت شده ! حالا چی شده اینقدر سنگ این پسره ریقو رو به سینه می زنی ؟با حرص گفتم : چون وقتی که امثال ما سوراخ موش می خریدن یک میلیون این پسره ریقو و مردنی سنگ شما رو به سینه می زد فهمیدید؟چشمان پدر و مادرم گشاد شده به من خیره ماند. بدون حرف اضافه لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. سر کلاس با دیدن لیلا که اخم هایش در هم بود خنده ام گرفت. حالا هر دو یک موقعیت داشتیم. شادي هنوز پایش ورم داشت ونمی توانست به دانشگاه بیاید. لیلا وقتی به لب و لوچه آویزانم نگاه کرد پرسید :- چیه ؟ تو دیگه چته ؟ دستم را تکان دادم : همون بدبختی تو رو دارم!لیلا فوري پرسید : حسین با پدرت صحبت کرد؟سرم را تکان دادم . لیلا با خنده گفت : واي دلم بهت می سوزه حالا حالا ها باید جنگ و دعوا داشته باشی .تازه بعید میدونم موفق بشی .با حرص گفتم : به کوري چشم تو برات کارت می فرستم. بعد از کلاس لخ لخ کنان از در دانشگاه بیرون می آمدم که چشمم به حسین افتاد. گوشه اي منتظر ایستاده بود. با دیدنم جلو آمد و سلام کرد. لیلا جوابش را داد و رو به من گفت :خوب من باید برم فردا می بینمت .
حسین منتظر ماند تا لیلا کمی دور شود. بعد گفت : چی شد ؟ پدرت حرفی نزد ؟با عصبانیت گفتم : چی شد ؟! هیچی ! از دیروز هردوشون دارن سرم داد و فریاد می کشن. همش تقصر توي دیوونه است!حسین دلجویانه گفت : الهی من بمیرم که برات این همه مشکل درست کردم. اما منو هم درك کن از این وضع خسته شدم.نگاهش کردم . چشمان درشتش معصومانه نگاهم می کرد. آهسته گفتم :- خوب حالا باید چه کار کنیم ؟حسین قلم و کاغذي از جیبش در آورد : آدرس شرکت پدر تو بده می خوام برم اونجا رو در رو باهاش صحبت کنم. بایدهمه چیز رو بهش بگم. با ترس گفتم : چی می خواي بگی ؟ تو رو خدا بذار یک چند وقتی بگذره بعد اصلا شاید خودش بهت وقت بده بیاي صحبت کنی ...حسین سري تکان داد و گفت : نه مهتاب این موضوع باید زودتر روشن بشه . من که دزدي و هیزي نکردم که بترسم.می خوام تکلیف یکسره بشه یا اینطرفی یا اونطرفی!با دودلی پرسیدم : اگه بگه نه اونوقت منو ول می کنی ؟...حسین لحظه اي حرفی نزد بعد مصمم گفت : انقدر می رم و می آم که بگه آره خیالت راحت باشه . من تو رو از دست نمی دم.بعد آدرس را نوشت و رفت.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجم
وقتی گوشی را می گذاشتم بی اختیار شروع به خواندن دعا کردم. صبح کلاس داشتم و از اینکه چند ساعتی سرگرم می شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پایش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصیر عروسی نحس داداشت است هنوز پام قد متکاست.بین دو کلاس لیلا پرسید : چی شد ؟شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت کنه اما مامان هنوز کوه آتشفشانه !شادي خندان گفت:این چند روزه که من نبودم به سلامتی شوهر کردي ؟ لیلا زد زیر خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه می ره .با حرص گفتم : زهرمار هی بخند خوبه خودت هم به مصیبت من گرفتاري ها !شادي عصبانی گفت : یکی به من هم بگه چی شده مسخره ها !لیلا نگاهی به من کرد و گفت : آقاي ایزدي رو که می شناسی ؟... می خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم می خوان براي شام کبابش کنن !
دوباره به قهقهه خندید . شادي هاج و واج به من خیره شد: این چی می گه ؟ ایزدي آمده خواستگاري تو ؟عصبانی گفتم : چیه ؟ حتما به تو هم باید حساب پس بدم ؟شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قیافه مظلومش نمی آمد ها حالا طوري نمی شه که چرا عصبانی شدي ردش کن بره پی کارش چقدر خودش رو تحویل گرفته آمده خواستگاري تو !از شدت عصبانیت بلند شدم و از کلاس بیرون آمدم . چرا همه فکر می کردند حسین براي من شوهر مناسبی نیست ؟حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم. عاقبت صداي زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههاي تابستان به سر می بردیم، اما لرز عجیبی سر تا پاي وجودم را دربر گرفته بود. دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات، صداي پدرم را که خشک و رسمی با حسین تعارف می کرد، می شنیدم. دعا می کردم که مادرم حرفی نزند که دل حسین را بشکند. تمام وجودم گوش شده بود و چسبیده بود به در اتاق،منتظر مانده بودم.عاقبت صداي مادرم بلند شد:- خوب، آقاي ایزدي بفرمائید.صداي حسین، جدي و مصمم به گوشم رسید:- عرض شود به خدمتتان که بنده با آقاي مجد صحبت کردم و در خواستم رو با ایشون در میون گذاشتم. امروز هم به خدمت رسیدم تا اگر سوالی، حرفی، قراري باقی مونده بشنوم و پاسخگو باشم. مادرم با لحن تحقیر آمیزي گفت: شما انگار خیلی به خودتون مطمئن هستید، نه؟ معمولا قول و قرارها وقتی گذاشته می شه که خانواده دختر پاسخ مثبت داده باشن، اما ما هنوز جوابی به شما ندادیم... یعنی بهتره بگم صد در صد مخالف هستیم.صداي آرام حسین پرسید: چرا خانم مجد؟ در من چه عیب و ایرادي هست؟ مادرم عصبی جواب داد: بحث این چیزا نیست، اصولا ما طرز زندگی و عقایدمون با شما فرق داره، شما که نمی خواي خدایی نکرده باعث بدبختی مهتاب بشی؟ مهتاب به این طرز زندگی عادت داره، ولی شما تا جایی که من فهمیدم عقاید دیگه اي داري که البته براي خودتون محترمه، در ثانی شما چرا با بزرگتري، کسی نیامدي؟ فکر نمی کنی این کار یک آداب و و رسومی داشته باشه!؟قلبم تیر کشید. مادرم چه می دانست که حسین در این دنیاي بزرگ، هیچ پشت و پناهی جز خدا ندارد. صداي پدرم بلند شد: در این مورد من بهتون توضیح دادم. گویا آقاي ایزدي کسی را ندارن!صداي مادرم بی رحمانه گفت: چرا؟ خانواده طردتون کرده ان؟صداي حسین آرام و منطقی در گوشم نشست: خیر خانم، من در یک حادثه پدر و مادر و اکثر فامیل درجۀ یکم رو از دست داده ام.مادرم پوزخندي زد و گفت: حالا از ما انتظار داري دخترمون رو دست شما بدیم؟ اصلا شما کی هستی، چه کاره اي؟خونه و زندگی ات کجاست؟ فکر نمی کنم پسر بی کس و کاري مثل شما بتونه از عهده خرج و مخارج خودش بربیاد،چه برسد به...صداي حسین دوباره بلند شد. موج بی قراري اش را فقط من می توانستم حس کنم: - ببینید خانم مجد، من براي همین خدمت رسیدم که اگر سوالی از من و سابقه و کار و زندگی من دارید، بپرسید. من همسایگان و همکارانی هم دارم که تا حدودي با زندگی و شخصیت من آشنایی دارن. پدرم با صداي گرفته اي پرسید: خوب از خودتون بگید...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_ششم
با شنیدن این سوال، تمام بدنم به لرزه افتاد. نکند حسین چیزي راجع به مجروح شدنش بگوید. صداي حسین گرم و آرام بلند شد: من، حسین ایزدي هستم. فارغ التحصیل رشته نرم افزار از دانشگاه آزاد، در حال حاضر هم در یک شرکت خصوصی با یک حقوق تقریبا خوب و مزایاي عالی، مشغول کار هستم. تقریبا خیالم راحت شده بود که دوباره پس از یک مکث کوتاه، صداي حسین رشته افکارم را پاره کرد: از شانزده سالگی تا نوزده سالگی توي جبهه بودم. ضمن جنگ درس خوندم و دیپلم گرفتم. دوبار مجروح شدم. یک بار از ناحیه پا، یک بارهم شیمیایی شدم. سال 66 ، همه خوانواده ام رو که به مناسبت تولد پسر خاله ام دور هم جمع شده بودند، در موشک باران تهران از دست دادم. دو سال بعدش هم وارد دانشگاه شدم و به تنهایی این چند سال زندگی کردم. الان هم خونه پدري ام رو که طرفهاي خیابون گرگان و میدون امام حسین بود، فروختم و یک آپارتمان 80 متري تو فاز 6 شهرك غرب خریده ام. حدود دو سه میلیونی هم از فروش خونه، دستم مونده، آدرس شرکت و خونه پدري و خونه جدید هم روي این کاغذ نوشتم. هر جوري هم که شما بخواید، عمل می کنم.
چند لحظه اي صدایی نیامد. می دانستم که پدر و مادرم از شنیدن این اطلاعات جدید، نزدیک به سکته هستند. دعا کردم پدر و مادرم حرف نسنجیده اي نزنند. پس از چند دقیقه که به نظرم یک قرن آمد، صداي مادرم بلند شد:- من واقعا براي اتفاقی که براي خانواده تون افتاده، متأسفم. اما با این حرفهایی که زدید، موضوع کاملا فرق می کنه،مطمئنا از ما انتظار ندارید که... که... یعنی...حسین با خنده گفت: که دخترتون رو دست یک آدم علیل و مریض و بی خانواده بدید... نه؟صداي پدرم دستپاچه بلند شد: نه! اینطور نیست...دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صداي حسین را شنیدم: خوب، ببخشید از اینکه وقتتون رو گرفتم. من دیگه مرخص می شم. و رفت. پنج دقیقه بعد از رفتن حسین، کوه آتشفشان منفجر شد. صداي مادرم تمام در و دیوار و بنیان خانه را لرزاند:- واي، واي امیر، دارم سکته می کنم. پسره فقط کور و کر نبود! تمام درد و مرض هاى دنیا رو با هم داره، آخه کدوم سرش رو بگیرم، از هر طرف مى گیرى یک ور دیگه اش در مى ره، مجروح، شیمیایى! بگو مى خواد دختره رو بدبخت کنه و بره پى کار خودش!... دلم مى سوزه که این احمق ساده دل ما هم دلش سوخته مى خواد ایثار و فداکارى کنه!دیگه نمى دونه دوره این حرفها گذشته، دیگه کسى دوزار هم براى این کارا ارزش قایل نیست... آخه بدبخت! بیچاره تو که از درد و مرض نداشته کوروش مى ترسى چه جورى حاضر مى شى با یک آدمى که هر لحظه ممکنه بمیره، زندگى کنى؟... اصلا نمى فهمه مى خواد چه کار کنه ها! همش از روى بچگى و نادونى این دختره است، فکر کرده این هم یک جور بازیه، اما نه هالو! این بازى نیست، وقتى با یکى دو تا بچه، بیوه شدى، مجبور شدى برگردى کنج خونۀ پدرى ات،بهت مى گم دنیا دست کیه!
تمام تنم گر گرفته و از شدت خشم مى لرزیدم. چرا مادرم فکر مى کرد من احمق و هالو هستم؟ چرا این حرفها را می زد؟ جورى از حسین حرف مى زد انگار در مورد یک جسد مجهول الهویه صحبت مى کند. بعد با صداي پدرم به خود آمدم: - مهناز جون، انقدر حرص نخور. خداي نکرده سکته می کنی ها! حالا که اتفاقی نیفتاده! این هم یک خواستگار مثل بقیه خواستگارها، ردش می کنیم بره پی زندگی اش، مهتاب هم حتما این چیزا رو در موردش نمی دونسته، تازه هنوز حرفی نزده که، نه گفته « نه » نه گفته ،« بله » ،شاید اصلا خودش هم مخالف باشه... چند لحظه بعد، فقط صداي گریه مادرم سکوت خانه را می شکست. اما من، سنگ شده بودم. اصلا دلم نمی خواست ازاتاقم بیرون بیایم و به مادرم دلداري بدهم و بگویم حق با اوست و من از ازدواج با حسین منصرف شدم. چند روز بعدي،همه ساکت بودند. سهیل و گلرخ هم انگار از جریان مطلع شده بودند و مشکوکانه به حرکات من دقت می کردند. ظاهرا زندگی عادي در جریان بود و انگار نه انگار که اصلا حسین به این خانه آمده و رفته است.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_هفتم
نزدیک به امتحانهاي آخر ترم بود که لیلا با خوشحالی به دانشگاه آمد. بعد از چند وقت که همیشه سگرمه هایش درهم بود، با تعجب پرسیدم:- چیه، امروز خیلی خوشحالی؟شادي با خنده گفت: حتما مهرداد زن گرفته، خیال لیلا راحت شده...لیلا با حرص جواب داد: نه خیر، ولی می خواد زن بگیره!با تعجب پرسیدم: حالا کی هست؟لیلا خندة فاتحانه اي کرد و گفت: بنده!شادي پوزخند زد: چی شده؟ مادرت فراموشی گرفته؟لیلا ابرویی بالا انداخت: نه خیر، ولی دید مخالفت فایده اي نداره، بنابراین موافقت کرد. قراره آخر شهریور عقد و عروسی بگیریم.با هیجان پرسیدم: چی شد که بالاخره راضی شد؟لیلا با آب و تاب گفت: دیشب مهرداد دوباره آمده بود. انقدر گفت و گفت تا مادرم تسلیم شد.متعجب پرسیدم: چی گفت که راضی شد؟لیلا پیروزمندانه خندید: هیچی، قرار شد مهرداد حق انتخاب محل سکونت رو به من بده، سند خونه اش رو هم به اسم من بزنه تا مادرم هم موافقت کنه... شادي فوري گفت: به به، پس اینطور که معلومه با کون افتادي تو فسنجون!لیلا عصبی برآشفت: بی تربیت!شادي قهقهه زد: خوب ببخشید با باسن!
در دل برایش آرزوي سعادت و خوشبختی کردم. پنهانی از خدا خواستم که کار مرا هم درست کند. از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی براي تحقیق از او نیامده و پدرم با اوتماس نگرفته است. در خانه هم طوري رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده،اخم هاي مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوري داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم:- چیه؟ جن دیدي؟عصبی جواب داد: اون پسره عصري اینجا بود.روي تخت وا رفتم: کی؟صداي گلرخ می لرزید: حسین...قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد:- مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد...سهیل کنارم روي تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خواي؟...گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟ سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود.فوري داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام براي گرفتن جواب.مامان هم به سردي جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟ دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید.
هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید! مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدي به شما داده فقط و فقط از روي بچگی و سادگی اش بوده،حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوري سیاه بختش کنم.شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگاراي خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازي نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داري، نباید راضی بشی یک دختر پاك و معصوم چند سال به پاي شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه... حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم،تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادي اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟قلبم وحشیانه می تپید، گیج و حیران به سهیل و گلرخ که نگران مرا نگاه می کردند، خیره شدم. ناگهان مادر در اتاق را باز کرد و وارد شد. صورتش برافروخته و چشمانش قرمز بود. با صدایی خش دار گفت:- مهتاب، این پسره دوباره آمد و اعصاب همه رو داغون کرد. امشب اگر آمد خودت بهش می گی بره پی کارش و دیگه این طرف ها پیداش نشه، این به خودش وعده داده که تو می خواي باهاش ازدواج کنی...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_هشتم
تمام جرأت و جسارتم را جمع کردم و گفتم: دقیقا می خوام همین کارو بکنم.احساس کردم دنیا متوقف شد. همه خشکشان زده بود. لبهاي کوچک مادرم می لرزید. ناگهان به خودش آمد و با پشت دست محکم توي صورتم زد. سهیل با عجله مادرم را گرفت و عقب کشید. صورتم می سوخت. ناباورانه به مادرم که داشت جیغ می زد، نگاه کردم. به گلرخ نگاه کردم که مظلومانه اشک می ریخت. از روي تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. مادرم هنوز داشت جیغ می زد و گریه می کرد. پدرم و سهیل داشتند با هم صحبت می کردند. به نظرم همه چیزدرهم و آشفته می رسید. پرده اشک، جلوي چشمم، همه جا را تار کرده بود. مادرم تا چشمش به من افتاد، گفت: مهتاب،به خداي بالاي سر، اگه این پسره رو رد نکنی هر چی دیدي از چشم خودت دیدي!پدرم فوري گفت: مهتاب خودش عقلش می رسه، مطمئن باش زن این آدم نمی شه...
با حرص جواب دادم: یعنی اگه به دلخواه شما رفتار کنم، عاقلم؟سهیل نیم خیز شد: بس کن مهتاب، نمی بینی مامان حالش بده؟خشمگین سرم را برگرداندم: حال من هم بد است! ولی بهتره همین الان حرفهام رو بزنم، چون حوصله کش آمدن این ماجرا رو ندارم.پدرم در حالیکه دست در جیب، عصبی قدم می زد، ایستاد و گفت: خوب، حرف بزن، ما گوش می کنیم.دستانم را روي سینه ام گره کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- من تصمیم خودم رو خیلی وقته که گرفتم. می خوام با حسین ازدواج کنم. مهم نیست چقدر باهام دعوا کنید، کتکم بزنید، حبسم کنید... انقدر صبر می کنم تا موفق بشم. من، دوستش دارم و به هیچ عنوان اجازه نمى دم پشت سرش حرف بزنید و تحقیرش کنید. خودم می دونستم حسین جبهه رفته و مجروح شده، عمر هم دست خداست. همین فردا، اصلا همین الان، ممکنه من بمیرم، حسین هم همینطور، هیچ آیه اى نازل نشده که حسین به این زودى ها بمیره... ولى اگر حتى بدونم فقط یک ماه دیگه زنده است، باز هم زنش مى شم تا همین یک ماه رو در کنارش باشم. براى من نه پول اهمیت داره نه عنوان، فقط و فقط شخصیت و اخلاق برام مهمه، من در حسین صفاتى سراغ دارم که تا به حال درهیچکدام از آدمهاى به ظاهر باکلاس و با شخصیت ندیده ام. بهتون بگم که اصلا مهم نیست که طردم کنید، برام مهم نیست که بهم جهیزیه ندید، باهام قطع رابطه کنید... هیچ اهمیت نداره، حرف اول و آخر من اینه مى خوام به هر قیمتى شده با حسین ازدواج کنم. حالا یا آنقدر براى دخترتون ارزش قایل هستید که به خواستۀ دلش توجه کنید و یا نه، براتون مهم نیست و فرض مى کنید اصلا چنین دخترى نداشته و ندارید! حالا خود دانید.
سکوت عذاب آور خانه را صداى زنگ شکست. سهیل با عجله به طرف در دوید. مى دانستم حسین است و در کمال تعجب، دلم آرام گرفته بود. چند لحظه بعد سهیل همراه حسین وارد شدند حسین با متانت سلام کرد و گوشه اى ایستاد.پدر و سهیل زیر لب جوابش را دادند. من به طرفش رفتم و با آرامش گفتم: سلام، خوش آمدید.مادرم هیچ تلاشى نمى کرد، اشکهایش را پنهان کند. حسین نگاهم کرد و شمرده گفت: - من آمدم اینجا که نظر شما رو در مورد خودم بدونم، چون پدر و مادرتون انگار موافق خواسته من نیستند. امشب مزاحم شدم تا تکلیفم روشن بشه... سهیل با صدایى گرفته گفت: حسین آقا، الان موقعیت مناسبى نیست...حسین میان حرف سهیل رفت: آخه آقا سهیل، من تقریبا یک ماهه منتظر جواب هستم. خوب به من حق بدید بخوام در مورد آینده ام نگران باشم.
مصمم و جدى گفتم: جواب همونى است که چندین بار گفتم. من موافقم.
مادرم شروع به داد و فریاد کرد و روى دست پدرم از حال رفت. خانه شلوغ شده بود و گلرخ بى صدا اشک مى ریخت. اما
من فقط و فقط لبخند زیبا و چشمان معصوم حسین را مى دیدم که مرا نگاه مى کرد.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_نهم
بی توجه به صداي زنگ،مشغول خواندن دعا شدم.نمازم تمام شده بود،اما دلم نمی آمد از سر سجاده بلند شوم.از آن روز پرهیاهو،دو هفته گذشته بود.دو هفته اي که به نظرم چند سال می رسید.پدر و مادرم با من قهر کرده بودند و من هم دراعتصاب غذا بودم.البته چیزهایی می خوردم ولی بر سر میز شام و نهار حاضر نمی شدم.گلرخ و سهیل تقریبا روزي یک ساعت تلاش می کردند یا مرا از خر شیطان پیاده کنند یا پدر و مادرم را راضی کنند،اما در هر دو حال شکست خورده بودند.صداي ضرباتی به در اتاق،مرا از افکارم بیرون آورد.با صدایی خشک گفتم:بفرمایید.در باز شد و در میان بهت و تعجب من،پرهام وارد اتاق شد.او هم از دیدن من در چادر و در حال دعا خواندن،متعجب شده بود،اما حرفی نزد و روي تخت نشست.بی اعتنا به تعجبش گفتم:کارم داشتی؟ پرهام از جا برخاست.صورتش رنگ پریده و چشمانش سرخ بود.با صدایی گرفته گفت: - شنیده ام هردو پا رو تو یک کفش کردي که زن این پسره بشی...جدي گفتم:گیرم که اینطور باشه،منظور؟
چهره در هم کشید و گفت:مهتاب،از تو انتظار نداشتم...تو منو جواب کردي ولی به این پسره جواب مثبت دادي؟یعنی واقعا از من بهتره؟حالا من نه،شنیدم خواستگاراي خوب،کم نداري،پس چرا؟چرا میخواي خودتو بدبخت کنی؟اون هم با علم وآگاهی...عصبی گفتم:اولا اون پسره اسم داره،اسمش هم حسینه،ثانیا من خوشبختی رو تو یه چیزهایی می بینم که توو امثال تونمی فهمین...ثالثا به تو چه ارتباطی داره؟پرهام لحظه اي چیزي نگفت.بعد سري تکان داد و گفت: - دلم می خواست کمکت کنم، ولی تو انقدر لجوج و خیره سري که به همه لگد می اندازي!واقعا هم لیاقتت بیشترازاین حسین نیست. خداروشکر که به من جواب مثبت ندادي واقعا شانس آوردم.با این اخلاق و رفتار تو،بدبخت می شدم.با غیظ گفتم:پس برو دو سجده شکر به جا بیارکه شانس آوردي.دیگه هم در کاري که به تو مربوط نیست دخالت نکن. پشتم را به پرهام کردم و شروع به صلوات فرستادن کردم.پرهام همانطور که به طرف در می رفت گفت:تو به جاي من هم سجده کن،مثل اینکه خیلی تو نقشت جا افتادي!جوابی ندادم.اهمیتی نداشت چه فکري درباره ام بکند.با حوصله چادرم را تا کردم و سجاده ام را گوشه اي گذاشتم.صداي مادرم به طور مبهمی به گوش می رسید،معلوم بود که پرهام دارد گزارش حرفها و حرکات مرا به مادرم می دهد.در خلال این دو هفته،مادرم هزار نفر را واسطه کرده بود،بلکه عقل رفته را به سر دخترش باز گرداند،خودش از روبه رو شدن با من پرهیز می کرد.پدرم هم به تبعیت از مادرمبا من صحبت نمی کرد.اما باز برایم مهم نبود.می دانستم که از غذا نخوردن من در رنجند،اما آنها هم مصر بودند تا مرا منصرف کنند.هفته بعد به عروسی لیلا دعوت داشتم،دعا می کردم تا آن روز،اوضاع تا حدودي تغییر کند.بدجوري بلاتکلیف مانده بودم،تا کی می خواستم به این وضع ادامه بدهم؟گاهی در نبود پدر و مادرم با حسین تماس می گرفتم.او هم صبورانه ونگران،منتظر بود.چند بار هم می خواست با پدرم صحبت کند که منصرفش کرده بودم.دلم گواهی می داد که در چند روزآینده،تغییري پدید می آید.به جاي شام و نهار و صبحانه،تکه اي نان همراه آب می خوردم.روز به روز ضعیفتر می شدم ولی محکم سر قولی که به خودم داده بودم ایستاده و پافشاري می کردم.یکی،دو روز مانده به عروسی لیلا،خودش تلفن زد.بی حال گوشی را برداشتم،تا صدایم را شنید،گفت: - تو کجایی دختر؟مثلا عروسی بهترین دوستته،باید همراه من بیاي خرید،کمکم کنی...کجایی؟
لیلا از قضیه باخبر بود و می دانستم این حرفها را از روي نگرانی می زند.بی حال گفتم: - ببخش لیلا جون،حسابی حال و روزم بهم ریخته،اما قول میدم عروسی بیام.صداي غمگین لیلا بلند شد:هنر می کنی...مگه می خواستی نیاي؟وقتی حرفی نزدم،ادامه داد:مهتاب،بس کن،با خودت لج نکن،دیگه چرا غذا نمی خوري؟...از دست می ري ها! افسرده گفتم:باید پدر و مادرم رو مجبور کنم رضایت بدن،این بهترین راهه! لیلا فوري گفت:خوب حالا چرا غذا نمی خوري؟اینطوري ضعیف می شی...خسته جواب دادم:چون اگه این کارو نکنم مادر و پدرم باز خودشون رو می زنن به اون راه،انگار نه انگار حسینی آمده ورفته،حالا که اینطوري شده باید تکلیفم روشن بشه،فوقش می میرم،راحت میشم. لیلا حرفی نزد.وقتی گوشی را گذاشتم احساس سرگیجه بدي داشتم.دهانم خشک شده بود و سرم درد می کرد.به سختی بلند شدم و به طرف حمام رفتم.کسی در هال نبود،جرعه اي آب از شیر دستشویی خوردم و دوباره به اتاقم بازگشتم و به کارت عروسی لیلا زل زدم.همه خانواده را دعوت کرده بود.سهیل و گلرخ می آمدند،اما پدر و مادرم را مطمئن نبودم.چشمانم را بستم و در رویاهاي طلایی ام غرق شدم.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_دهم
صداي گلرخ بلند شد:مهتاب جون،آماده شدي؟با ضعف و سستی بلند شدم و در آینه نگاهی به خود انداختم.پیراهنی که براي عروسی سهیل به تنم اندازه بود،حالا انگار به چوب لباسی آویزان شده به تنم زار می زد. موهایم را روي شانه هایم رها کرده بودم.آرایش هم نتوانسته بود گودي زیر چشمانم را بپوشاند.روي هم رفته قیافه افسرده و بی رمقی داشتم،اما باید می رفتم.لیلا بهترین دوستم بود،براي عقدش نتوانسته بودم از رختخواب بلند شوم،اما حالا باید می رفتم.در اتاق را باز کردم،سهیل و گلرخ لباس پوشیده،منتظر من بودند.مادرم روي کاناپه دراز کشیده و دستش را روي چشمانش گذاشته بود.سهیل دلجویانه گفت:مامان شما هم بیایید،بهتون خوش می گذره...صداي خشک مادرم بلند شد:باید روحیه اش رو هم داشته باشم؟...این چشم سفید براي من حال و روزي نذاشته که پاشم بیام عروسی...بی اعتنا به حرف هاي مادرم از در بیرون آمدم و سوار ماشین سهیل شدم.چند لحظه بعد گلرخ و سهیل هم سوار شدند وحرکت کردیم.عروسی در یک هتل بزرگ و معروف برگزار می شد.سهیل به طرف اتوبان راه افتاد.چند لحظه اي سکوت حکم فرما شد،از پنجره به خیابان زل زده بودم.صداي سهیل مثل یک زمزمه بلند شد: - مهتاب تا کی میخواي با مامان لجبازي کنی؟ به زحمت گفتم:تا وقتی به خواسته ام برسم.- آخه خواسته تو چیه؟واقعا ارزش این همه رنج و زحمت رو داره...قاطعانه گفتم:ارزش این خواسته بیشتر از تمام این به قول تو رنج هاست.
گلرخ به آرامی گفت:مهتاب جون،این راهش نیست،داري خودتو از بین می بري،بشین منطقی با مامان صحبت کن،مطمئن باش نتیجه می گیري.با پوزخند گفتم:منطقی؟...منطق من با مامان،زمین تا آسمون فرق می کنه.اون نمی تونه هیچ نقطه مثبتی در حسین ببینه،من هم نمی تونم هیچ نقطه منفی در حسین پیدا کنم.چطور به نتیجه می رسیم؟ سهیل دوباره گفت: - مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟ فوري گفتم:سهیل،عشق و محبت حدومرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم.همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردي؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوي در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود.میزهاي گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد.
روي میزها انواع میوه و شیرینی در دیس هاي چینی و طلایی چیده شده بود.بی حال روي اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست.چند دقیقه به دور و برم خیره شدم.زنها غرق آرایش و ،با موهاي درست کرده و لباسهاي فاخر،مشغول صحبت کردن و برانداز یکدیگر بودند.ناگهان شادي را دیدم که برایم دست تکان می دهد.لباس مشکی وبلندي از جنس ابریشم به تن داشت.موهایش را روي شانه رها و آرایش اندکی هم کرده بود.قیافه اش خیلی با شادي دانشگاه فرق داشت.آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت:- تو چرا براي عقد نیامدي؟بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود!چه کادوهایی به این لیلا چسونه دادن...بعد با لبخند پوزش خواهانه اي به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش.بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟ شادي با آب و تاب شروع کرد:قشنگه؟محشره...مهرداد لباسش رو از امریکا آورده،می گن نزدیک دو میلیون تومن پولشه،ساعت رولکس تمام برلیان،سرویس طلاي چهار میلیونی،حلقه اش رو ندیدي!به قدري شیک و خوشگله که نگو!خودش می گفت سفارش کارتیه است.گلرخ مشتاق پرسید:چقدر شده؟شادي ابرویی بالا انداخت و گفت:یک میلیون و چهارصد تومن!با لبخندي بی رمق گفتم:دخترتو در یک ساعت مراسم عقد،تمام جیک و پوك لیلا رو در آوردي؟شادي خنده اي کرد و گفت:من ذاتا فضول هستم،اگه نفهمم دق می کنم.حالا اینو بهت بگم...بعد روي صندلی به جلو خم شد:فقط غذاش نفري بیست هزارتومن تموم شده...گلرخ با تعجب پرسید:راست میگی؟مگه منوش چیه؟شادي آب دهانی قورت داد و گفت:اینو دیگه نفهمیدم!سرم گیج می رفت و حرفهاي شادي برایم مهم نبود.چند دقیقه بعد جلوي در سالن شلوغ شد.شادي با هیجان گفت:لیلا آمد.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_یازدهم
با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم.مادر لیلا در یک کت و شلوار زرشکی،کنار در ایستاده بود و اخم هایش در هم بود.بعد لیلا وارد شد.مثل یک ملکه زیبا شده بود.صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود.موهایش را دور یک تاج زیبا و درخشان جمع کرده بودند و چند حلقه تابدار در صورتش رها شده بود.لباسش واقعا زیبا بود.بالاتنه سنگ دوزي شده،کمر تنگ و یک دامن پف داربا دنباله بلندي که در دست چند دختر کوچک و زیبا،حمل می شد.دسته گلی از گلهاي رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت.با دیدن من وشادي،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد.جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدي. خنده اي کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟ سرو صداي دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم.لحظه اي بعد،مهرداد هم وارد شدتا به مهمانان خوش آمد بگوید.اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت.با دقت نگاهش کردم.کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است.موهاي کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهاي جلوي سرش هم کم پشت بود.چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد.کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین هاي ریزمی شد،صورت لاغر و گونه هاي فرورفته اي داشت.روی هم رفته،قیافه اش حسابی توي ذوقم زد.
گلرخ آهسته کنار گوشم گفت: - حیف از لیلا! بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم.عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند.خسته روي صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاك می کرد،خیره شدم.بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم.تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود.سالن دور سرم می چرخید.سرو صداها انگار از دوردست می آمد.چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم.هرچه گلرخ و شادي با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم.چند بار لیلا کنارم آمدو نشست.به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید.صدایش گنگ بود.مهتاب،چرا انقدر لاغر شدي؟زیرچشات گود افتاده،چی به روزت آوردي؟دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم.دوباره صدایش را شنیدم:- تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داري می میري...بعد صداي گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داري می خوري،یک چیزي بخور،رنگ و روت خیلی پریده...بعد سر و صداها قاطی شد.دوباره صداي بلندي شنیدم.انگار مادر لیلا بود.- خانمها،بفرمایید.شام سرد شد.به میز شام نگاه کردم.لیلا و مهرداد هنوز جلوي دوربین در حال غذا خوردن بودند.گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام.با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه اي به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ ازحال رفتم. چشم باز کردم اطرافم سکوت بود. لحظه اي فکر کردم در اتاقم و در میان رختخوابم هستم. اما بعد با دیدن زن سفید پوشی که بالاي سرم آمد و چیزهایی در دفتر درون دستش یادداشت کرد فهمیدم که در بیمارستان هستم. سرم سنگین و دهانم خشک بود. به سختی سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه کردم. مبل کوچکی با رویه چرم کنار تختم خالی بود.روي میز یک گلدان پر از گل مریم و رز بود. یک سبد گل بزرگ هم روي یخچال کوچک اتاق به چشم می خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با دیدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت : - الهی شکرت .بعد سرش را از در بیرون برد و گفت : بیایید چشمانش بازه ...
و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هیاهو شد. مادرم سهیل گلرخ لیلا شادي عموفرخ و زن دایی ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با یکدیگر کردند. خسته و بیحال چشمانم را دوباره بستم.وقتی دوباره چشم گشودم سر و صدایی نبود. تشنه بودم . سرم را به کندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد که منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تکیده شده بود. چشمانش سرخ بود. با دیدنم بلند شد و کنار تختم ایستاد. - مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزدیک بود بمیري از ضعف و کم خونی آخه چرا اینکاو می کنی ؟حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراین چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابی بدهم. بعد صداي پدرم را شنیدم:- مهتاب ما صلاح تو رو می خوایم اما حالا که تو داري با زندگی خودت بازي می کنی حرفی دیگر است ... ما دیگه کاسه داغتر از آش نیستیم. انگار همه جوونها خودشون شخصا باید سرشون به سنگ بخوره حرفی نیست ...
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سیزدهم
واحدهاي تابستان را هم پاس کردي ولی نمره هات خیلی درخشان نیست .منهم خندیدم : به جهنم همین که پاس شده کافیه . شادي چطوره ؟- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ می زنه . گوشی را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز کشیدم. مطمئن بودم حسین به حرفم گوش می کند و بعد از ظهر با پدرم تماس می گیرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار می کشید. نمی دانم کی خواب چشمانم را در ربود. اما وقتی بیدار شدم شب شده بود. بی اختیار به یاد حسین افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آیا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جوابي داده بود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟› بی توجه به ساعت گوشی را برداشتم و شماره خانه حسین را گرفتم . بوق ممتد و کشداري خط را پر کرد . چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسین : بفرمایید ...بی صبرانه گفتم : حسین چی شد ؟ صدایش پر از عطوفت و مهربانی شد : حالت چطوره عزیزم ؟ هنوز نخوابیدي ؟ با خنده گفتم : من تازه بیدار شدم . زنگ زدي ؟ - آره ...- خوب چی شد ؟- هیچی قرار شد آخر هفته بیام صحبت کنم .از شادي جیغ کوتاهی کشیدم : راست می گی ! واي حسین چقدر خوشحالم.
حسین هم خندید : خدا کنه جواب مثبت بدن راستی من فردا خونه جدید هستم باید کلید اینجا رو تحویل بدم.- اسباب کشی کردي ؟ - تقریبا اما هنوز چیزي نچیدم می خوام تو اینکارو بکنی با سلیقه خودت.تمام وجودم لبریز از شادي شد. وقتی گوشی را گذاشتم دلم می خواست زودتر روزها بگذرد . اطمینان داشتم همه چیز روبه راه شده مادرم و پدرم دل نازکی داشتند و طاقت دیدن رنج و ناراحتی تنها دخترشان را نداشتند.کم کم حالم بهتر می شد و می توانستم راحت راه بروم و حرکت کنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برایم می آورد و انقدرکنارم می نشست تا غذایم را تمام کنم. منهم اطاعت می کردم. دلم نمی خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب کنم. عاقبت روزي که منتظرش بودم رسید . این بار عمو فرخ و دایی علی هم آمده بودند. مجلس تقریبا مثل یک بله بران معمولی بود. به حسین گفته بودم تا لباس رسمی بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسین هم سنگ تمام گذاشته بود.از پنجره اتاقم ناظرش بودم . یک سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفید شیپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ریش و سبیل مرتب و کوتاه و کت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چیز عالی و کامل بود. حسین داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع کرده بودم تا کلمه اي را هم نشنیده نگذارم. حسین با همه سلام و احوالپرسی کرد و بعد صداي عمو فرخم آمد که درباره کار و تحصیلات حسین می پرسید. بعد هم جوابهاي حسین نزدیک یک ساعت صحبت هاي پراکنده وراجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمی آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد یا نه ؟ می دانستم از حسین دل خوشی ندارد و فکر می کند او با حیله و نیرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فریب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هیچ امکان دیگري را در نظر نمی گرفت و منهم از متقاعد کردنش خسته شده بودم.
عاقبت صحبت به جایی رسید که انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنیدم :- خوب آقاي ایزدي اینطور که معلومه شما موفق شدید. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتی مهتاب با این وصلت موافقت می کنیم. چون جون دخترمون برامون خیلی مهمتر از هر چیز دیگه اي است. فوقش مهتاب یک مدت با شما زندگی می کنه و سرش به سنگ می خوره که من اطمینان دارم همینطوره چون تفاوتهاي تربیتی و فکري شما دوتا خیلی زیاده اما حالا که مهتاب اینقدر پا فشاري می کنه وقصد کرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمیده ما هم حرفی نداریم اما بدون که این رضایت قلبی نیست ... چند لحظه سکوت حکم فرما شد و بعد صداي رنجیده حسین بلند شد :- من خیلی متاسفم جناب مجد . همیشه فکر می کردم رعایت اخلاقیات و شرعیات از من یک آدم نه ایده آل ولی حداقل قابل قبول ساخته . می دونم که طرز فکر و تربیتمون با هم فرق داره اما یک عشق حقیقی و بزرگ بینمون بوجود آمده که قابل چشم پوشی نیست وگرنه منهم خودم رو تا این حد کوچک نمی کردم و این همه تحقیر و توهین رو به خاطرعقایدي که هنوزم برام مقدسه به جان نمی خریدم. من اینجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزیزي که بهش قول دادم بر سر پیمان باقی بمانم و او هم همین قول را به من داده بنابراین تمام این حرفها و پیش بینی هاي توهین آمیزشما رو ندیده می گیرم و ازتون می خوام زودتر به این وضع خاتمه بدید. هر طور بفرمایید بنده آماده هستم تا مراسمی درخور و شایسته بگیرم ... پدرم با لحن عصبی و خشک به میان حرف حسین رفت : مثل اینکه تنها کسی که از این وضع ناراحت نیست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد یکی از ائمه است. همان روز تو یک محضر عقد کنید و برید سر زندگی تون ....
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهاردهم
عمو فرخ غمگین گفت : آخه داداش همینطوري بی سر و صدا که نمیشه ...پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضی نیست و نمی خوام دلش رو بیشتر از این خون کنم. ولی باز هم میل خود بچه هاست.اگه آقاي ایزدي بخوان فامیل و دوستاشون رو دعوت کنن ...حسین با آرامش جواب داد : من که یکبار خدمتتون عرض کردم کسی رو ندارم ولی باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت کنید اگر خواستید مراسم بگیرید من در خدمت هستم. اگر هم نه میل خودتونه ...بعد صداي دایی ام به گوشم خورد : صحبت سر مهریه و شیر بها چی میشه ؟...حسین جواب داد : هر چی بفرمایید بنده قبول دارم. پدرم با خستگی جواب داد : خیلی خوب پس شما فردا تشریف بیارید من سر این مسایل یک مشورتی با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم می دم.چند لحظه بعد حسین رفته بود و دل من بی قرار در سینه می تپید . اهسته در را باز کردم و وارد سالن شدمم. عمو ودایی ام سر به زیر انداخته بودند. سهیل خیره به گلهاي قالی مانده بود و پدرم عصبی به سیگارش پک می زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همین فردا حسین بمیرد و دخترشان بیوه شود! صداي مادرم افکارم را بر هم زد :- خوب مهتاب خانم راضی شدي ؟سري تکان دادم و گفتم : بله راضی شدم .
مادرم دندان هایش را رویهم فشار داد : روتو برم !بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . این پسره بچه بدي به نظر نمی رسه. داداش میگه خونه و زندگی هم داره ... خوب توکل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر که زن و شوهر همدیگرو دوست داشته باشن. تا اونجایی که سهیل به من گفته و از در و همسایه و محل کار این بابا تحقیق کرده هیچ نقطه سیاهی تو زندگی این پسر نیست. همه رو اسمش قسم می خورن و بچه با مرام و سالمی هم هست. حالا اگه یک کم مذهبی هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت می گذره که اون هم خودش قبول کرده ...صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان این پسر تو جبهه مجروح شده شیمیایی یه می فهمید ؟ این دختر چشم سفید ما می خواد زندگی شو آتیش بزنه تا حالا من نشنیدم یکی از این مجروح هاي شیمیایی حالشون خوب بشه همه محکوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب باید با چشم باز این راه رو انتخاب کنه که فردا پس فردا دایم یک پاش بیمارستان باشه یک پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با یکی دو تا بچه بی گناه بیوه و بی پناه دست از پا درازتر برگرده بیخ ریش خودمون ؟ مگه خواستگار آینده روشن و سرو پا دار کم داره ؟ باز اگه این پسر مجروح و مریض نبود من حرفی نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت می گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت می گذره ... اما ...با غیظ گفتم : اگه بمیره هم باز به خود مهتاب سخت می گذره نترسید من در هیچ شرایطی دست از پا درازتر بیخ ریش شما بر نمی گردم. خودم انقدر عرضه دارم که روي دو تا پاي خودم وایستم. این همه انسانیت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودنی است. حسین یک آدمه هنوز هم زنده است امیدوارم تا صد سال دیگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهایی مثل ما جونش رو کف دستش گذاشت و سینه سپر کرد حالا که مریض و مجروح شده طردش می کنید ؟ واقعا جاي تاسفداره ... اینو بهتون بگم که من نه از روي ترحم که از روي عشق حسین رو انتخاب کردم. توکلم هم به خداست . ممکنه من زودتر از حسین بمیرم آن وقت شما باید جوابگوي پسر مردم باشید که بدبختش کردید!!بدون اینکه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشک هایم سرازیر شود تا کمی آرام بگیرم.
خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشناي عقد داشتم. - دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟قبل از اینکه فرصت کنم جلوى حرف زدن مادرم را بگیرم، با لحنى طلبکارانه گفت:- والله، از دست این دختر مى ترسیم حرف بزنیم!... ولى من فکر کردم شما به جاى مهریه، خونه اى که تازه خریدید پشت قبالۀ مهتاب بندازید، اینطورى...حسین مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیکه پاکت سفید رنگ و بزرگى را از داخل کیفش بیرون مى آورد،گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خریدم... ملاحظه بفرمایید...آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى کسى حرفى نزد، بعد سهیل متعجب پرسید:- جدى؟ تو قبل از اینکه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى کنى، رفتى خونه رو به اسمش کردى؟حسین لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه!
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پانزدهم
دوباره به روحانى که داشت خطبه را مى خواند، خیره شدم.- وکیلم؟دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در کار نبود تا زیر لفظى عروسش را بدهد، حسین آهسته دستم را میان دستانش گرفت.احساس کردم چیزى در دستانم گذاشت، زیر چادر سپید به کف دستم نگاه کردم. یک جفت گوشواره ظریف و زیبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقیقى سر بلند کردم: بله...هیچکس کل نکشید و هلهله نکرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:- مبارك باشه.بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسیدن صورتم، گردنبند زیبا و سنگینى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و کیسۀ کوچکى به دستم داد. مادرم نیامده بود و در آن لحظه اصلا برایم اهمیتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسیده بودم. لیلا وشادى هم در گوشۀ سالن محضر ایستاده بودند. نوبت به امضا کردن دفتر رسیده بود، بوى اسفند فضا را پر کرده بود. درکنارى، على دوست صمیمى حسین به همراه پدرش ایستاده بودند، شاهدان حسین! پدر و سهیل هم شاهدان من بودند.تصمیم گرفته بودیم هیچ جشنى برگزار نکنیم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسین هم کسى را نداشت که به عروسى دعوت کند، مى ماند فامیل پرمدعاى من، که همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند که تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ایراد بنى اسرائیلى بگیرند. شب قبل وقتى حسین مى خواست برود، به دنبالش تا حیاط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:- آخرش مهر من رو معلوم نکردى...
حسین دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.کمى فکر کردم و کنار استخر نشستم. حسین هم کنارم نشست. دستم را بلند کردم و گفتم:- یک جلد قرآن...حسین سرى تکان داد: خوب، دیگه؟- چهارده شاخه گل مریم...- خوب؟انگشت سومم را بلند کردم: یک شاخه نبات...حسین منتظر نگاهم کرد. کمى فکر کردم و با خنده گفتم: صد و بیست و چهار هزار...حسین متعجب گفت: سکه؟قهقهه زدم: نه، بوسه!حسین نگاه عجیبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بیست و چهار هزار تا؟با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى باید مهریه ام رو تمام و کمال بپردازى، اون موقع صد و بیست وچهار هزار بوسه به نیت صد و بیست و چهار پیغمبر، شاید تو رو از تصمیمت منصرف کنه، بعد از صد هزارمین بوسه، با من آشتى می کنى و از طلاقم منصرف مى شى...حسین به خنده افتاد قبوله، ولى این آخرى بین خودمون مى مونه، باشه؟سرى تکان دادم: باشه، ولى یادت نره.دوباره به اطراف نگاه کردم. پدر و سهیل داشتند دفتر را امضا مى کردند. پدر على، که مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلوآمد ریش و سبیل سفیدى داشت با ابرویى پرپشت و چشمان نافذى که ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز کرد ودست حسین را گرفت. بعد خم شد و سر حسین را بوسید: مبارکت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.بعد رو به من کرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...جعبه اى به طرفم دراز کرد: قابلى نداره.
گرفتم و آهسته تشکر کردم. بعد لیلا جلو آمد. دستبند پهن و زیبایى با نگین هاى درشت برلیان دور دستم بست و گفت:انشاءالله خوشبخت باشید. امیدوارم سالهاى سال زیر سایه حضرت على (ع)، کنار هم خوشبخت و سعادتمند باشید...با بغض گفتم: شرمنده کردى لیلا جون...شادى هم گردن آویز زیبایى به گردنم انداخت و تبریک گفت. قرار بود بعد از محضر، یکسره به فرودگاه برویم. حسین براى مشهد بلیط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برویم و بعد وارد خانه شویم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهیزیه بخرم. کمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت کارها به پایان رسید و با همه خداحافظى کردیم. سهیل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان کردند، اما پدرم و بقیه همراهان از جلوى محضرخداحافظى کردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرین لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بیاید، تا موقع سوار شدن به هواپیما، چشم انتظار بودم، اما بیهوده بود، چون مادرم نیامد. ساك کوچکى همراهم آورده بودم. به دنبال حسین، سوار هواپیما شدم. وقتى هواپیما از زمین بلند شد، حسین چشمانش را بست و زیر لب شروع به دعا خواندن کرد. بعد از چند دقیقه چشم گشود و با لبخند به من خیره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت:تو دیگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنیا باید بدوم تا بتونم نذرهایم را ادا کنم. با تعجب پرسیدم: چه نذرى؟حسین خندید: هزار جور نذر و نیاز کردم تا تو رو به دست بیارم، حالا باید اداش کنم.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شانزدهم
از خستگى چشم رویهم گذاشتم. نفهمیدم چقدر گذشته بود که با صداى حسین به خود آمدم:- مهتاب، بلند شو عزیزم، رسیدیم.با عجله بلند شدم و ساکم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...- یکساعته خوابیدى خانوم!باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هایم را بسته بودم. با خیال راحت در تاکسى نشستم و گذاشتم تا حسین به جاى منهم تصمیم بگیرد. هتلى که تاکسى جلویش ایستاد، نزدیک به حرم، و تر و تمیز بود. یک اتاق دو تخته گرفتیم،هتل آنچنان لوکسى نبود، اما بد هم نبود. یک اتاق بزرگ و آفتابگیر با حمام و دستشویى، یک تلویزیون بیست و یک اینچ هم روى میز به چشم مى خورد. دو لیوان و یک پارچ کوچک که در سینى وارونه شده بودند، روى یخچال کوچک اتاق به چشم مى خورد. رو تختى رنگى شاد و زیبا داشت. کفش هایم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوزخوابم مى آمد، اما با صداى حسین به خود آمدم.- مهتاب، بیا اول بریم حرم زیارت، بعد ناهار بخور و بخواب.بى حال گفتم: من خیلى خسته ام! حسین کنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزیزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نیست حالا که آمدى مشهد،اول بریم خدمت آقا، یک سلام کوچولو بدیم؟نمى دانستم چه بگویم؟ چشمان معصوم حسین، خیره نگاهم مى کرد. ناگزیر بلند شدم و گفتم:- خیلى خوب.
هر دو وضو گرفتیم و به طرف حرم راه افتادیم. از هتل تا حرم، پیاده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر کلاس نرفته بودم، اما اهمیتى نداشت، چون شادى و لیلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سرامتحان کمکم مى کنند. وقتى به صحن حرم رسیدیم، حسین خم شد و کفش و جورابش را در آورد و در کیسه اى که همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حرکاتش خیره شدم. انگار از خود بى خود شده و از یاد برده که من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو باید برى قسمت خانمها، نیم ساعت دیگر همین جا، خوب؟سرى تکان دادم و به طرف حرم حرکت کردم. به اطرافم نگاه کردم. عده اى در گوشه و کنار صحن، فرش انداخته وناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به کفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و کفش هایم را به مسئول کفش کن، سپردم. چادر نمازى که به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعیت موج مى زد، اطراف ضریح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زیارتنامه بودم که ناگهان مقابل دیدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار کسى راه را برایم باز مى کرد. زنها از سر راهم کنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز کردم و ضریح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى میله هایى که از تماس مداوم دست و صورت زوار،گرم بود، گذاشتم. زیر لب گفتم: خدایا شکرت، از تو مى خواهم در کنار حسین، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم کرده بود. فشار جمعیت وادارم مى کرد، ضریح را رها کنم، قبل از آنکه انگشتانم ازدور میله ها باز شود، فریاد زدم:- اى امام رضا، به حسین شفاى عاجل عنایت بفرما!زنى از کنارم با لهجه غلیظ آذرى گفت: آمین، قبول اوستون!بعد با موج جمعیت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بیرون آمدم و کفش هایم را تحویل گرفتم. لحظه اى بعد،همراه حسین به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خوردیم، در تمام مدت حسین نگاهم مى کرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسین با صدایى آهسته گفت:- تو برو، من الان مى آم. وارد اتاق شدم و با عجله لباس هایم را عوض کردم. از حسین خجالت مى کشیدم و نمى توانستم راحت لباس عوض کنم، دست و صورتم را شستم و خشک کردم. سر حال آمده بودم. آهسته روي تخت دراز کشیدم و دستانم را زیر سرم. گذاشتم «. خدایا، یعنى همه چیز درست شده بود؟ حالا من زن حسین بودم، بعد از دو سال، به آرزویم رسیده بودم » قلبم پر از شادي شد. چشمانم را بستم و در رویاى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود که چشم گشودم. هوا تاریک شده بود. سرم را برگرداندم، حسین کنارم دراز کشیده و خوابیده بود. روى آرنج بلند شدم و با دقت به صورتش خیره شدم.مژه هایش بلند و برگشته بود. ریش و سبیل سیاهش مثل همیشه مرتب بود. لبهایش کبود و کوچک، رویهم چفت شده بود. ابروهاى پرپشت و کمانى اش به طرف شقیقه هایش متمایل بود. پیشانى صاف و کوتاهى داشت. شاید هم موهایش زیادى در پیشانى پیش رفته بود. دستانش را روى سینه، در هم قفل کرده و در آرامش نفس مى کشید. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر این پسر را دوست داشتم. دستم را دراز کردم و روى موهایش کشیدم. موهایش کمى جعد داشت و زیر دستم شکل موج مى گرفت. بعد روى صورتش خم شدم. نفس هایش، موهایم را مى لرزاند. با اینکه خواب بود ولى خجالت مى کشیدم. خواستم عقب بروم که ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش کشید.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_هفدهم
چشمانش را باز کرد و خندید:- کجا؟با خجالت گفتم: حسین... تو بیدار بودى؟حسین حسین روى دستانش بلند شد و به صورتم خیره شد: عاقبت روزى که آرزویش را داشتم، رسید.در سکوت نگاهش کردم. خم شد و با ملایمت، پیشانی ام را بوسید. با اینکه دیگر محرم هم بودیم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسین در گوشم زمزمه کرد:- ناراحتى؟سرم را تکان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى کشم...دستان مشتاق حسین، دستانم را گرفت، صدایش نجواگون بود.- مهتاب... تو پاداش کدوم کار خوب منى؟... خیلى دوستت دارم.با لکنت گفتم: منهم دوستت دارم.صداى حسین گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همین حالا شروع کنم تا بتونم مهریه ات رو بدم...بعد، سراپا شور و هیجان شروع کرد به بوسیدنم. چشمانم، بینى ام، لبهایم...ناخودآگاه چشمانم را بستم، طاقت آنهمه اشتیاق حسین را نداشتم. لحظه اى بعد در میان بازوان و آغوش گرمش، پا به دنیاى ناشناخته اى گذاشتم که سراسر عشق و شور بود. چشمانم را محکم رویهم فشار مى دادم که اگر خواب هستم،بیدار نشوم.
براى چندمین بار بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. حسین هنوز نیامده بود. به اطرافم نگاه کردم. یک دست مبل راحتى،یک قالیچۀ کوچک و دستبافت، تلویزیون بیست و یک اینچ که تازه از جعبه در آورده بودیم، یک ضبط صوت بزرگ ویک بوفۀ کوچک اما زیبا وسایل هال کوچکمان را تشکیل مى داد. تقریبا دو ماه از زندگى مشترکمان مى گذشت، حسین تمام اثاثیۀ قدیمى خانۀ پدرى اش را بخشیده بود. به آشپزخانه نگاه کردم، کوچک اما دعوت کننده بود. یک اجاق گاز استیل، یک یخچال فریزر بزرگ و یک حصیر زیبا کف آشپزخانه، روى پیشخوان چند ظرف سرامیک و رنگارنگ پر ازقند و شکر و چاى قرار داشت، پشت پیشخوان هم چهار صندلى بلند و چوبى گذاشته بودم. فضاى خانه کوچکمان گرم وصمیمى بود و من تک تک وسایلمان را دوست داشتم. روى عسلى هاى کوچک ظروف سفالى و آباژورهاى پایه کوتاه ورنگین قرار داشت. یکى از اتاق خوابها خالى بود و وسایل اندکش تشکیل شده بود از یک قالیچۀ کوچک ماشینى و یک کتابخانه، اتاق خواب بزرگتر، شامل سرویس خواب و یک صندلى گهواره اى بود که با وجود قیمت بالایش، نتوانسته بودماز آن چشم بپوشم. رو تختى سفید با گلهاى ریز بنفش و آبى و زرد، اتاق را رنگى از شادى مى بخشید. پرده ها هم ترکیبىاز این چند رنگ بود. بالاى تختمان عکس بزرگ، قاب شدة من، قرار داشت. حسین اصرار داشت عکس را آنجا بزند ومن هم حرفى نزدم. ولى دوست داشتم عکسى از هر دو نفرمان آنجا قرار مى گرفت. روى پاتختى هاى کنار تخت، دوآباژور کوچک و فانتزى، یک قاب عکس از خانوادة حسین و یک جلد قرآن قرار داشت. اتاق خوابمان یک کمد سرتاسرى و دیوارى هم داشت که تقریبا برایمان حکم یک انبارى بزرگ را داشت. چند هفته پیش به اتفاق گلرخ به خانه پدرى ام رفته بودم تا لباس ها و وسایلم را جمع کنم، مادرم با اینکه مى دانست من به آنجا مى روم از خانه بیرون رفته بود.
درسکوت، لباسها، کتاب ها و وسایل مورد نیاز و مربوط به خودم را جمع کردم، هر چقدر کار بسته بندى وسایلم را آهسته وکند انجام دادم، مادرم به خانه برنگشت، ناچار کارتن ها و چمدان هایم را در صندوق عقب ماشین سهیل گذاشتم وکامپیوترم را هم روى صندلى عقب جاى دادم و با دلتنگى خانه پدرى ام را ترك کردم. حالا کامپیوتر روى یک میزکوچک در گوشه اى از اتاق خوابمان قرار داشت. اواخر ترم پنجم بودم ولى هنوز لاى کتاب ها و جزواتم را باز نکرده بودم، کمى به پشت گرمى کمک هاى حسین، تنبلى مى کردم. صداى چرخش کلید در قفل، مرا از افکارم بیرون کشید.یک نگاه کوتاه در آینه انداختم، آرایش کامل و لباس تمیز، موهایم را روى شانه ها آزاد گذاشته بودم، چون حسین اینطورى دوست داشت. هنوز از اتاق خواب خارج نشده بودم، که صداى مهربانش بلند شد: - مهتاب سلام!با شادى جلو رفتم: سلام، نمى شه یک بار هم که شده مهلت بدى من اول سلام کنم؟حسین خندید: چه فرقى مى کنه، خوشگلم؟پاکت هاى میوه را روى پیشخوان آشپزخانه گذاشت. نگاهى کوتاه به داخل آشپزخانه انداخت و با خنده پرسید: از شام خبرى نیست؟آه از نهادم بلند شد، باز یادم رفته بود. انگار به جز من کس دیگرى خانه بود که باید به فکر پختن شام و ناهار بیفتد!! با شرمندگى گفتم: یادم رفت، الان درست مى کنم.حسین جلو آمد و صورتم را بوسید: غصه نخور، خودم درست مى کنم.قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم، داخل آشپزخانه، مشغول پوست کندن پیاز شد. از خدا خواسته، روى مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیستم
با دلتنگی گفتم: براي همیشه؟گلرخ روي مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزي معلوم نشده، ما هم که هستیم.بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوي اشک هایم را که منتظر تلنگري از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صداي شادش در خانه پیچید:- سلام! خونه اي؟همانطور دمر روي تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من درآن حال با عجله جلو آمد.- چی شده؟ چرا داري گریه می کنی؟وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردي...با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان براي همیشه برن خارج...و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تومطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست.
حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوري؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن براي زندگی خودشون تصمیم بگیرن.با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داري؟سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت: - خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادرو پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا براي همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.حسین سري تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدرمصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!حسین بالش را به طرفی انداخت و محکم در آغوشم گرفت. صداي آرامش کنار گوشم پیچید:- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدي.فوري گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بري.صداي قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت.
به لیلا و شادي که روي مبلها نشسته بودند لبخند زدم. بشقابها را جلویشان گذاشتم و ظرف پر از شیرینی را روي میزقرار دادم و گفتم : بچه ها خودتون بردارید تعارف نکنید . لیلا با لبخندي معنی دار گفت : نکنه خبري شده که زیاد خم و راست نمی شی ؟فوري جواب دادم : نه خیر هیچ خبري نیست به جز ...شادي بقیه جمله ام را ادامه داد : تنبلی !من به کمک حسین که علی رغم تمام شیطنت ها و بازیگوشی هاي من تمام دروس را برایم توضیح داده و مسایلش را حل کرده بود امتحانهایم را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم . شادي و لیلا را دعوت کرده بودم تا کمی بگو و بخند داشته باشیم و خستگی امتحانات را از تن بدر کنیم.سینی چاي را مقابل دوستانم گرفتم و رو به لیلا گفتم : راستی تو چرا هیچوقت با مهرداد خونه ما نمی آي ؟ حسین هردفعه می گه دعوت کن یک شب شام بیان پیش ما من هم هی می گم بهشون می گم .لیلا شانه اي بالا انداخت و گفت : راستش خودم هم خیلی دلم می خواد با دوستانم رفت و آمد داشته باشم اما خیلی ازرفت و آمد خوشش نمی آد.
شادي متعجب پرسید : آخه چرا ؟ صورت لیلا در هم رفت : چه می دونم ؟ می گه دوست نداره هر جا می ره همه با ترحم به من نگاه کنن و در گوش هم پچ پچ کنن زنه چقدر جوون تر از مرده است !سري تکان دادم و براي اینکه موضوع صحبت رو عوض کنم گفتم : خوب بچه ها ثبت نام کیه ؟شادي ابرو بالا انداخت : معلومه خیلی بهت خوش می گذره ها اصلا به در و دیوار دانشگاه نگاه نمی کنی ببینی دنیا دست کیه !لیلا جرعه اي از چاي نوشید : فردا ساعت ده صبح نوبت ثبت نام ماست. شادي خندید : البته ده صبح اگه بیاي همه کدها طبق معمول پر شده این پیش ثبت نام و قرتی بازي ها به درد عمه شون می خوره . وقتی بچه ها رفتند هوا رو به تاریکی می رفت . ناهار خیلی خوبی از کار درآمده بود و من راضی مشغول شستن ظرفها بودم. کم کم به کارهاي خانه عادت و در آشپزي مهارت کسب می کردم. آخرین ظرف را آب می کشیدم که زنگ زدند.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسین با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست میوه را جمع کرد و درظرفشویى گذاشت. بى حال گفتم: حسین جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بیا بریم بخوابیم.وقتى در رختخواب دراز کشیدم ساعتى از نیمه شب گذشته بود، از خستگى بیهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسین از خواب پریدم. هوا گرگ و میش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسین خیره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پریدم. در دستشویى را با شدت باز کردم. حسین روى کاسۀ دستشویى خم شده بود و سرفه مى کرد.به سرامیک سفید خیره شدم که پر از لکه هاى قرمز و لخته شدة خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحیف حسین از شدت سرفه مى لرزید. با بغض گفتم: حسین چى شده؟سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تکان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى کند و حالش خراب است. به طرف تلفن دویدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پیدا کرده و گرفتم. با عجله و صدایى که از فرط ترس و نگرانى مثل جیغ شده بود، آدرس را دادم. حسین همانطور که سرفه مى کرد از دستشویى بیرون آمد. اسپرى را از روى میز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه کنارش ایستاده بودم. نمى دانستم چه کار باید بکنم!لحظه اى بعد حسین روى مبل از حال رفت. پرده هاى بینى اش تند تند بهم مى خورد. شکم و قفسه سینه اش پایین مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهایش خرخرهاى نامنظمى بود که با کف خون آلودى که از گوشه لبانش سرازیرشده بود، در هم مى آمیخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جیغ کشیدم: حسین...حسین...
جلو رفتم، سرم را روى سینه اش گذاشتم، خس خس جانکاهى گوشم را پر کرد. هق هق گریه امانم نمى داد. مستاصل و بیچاره، روپوش و روسرى ام را پوشیدم. پا برهنه از در خانه بیرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محکم با کف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسایه طبقه پایین کوبیدم. همانطور هم جیغ مى زدم: کمک... کمک...همزمان با گشوده شدن در، شنیدم که ماشینى جلوى در آپارتمان پارك کرد. گریه کنان دویدم و در را باز کردم. به مرد سفید پوشى که جلوى در ایستاده بود التماس کردم:- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشید.مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى که با پیژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ایستاده بود. با دیدنم خواب آلود گفت:چى شده خانم ایزدى؟نالیدم: حسین، از هوش رفته. چند دقیقه بعد همسایه ها نگران جلوى در خانه ام ایستاده بودند. بهیارانى که با آمبولانس آمده براى حسین ماسک اکسیژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حرکت کرد، بى اختیار شروع به دعا خواندن کردم. با صداى بلند، از خدا کمک خواستم. آدرس بیمارستانى که همیشه حسین را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى کردم با تلفن همراه دکتر احدى تماس بگیرم. بعد از نیم ساعت کلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گریه و اضطراب، ماجرا را براى دکتر احدى تعریف کردم، وقتى دکتر مطمئنم کرد که همان لحظه بالاى سرحسین مى رود، تازه نفس راحتى کشیدم. همسایه ها به خانه هایشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى که لحظه اى پیش حسین رویش بیهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را رویهم گذاشتم و زیر لب شروع به دعا خواندن کردم.
نمى دانم چه مدت گذشته بود که با صداى زنگ تلفن از جا پریدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود.هراسان تلفن را برداشتم:- الو؟صداى ظریف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدایى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. یاد شب قبل افتادم که حسین سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر کمکم کرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا ترکید. با گریه براى سحر تعریف کردم که چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهایم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آییم بیمارستان، چیزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعیت تنها بگذارم.وقتى به بیمارستان رسیدیم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسین، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با دیدنمان از جا بلند شد. حسین آهسته پرسید: سحر خانم، دکتر احدى هنوزنیامدن؟سحر سرش را تکان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بیرون بمانم.حسین ضربه اى به در زد و داخل شد. من کنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دکتر احدى با پاکتى پر از عکس و آزمایش بیرون آمد. من و سحر بلند شدیم و جلو رفتیم. صداى دکتر احدى گرفته بود: - حدسم درست بود، ایشون هم تحت تاثیر گازهاى شیمیایى، آلوده شدن.صداى حسین مى لرزید: پس چرا تا حالا هیچ طوریش نبود؟ الان نزدیک شش سال از پایان جنگ مى گذره...دکتر احدى دست در جیب کرد: خوب، نظریه ها در این زمینه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، یکى مقاومت بدن هر فرده که با افراد دیگه فرق مى کنه، دوم میزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و میزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بیشتر گاز استنشاق کردین. بروز علایم بیمارى هاى شیمیایى ممکن است ده یا پانزده سال و یا حتى بیشتر طول بکشد. ولى به هر حال باید براى ادامۀ معالجات برید خارج.
حسین پا به پا شد: آخه دکتر شما چرا اصرار دارید بریم خارج؟ مگه همین جا امکان مداوا نیست؟دکتر احدى نگاهى به حسین انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ این آلمانى ها و انگلیسى ها تسلیحات شیمیایى به عراق فروختن، براى همین خودشون داروهاى پیشرفته اى دارن که از پیشرفت بیمارى جلوگیرى مى کنه. حالا که هر دوتون دوست هستید بهترین موقعیته که از طریق بنیاد جانبازان اقدام کنید و برید. بهرحال آدم نباید دست رو دست بذاره ومنتظر معجزه بمونه... نه؟و با قدمهایى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه کردم که مات و گیج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درك مى کردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم:- غصه نخور، خدا بزرگه.
بعد هر سه نفر داخل اتاق على شدیم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با دیدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من که خیلى خوشحالم.بعد رو به حسین کرد و گفت: حسین، همین الان دو سجده شکر به جا آوردم...حسین متعجب نگاهش کرد: چرا؟على سر به زیر انداخت. صدایش به سختى شنیده مى شد:- از خدا پنهان نیست بذار از تو هم پنهان نباشه، من همیشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى که توماسکتو روى صورت من زدى تا همین امروز، این احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى کردم که چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بیمارستان، گریه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم که وجود ناچیزمن باعث این همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش کابوس مى دیدم. اما حالا خدا رو شکر مى کنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصیبت تو گرفتار شدم...صداى على در اثر گریه بریده بریده و منقطع شده بود: حسین به روح رضا که برام خیلى عزیز بود، خیلى خوشحالم. حالا که منهم شیمیایى هستم این احساس در من کمتر شده... اگه اون روز ماسکم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع کرده بودم... اگه...على به گریه افتاد و حسین جلو رفت و بغلش کرد. بى اختیار اشک مى ریختم و نمى توانستم خودم را کنترل کنم.
حالا از آن روز نزدیک به یک ماه مى گذشت و حسین راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از کشور برود.امید، در دلم جوانه زده بود. چندین کمیسیون پزشکى تشکیل و پرونده حسین و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آینده هر دو را به آلمان اعزام کنند، با اینکه از فکر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امکان رهایى حسین از این مصیبت، بیشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم و همه این سر زندگى وموفقیت را مدیون حسین بودم که با قبول سفر به خارج مرا از بند فکر و خیال رهایى بخشیده بود. در این میان سهیل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت کارها سر وسامان گرفت و هنگام جدایى فرا رسید. سحر از من خوددارتر بود. حسین چمدانش را مى بست و من اشک مى ریختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگیرم. هر چه حسین دلدارى ام مى داد، بى فایده بود.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل
جلوي در سهیل پارك کرد و گفت:- بفرمائید...با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...گلرخ دستش را روي زنگ گذاشت و قلب من پر از شادي شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوي چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهاي امین الدوله فضا را آکنده بود. به جاي اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن هاي نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودي افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل هاي طلایی پوشیده بود. موهایش را بالاي سرش جمع کرده بود. انبوه موهاي طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدي موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجواي آهسته اش را شنیدم: مهتاب... عزیزم.
خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. واي که چه خوب است مادرم در آغوش امن مادر فرو رفتن،. از شب قبل دایم دلهره این لحظه را داشتم مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم ، اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند براي همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاك می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدي... بعد صداي گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.صداي سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...دست در کمر پدرم وارد سالن شدم. واى که چقدر دلم براى این خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خیره شدم. خرده ریزهاى مادرم که آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشیم، فرشهاى نرم و ابریشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفیس، واى که چقدر براي همه چیز دلتنگ شده بودم. مادرم لیوان هاى شربت را روى میز گذاشت و خودش کنار من نشست. دستان ظریف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:- خوب مهتاب برام تعریف کن. حسین چطوره؟ چه کار مى کنى؟ درست به کجا رسیده؟
موهایم را از صورتم کنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین هاي ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟ دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم. مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم براي تو پر می کشید...با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادي؟ چرا بهم زنگ نمی زدي؟مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردي من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این میناي آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زري از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد! چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زري آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پاي من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که اي کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیرکردن و من حرص خوردم که نگو! دخترة غربتی!خنده ام گرفت. دلم براي حرفهاي مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داري بخندي! براي خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدي، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله!سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستري شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش!مادرم خم شد و بغلم کرد. صداي آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_یکم
با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین براي همیشه از ایران می رین. چند لحظه اي هر دو سکوت کردیم. صداي پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سري تکان داد و گفت: راستشو بخواي خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جاي دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب،بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادري براي بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شوببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار براي سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازي اونجوري پرپرشد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوي غم به بغل داشتی!از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت...
مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه اي شربت نوشید و گفت:- سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین براي معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟لیوان خالی شربتم را روي میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم براي همراهی اش بیاي و بعد پیش ما بمونید... هان؟
سري تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره.منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم.با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره...- نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار براي اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه.صداي پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - واي شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت!وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت:- چقدر جاي حسین خالیه.
همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهیل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسین خیلى خالى بود، کاش اینجا بود و مى دید که پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افکارم غرق بودم که صداى سهیل از جا پراندم:- مهتاب بیا، ببین شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خیره شدم. آهسته گفتم: الو...؟ چند لحظه صدایى نیامد. فکر کردم سهیل شوخى کرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعیف حسین به گوشم رسید:سلام عروسک... چطورى؟با شادى زیاد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟صدایش را به سختى مى شنیدم: خبرى نیست، احتمالا آخر هفته دیگه عملم مى کنند. قراره قسمتى از ریه رو که بافتهاش از بین رفته بردارن.پرسیدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟چند لحظه اى صدایى نیامد، بعد صداى ضعیفش را شنیدم:- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زیاد حرف بزنم. تو کجایى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، کسى گوشى رو برنمى داره...با خنده گفتم: باورت نمى شه کجام، خونه مامان اینا...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ماجرای «ضامن آهو» بودن امام رضا(ع) چیست؟
آنچه در ذیل میآید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صدوق(۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا از آنجا نشأت گرفته است.
و اینک حکایت:
ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی میگوید: روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز همچنان دنبال آهو میدوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد. یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمیشد، هرچه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمی جَست و از خود تکان نمیخورد، ولی هر گاه که آهو از جای خود(همان کنار دیوار) دور میشد یوز هم او را دنبال میکرد اما همین که به دیوار پناه میبرد یوز بازمیگشت تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد، من وارد مزار حضرت رضا(علیه السلام) شدم و از ابو نصر مُقری(ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا(ع)بوده است) پرسیدم که آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟ گفت ندیدمش، همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگلهای آهو و رد پیشابش(=ادرار) را دیدم ولی خود آهو را نه!.
پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم. از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش می آمد به این«مشهد» روی می آوردم و حاجت خویش را می خواستم خداوند حاجت مرا برآورده می فرمود... و هیچ گاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب میکرد و این چیزی است که از برکات این مشهد-که سلام خدا بر ساکنش باد-بر من آشکار شد.
منبع: عیون اخبار الرضا؛ شیخ صَدوق؛ به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات؛ ص ۴۵۸-۴۵۷.
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:
_چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
_خسته شدی از #کلیپ تکراری♨️‼️
یه #کانال پیدا کردم پُر از کلیپ فان💥حتما بیاید #میترکید از خنده وای از دست #حیف_نون😹👇
✘🤣https://eitaa.com/joinchat/1242038782C65d8cf6537
✘🤣https://eitaa.com/joinchat/1242038782C65d8cf6537
_کانالی که همه عاشقش شدن 😂😂
💥اینجا هیچ وقت پیر نمیشی😍👆🏿