#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل
جلوي در سهیل پارك کرد و گفت:- بفرمائید...با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...گلرخ دستش را روي زنگ گذاشت و قلب من پر از شادي شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوي چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهاي امین الدوله فضا را آکنده بود. به جاي اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن هاي نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودي افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل هاي طلایی پوشیده بود. موهایش را بالاي سرش جمع کرده بود. انبوه موهاي طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدي موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجواي آهسته اش را شنیدم: مهتاب... عزیزم.
خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. واي که چه خوب است مادرم در آغوش امن مادر فرو رفتن،. از شب قبل دایم دلهره این لحظه را داشتم مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم ، اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند براي همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاك می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدي... بعد صداي گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.صداي سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...دست در کمر پدرم وارد سالن شدم. واى که چقدر دلم براى این خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خیره شدم. خرده ریزهاى مادرم که آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشیم، فرشهاى نرم و ابریشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفیس، واى که چقدر براي همه چیز دلتنگ شده بودم. مادرم لیوان هاى شربت را روى میز گذاشت و خودش کنار من نشست. دستان ظریف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:- خوب مهتاب برام تعریف کن. حسین چطوره؟ چه کار مى کنى؟ درست به کجا رسیده؟
موهایم را از صورتم کنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین هاي ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟ دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم. مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم براي تو پر می کشید...با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادي؟ چرا بهم زنگ نمی زدي؟مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردي من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این میناي آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زري از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد! چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زري آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پاي من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که اي کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیرکردن و من حرص خوردم که نگو! دخترة غربتی!خنده ام گرفت. دلم براي حرفهاي مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داري بخندي! براي خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدي، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله!سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستري شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش!مادرم خم شد و بغلم کرد. صداي آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_چهل
مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید.
همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد.
مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟!
مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم.
مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟!
مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم.
حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد.
همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند.
مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و
گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که..
_که چی ؟!
_مهرزاد بره سوریه.
مهرزاد از خوشحالی نمیتوانست حرفی بزند
انگار در خواب بود.
تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟!
از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت.
_سلام داداش خوبی؟!
_الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟!
_ممنون من که عالیم.
–خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟!
مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه.
_جدی میگی مهرزاد؟!
_بله، همین الان مادرم گفت.
_خب خداروشکر.
دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه.
_اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود.
_لطف داری داداش.
_خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی.
_ فردا میام پیشت داداش.
مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید.
#نویسنده_زهرا_بانو
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
╔═...💕💕...══#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_چهل
محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن.
با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.
همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم .
چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!
چند دقیقه بعد برگشت
چشام به حلقه ی تو دستام بود
نمیخواستم دیگه نگاش کنم
بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من.
مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و
_این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد.
منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد.
شما به بزرگی خودتون ببخشید
از حرفش یه لبخند زدم
بازم چیزی نگفتم
محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود.
رسیدیم به ماشینش.
درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین
میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم
_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و
+پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست
از بوی عطرش مست شده بودم
برای اولین بار،با این فاصله ی کم، کنارم نشسته بود.
دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
____
محمد
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید .
شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد.
برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!
شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم
_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم.
کاکائوش و نصف کرد
نصفش و گذاشت تو دهنش
منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد.
نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم.
بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم.
با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم.
دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم
ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و
+دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم
برگشت سمتم
دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید
+چشم
خواست برگرده که گفتم
_و...
دوباره برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین
یه لبخند زدو پلک هاش و روی هم فشرد.بودنش کنارم مثل یه رویا بود
یه رویای شیرین و دوست داشتنی!
____
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓