#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیستم
با دلتنگی گفتم: براي همیشه؟گلرخ روي مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزي معلوم نشده، ما هم که هستیم.بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوي اشک هایم را که منتظر تلنگري از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صداي شادش در خانه پیچید:- سلام! خونه اي؟همانطور دمر روي تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من درآن حال با عجله جلو آمد.- چی شده؟ چرا داري گریه می کنی؟وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردي...با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان براي همیشه برن خارج...و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تومطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست.
حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوري؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن براي زندگی خودشون تصمیم بگیرن.با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داري؟سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت: - خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادرو پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا براي همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.حسین سري تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدرمصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!حسین بالش را به طرفی انداخت و محکم در آغوشم گرفت. صداي آرامش کنار گوشم پیچید:- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدي.فوري گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بري.صداي قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت.
به لیلا و شادي که روي مبلها نشسته بودند لبخند زدم. بشقابها را جلویشان گذاشتم و ظرف پر از شیرینی را روي میزقرار دادم و گفتم : بچه ها خودتون بردارید تعارف نکنید . لیلا با لبخندي معنی دار گفت : نکنه خبري شده که زیاد خم و راست نمی شی ؟فوري جواب دادم : نه خیر هیچ خبري نیست به جز ...شادي بقیه جمله ام را ادامه داد : تنبلی !من به کمک حسین که علی رغم تمام شیطنت ها و بازیگوشی هاي من تمام دروس را برایم توضیح داده و مسایلش را حل کرده بود امتحانهایم را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم . شادي و لیلا را دعوت کرده بودم تا کمی بگو و بخند داشته باشیم و خستگی امتحانات را از تن بدر کنیم.سینی چاي را مقابل دوستانم گرفتم و رو به لیلا گفتم : راستی تو چرا هیچوقت با مهرداد خونه ما نمی آي ؟ حسین هردفعه می گه دعوت کن یک شب شام بیان پیش ما من هم هی می گم بهشون می گم .لیلا شانه اي بالا انداخت و گفت : راستش خودم هم خیلی دلم می خواد با دوستانم رفت و آمد داشته باشم اما خیلی ازرفت و آمد خوشش نمی آد.
شادي متعجب پرسید : آخه چرا ؟ صورت لیلا در هم رفت : چه می دونم ؟ می گه دوست نداره هر جا می ره همه با ترحم به من نگاه کنن و در گوش هم پچ پچ کنن زنه چقدر جوون تر از مرده است !سري تکان دادم و براي اینکه موضوع صحبت رو عوض کنم گفتم : خوب بچه ها ثبت نام کیه ؟شادي ابرو بالا انداخت : معلومه خیلی بهت خوش می گذره ها اصلا به در و دیوار دانشگاه نگاه نمی کنی ببینی دنیا دست کیه !لیلا جرعه اي از چاي نوشید : فردا ساعت ده صبح نوبت ثبت نام ماست. شادي خندید : البته ده صبح اگه بیاي همه کدها طبق معمول پر شده این پیش ثبت نام و قرتی بازي ها به درد عمه شون می خوره . وقتی بچه ها رفتند هوا رو به تاریکی می رفت . ناهار خیلی خوبی از کار درآمده بود و من راضی مشغول شستن ظرفها بودم. کم کم به کارهاي خانه عادت و در آشپزي مهارت کسب می کردم. آخرین ظرف را آب می کشیدم که زنگ زدند.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیستم
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.
البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.
از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.
شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم.
_حورا جان کاری نداری؟!
_نه. سلام برسونین به همه.
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.
اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662