#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهارم
با اضطراب و هیجان به خانه برگشتم. همه جا ساکن بود و انگار کسی خانه نبود. روي تخت نشستم و سعی کردم درس بخوانم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و اصلا نمی توانستم تمرکز کنم. ساعت هم انگاربا من لج کرده بود. مثل یک لاك پشت فس فس می کرد. و جلو می رفت. هوا تاریک شد بی آنکه من از جایم تکان خورده باشم. تقریبا هر یک ربع به خانه حسین زنگ می زدم. اما خبري نبود. عاقبت سر و صداي در بلند شد . قلبم درسینه می کوبید و دست و پایم می لرزید . پدرم به محض ورود صدایم کرد:- مهتاب مهتاب کجایی ؟فوري از جا بلند شدم و بیرون رفتم : سلام من اینجا هستم. پدرم با خستگی نگاهی کرد و گفت : علیک سلام مادرت کجاست ؟شانه اي بالا انداختم: نمی دانم وقتی من آمدم خانه نبود.پدرم خودش را روي مبل انداخت : حتما قهر کرده رفته خونه برادرش ! ببین ما رو تو چه هچلی انداختی .
بعد چایی که جلویش گذاشته بودم برداشت و ادامه داد : - امروز دوباره این پسره پیداش شد. نمی دونم آدرس شرکت منو از کجا آورده حتما سهیل بهش داده به هر حال آمد.نشستیم و با هم صحبت کردیم. می گفت خیلی وقته که تصمیمش رو گرفته و هر بار تو مانعش شدي ... آره ؟سرم را پایین انداختم . پدرم گفت : از پدر و مادرش پرسیدم جواب داد کسی رو نداره . یک خونه داره و یک مقدار پول براي برگزاري مراسم عروسی... هنوز من حرفی نزده براي خودش عروسی هم گرفته ! با اینکه به نظرم پسر بدي نیامد اما مهتاب این جور آدمها وصله ی ما نیستند. تو با این نوع تفکر و طرز زندگی آشنا نیستی الان بچه اي احساساتی هستی یک تصمیمی می گیري ولی تب تند زود عرق می کنه و سرد می شه . اون وقت دیگه پشیمونی سودي نداره این حرفها به کنار مادرت خودش رو می کشه اگه تو بخواي زن این آدم بشی .
تمام نیرو و توانم را جمع کردم و به زور گفتم : آخه چرا بابا مگه حسین چه عیبی و ایرادي داره ؟ یک پسر پاك و درست که داره زندگی می کنه کار می کنه .روي پا خودش وایستاده آخه چه ایرادي داره ؟براي یک زندگی ساده امکانات داره مثل سهیل یک خونه داره یک کار پر در آمد داره دیگه چی می خواهید؟ براي چی مامان انقدر ناراحته ؟ من دلم نمی خواد زن کوروش بشم و برم خارج زندگی کنم. به کی باید بگم ؟پدرم از ناچاري شانه اي بالا انداخت و گفت : در هر حال من براي پنج شنبه همین هفته یک وقت بهش دادم بیاد خونه صحبت کنه در حضور مادرت و تو تا اون روز ببینم چی می شه ! با شنیدن این حرف کمی امیدوار شدم. لحن پدر آنقدر قاطع و جدي نبود که کاملا نا امید شوم. می دانستم از حسین بدش نیامده و فقط از عکس و العمل تند مادرم می ترسد. سرنماز از خدا خواستم که مادرم را راضی کند. دیروقت شب عاقبت مادرم همراه پدرم به خانه برگشت. صدایش را می شنیدم که به پدرم غر می زد :- تو که می دونی نظر من چیه حالا بهش وقت هم دادي ؟... امیر نکنه تو هم طرف این دختره هستی که انقدر رو دار شده؟نمی شنیدم پدرم چه جوابی می دهدد اما از لحن صداي مادرم می دانستم عصبانی است و به این سادگی ها تسلیم نمی شود.
صبح پنج شنبه سرانجام فرا رسید . انقدر اضطراب و نگرانی داشتم که تا صبح در اتاقم قدم زدم. بعد از نماز صبح با علم به اینکه همه خوابند به حسین تلفن کردم . می دانستم بیدار است و احتمالا سر سجاده دعا می کند. حدسم درست بود وبا اولین زنگ گوشی را برداشت وقتی صداي مرا شنید با تعجب گفت : دختر تو چرا این موقع بیداري ؟باخنده گفتم : براي همون دلیل که تو بیداري ...حسین با هیجان گفت : براي نماز بیدار شدي ؟دوباره خندیدم : براي نماز نخوابیدم. از دیشب بیدارم حسین من خیلی می ترسم. صداي آرامش در گوشم پیچید : نترس عزیزم به خدا توکل کن مطمئن باش همه چیز درست می شه غمگین گفتم :حسین می شه خواهش کنم از جبهه رفتن و مجروح شدنت حرفی نزنی ؟لحظه اي سکوت شد . بعد صداي حسین آرام و مطمئن بلند شد :- مهتاب پدر و مادر تو حق دارن همه چیز رو در مورد من بدونن از من نخواه که بهشون دروغ بگم.با حرص گفتم : راستشو نگو دروغ هم نگو !حسین خندید : نترس دختر خوب دلم خیلی روشنه مطمئن باش موقع اسباب کشی تو هم کمکم می کنی .با خنده گفتم : پس براي اسباب کشی نگرانی ؟ هان ؟حسین دلجویانه گفت : نه عزیزم شوخی کردم . نگران نباش برو یکم استراحت کن . من طرفهاي ساعت هفت می آم فقط دعا کن . از ته دل .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_چـهارم
✍دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد.
من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند.
حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن
پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم.
پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه
چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن..
حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم.
امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا
و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.
خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد
شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد..
تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس
میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم..
حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را..
سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم..
ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم.
چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد
بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟
اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم
اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود..
من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش
اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد..چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼