eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای مصاحبه اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ... - حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است چرخید سمت من ... - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ نمی دونستم چی بگم شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود به چهره آدم ها که نگاه می کردم انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ... حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا بقیه حرفش رو خورد - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی خندیدم حالا قبول شدم یا رد؟ با خنده زد روی شونه ام - فردا ببینمت ان شاء الله از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت محکم می ایستاد روز آخر اون دو نفر دیگه رفتن من مونده بودم و آقای علیمرادی توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد پیشنهادش خیلی عالی بود - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه یه نگاه به چهره افخم کردم آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره که حتما باید بفهمم نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ به افخم نگاهی کرد و خندید - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت از اونجا که خارج می شدیم آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... - نه متشکرم مزاحم شما نمیشم هوا که خوبه پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید سوار شو کارت دارم حدسم درست بود اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت - حتما باید ازش خبر دار بشی سوار شدم چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می کنی؟ - هنوز نظری ندارم باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم نظر شما چیه؟ باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
امروز که تعطیل بودم تا خود ظهر خوابیدم .اما چه خوابی این هستی صد بار بیشتر اومد در اتاقم رو باز کرد و سر وسایلم رفت .من هم قید بقیه خوابم رو زدم و رفتم حمام .قرار بود ساعت ۴ خطبه عقد رو بخونن . شیوا ازم قول گرفته بود که حتما حضور داشته باشم . مونده بودم چی بپوشم که مناسب باشه یه آرایش ملیح کردم.بالاخره تصمیم گرفتم همون لباسی رو که عروسی شیرین پوشیده بودم بپوشم . یه کت و شلوار خیلی شیک بود .کتش حالت براق صدفی بود با یه تاپ و شلوار مشکی . تن خورش حرف نداشت . روسریم رو که به لباسم میومد سرم کردم و به حالت فانتزی درستش کردم .یه بوس برای خودم فرستادم و رفتم پایین . وقتی رسیدیم ساعت از ۴ گذشته بود از مامان اجازه گرفتم و رفتم طبقه بالا همونجا که عقد میکردن .وقتی رسیدم متوجه شدم خطبه عقد در حال جاری شدنه .شیوا تو اون لباس و آرایش زیبا خیلی ناز شده بود .نیما هم خیلی برازنده شده بود . دور تا دور سفره عقد رو جمعیت گرفته بود . من هم سعی کردم از لای جمیعت رد بشم اما مگه میذاشتن.مثل این ندید بدیدا با لبخند های گشاد زل زده بودن به دهن شیوا . بلاخره شیوا خا نم بله رو گفت .آخه ...نیما چه ذوق کرده بود . دیگه این نیما هم که رضایت خودش رو اعلام کرد زلزله شد .من هم که از ذوقم مثل این بچه ها دست میزدم . یه چند باری پیرزن بغل دستم بهم چپ نگاه کرد که بابا چه خبره ..... در آخرم دید نه من اصلا بروی خودم هم نمیارم دست کرد تو گوشش وفکر کنم سمعکش رو خاموش کرد موقعی که شیوا و نیما عسل دهن هم میذاشتن ،یهو دلم هوای امیر رو کرد .هر چی سرک کشیدم ندیدمش .یه زن که تاقچه بود هم جلوی من وایساده بود تکون نمیخورد .این طرف و اون طرف هم راهی نبود برم.خیال هم نداشتن تکون بخورن.بنابر این روی پنجه پاهام ایستادم و سعی کردم قدم رو بلند تر کنم بلکه بهتر ببینم . در حال کله کشین راحیل و بهمن و همینطور شایان و علی رو دیدم .اما امیر کنارشون نبود .داشتم زیر لب به این ضعیفه های جلوم بد و بیراه میگفتم که صدای آشنایی آهسته گفت : احیانا شخص مورد نظر شما ،کنار دستتون نیست . سرم رو به طرف امیر که کنار من وایساده بود و با لبخند به روبرو نگاه میکرد برگردوندم . یه پیراهن طوسی نوک مدادی پوشیده بود که کراواتش رو کمی شل روش بسته بود .آستینش رو هم کمی بالا تا زده بود .صورتش هم حسابی سه تیغ که چه عرض کنم هشت تیغ کرده بود .هنوز در حال تجزیه و تحلیل صورتش بودم که یهو برگشت به طرفم . اصلا این همه کارهاش یهویی بود .یهویی ظاهر میشد ،یهویی لبخند میزد،یهویی نگاه میکرد . میخواستم صورتم رو برگردونم و نگاهم رو ازش بگیرم اما نمیتونستم .حتی مژه هم نمیتونستم بزنم .انگاری چشمهاش آهنربا داشت . لبخندش پررنگ تر شد و گفت: سلام . به خودم امدم و هر طوری که بود نگاهم رو ازش گرفتم .آهسته جواب سلامش رو دادم . شاید فقط از حرکت لبهام متوجه پاسخم شد .چون تو اون سر و صدا رسیدن صدای من به گوش اون فرکانس بالا میخواست .مونده بودم برم یا بمونم که گفت : جواب سوالم رو ندادید ؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم .جدی گفتم : جواب سوال شما کاملا مشخصه . -پس حدسم درست بود . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••