○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_هفدهم : ✍وصیت
.
❤️داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …
یه خانم؟ کی هست؟ …
💜هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … .
💛یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم …
شما اینجا چه کار می کنید؟ … .
چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …
💙نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … .
بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده
💚مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …
✍ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفـدهـم
✍با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه مکث کرد:همه مسلمونها هم بد نیستند، سارایه روز اینو میفهمی فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود مِن مِن کرد:بابت سیلی، متاسفم رو به رویم ایستاد چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!! احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:چقدر دیر کردی چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ فقط نگاهش کردم هیچ وقت نخواستمش فقط دلم برایش می سوخت یک زنِ ترسو و قابل ترحم چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟ گربه چند جان داشت؟ هفت؟ نُه؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود...
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن اون دیگه برنمیگرده چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم
لرزید لرزیدنش را دیدم چرا همیشه دلم به حالش می سوخت تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشددرِ اتاقم را قفل کردم مادر به در کوبید:سارا چی شد دانیال کجاست چرا باید قیدشو بزنم چرا میگی دیگه برنمیگرده؟
🌾🌼🌾🌼🌾
✍باید تیر نهایی را رها میکردم با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم خشاب آخر را خالی کردم:پسرت مرده تو ترکیه دفنش کردن مسلمونا کشتنش در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید در را کمی باز کردم از میان باریکه ی در، مادر را دیدم خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم دوست داشتم بخوابم حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم صبح، خیلی زود آماده شدم پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم این همه نامهربانی حقش نبود جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد ایستادم دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم کمی درد میکرد خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد چشم چرخاندم صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود عثمان رو به رویم ایستاد دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت گرم بود چشمانش شرم داشت: بازم متاسفم بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده صوفی واقعا زیبا بود چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق درست مثل من انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: بابت دیروز عذر میخوام کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام فقط انگیزمو گفتم عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:یه چیزایی با خودم آوردم چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد دانیال بود دانیال خودم عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان ...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃?
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖#شاید_معجزه ❤
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
از صبح بچها به کمک اهالی روستا فضای جلوی حسینیه رو آماده کرده بودن برای عصر..
صندلی چیده بودن😄
ایستگاه صلواتی🍷
و گل نرگس هدیه میدادن مردم 🌼
و با کیک و شربت پذیرایی میکردن🍰🍷
نیم ساعت قبل از جشن رفتیم که اماده بشیم..
دخترا مانتو رنگی پوشیده بودن با روسری های گل گلی که حجاب لبنانی خیلی زیبا ترشون کرده بود...
ولی من چی؟! 🙁
بلد نبودم مثل اونا حجاب کنم..
+فاطمه؟!
_جانم؟!
فاطمه هم دانشگاهیم بود ازش خواستم برای منم مثل خودشون روسریمو ببنده..
+چه خوشکل شدی بانو!😍
فقط ریحانه چادر رنگی داری؟!🤔
لبخند زدم☺
آره داشتم..
همونی که ماه بانو برام هدیه آوورده بود..
همونیکه بوی یاس میداد😍
پوشیدمش💚
#چقدراحساسبهتریداشتم🍃🍡
#شاید_معجزه ❤
این هفته برام پر از استرس گذشته بود..
همش ترس اینو داشتم ک مراسم خوب پیش نره و شرمنده اهالی روستا بشم ..😞
اما به لطف خدا و بچه ها و خود اهالی اونقد خوب پیش رفته بود که امروز که روز آخر بود کل خستگی رو از تنم برده بود...😍
اومدیم آماده شیم و بریم ک دیگه کم کم مراسم شروع میشد..💫
شلوار مشکی مردونه و پیرهن سفیدمو پوشیدم ..😎
دستی هم به موهای نامرتبم کشیدم و...🎩
یکمم عطر زدم و با بچه ها رفتیم بیرون...😎
این روزا دوربین دارمون؛
یا همون خانم صالحی رو بیشتر شناخته بودم
اونقدر با روز اولی ک دیده بودمش تغییر کرده بود که .....بگذریم 😊
من مسئول ایستگاه صلواتی و پذیرایی بودم🍭🍷
هرکسی ک وارد فضای جشن میشد میومد شربت میخورد بعد میرفت سمت صندلیا...🍬
سرم پائین بود و تند تند شربت میریختم؛
که صدای یکی از خانوم های گروه خودم رو شنیدم که گفت :
+قبول باشه ازتون🌹
نگاهمو آوردم بالا تا ازش تشکر کنم که نگاهم افتاد به #دوربین_دارمون 😐
کی #چادری شد ...🤔
چقدر تغییر کرده بود..
داشت ازمون عکس میگرفت😂
که یه لیوان شربت برداشت و تشکر کرد و رفت ..😒
زیر لب زمزمه کردم
#چه_خوبه_این_معجزه_ها💗🍃💗
#شاید_معجزه ❤
.
اولین بار بود میومدم جشن نیمه ی شعبان🎊💚
برام پر از لذت بود😍
پر از حسآی خوبی هیچوقت نخواستم تجربه کنم😞
پر از آرامشی بود که هیچ کجای دنیا بهش نرسیده بودم💔
و تمام این #شیرینی ها رو مدیون #رفیق هایی بودم که سخاوتمندانه،
ریحانه یِ بی سر و پا رو قبول کرده بودن💫
اون روز تو همون جشنی که برای قدم هایِ مبارک #امام_مهدیم💚 بود دعا کردم خدا این آرامش رو از زندگیم نگیره💖
روز به روز حال خوبمو خوبترکنه ❤
از ته قلبم از شهدا خواستم خودشون هوایِ دلِ تازه ترمیم شده م رو داشته باشن☺
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـدهـم
✍ناهار رسیدیم سبزوارکنار یه پارک ایستادیم کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد
- من یه دختر و پسر دارم ... و اگر ممکنه بهم کمکی کنید مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید
سرش رو انداخت پایین که بره مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟
با شرمندگی سرش رو آورد بالا چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد با خوشحالی گفت
- دخترم از دخترتون بزرگ تره اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره برو یه چیزی به مامان بگو بابا دوباره باهات لج می کنه ها
راست می گفت من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب
- شرمنده خانم به زحمت افتادید
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت از ما دور شد اما من دیگه آرامش نداشتم طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸
*رمان خواندنی و جذاب*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفدهم
#شهدا_راه_نجات
اذان صبح که ماشین نگه داشت برای نماز سریع بیدار شدم
به فاطمه گفتم سوئشرت بپوش هوا سرده
رفتم سمت ساره ،زینب ،محدثه خواهرم
-زینب جان عزیزم پاشو نمازه
از صدای من ساره هم بیدارشد
-بچه ها شما برید من تااین فنقلی بیدار کنم ۷-۸دقیقه ای طول میکشه
زینب و ساره :نه بابا منتظر میمونیم باهم بریم
-باشه
محدثه جان خانم گل پاشو نماز بخونیم
چشم های خواب آلودش باز کرد و گفت :زهرا خوابم میاد😴😴
-پاشو آفرین
یادت رفته عمو جان گفتن آقا امام زمان همیشه نمازشون اول وقت میخونن
بالاخره بیدارشد
یه پتو مسافرتی پیچیدم دورش
باهم رفتیم وضو گرفتیم
نماز خوند که برگشتیم اتوبوس
محدثهـ فنقلی: آجی من گشنمه
-بخواب دو ساعت دیگه صبحانه است
محدثهـ فنقلی :إه آجی من الان گشنمه
-بیا این سیب بخور ته دلت بگیره
بالاخره خوابید
زینب: خیلی شیطونها
-وای شیطون برای یک دقیقه شه
بالاخره بعداز اذان ظهر
ساعت ۵ظهر رسیدیم مشهد
هتل خانمها و آقایان جدا بود
طبق درخواست خودمون من و خواهرام ،محدثه بخشی و ساره و زینب تو یه سوئید شدیم
فاطمه و محدثه بخشی سر خیابان با همسراشون
منتظر ما و زینب بودن که بریم زیارت
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو......ش
آیدی نویسنده:
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
🌸❤🌸❤🌸❤🌸❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هــفدهـم
✍فشار شیاطین سنگین تر شده بود مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ایمانم رو هدف گرفته بودند خدا کجاست؟ چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون الرحمن بخون از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید فبای آلاء ربکما تکذبان فبای آلاء ربکما تکذبان آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت از شدت درد، نفسم بند اومد آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد امام زمان منو ببخش می خواستم سربازت باشم اما حالا کور
و زمان از حرکت ایستاد .
دیدم جوانی مقابلم ایستاده خوشرو ولی جدی دستش رو روی مچ پام گذاشت آرام دستش رو بالا میاورد با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد خروج روح رو از بدنم حس می کردم اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت هنوز الرحمن تمام نشده بود حاجی بهم ریخته بود دکترها سعی می کردن احیام کنن و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست حسرت بود و حسرت
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت جوانی غرق نور به سمتم میومد خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند
جمله تمام نشده با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم
برگشت نفسش برگشت توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد برگشت ضربان و نفسش برگشت.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق
#قسمت_هفدهم
#حق_الناس
بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید
من چندروز حس میکردم مریضم
رفتم دکتر
که فهمیدم مادر شدم
هم خوشحال بودم هم ناراحت
محمد چی اون بچه میخواد یعنی
امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن
تو اتاق داشتم حاضر میشدم
محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم
صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه
گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی
سعی میکرد آروم حرف بزنه
حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر
بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم
نشستم رو تخت و زدم زیر گریه
از صدای گریه ام وارد اتاق شد
محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟
-تو چیو از من پنهان میکنی
محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن
اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم
آخرشب که بلند شدیم
علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم
محمد:روز مرگم من تنها
اما کاش همین کفنم بشه
علی:این چه حرفیه
محمد:ما بریم شب بخیر
اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه
هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد
نام نویسنده:بانو....ش
ادامه دارد🚶#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هفدهم
#سردار_دلها
داشتیم از دانشگاه میومدیم بیرون
زهرا گفت :به نرگس زنگ نزنیم؟!!
-اره حتما زنگ بزنیم
شماره نرگس گرفتم و گفتم : سلام عروس خانم خوبی ؟
نرگس حاضر باش میایم دنبالت بریم مزارشهدا
رفتیم دنبال نرگس
تا سوار ماشین شد کلی جیغ وداد که زود باش تعریف کن چیشد
نرگس:🙊🙊
اسم آقامون محمدابراهیمه
-وای چه اسمی
اسمش با حاج ابراهیم همت یکیه
نرگس:اوهوم اوهوم
خیلی پسرخوبیه
دستش تا اون لحظه زیر چادر بود از زیر چادر درآورد و نگاهمون افتاد به انگشتر نشان که تو دستش نشسته بود 😍😊
زینب از پشت خم شد دستش رو گذاشت رو بوق
-هوی روانی دارم رانندگی میکنما
میمیریم
زینب: خخخخ 🙊🙊🙊ببخشید
سرراهمون نفری چندتا دسته گل خریدیم
از قطعه ی مزار آقاسیدمحمدحسین میردوستی بود وارد شدیم
خواهرش سرمزاربود
من عاشق این خانواده بودم
باهاش سلام و علیک کردیم
دستش فشار دادم گفتم دلم برات تنگ شده بود خانم
یه نیم ساعت سر مزار شهید میردوستی بودیم
بعد راه افتادیم بریم سمت مزار شهید علی خلیلی
وسط راه ایستادم
نرگس :چرا نمیایی پس؟
-میخام برم سرمزار علی آقا(شهید علی عبداللهی )
نرگس:میخای منم باهات بیام
-نه خودم میرم
بازم یاد گذشته زنده شد
هههه وقتی که با سیدهادی میومدیم
یه نجوایی عاشقانه با همین شهید داشیم
هق هق گریه ام بلند شد که نرگس اومد دلداریم داد گفت بسه سادات پاشو بریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_هفدهم
گرچه توی دلش غوغا بود، یادش نرفته بود که محسن خواستگار سرسخت خودش بود، اما خانوادش که از ازدواج
ساجده ومهران دل خوشی نداشتند، بهش جواب رد دادند، فردای اون روزی که مادرش تلفنی جواب منفی شونو
اعلام کرده بود ساجده با تنی کبود و خرد و خمیر اومد خونه، مهران تا جایی که می خورد کتکش زده بود فقط به
خاطر اینکه خواهرش به محسن جواب رد داده بود! با یاد آوری این صحنه اخماش رفت توی هم، محسن که متوجه
اخم فاطمه شد فوری گفت:
-هیچ وقت فرصت نشد بهتون بگم، احساس میکنم الان وقتشه، یعنی شاید ما دیگه همدیگه رو هیچ وقت نبینیم، کار خدا بود که امروز هم من و هم شما اینجا همدیگه رو دیدیم، پس بهتره حرفی رو که این همه ساله توی دلم نگه
داشتم بهتون بگم... من.... من برای مرگ خواهرتون متاسفم.... اون دختر خوبی بود و برادر من لیاقت زندگی با اون
رو نداشت... متاسفم که همه چیز این طوری خراب شد ...
فاطمه چیزی نگفت، تنها سری تکون داد و رفت
و نگاه حسرت بار محسن به سیاهی چادری دوخته شد که هر لحظه دور تر و دورتر میشد، محسن از همون زمانی که
ساجده با برادرش ازدواج کرد از فاطمه خوشش اومده بود، اما با کارایی که برادرش میکرد مطمئن بود که رسیدن به
فاطمه براش یک آرزو باقی میمونه، گرچه تلاشش رو کرد و حتی به خواستگاریش هم رفت، اما نشد... محسن به
فاطمه نگقت که مهران یک ماه از مرگ ساجده نگذشته با دختر عموش ازدواج کرد، دختر عمویی که دودمان اونو و
خوانوادش رو به باد داده بود و بیچارشون کرده بود، اینم نگفت که مادرش هر روز میگه آه ساجده ما رو گرفت که این دختر سلیطه گیرمون اومد... نگفت چون گفتنش چیزی رو عوض نمیکرد،نه آدمی زنده میشد و نه آرزویی برآورده...
فاطمه توی تاکسی نشسته بود و با خودش فکر میکرد، به خاطر وجود محسن فرصت نکرده بود سر قبر ساجده بشینه و با خواهرش درد و دل کنه، از حرفهای محسن عصبانی بود، همش با خودش میگفت: متاسفی؟!!! اون زمانی
که از دستت بر میومد کاری کنی متاسف نبودی، حالا متاسفی؟!!!
چشماشو بست و خاطرات گذشته رو مرور کرد...
***
روز عروسی ساجده قشنگترین روز دنیا بود، هم برای فاطمه که ۱۴ سال بیشتر سن نداشت و از اون همه زرق و برق
عروسی و مهمونها به وجد اومده بود، هم برای خواهرش که به طرز بسیار زیبایی توی لباس عروسی میدرخشید و
بعد از مدتها تلاش به عشقش رسیده بود.
ساجده دو سالی بود که با مهران دوست بود اما خانوادش اجازه نمیدادند این دوتا با هم ازدواج کنند، پدرش با
شناختی که از خانواده مهران داشت راضی نمیشد دختر دسته گلش رو بسپاره به اون خانواده پول دار اما بی فرهنگ،
بالاخره اونقدر ساجده و مادرش اصرار کردند که پدر راضی شد.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هفدهم
✍از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم...
الله رو شکر کردم در دلم ازش #تشکر کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم #فکر میکردم که شاید من #لیاقت امتحان کردن توسط الله رو نداشتم هم ناراحت بودم و هم خوشحال اما راستش رو بگم بیشتر خوشحال بودم...
♥️دلم یک نگاه گرم و پر از #محبت میخواست دلم شلوغی میخواست یکبار دیگر همراهی با آقا مصطفی رو میخواست البته بهتر بگم دلم #شیرینی گردوئی هم میخواست...
همون لباس سبز ساده رو پوشیدم و منتظر شدم بلاخره اومد اون هم یک پیراهن سفید و با یک شلوار سیاه پوشیده بود عجب #شیک_پوش بود وقتی اومد تو بازم مثل شب اولی که اومدن #خواستگاری خجالت میکشیدم
نمیدونم چرا اما خجالت میکشیدم.
با دلم ور رفتم که بابا الان کی وقته خجالت کشیدنه سرت رو بلند کن و به دوتا #چشم_عسلی اونی که محرمته #نگاه کن چقد سخت بود بازم روم نشد نگاش کنم...
اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی وای دیدم با دست پر اومده یه جعبه شیرینی با یه شاخه #گل روش فکر کنم گردوئیه
از دستش گرفتم و تشکر کردم خیلی مودبانه نشستم خودش هم تعجب کرد چقد سخت بود #ساکت بشینم و حرف نزنم گفت میخوام برم #وضو بگیرم منم گفتم باشه بفرمایید داداشم داشت تمرین حرکات #رزمی میکرد به منم چند تا حرکت یاد داده بود...
آقا مصطفی دیدش و خوشش اومد نمیدونم چی شد که منم جو گیر شدم و پریدم وسط یادم نیود لباس بلند تنم کردم گفتم منم بلدم ببین پام تا کجا میرسه همین که پام رو بلند کردم یه دفعه کله ملق شدم کف زمین...
😰
لباسم چون بلند بود گیر کرد به پشت پای چپم و افتادم زمین یعنی پاک #آبروم رفت خیلی دردم گرفت ولی درد رو یادم رفته بود فقط یواش یواش به آقا مصطفی #نگاه انداختم که دیدم پحش زمین شده انقدر خندید که سرخ شده بود....😞
نگران خانواده خودم نبودم چون این مسائل عادی بود براشون ولی پیش آقا مصطفی آبروم رفت که رفت
😭منم خودم رو زود جمع و جور کردم دیدم ای بابا اینکه بازم داره میخنده یه نگاه عصبانی بهش انداختم و گفتم این مال لباسم بود بیا تا یه بار دیگه امتحان کنم ببین چقد کارم درسته
آقا مصطفی گفت نه دیگه تو رو خدا نرو من که دیگه جا ندارم بخندم همین کافی بود
😒هیچی نداشتم بگم داداشم گفت حالا نمیشد از این شیرین کاری ها به آقا مصطفی نشون ندی...؟منم پرو پرو گفتم نخیر نمیشد
😡خیلی عصبانی بودم هیچ چقد بهم خندید در آخر اون حرفش داغونم کرد
خلاصه خودم رو جمع کردم و صحنه سیرک رو ترک کردم آقا مصطفی هم با وجود اینکه ریز ریز میخندید رفت وضو بگیره...
😳ای بابا همش میخنده حالا یه اتفاقی افتاد بسه دیگه ... تا آخر شب دیگه هیچ حرکت نمایشی از خودم نشون ندادم حتی شلوغ هم نکردم حتی حرف هم نزدم چون آقا مصطفی هر وقت نگاش بهم میافتاد ریز ریز میخندید جوری که شونه هاش تکون میخورد
😒منم باهاش #قهر کردم آخر شب که رفت بازم جلوی خندش رو نگرفت هی میخندید... منم گفتم کاری نداری خداحافظ در رو محکم بستم و رفتم...
🤔با خودم فکر میکردم... مگه صحنه مچلی من خنده داره که هی میخنده به جای اینکه نگرانم باشه ببینه جاییم ضربه دیده یا نه...آخه من چقدر باید با این ملت در گیر باشم خوب برو طرف رو بلند کن بهش نخند
☹️ولی خوب #آبروم رفت حالا آبروی از دست رفته رو چطوری بر گردونم
آخه چرا #جوگیر شدی پریدی وسط
اصلا به تو چه حالا بیاو درستش کن...
😢خدایا چیکار کنم با این آبرو ریزی
ولی باهاش #آشتی نمیکنم چقدر بهم خندید خیر سرم دو روز برای اون عزا گرفته بودم چشمام انقدر پف کرده بود مثل #کیک اسفنجی انگار جوش شیرین اضافه کردم در آخر همه این فکرها خودمم خندم گرفت...
😡اما #قول دادم که باهاش #آشتی نکنم...
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفدهم
با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم
با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم
وگرنه چشاش بچم کاج میشد
با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت
-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟
-نه یاد یه چیزی افتادم
-چی؟
برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم
-من پفک کیخوام
-هان؟
-میگم پفک میخوام
-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری
-مگه فقط بچه ها پفک میخورن
-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم
یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم
-اومد طرفم و گفت
-خیل خوب قهر نکن میخرم برات
-نمیخوام دیگه
-همونطور که از کنارم رد میشد گفت
-خیلی بچه ای
اروم گفتم
-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنم
اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم
-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومی
سرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردم
که یکیشون سوتی کشیدو گفت
-اولل عجب لعبتی
-عجب لبایی جون میده واسه خوردم
از حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم
-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودم
احساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم
-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیم
بعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خنده
همش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردم
الان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتن
راه افتادم طرف بوفه ای که کامران رفته بود
اون پسرام پشت سرم راه افتاده بودن با دستی که روی ب.ا.س.ن.م قرار گرفت جیغی زدم و برگشتم طرف پسره و همچین خوابوندم تو صورتشو شروع کردم به فحش دادن
از ترس داشتم سکته میکردم اون نقطه از پارکم هیچکس نبود سعی کردم اصلا نشون ندم که ترسیدم
یکی از پسرا از پشت خودشو بهم چسبونده بود و داشت خودشو بالا وپایین میکرد و ای جون ای جون میگفت
خواستم ازش جدابشم که دستشو دورم حلقه کرد و اون پسرای دیگم میگفتن
-ارمان زنگ بزن داوود ماشین و بیاره بریم خونه ما کسی نیست یه شب توپ بااین خانومی داشته باشیم بعدم دتشو کشید رو لبم وگفت
-اووووووووومممممممم جون دارم لحظه شماری میکنم
با دیدن قامت کامران زدم زیر گریه
پسری که از پشت بغلم کرده بود گفت
-چیه عزیزم لذت نمیبری؟اشکال نداره مهم منم که دارم لذت میبرم
کامران با عصبانیت و قدم های تند داشت بهمون نزدیک میشد
با کفشام که پاشنه 10 سانتی نوک تیزی داشت محکم کوبوندم تو پای پیری که پشت سرم بود
اخی کرد و ولم کرد
سریع اومدم برم طرف کامران که اون یکی پسره دستمو وگرفت
-کجا خانومی به همین زودی میخوای بری؟در خدمت باشیم
کامران از پشت گردن پسره رو گرفت که پسره ولم کرد
با حرص گفت
-که میخوای درخدمتش باشی اره عوضی؟
-اخ اخ ولم کن به توچه اصلا
-نشونت میدم به من چه
بعدم محکم از پشت زد تو کمر پسره که باعث شد پسره نیم خیز رو زمین بیوفته
سریع دوییدم و پشت کامران پناه گرفتم و از پشت بلوزشو تو دستم گرفتم
دوستای پسره اومدن و با کامران درگیر شدن
بعد چند دقیقه که دیدن نمیتونن با کامران مبارزه کنن بعد چندتا فحش رکیک ازمون دور شدن
از بینی کامران داشت خون میومد
سریع از تو جیبم دستمال برئاشتم و خون دماغ کامران و باهاش پاک کردم
هق هقم تموم نمیشد کامران رو نیمکت نشسته بود و منم روبه روش زانو زده بودم
-بسه ساکت باش بهار سرم و بردی
بعدم من و کنار زدو پفکایی که رو زمین پرت کرده بود برداشت و گرفت طرفم
-بیا اینم پفکت
-نمیخوام
-بگیر حوصله ندارم به قران میزنم همینجا لهت میکنم
از جدیت تو صداش ترسیم از دستش گرفتم بعدم پشت سرش راه افتادم سمت ماشین تا توی ماشین نشستم دادش رفت هوا
-چه جلف بازی دراوردی که این طوری داشتن باهات لاس میزدن؟ها؟
واسه من که شوهرتم ازین ارایشا نمیکنی بعد واسه هر بی پدر و مادری که توخیابونه واسم لبات و سرخ میکنی و عین هو دخترای خیابونی خودت و درست میکنی؟
با گریه گفتم
-به خدا من کاری نکردم داشتم میومدم پیش تو
-خفه شو دهنت و ببند نمیخوام صدای نحست و بشنوم
تا خود خونه اشک میریختم و کامران با عصبانیت رانندگی میکرد
تارسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم وبا گریه رفتم تو اتاقم و در وبستم با همون لباسا رو تخت افتاده بودمو گریه میکردم ونفهمیدم کی خوابم برد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_هفدهم
گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمیداشتم انگار پا روی میخ میگذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرف میزد میگفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه....
قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو در مدرسه اگر شلوغی میکردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمیکردی نمیگفتی من نبودم میگفتی آقا من کردم و از تنبه نمیترسیدی حالا تو مدرسهی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود...
رفتم طرف مسجد ولی بسته بود بدنم داشت یخ میزد از سرما تو خیابان بودم که چشمم خورد به پمپ بنزین یواشکی رفتم تو دستشویی ولی خیلی سرد بود لباسم یخ گرفته بود پیرهنم رو در آوردم دلداری خودم رو میدادم میگفتم اگر یه کمونیست بتوانه سه سال تو یه جنگل ورزش کنه منم میتونم طاقت بیارم ولی بخدا آنقدر سرد بود که داشتم بی هوش میشدم با مشت میزدم به سینم که قلبم گرم بشه ولی تاثیری نداشت تا نماز صبح تو دستشویی بودم صدای اذان که اومد رفتم مسجد ولی خجالت کشیدم با اون سرو وضع برم داخل....
تو حیاط مسجد یه اتاق بود که مُرده هارو اونجا غسل میدادن رفتم تو بعد نماز همه رفتن امام جماعت مسجد به خادم مسجد گفت در رو نبند الان هوا روشن میشه رفتم تو پیرهنم رو که همه خونی بود شستم وضو گرفتم ولی تو نماز نمیدونستم دارم چی میگم از بس سردم بود...
پیرهنم رو انداختم رو بخاری خودمم دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت 10 که خادم مسجد اومد گفت چرا اینجایی؟ پاشو برو بیرون ببینم رفتم به فلان جا که آشغال های شهر رو میبردن اونجا دنبال کفش میگشتم که یه جفت پیدا کردم با یه کت کهنه ولی پاره بودن از هیچی بهتر بود...
آمدم داخل شهر گشنهم شده بود داشتم تو شهر میگشتم هرکی منو میدید بهم یه جوری نگاه میکرد مثل گداها انگار آدم نبودم همه با تعجب نگام میکردن کت پاره کفش پاره...
تا رسیدم یه جایی خیلی مردم جمع شده بودن گفتم چه خبره گفتن هیچی اینجا همه کارگرن برای کار جمع میشم اینجا منم یه گوشه ایستادم ولی بخدا داشتم از خجالت آب میشدم ولی کسی بهم نگاه نمیکرد...
دو روز رفتم غیر از آب چیزی نداشتم بخورم تا ظهرش رفتم برای نماز تو مسجد بعد نماز همه رفتن من موندم و چند تا طلبه ؛ یکیش تعارفم کرد برم پیششون گفتم ممنون نمیخورم ولی قسمم داد بزور رفتم سر سفره ولی چهار یا پنج لقمه بیشتر نخوردم که یکی از طلبه ها اومد گفت این گدا گشنه کیه آوردید...؟؟!!
اون یکی گفت خجالت بکش این چه حرفیه گفت برو بابا اینا چه میدونن خدا کیه گشنشه آمده مسجد شکمش رو سیر کنه بلند شدم که بزنمش ولی شیطان رو نفرین کردم اومدم بیرون...
گفتم خدایا خودت میدونی که میتونستم طوری بزنمش که نتونه روی پاهاش بیسته ولی بخاطر حرمت خونهت چیزی نگفتم....رفتم بیرون شهر آرزوی مــــرگ میکردم ، دوست داشتم بمیرم بخدا...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_شانزدهم وقتی رسیدم خونه سریع به آشپز خونه رفتم و یه مسکن از کابینت برداشتم و خور
.#تمنای_وجودم
#قسمت_هفدهم
شیوا به زور خودش رو کنترل کرد و طوری که هنوز ته خنده تو صداش بود گفت: حالا فهمیدم تو چرا امروز منگ میزنی .....تو امیر رو میگی ،پسر خالم ...هی گفتم تو چرا هذیون میگی... دوباره خندید _پسر خالت؟ -آره گفتم تو چرا هی از قیافه عموهوشنگ تعریف میکنی .... از این حرفش من هم خندیدم و گفتم :اما از حق نگذریم عمو هوشنگ هم بد تیکه ی نیست دوباره خندیدیم.نمیدونم چرا از شیوا پرسیدم :پسر خالت با خانومش بعدا میان . -امیر که ازدواج نکرده .اون ته تغاری خاله مریمه .بعد از دوتا دختر که هردوشون ازدواج کردن ،خاله مریم میگه امیر رو حالاحالا ها زن نمیده .البته این تا وقتی صحت داره که خاله یه دختر دم بخت نبینه .چون بلا فاصله اون رو به امیر برای ازدواج معرفی میکنه .امیر هم که خدا میدونه چه دختری رو میپسنده از همه یه ایرادی میگیره و میگه تا خودم کسی رو انتخاب نکردم و معرفی نکردم تلاش بیهوده نکنین . باز نمیدونم چرا اما وقتی فهمیدم امیر ازدواج نکرده ته دلم یه جوری شد . بی اختیار آروم گفتم:پس مهندس ازدواج نکرده ؟.... -چه بامزه امیر هم همین امروزهمین سوال رو از من کرد؟ -چه سوالی ؟ -این که تو ازدواج کردی یا نه دیگه ؟ ته دلم هری ریخت (ممکنه امیر هم به منظوری این سوال رو کرده باشه،اما نه شاید مثل من از رو کنجکاوی این رو پرسیده .به هر صورت اگه من براش مهم بودم .میومد ...راستی چرا نیومده ....؟...همون بهتر که نیومد حوصله قیافه اخموش رو نداشتم .....)
از روی مبل بلند شدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و سعی کردم از این فکرهای بیخود بیام بیرون .اما باز نمیدونم چرا از این که خبری از اومدن امیر نشد،دلخور شدم ،یه کمی هم بهم برخورد!..... انگار میخواستم با اومدن یا نیومدنش به خودم ثابت کنم که براش اهمیتی دارم ....... (پسره بیشعور،با نیومدنت شخصیت خودت رو نشون دادی ) خانوم رادمنش انگار فکر من رو خونده باشه روبه مادرم گفت: خانوم صداقت ،امیرازاینکه نتونست بیاد معذرت خواهی کرد ...راستش مادر شوهرم حال ندار بود ،اینه که خونه موند . چه بهانه ای ،اگه خوب نبود شما چرا اومدین . مادرم هم که از همجا بیخبر گفت :امیر ؟! -پسرم رو میگم ،آخه ی چند وقتیه مادر شوهرم حال نداره .... دیگه صبر نکردم ادامه حرفش رو بشنوم دست شیوا رو کشیدم و به اتاقم رفتیم شیوا دانشجو رشته ادبیات بود و عاشق شعر و شاعری .رو تختم نشستم و رو به شیوا که رو صندلی جلوی اینه نشسته بود گفتم : راستی شیوا این رشته تو فقط به درد عاشق پیشه ها میخوره . -این طورفکر میکنی ؟ -اره دیگه ...فکرش رو بکن تو اگه عاشق بشی با این شعرها میتونی یه جوری دل طرف رو بدست بیاری .چون میتونی با این شعر ها ابراز عشق کنی .اما من چی اگه یه روزی عاشق بشم با خط کش T و بیل و کلنگ باید ابراز علاقه کنم . زدیم زیر خنده . -دختر تو خیلی باحالی هر وقت تو رو میبینم کلی میخندم -خب ،راست میگم دیگه . -این طور هم که تو فکر میکنی نیست -از کجا اینقدر مطمئنی .مگه تا حالا عاشق شدی که اینطور میگی .... -شاید هم شده باشم . با این حرفش از جا پریدم و گفتم :راست میگی شیوا -نه بابا شوخی کردم -دروغ نگو.زود باش بگو ببینم این پسر خوشبخت کیه ؟ -شوخی کردم مستانه.
-مگه من با تو شوخی دارم .زود باش ..لوس نشو بگو .. شیوا که از خجالت صورتش سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت . -دیدی گفتم ،رنگ رخساره خبر...چی بود یادم رفته بقیش رو . -همون بهتر که تو مهندسی ساختمون رو انتخاب کردی رفتم جلو پاش نشستم و گفتم حالا بگو اون کیه؟ -بی خیال شو مستانه -فکر کردی تا نگی کیه ول کنت نیستم -....... یه دفه چیزی به ذهنم خطور کرد چشمهام رو ریز کردم و گفتم :ببینم نکنه طرف امیر ، پسر خاله ته ...هان ؟ سرش رو تکون داد و گفت :نه بابا امیر مثل برادرم میمونه ،من و اون به هم احساس خواهر برداری داریم هر چند که به من ربطی نداشت اما پرسیدم :تو از کجا میدونی اون هم همین احساس رو به تو داره ؟
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_هفدهم
مگی گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه همهی اونایی كه اون جا نشستن یه زمانی با من دوست بودن پس ما ميتونیم با هم كنار بیایم. طعنهای كه توی كلامش بود خیلي واضحتر از اونی بود كه فكرشو ميكردم. یكم ناراحت شدم اما زود خودمو به بیخیالی زدم. جرج: نظرت رو دربارهی مرد خوش تیپ ما بگو. مگی با یكم ناز به دنیل نگاه كرد و گفت: معلومه كه دیوونشم. جرج در حالی كه یه پوزخند گوشهی لبش خودنمایی ميكرد دوباره پرسید: خب به نظرت نظر اون دربارهی تو چیه؟! مگی كه معلوم بود انتظار شنیدن این سوال رو نداشت با حالتی كه دست پاچگی توش داد ميزد یه چشمك به دنیل زد و گفت وقتی رفتم خونهاش نظرشو ازش بپرسین. جرج: ممنون از جوابت.... خب دیگه سوالی ندارم حرف خاصی نداری؟! - نه فقط ميخوام بگم واسه فردا لحظه شماری ميكنم. جرج: خب پس از همین حالا لحظه ها رو بشمار تعدادش رو به ما گزارش كن با این حرفش مگی بنفش شد و كل سالن هم زدن زیر خنده و به این ترتیب مگی با یه حالتی كه عمق ضایع شدنس رو نشون ميداد اومد توی جایگاه نشست. جرج: و حالا ولگا.... دختری اصیل از تبار روسیه ولگا متوجه طعنهی كلام جرج شد. كلا جرج مثل اینكه امروز از دندهی چپ بلند شده بود و همه رو ضایع ميكرد نميدونم روی چه موضوعی دربارهی من میخواست كلیك كنه؟ وقتی كه ولگا بلند شد جمعیت بیشتری تشویقش كردن. تو صورت مگی رگههای حسادت رو ميدیدم. همیشه وقتی حسودی ميكرد دور دماغش قرمز ميشد و قیافهی خیلی بامزهای پیدا ميكرد. جرج: احساست؟! - به نظرم این ادامهی مسابقه الكی هست چون معلومه كه دنیل منو انتخاب كرده! اوه اوه اوه اعتماد به سقفو برم من! جرج: از كجا مطمئنی؟! - سریه و دوباره همان پوزخند كه به خیابونی بودن ولگا اشاره داشت - اضطراب داری؟! - خیلي كم - خب خب خب نظرت دربارهی دنیل؟! - خیلي باحاله از همه نظر و عمدا به دنیل نگاه كرد كه عكس العملشو ببینه و دنیل هم یه دونه از اون خندههای دختركش تحویلش داد كه حسادت رو در من فعال كرد. - و نظر دنیل دربارهی تو؟! - باحالم جرج با خنده گفت: پس چه حال تو حالی شود.
-و حاالااااااا..... مهرسا...
تا اینو گفت همهی سالن با هم شروع به دست زدن كردن و این اون یه ذره حسادت رو از بین برد....... جرج میکروفن رو سمت من گرفت و گفت :به به .... عزیزم نوبت توا ..... خودت رو چندم میبینی .... به نظرت شانسی هم داری طبق معمول با اخم و بی تفاوت گفتم: راستش من از اولشم برای برنده شدن نیومده بودم فقط اومده بودم که مجانی تابستون خوبی داشته باشم .... چی از این بهتر؟ :یعنی اصلا علاقهای به دنیل نداری؟ پوزخندی زدم و بهش خیره شدم: راضیم به رضای خدا ، صدای خندهی حضار بلند شد . جرج رو به دوربین کرد و گفت: از نظر من دختر خیلی اغوا گریه .... عزیزم اگه دنیل نخواستت من تو استودیو شماره چهارم .... همه خندیدن ..... : راستی نظرت راجع به اون عکسا چیه؟ من که درست و حسابی اون عکسا رو ندیده بودم ولی واسه اینکه کم نیاورده باشم سرتکون دادم و گفتم: عکسای خوبین .... اگه بخوایین بقیهاشم خودم دارم .... ولی قیمتش بالاس چون خیلی خیلی خصوصی تره و بعد سمت دوربین با ناز چشمکی زدم. دوربین سمت دانیل چرخید و دانیل هم لبخند موذی زد و شونهاشو بالا انداخت ....ولگا داشت منفجر میشد خیلی خیلی عصبی بود و میشد عصبانیت رو توی چشاش خوند .... برنامه تموم شد و من که خیلی خسته شده بودم به سمت خوابگاهم رفتم تا دوش بگیرم سر راهم برخورد کردم به مگی خواستم بی تفاوت از کنارش رد شم که مچمو گرفت:به به خانوم خوشگله :این چه بازییه مگی.... دستمو ول کن شکستیش با نفرت تو چشمام زل زد: دستمو ول کن .. :بازی رو تو راه انداختی قرار بود فقط کمکم کنی اما تو بجاش هر شب میری پشت درختا و با اون عشق بازی میکنی دستمو روی بینیم گذاشتم :هیس آرومتر این دری وریا چیه که میگی :دری وری چیزیه که تو میگی .... :ببین باور کن اون عکسا کار من نبود.... خواهش میکنم باور کن .... میبینی که من همه جا میگم عاشق اون نیستم :آره ولی با این کارت داری بیشتر وابستش میکنی، دستمو ول کرد دلم به حالش سوخت بوسیدمش: مگی من رفیق دوازده سالهی توام ... خواهش میکنم از همکاری با اون افریته دست بردار من که باید کوله بارمو ببندم و امروز و فردا برم و تا سه هفتهی دیگه هم برنمیگردم ..... :تو به من خیانت کردی :نه .... من هنوزم حاضرم تو رو بهش برسونم ...کمکت میکنم :پس اثبات کن .... قول بده اگه حتی اون تو رو خواست تو اونو نخوای :خیلی خب ...گوش کن با صدای بلند فریاد زد :قول بده :خیلی خوب قول دلم شکست مجبور بودم قول بدم چون حس عذاب وجدان داشتم غافل از اینکه روز به روز عاشقتر خواهم شد هواپیما ساعت دو ظهر پرواز میکرد نمیدونم چرا دنیل خودش منو میرسوند تو راه اصلا حرف نمیزد فقط گهگداری نگاهم میکرد خودم سکوتو شکوندم: هی دنی.
ادامه دارد...
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هفدهم
وقتی مادر مریم در بین مویههایش از خشم ابرام آقا و واکنشهای او حرف میزد، خانم مدیر گفت: «گور پدر ابرام آقا! سگ توی روح ابرام آقا… اگر پدر بود یک بار در این سه سال به مدرسهی دخترش سر میزد! همین پدرها هستند که روسپی پروری میکنند»
مادر مریم، نالان و شکسته، از زیر پل ری گذشت و وارد بازارچهی نایب السلطنه شد. به میلههای سقاخانه چسبید و چنان نالهای سر داد که بچهها توپ پلاستیکیشان را رها کرده و به او زل زدند.
با گریه و زاری وارد حیاط شد و بر لبهی حوض نشست. بر سر و روی خودش کوبید. زنهای حیاط دورش جمع شدند. عظیمه سادات و داوود خانم و معصومه سیاه و … ابرام آقا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. کسی نمیفهمید چه میگوید.
– چی شده زن؟ آرام بگیر. حرف بزن…
– مریم رفت ابرام آقا. مریم ولمون کرد و رفت. مریم رفت!
ابرام لاشخور دستپاچه شد اما نگذاشت زنش بیش از آن حرف بزند. زود به خودش آمد. رو به جمعیت کرد و گفت: «بابا چیزیش نیست! یه جراحی ساده است! بیخودی شلوغش میکنه این ضعیفه! مگه هر کی بره بیمارستان میمیره؟ تو یه چیزی بگو عظیمه سادات. آخه… بر شیطان لعنت»
ابرام دست زنش را گرفت و او را به سوی اتاق کشید. هر بار که زنش میخواست چیزی بگوید، ابرام وسط حرفش میپرید. عظیمه چادر را بیشتر دور خودش پیچید.
– بچه امانت خداست. خودش داده، صلاح بدونه خودش هم میگیره. این جار و جنجال واسه چیه آخه؟ خودم براش یه ختم انعام میگیرم. هر چی خدا بخواد همان میشه»!
معصومه زیر بغل مادر مریم را گرفت و به ابرام کمک کرد تا او را به اتاق ببرند. مادر مریم دستش را از دست معصومه کشید و اخم کرد. معصومه گفت
– صبح که داشت میرفت بیرون حالش خوب بود! من سر کوچه دیدمش.
ابرام باز هم نگذاشت زنش حرفی بزند
– برو بالا زن. چقدر علم شنگه راه میاندازی! توی مدرسه بالا آورده. بردنش بیمارستان. پزشکها گفتهن که باید بستری بشه.
معصومه گفت: «ابرام آقا، چیزی خواستی به خودم بگو. داری یا بیارم»؟ مادر مریم برگشت و با اخم معصومه را نگاه کرد. پیش از آن که چیزی بگوید، ابرام گفت: «دم و دودت به راهِ آبجی! دستت دُرست. همین الان بساط به راهه. هر وقت نداشتم ازت میگیرم».
ابرام زنش را هل داد به گوشهی اتاق و خیلی زود در را بست. دست و پایش آشکارا میلرزید.
– چی شده حرام لقمه؟ آرام باش و حرف بزن. درست حرف بزن. مِن و مِن نکن که خرد و خاکت میکنم. صدات نره بیرون. بگو مریم کجاست؟
مادر مریم دوباره آه و ناله کرد و سخنانش آمیزهای از گریه و آوا بود و نامفهوم.
– مریم رفت. ابرام آقا مریم رفته…
– گور پدر خرت کنم زنیکه! هی نگو مریم رفت. آخه کجا رفت؟ چرا رفت؟ کی رفت؟ با کی رفت؟
ابرام دستش را بالا برد و منتظر ماند تا حرف پرت و پلایی بشنود و محکم توی گوشش بخواباند. مادر مریم کوشید بر خودش مسلط باشد. هِق هِقش را خورد. او ابرام را میشناخت. اگر دستش به زدن باز میشد، با یک یا دو سیلی پایان نمیگرفت. شمرده شمرده گفت: «صبح نرفته مدرسه… از بیرون به خانهی دوستش زنگ زده و گفته دیگه نه مدرسه میره و نه به خانه برمیگرده. هیچ کس نمیدونه کجاست»
ابرام گوشهی اتاق پشت به بساطش نشست. به دیوار خیره شد. دقایقی سکوت کرد. زنش آرام مینالید تا صدایش بیرون نرود.
– اگر پیش کسی حرف بزنی زبانت رو از حلق میکشم بیرون. شکمت رو سفره میکنم. به ارواح خاک مردههای گور به گورم میکشمت. لال میشی. هر کی پرسید، میگی توی بیمارستان بستری شده و حالش خوبه. میگی خدا پدر مدیر و معلمهاش رو بیامرزه که رساندنش بیمارستان، اگه نه بچهام از دست رفته بود. حرف اضافی نمیزنی. همین و والسّلام. شیر فهم شد؟
آن روز ابرام لاشخور، بی آن که حرفی بزند، ساعتها رو به در و دیوار نشست. زنش در اتاقکِ مریم دندان به جگر گرفته بود و در گلو میگریست تا کسی نشنود و بویی نبرد. ناهارِ مریم گوشه اتاق سرد شد و گویی که مرگ در خانهی ابرام لاشخور بیتوته کرده بود. بچهها در حیاط بزرگ میدویدند و مشتریهای جورواجور میآمدند و جهان بیرون از دلِ پدر و مادر مریم، چون همیشه تکراری بود.
ابرام زنش را صدا زد. مادر مریم با چشمانی سرخ از اتاق بیرون آمد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هفدهم
وای دیرم شد سرویس حتما رفته …….دیدی دیدی حالا من چطور برگردمدادگر- می رسونمت- مگه ماشین داری؟دادگر- اره – ایول با هم از اتاق زدیم بیرون دادگر حسابی تو فکر بود – راستی پخشم داری؟دادگر- چی ؟- می گم ماشینت پخش هم داره دادگر- اره اره-مدل ماشینت چیه؟دادگر- چی؟-ای بابا شما از من گیجتری؟………میگم ماشینت چیهدادگر- اهان پراید ****سوار ماشینش شدیم- ببین حالا من یه سوال؟دادگر- بپرستو که وضعت خوبه چرا امدی اونم تو قسمت بایگانی کار می کنی دادگر- کی من؟ کی گفته وضعم خوبه- خوب این ماشین دادگر- مگه هر کی ماشین داشت وضعش خوبه- تو محله ما اره …مثلا همین جعفر اقا دادگر- جعفر اقا- اره مغازه میوه فروشی داره تازگیا یه پیکان مدل ۸۳ گرفته ….نمی دونی با چه فخری پشت فرمون ماشین میشینه …..خانومشو که نگووووووووو….. عین این ندید بدیا چپ می ره راست می ره هی برای خودشو خانوادشو ماشین شوهرش اسپند دود می کنههمه میگن جعفر اقا اینا خیلی وضعشون خوبهدادگر- شما کجا زندگی می کنید؟- یکم از اینجا دوره ولی راحت میشه رفت اونجا … شما منو تا اتوبوسای واحد ببری خودم بقیه راهو می رمدادگر- نه من باعث شدم از سرویس جا بمونی خودم تا خونتون می رسونمبه ظبطش نگا کردم- انقدر گفتی ضبط دارم پخش دارم همین بود در حال رانندگی یه نگاه به من یه نگاه به پخش کرد مگه چشه- هیچیش گفتم سی دی خوره تا خود خونه اهنگ گوش می کنیم دادگر- خوب با نوارم میشه اهنگ گوش کردیه نگاه سر سری به ماشین انداختم می دونی ماشینت مثل این ماشینایی که تازه تحویل گرفتن میمونه رنگش کمی پریددادگر- نه این ماشینو خیلی وقته دارم…برای چی همچین فکری کردی منم طبق معمول از سر بی خیالی و گیجی چیزایی رو که می بینم و یا می شنوم به زبون می یارم- خوب پخشت هنوز برچسباش روشه رو صندلیاتم هنوز مشماست اصلا روی داشبود و دندت گرد و خاک نیست پدال گاز ترمز خیلی دست نخورده مونده به نظر میاد کفی زیر پاتون هم اصل ساییدگی نداره هر چقدر هم شسته باشید بازم اگه خیلی وقت باشه که از ماشین استفاده می کنید باید ساییده شده باشد و از همه مهمتر کیلومترتون اصلا مسافتی رو نرفته فکر کن مثل این فیلما بهم بگی از یه خانوم دکتر ماشینو خریدی که فقط صبحا باهاش می رفته مطب و عصری باهاش بر می گشته بعد بلند خندیدم چهرهش کمی زرد شده بودشیشه های ماشینت هم از تمیزی دارن برق می زننتو همیشه به همه چیز انقدر دقت می کنی ؟با خنده گفتم نه؟نفسی کشید این ماشین پدرمه اون خیلی به ماشینش می رسه برای همین همیشه تمیزهاهل اهنگ و این چیزا هم نیست به خاطر همین هنوز پخشش اینه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده :#رضوان_میم
#قسمت_هفدهم
چهارتایی توی خیابون های کربلا دنبال شلوغی میرفتیم تا به حرم امام حسین برسیم.هرجا تابلو حرم امام حسین بود اون طرف میرفتیم.
خیلی شلوغ بود.
زینب:وای بچه ها.من مردم از بس راه رفتیم.گشنمه بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
نرگس:برای اولین بار یه حرف درست تو زندگیت زدی زینب.
پس رفتیم توی موکب ها تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.من و گلی و زینب نشستیم و نرگس رفت غذا بیاره.
چند تا خانوم عرب هم اون جا نشسته بودن و داشتن کفش های خانوم های زائر رو تمیز می کردن.
زینب که عربیش خوب بود شروع کرد صحبت کردن با اون خانوما.
یکیشون اسمشون رباب بود اون یکی فاطمه.زیاد یادم نمیاد چی میگفتن فقط یادمه که گلی به زینب گفت:
زینب جان بپرس ببین اینا چرا اینجوری با عشق از ما پذیرایی می کنن؟
وقتی زینب این سوال رو از فاطمه پرسید اشک تو چشمای فاطمه جمع شد و به عربی گفت:
موقعی که امام حسین و اهل بیتش اومدن پذیرایی نکردیم.حالا بذارین از زائراشون پذیرایی کنیم.
همین موقع ها بود که نرگس با انبوهی از خوراکی های رنگارنگ اومد.توی سینی بزرگ چیده بود.هر کی از دور میدید فکر می کرد برای یه هیئت داره غدا میبره.😁
زینب:وای عاشقتم نرگس.من از اول می گفتم این نرگس دختر اهل حالیه.😳
نرگس:انقدر گفتی گشنمه گشنمه.آبروم رفت با این سینی.هرکی میدید یه لبخند ملیح تحویلم میداد.حتما با خوشون می گفتن:این دختره بیچاره قحطی زده سومالیه.
خلاصه با خنده و شادی غذاهای سلف سرویس رو خوردیم.توی سینی فلافل و قیمه نجفی و باقالا و چایی بود که با کمال تعجب چهارنفری همه رو خوردیم😊
پایان قسمت هفدهم
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_هفدهم 🍃
.......
جوابی نشنید، اومد توی اتاقم، دید دارم نماز میخونم،گفت:
+التماس دعا و رفت...
وقتی نمازم تموم شد برگشتم توی آشپزخونه پیش خانم جون،دیدم داره چای میخوره....گفتم:
+سلام خانم جون،خسته نباشی
+سلام مادر خوبی؟
فنجان چای رو گذاشت توی پیش دستی جلو و به صندلی که نزدیک دست راستش بود اشاره کرد گفت:
+بیا بشین،کارِت دارم....😕
رفتم نشستم و گفتم: جانم مامان؟😊
یه نگاه کرد بهم ادامه داد:
+میدونم که داری از فضولی میترکی،ولی چیزی نمیگم از ماجرای امروز تا بابات بیاد و باهم صحبت کنیم...😕😢
انفجار درونی داشتم و واقعا فضولی داشت خفه ام میکرد.،،هیچی نمیشد بگم جز چشم....😕😕😢
مادرم مشغول کارای خودش شد و منم سرگرم کارای روزمره شدم تا ساعت حدودا پنج عصر شده بود....
آقاجان اومدن خونه...با صدای بلند گفت: + تو این خونه هیشکی نیس از مرده خانواده استقبال کنه؟...
سریع رفتم پیشش گفتم:
+سلام بابا خسته نباشی..
با لبخند گفت:
+سلام دخترم،مرسی عزیزم،تورو که میبینم خستگیم در میره....😊😊
گاهی وقتا میخواستم برای این مهربونی آقاجون خودکشی کنم،،، خیلی مزه میداد....😂😂
با خنده و خجالت گفتم:مرسی بهترین بابای دنیاا😊
مادرم اومد و رو به بابام گفت: این از ظهر که برگشتم، دل تو دلش نیست،بشین باهم حرف بزنیم... 🙄
آقاجانم بدون معطلی نشست و مشغول حرف زدن شد مادرم....
گفت:
+راستش، پسره خوبی به نظر میاد،مادرش معلمه، پدرش هم کارمنده،خوده پسره هم کارِ ثابت نداره ولی یه درآمد کمی تونسته واسه خودش جور کنه...😌
بابام چیزی نمیگفت،فقط به میز خیره بود و گوش میکرد.....
مادرم ادامه داد:
+خونشون توی یکی از محله های جنوبی تهرانه سمته مجل،بهارستان،...🙄
خانم جون یکم فکر کرد گفت :
+آها..... سه تا خواهر،برادرن...دوتا برادرن و یک خواهر که ایشون پسره آخریه خانواده اس عینه فاطمه ما...
یکم مکث کرد باز ادامه داد:
+راستش من نظرم مثبته، ولی باز باید تحقیق کنیم...😊
بابام شروع به حرف زدن کرد گفت:
+نه،،،من مخالفم،اختلاف طبقاتی محسوسی داریم باهم،این اصلا خوب نیست.....😒
مادرم با اخم گفت:
+مگه وقتی خودت اومدی خواستگاری من، این خونه زندگی و کار رو داشتی؟ تو هم یه دانشجو ساده بودی،تازه بدون درآمد... 😒😤😠
پدرم ادامه داد :
+حالا در هر صورت من مخالفم یکی باید دامادم بشه که هم تراز خودمون باشه یا آشنا باشه....
منم ساکت بودم، فقط نگاه میکردم،دلم داشت مثله سیر و سرکه میجوشید....😰
مادرم رو به آقاجان گفت :
+حالا بیان خواستگاری، یک کاری میکنیم،نظره شما چیه؟😶
آقاجان با بی میلی جواب داد:
+باشه، برای آخره هفته قرار بزار... 😐
مادرم هم بی درنگ تلفن رو برداشت و زنگ زد به مادر آقای احمدی....
+سلام خانم احمدی،محمدی هستم، مادره فاطمه....
چند لحظه ساکت شد باز گفت:
+بله با پدرش صحبت کردم،انشاءالله که خیره، آخره هفته،شب جمعه، منتظر هستیم....
جواب مادر امیر رو شنید و گفت:
+بله حتما،منتظریم،خدانگهدارتون....
گوشی رو قطع کرد....
بنده خوشحالی در چهره ام موج میزد😎
آقاجان رو به مادرم گفت:
+کاره خودت رو کردی؟من حالا برم لباس عوض کنم و خستگی در کنم..😕
خانم جون با لبخند و یکم ناز گفت:
+حرف همیشه باید حرفِ خانم خونه باشه، حالا هم بفرمایبد با دختر جان کار دارم....😂
آقاجان بلند شد رفت توی اتاقش، مادرم روبه من کرد و گفت:
........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_هفدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : 3 بار بیهوش شدم
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ...
هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... .
.
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
.
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
.
.
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_هفدهم
لینک قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/14871
((بعد یه نگاه به خیابونا کرد و گفت))
- کجا میری مانی؟
مانی- یه دقیقه بشین و هیچی نگو!
- چطور شد رفتین تو کار سینما؟
ترمه- تو مهمونی یکی از دوستام، همین آقای... شرکت داشت. وقتی منو دید از چهرهم خوشش اومد و بهم پیشنهاد داد منم که چارهای نداشتم قبول کردم و اونم منو بهیه تهیهکننده معرفی کرد!
- از این کار خوشتون میآد!
ترمه- اوّلش آره امّا حالا نه!
- چرا؟
ترمه- بهدلائلی که بعداً بهتون میگم!
- برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟
ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن!
- متوجه نمیشم!
ترمه- این برداشت اّول بود مه بِهَم خورد!
((نگاهش کردم که خندید و گفت))
- بعدا براتون تعریف میکنم!
((دیگه منم چیزی نگفتم. مانیم ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت))
- از این ساختمون خوشت میآد؟
((ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت))
- خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونهتونه؟!
مانی- نه! خونهمون زعفرانیهس!
ترمه- پس اینجا چیه؟
مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقهش خالیه فعلاً.
ترمه- خب!؟
«مانی همونجور که حرکت کرد میگفت»
- خونهتو پس بده و بیا اینجا.
ترمه- چیکار کنم؟!
مانی- اسبابکسی کن بیا اینجا!
«ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانیم راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت»
- شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟
- نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمیدونستیم که عمه داریم امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمع قول داده که برامون تعریف کنه!
ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟
- آره! همین امروز! خیلیم تعجب کردن!
ترمه- اصلاً جریان چی بود؟!
- ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم بهنام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود!
ترمه- رکسانا؟!
- آره! میشناسیش که؟!
ترمه- آره، دختر خوبیه!
- خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونهش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برتگردونیم!
ترمه- همین امروز؟!
- همین امروز!
«دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونهش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعیش!
وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت»
- حالا همسایهها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی میکنن!
مانی- آماده باش که اسبابکشی کنی!
ترمه- آخه...
مانی- آخه نداره!
«برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم»
- شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی!
حرف مانی رو گوش کنین!
ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم!
- درسته امّا بهمحض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسرداییهاتون بودیم و پدرامنوم داییهاتون!
ترمه- آخه من که دختر...
- دیکه این حرفا رو نزنین!
مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار میکنی؟
ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شمارهم رو بنویس!
«مانی موبایلش رو درآورد وگفت»
- بگو!
«ترمه شماره ی خونهش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت»
- موبایل نداری؟!
ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو بهزور جور کردم!
«از تو جیبم موبایلم رو درآوردم و دادم بهش و گفتم»
- اینو بگیرین تا بعداً یه دونه برانون بخریم!
ترمه- آخه اینکه نمیشه!
- چرا، میشه.
«شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم»
- برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ میخوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین!
ترمه- چه جوری باهاش کار میکنن؟!
«مانی زود بهش یاد داد و گفت»
- فعلاض همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگهش رو بهت یاد بدم!
«بعد کارتش رو داد بهترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت»
- آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامونخان؟
مانی- باهمدیگه کار میکنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع میکنیم، من مهندسیِ کارو دستم میگیرم و هامونم فرقومرو دستش میگیره!
- زهرمار!
«ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت»
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفدهم
❀✿
رنگش مے پرد و بہ تتہ پتہ مے افتد: مح...محیا...تو...تو...
بہ تلخے لبخند مے زنم و تایید میڪنم: آره...میدونم...داغونم!
مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم بہ خانہ بروم تنها راهے ڪہ داشتم خانہ ے میترا بود. الان هم بدون آنڪہ داخل بروم در پارڪینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فڪرے براے ظاهرم ڪند! نگران دو دستش راروے گونہ هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شڪلے... دارم سڪتہ میڪنم!
نمیتوانم چیزے بہ او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه هاے تیز محمدمهدے تنم را میلرزاند... میترسم بلایے سرم بیاورد! از آن حیوان چیزے بعید نیست! من من میڪنم و میگویم: یہ ماشین سر یہ خیابون زد بهم ولے در رفت!
چشمانش ازحدقہ بیرون مے زند: واے یاخدا... بیشور...ڪسے جلوشو نگرفت!
وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود!
_ الهے بمیرم عزیزم! بغض میڪنم و خاڪ مانتوام را مے تڪاند...
وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارڪینگتون دستشویے دارید؟
خودش تازه متوجہ نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پلہ ها! روشویے هم داره میتونے صورتتو بشورے... موهاتم بهم ریختہ... زخم شده ڪنار لبت برو منم میام!
_ ڪجا؟
میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم ڪہ! میرم بالا برمیگردم.
بہ دستشویی میروم و مقنعہ ام رادر مے آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست ڪف دستم روے آسفالت خیابان ڪشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینے میڪند. یڪ آینہ ے شڪستہ بہ دیوار زده اند. بہ چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیڪار ڪردے..."
موهایم را باز و یڪبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و ڪنار لبم را باسرانگشت لمس میڪنم. حسابے مے سوزد. باورم نمیشود من یڪ دیوانہ را اینقدردوست داشتم؟پست! بہ شلوارم نگاه میڪنم. همان لحظہ چند تقہ بہ در فلزے دستشویے میخورد و صداے میترا آرام مے آید: عزیزم! بیا برات مقنعہ و شلوارآورم... در را باز میڪنم. لبخندڪجے مے زند...
نفسم را بہ بیرون فوت میڪنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجہ جاے دست روے دهان و گونہ هایم شد... برایم ڪرم آرایشے آورد تا حسابے ڪبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد!
❀✿
بلند سلام میڪنم و وارد پذیرایے مےشوم...خبرے ازهیچ ڪس نیست! زمزمہ میڪنم خداروشڪر و بہ سختے از پلہ ها بالا مے روم. میترا حسابے ڪلید ڪرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم ڪہ یڪ پسر آمده بود براے زورگیرے! اوهم باورش شد و گفت: واے اگر محمدمهدے بود لهش میڪرد! و تنها جواب من تبسمے تلخ بادلے شڪستہ بود!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میثم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفدهم
بعد از حرفش هر دو خندیدیم، مامانبزرگ که حرفای هومنو جدی گرفته بود گفت: هومن خجالت بکش شیده مثل خواهرته.
هومن: مامانی من 2 تا خواهر دارم بسه شیده همون دختر داییم بمونه بهتره اینجوری بیشتر به صلاحه
مامانبزرگ: از دست تو هومن
منو هومن از سادگی مامانی حسابی خندمون گرفت ازآشپزخونه اومدیم بیرون، هومنو میشناختم خوب میدونستم همه حرفاش شوخیه.
تو سالن هومن رفت بزور خودشو وسط فرزادو بابابزرگ جا کرد مثل حسودا منم رفتم کنار سامان نشستم، خیلی آروم بهش گفتم: چه خبرآقا سامان؟ نامزدی پنهونی خوش میگذره؟؟
سامان: عالی برگشتیم به همون سالا
من: کدوم سالا شیطون؟؟
سامان: شما سنت قد نمیده عمو جون اونموقع درگیر مشقات بودی
من: ع اینجوریاس دیگه؟؟
سامان: بله
خندیدیمو بعدش سامان گفت: شیده؟
من: جانم؟
سامان: چرا رنگو روت پریده؟
من: ای بابا نه به هومن که میگه خوشگل شدم نه به تو که میگی رنگم پریده.
سامان: هومن یکم رنگو روغن دیده باز شلوغش کرده ولی من که از چشات میفهمم آروم نیستی.
من: یکم استرس دارم
سامان: بابت؟؟
من: حرف مهمی که فرزاد قراره امشب بزنه
سامان: خب؟
من: خب حس میکنم راجبه منو خودشه
سامان: گیریم اینطورم باشه استرس برای چی؟
سرمو پایین انداختمو گفتم: نمیدونم
سامان خندیدودستشو زیر چونم گذاشتو سرمو بلند کردو گفت: نه انصافاً حق با هومنه خوشگل شدی عروس خانوم
از این حرفش یکم خجالت کشیدم بلند شدم رفتم کنار آوا که روی مبل 3 نفره روبرو تنها نشسته بودنشستم.
بعد از کمی بحثای معمولی و کل کلای همیشگی بابا کامرانو آقا نادرفرزاد رفت تو آشپزخونه مامانبزرگو عمه ناهیدوآورد تو سالن، تارا و رها روهم فرستاد تو اتاق که بازی کنن بعدم اومد کنار منو آوا نشست در واقع من وسط اونو آوا قرار گرفتم، با این کاراش معلوم بود که میخواد حرفشو شروع کنه، قلبم خیلی تند میزد حسابی گرمم شده بود، همه جوره صحنهای که فرزاد حرفشو بزنه تصور کرده بودم غیر از اینکه بیادکنارخودم بشینه و بگه!!!.
ناخودآگاه به سامان نگاه کردم مثل همیشه یه منجی بود برام با یه لبخندو بازوبسته کردن چشماش بهم گفت که آروم باشم، اما مگه میشد آروم بود؟ فرزاد کنارم نشسته بودوقرار بود جلو همه منو از بابام خواستگاری کنه چجوری میتونستم جلوهیجانات درونیمو بگیرم؟!
همه ساکت منتظر شروع فرزاد بودیم که هومن گفت: داداش تو این کاره نیستی مارم الاف نکن.اگه خبرمبری در کار نیست بریم شامو بزنیم.
فرزاد: راستش نمیدونم چجوری بگم که راجبم فکر بد نکنین
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز !
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین .
نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه !
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم .
متوجه نگاه سنگین مامان شدم .
سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت :
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه .
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست .
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟.
لقممو تو گلوم فرو بردم و :
_نه بابا پسره خودش ردیه !به من چه .
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم ...
خدایی نمیتونم اونو ....
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ....
_
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام !!!
بابام حالش خیلی بده ...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت .
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم
مظلومنگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد .پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ...
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر .
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره !
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه .
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد .
__
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه .
کیفشو جمع کرد .
منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه . تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم .
از فرا منطقی بودنش خوشم میومد .
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد .
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد .
ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود
خودشو به چادر محدود نمیکرد .
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم .
چادرشو جلو اینه سرش کرد .
محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم .
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم .
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه .
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم .
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت :
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش .
_هی..هیچکی
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی .
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم .
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه ؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم .
چ شخصیتیه اخه ...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم .
بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشک مقدسِ ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد .
ولی لاکِردار عجب تیپی داره .
اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه .
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد .
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده
وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم
_جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!!
اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت :
+ممنونتم فاطمه جونم .
اینو گفت و نشست تو ماشین .
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفدهم
#ﺑﺨﺶ_ﺳﻮﻡ
ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ .
_ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
ﻋﻤﻮ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟ ﭼﺮﺍ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ؟ ﻋﻤﻮ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺒﺮﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ.
_ ..… ﻋﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ .
_ ﻗﺎﺑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺲ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺳﺮﺳﺎﻡ ﺍﻭﺭ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺯﯾﺎﺩی ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ : ﺩﯾﮕﻪ ..…
_ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ . ﻭﻟﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﯿﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ .
ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩﻡ . ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﯾﮑﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺮﺩ
. ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۱۰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺗﺎﺏ . ﺗﺎ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ . ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﺑﺠﯽ؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺷﺐ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ . ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
_ آﺥ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :آﺭﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺷﺐ ﺑﻤﻮﻧﯽ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ .
_ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : آﺭﻩ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻋﻤﻮ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺭ ﺟﺎﻡ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺳﺎﻋﺖ . ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ دوازده و نیم ﺑﻮﺩ ..…
ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﻡ . ۱۴ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ . ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . آﺧﺮﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺶ : ( ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻩ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪﯼ . ﻣﺎ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ )
ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ ……
ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ …
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓