💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_پـنـجـم
مجید قربانخانی
مجید سوزوڪی نیست
✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجیها مقایسه ڪردهاند.
پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه میگذارد و بهیڪباره متحول میشود؛
اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوڪی نیست:
«بااینڪه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛
اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد.
برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛
اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را بهیڪباره رها ڪرد و رفت.
از ڪار و ماشین تا محلهای ڪه روی حرف مجید حرف نمیزد.
مجید سوزوڪی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.
ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود.
هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند.
همه میدانستند ماشین مجید است.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها ڪرد و رفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿 |
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_پنجم
به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو
دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش
عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش
گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و ش.ه.و.ت.ی
که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی
تونست مانع اون میلش و ش.ه.وت.ش و عادتش بشه.
با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه لاس
میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن به اون لذت بوده.
فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم
براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدا
نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و
رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت.
اما سهیل تا صبح نخوابید....
صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به
خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش
کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید.
چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته
ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل
بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیرخوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از وضع اون بود...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️#نسیم_هدایت
❣ #قسمت_پنجم
✍توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم....
استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت برنگشت واقعا زیبا بود....😔
روز چهارشنبه وقتی از #کلاس_قرآن برگشتم مادرم گفت #خاستگار امشب میاد...
😱وای تازه یادم افتاد، مادرم انتظار داشت خیلی #تیپ بزنم...
😏 اما خودم گفتم بیخیال حالا یه خواستگاری میاد ومیره منم میبینم که خواستگاری چطوریه....
درسته از نظر درس و قرآن سر بودم از همه ولی بازم از نظر شلوغی از همه سر بودم فقط دوست داشتم کیف کنم...!
☺️خدایا من همه چیز رو سر سری میگرفتم ... شب شد همه عجله عجله داشتن خودشون رو جمع وجور میکردن منم داشتم سفره رو جمع میکردم ... انگار داشت برای اونا خواستگار میاد
ولی بازم #بیخیال بودم مادرم #عصبانی شد و گفت کی میخوای خودتو جمع و جور کنی الآن میان آبرومون میره ... منم بازم بیخیال
ولی دیگه اینبار مادرم یه جیغی زد سرم که از نهاد نابود شدم زود بلند شدم و رفتم خودم رو آماده کنم...
یه دست لباس سبز روشن پوشیدم ساده ی ساده یه روسری سفید سرم کردم گوشه هاش رو دور گردنم پیچیدم و شال همون رنگ لباسم رو هم سرم کردم
کاملا #محجب و #ساده ... ای بدک نبود خودمم از سادگیش خوشم اومد، نرفتم اون اتاق که مادرم گیرنده این چیه پوشیدی... نشستم و متن عربی فردا رو #حفظ میکردم بیخیال #دنیا بودم سرم رفته بود توی درس عقیده ام ...
زنگ زده بودن ومن متوجه نشدم خواهر کوچیکم یه دونه زد تو سرم گفت مهمونا اومدن پاشو ... رفتم دم آشپزخانه وایسادم خونه ی ما جوری بود که وقتی وارد میشدی آشپزخانه رو میدیدی...
😢وای راستی راستی اومدن خواستگاری منه....
#سبحان_الله
الآن چکار کنم تازه هول کرده بودم...!
مردم توی جلسه ی خواستگاری چیکار میکنن ...
بعد سلام واحوال پرسی منکه سرم رو انداخته بودم پایین و هیچ کدومشون رو ندیدم خواهرم هی به پهلوم میزد منم که روم نمیشد سرم رو بلند کنم ببینم چی میگه... والله توی 14 سال عمرم تا حالا #خجالت نکشیده بودم اون هم تا این حد ولی #حقم_بود!
چون همه چیز رو به مسخره گرفتم کمی که گذشت انقد #چایی نبردم ... پدرم و مهمونا دادشون بلند شد که نمیخوای چایی بیاری..؟ من همش مشغول ذکر کردن بودم کلا یادم رفته بود
🎈سبحان الله... 🎈والحمدلله
🎈ولا اله الا الله..🎈والله اکبر
🎈استغفرالله
😰با شنیدن صداشون #استرس گرفتم خواهرم اومد پیشم گفت خاک برسرت پسره اومد تو نگات کرد نمیدونی چشاش چه #برقی میزد...
😣اینو که شنیدم بازم #استرس گرفتم... الآن فهمیدم که چه گندی زدم آخه مگه همه چیز شوخیه، چای رو با هر بدبختی بود بردم و به همه تعارف کردم ولی انقد #هول کردم
#سینی_چایی رو همونجا گذاشتم وسط هال رفتم #شیرینی بیارم یادم نبود چایی رو گذاشتم اونجا توی راه بودم برم #شیرینی تعارف کنم که ای داد بیداد پام رفت توی سینی چایی...😭همه ریز ریز #میخندیدن ای داد بر من... حتی #پسره_هم_میخندید...
😱بعدا خواهرم بهم گفت پسره انقد خندیده بود که مثل #لبو_سرخ شده بود...
اینجا بود که یکی گفت حالا چی شده اتفاقیه که برای همه میفته نگاه کردم دیدم #عموش بود ، الله تعالی ازت راضی باشه #عموجان نجاتم دادی داشتم از بنیه نابود میشدم سابقه نداشت که دست و پاچلفتی باشم...
✍ #ادامه_دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجم
دستمو گرفتم جلوی دهنم و صورتمو برگردوندم سمت شیشه و بیرون و نگاه کردم
نمیدونستم داره کجا میره بعد 30 min جلوی یه خونه نگه داشت
-پیاده شو
اروم از ماشین پیاده شدم قدم به زور تا سر شونش میرسید پشت سرش راه افتادم درو که باز کرد کنار واستاد تا من اول برم نگاش کردم
-برو تو
اروم اومدم تو اوووووووووووووووووووووووه چه حیاطی بود قسمت راست حیاط یه استخر بزرگ بود و قسمت چپشم یه الاچیق بود که وسط چمن ها ساخته بودنش
با صدای پارس سگی که داشت بهم نزدیک میشد به خودم اومدم جیغ کشیدم و دوییدم طرف سپهری و پشتش قایم شدم
-بشین سالی
یه سگ سیاه شکاری بود خیلی بزرگ و وحشتناک بود
-بیا کاریت نداره
با ترس دنبالش راه افتادم و سعی میکردم کنارش راه برم تا از دست این سگه درامان باشم
در خونه رو که باز کرد دیگه فکم افتاد یه خونه دوبلکس خیلی شیک اولل تا وارد میشدیم یه اشپزخونه اپن خیلی بزرگ روبه روت بود جلوش یه سالن بزرگ بود که توش مبلای سفید و مشکی چیده بودن با یه ال ای دی بزرگ که به دیوار وصلش کرده بودن
رو دیوارام عکسای سپهری رو وصل کرده بود اوه چه عکسایی بود عجب جیگری بود این و ما خبر نداشتیم
-اگه دید زدنت تموم شد بیا بریم بالا
با ترس نگاش کردم که اهمیتی نداد و راه افتا به سمتت بالا
ناچارا پشت سرش رفتم بالام دقیقا یه سالن داشت نصف سالن پایینی که با مبلای بادمجونی چیده شده بود
سه تا اتاق تو سالن بالا بود
در یکی از اتاق رو باز گذاشت و گفت برو تو
رفتم داخل یه اتاق با رنگ قرمز یه تخت دونفره با روتختی قرمز با یه میز ارایش قرمز رنگ که دقیقا جلوی تخت بود وجود داشت خیلی اتاق بزرگی بود
-بیا اینم اتاقمون
چیییییییییییییییییییییییی ییییییییی؟اتاقمون؟نه پ دختره خنگ این تورو خواسته که بری تو یه اتاق دیگه بخوابی !عاشق چش و ابروم که نشده بگه برو یه اتاق دیگه
بهش نگاه کردم که با بیخیالی داشت دکمه های بلوزشو باز میکرد
-من.....من باید اینجا بخوابم؟
سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم
-اره
-ولی....
-ببین دختر خانوم اینجا نیومدی مهمونی اوکی؟تو زن منی پس هرجایی که من میخوابم باید توهم بخوابیافتاد؟
فقط نگاش کردم که دستشو بردو کمربندش و باز کرد سریع برگشتم و چشام و بستم که صدای قه قهش و از پشت سرم شنیدم
سریع از اتاق اومدم بیرون
-کجا رفتی؟
واستادم ولی برنگشتم
-بیا اینجا ببینم داشتم مثل بید میلرزیدم
برگشتم طرفش
-بیا کاریت ندارم فقط میخوام کمد لباساتو نشونت بدم
با شک نگاش کردم وراه افتادم سمت اتاق
در کمدی که تو اتاق بود و باز کردو بهم نشون داد
-بیا لباساتو اینجا بذار
سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم
-هان؟
-هیچی
-چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-خوب....چیزه....میگم نمیشه من یه جای دیگه به خوابم
همچین دادی زد که چسبیدم به سقف
-گفتمممممممممممممممم نههههههههههههههههههه یعنی نه خوشم نمیاد یه حرف و چند بار تکرار کنم
اروم گفتم
-خوب بابا حالا چته روانی؟
ولی متاسفانه شنید
-چی گفتی؟
با وحشت بهش که داشت جلو میومد نگاه کردم ولی کم نیاوردم
-همونی که شنفتی
-نشنیدم یه بار دیگه بگو
-اون دیگه مشکل خودته برو خودت و بیا دکتر نشون بده
بعدم خواستم بیام بیرون که دستمو از پشت گرفت و پیچوند
-اخ اخ ولم کن بیشعور
-گفتم ادمت میکنم نگفتم
-تو برو اول خودت و ادم کن
فشار دستشو بیشتر کرد دیگه اشکم در اومده بود چه زوریم داشت
-ولممممممممممممم کن
-اگه نکنم؟
ای دستم ولم کن
-خواهش کن
-جیغ میزنم
-بزن اینجا هیشکی صداتو نمشنوه
-تورو خداااااااااااا
-اهان حالا شد
دستمو ول کرد و رفت پایین اروم نشستم رو زمین زانوهام و بغلم گرفتم سرمو گذاشتم روشون و زار زدم انگار تازه یادم افتاده بوده چه غلطی کردم دلم واسه تنهایی خودم سوخت
اگه بابا بود حتما میکشتتش که دستش و رو دختر عزیز دردونش بلند کرده
همونجا نشسته بودم گریم بند اومده بود خوشم نمیومد برم بشینم ور دلش
با صدای نکرش که به پایین اومد بیشتر ازقبل ازش بدم اومدم
تموم مردونگیش به زورش بابا مگه میشه به اجبار به عقد کسی در بیای
-هوی بهار پاشو بیا پایین یه چیزی بده بخوریم
هوی تو کلات بیشعور مگه من اشپزتم خودت یه چیزی درست کن و کوفت کن بچه پررو انگار داره با کارگرش حرف میزنه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#خسرو_و_شیرین
5️⃣ #قسمت_پنجم
@Dastanvpand
روزی خسرو به شکار میرود. پس از مدتی گردش و شکار، ناگهان راهش را بهسوی قصر شیرین کج میکند. به شیرین خبر میدهند که خسرو بهسوی قصر او میآید. او دستور میدهد درهای قصر را ببندند و خودش به بام کاخ میرود تا آمدن خسرو را تماشا کند. وقتی خسرو به قصر میرسد نگهبانان و خدمتگزاران با تشریفات کامل از او استقبال میکنند. اما خسرو از بسته بودن در قصر تعجب میکند و از شیرین میپرسد: « مگر تو را از آمدن من خبر نکردند؟» شیرین پاسخ میدهد: « در بیرون قصر، خیمهای زرین برای پذیرائی شما مهیاست.» خسرو میپرسد: « از یک سو پذیرائی و احترامم میکنی و از سوی دیگر در را به روی میبندی! این چه معنی دارد؟»
شیرین جواب میدهد: «من از آبروی خودم میترسم. تو اگر مرا میخواهی باید رسماً به خواستگاری من بیائی چون بازیچهی هوسرانیهای تو شدن، در شأن من نیست. »
خسرو میگوید: « من هم قصد ازدواج با تو دارم اما درِ قصر را باز کن تا با هم به گفتگو نشینیم». شیرین جواب میدهد: « من چون چشمهای کوچک، ظاهر و باطنم پیداست اما تو چون دریای عمیقی، ظاهر و باطنت پیدا نیست. تو با اینکه هنوز دستت به من نرسیده است؛ دیگران به من طعنه میزنند و ملامتم میکنند و جز رنج، از عشق تو نصیبی نبردهام؛ وای به اینکه شبی را با من بگذرانی». عاقبت شیرین حتی با التماس خسرو تسلیم نمیشود و او با عصبانیت به لشگرگاه برمیگردد.
خسرو در لشگرگاه به شاپور شکایت میکند که: « شیرین نه دلدار من که دشمن غدار من است و امروز حرمت مرا نگه نداشت و آبرویم را برد». شاپور جواب میدهد: « ناز و ترشروئی شیوهی همهی زیبارویان است و کلاً زنان لحظهای عشق مردان را رد میکنند و لحظهای دیگر به سوی آنان میشتابند.»
پس از رفتن خسرو، شیرین دلتنگ شده و از رفتار تندش با خسرو خجل میگردد. پس شبانه بهسوی لشگرگاه خسرو میرود. در آنجا شاپور را میبیند و از او میخواهد در دو مطلب کمکش کند. اول اینکه خسرو را ترغیب کند که او به رسم و آئین به همسری خود درآورد و دوم او را بهجائی ببرد که بزم خسرو را ببیند و چهرهی او را تماشا کند. شاپور میپذیرد و او را پنهانی به بزم خسرو میبرد.
در بزم خسرو دو خواننده به نامهای باربد و نکیسا هنرنمائی میکنند و آواز میخوانند. شیرین به شاپور میگوید: « یکی از خوانندگان را نزدیک من بیاور تا من شرح عشقم به خسرو را برایش بگویم که او به آواز بخواند. » شاپور نکیسا را نزدیک او میآورد و نکیسا رازهای عشق شیرین را بهآواز میخواند. وقتی نوبت به باربد میرسد او از زبان خسرو راز عشق میگوید. پس از چند بار رد و بدل شدن این آوازها، خسرو میفهمد که کسی از پشت پرده نکیسا را یاری میدهد. بنابراین مجلس را خلوت میکند و از شاپور میخواهد وارسی کرده و آن شخص را پیدا کند. در این لحظه شیرین از پرده بیرون میآید و بر پای خسرو افتاده از گستاخی خود عذر میخواهد. خسرو باز آتش طمعش شعلهور میشود اما شیرین دیگربار چهره درهم میکشد. شاپور در گوش شاه علت ناراحتی شیرین را جلوگیری از بدنامیش میداند و خسرو سوگند میخورد جز به رسم و آئین دست بهسوی شیرین دراز نکند. پس همان شب شیرین را به قصر برمیگرداند و مقدمات ازدواج با او را فراهم میکند. مدتی بعد شاه، باشکوه تمام عروسش را به مدائن میآورد.
در شب عروسی، شیرین به خسرو پیام میدهد امشب از بادهگساری و مستی صرفنظر کن. اما خسرو بهرسم همیشگی، شرابخواری از حد گذرانده و مست و لایعقل به حجله میآید. شیرین که از این کار خسرو دلخور شده است؛ برای تنبیه او، دایهاش (که پیرزنی فرتوت است) را لباس عروس پوشانده و به حجله میفرستد. اما پس از مدتی، از فریاد کمک پیرزن متوجه میشود خسرو آنچنان مست نیست که فرق گل و خار را نفهمد. بنابراین در کمال زیبائی و دلبری، قدم به حجلهی خسرو میگذارد . . . .
پس از ازدواج، خسرو با تشویق شیرین، به گسترش عدل و دانش میکوشد؛ مجلس میآراید و از دانشمندان حکمت میآموزد.
@Dastanvpand
#دوست_آسمانی
#قسمت_پنجم
@Dastanvpand
ماه رمضان رسید...
خواهرم به من گفت که نمی تواند برایم ناهار آماده کند و اگر خودش هم بخواهد، دامادمان-که فرد پایبندی بود- از چنین کاری خوشش نمی آید....
گفت: اگر دوست داری روزه بگیر و با ما افطاری و سحری بخور...و اگر روزه نمی گیری غذایت روزت تق و لق خواهد بود.
دوست نداشتم با روزه خواری علنی ناراحتشان کنم خاصتا که همانطور که گفت اگر روزه هم نمی گرفتم چندان فرقی نمی کرد و در طول روز کسی برایم غذایی آماده نمی کرد.
بدون اینکه باور و اعتقادی در کار باشد عملا شروع به روزه گرفتن کردم ...و البته این کار را صادقانه انجام می دادم یعنی در طول روز چیزی نمی خوردم...
چند روزی گذشت...
متوجه شدم که دامادمان شبها بعد از افطاری از منزل خارج می شود و دیر وقت بر می گردد...
از خواهرم علت را جویا شدم....
گفت برای نماز تراویح به مسجدی در شهر می رود.
اولین بار بود که نام" تراویح"به گوشم می خورد..
از خواهرم پرسیدم که چگونه نمازی است؟
او گفت که بیست رکعت خوانده می شود و قرائت قرآن در آن طولانی است ...و درباره نماز تهجد هم توضیح داد -که آن هم قرار بود بعد از گذشت بخشی از رمضان در مسجد خوانده شود- و گفت که سجده هایش را طولانی می کنند.
پرسیدم چطور سجده اش را طولانی می کنند؟ چیز خاصی در آن می گویند؟
گفت شب هنگام سر سفره افطار از مجاهد(دامادمان )بپرس تا برایت توضیح بیشتر بدهد.
دامادمان -رحمه الله- که انسان متدینی بود از من خوشش نمی آمد..بلکه بهتر بگویم از من-به خاطر اینکه می دید نماز نمی خوانم و...- متنفر بود.
و بسیار به ندرت اتفاق می افتاد که میان ما سخنی رد و بدل شود.
وقتی سر سفره افطار از او پرسیدم-چون مایل شده بودم که شرکت کنم- که در سجده نماز شب چه می گویند؟
با سردی جواب داد که:تسبیحات و دعا.
و وقتی پرسیدم چه دعایی؟چه تسبیحاتی؟
جوابم را نداد...
سوالم را باز تکرار کردم و باز سکوت کرد.
(البته بعدها رابطه دوستی محکمی میانمان ایجاد شد)
برای گذراندن وقت یا کنجکاوی،تصمیم گرفته بودم در نماز تراویح شرکت کنم.
فکر میکنم در همان روز هم نماز یومیه را شروع کرده بودم..چون با خود گفتم حال که روزه می گیریم چرا نماز نخوانم؟!
آن شب وقتی دیدم دامادمان از منزل خارج می شود به دنبالش راه افتادم...او نیز که دید من برای نماز می آیم دلش نرم شده و به همراهی من با خودش تمایل نشان داد.
جزو اولین افراد به مسجد رسیدیم و در صف اول و تقریبا پشت سر مکان امام قرار گرفتیم...من که زیاد با مسجد و نمازجماعت و ...آشنا نبودم هرچه که مجاهد انجام می داد تقلید می کردم...
بالاخره بعد از اینکه مردم بسیاری در مسجد جمع شدند امام آمد و نماز شروع شد .
امام آن مسجد صدای زیبایی هم داشت...نامش عبدالستار است و در منطقه جنوب او را می شناسند..و بعدها هم دیدم که به خاطر سرودهای اسلامی که می خواند مشهور شده است.
چند رکعت از تراویح خوانده بودیم که یکی از مهمترین اتفاقات زندگی من رخ داد.
یادم نیست رکعت چندم بود...در قیام بودیم و عبدالستار قرآن تلاوت می کرد و من هم گوش می دادم...(و البته آن زمان قرآن را نمی فهمیدم)..
در اثنای استماع قرآن بودم که ناگاه احساس لذت فوق العاده و بی همتایی مرا فرا گرفت....
لذتی فوق الوصف ...
اولین بار بود در عمرم که چنین چیزی را تجربه می کردم من گویی مست شده بودم...اما چه مستی و چه لذتی...
در آن لحظه با خود گفتم:این مستی بیشتر و والاتر و لذت بخش تر از مستی شراب است...در آن هنگام تعبیر دیگری از آن حال نمی توانستم....
گویی مست و سبکبار پرواز می کردم...
در لذت و خوشی و شیرینی و مستی و سبکباری غرق شده بودم....از خود بی خود شده بودم...
حاضر بودم تمام دنیا را بدهم و آن حال شیرین تمام نشود....
حاضر بودم بود و نبودم را بدهم و همیشه در آن حال بمانم....
من آن لحظات گویی به دنیای دیگری پا گذاشته بودم....
-----------------------
شب بعد و شب های دیگر هم با شور و اشتیاق به مسجد آمده و در نماز تراویح شرکت می کردم تا دوباره آن لذت و مستی بی نظیر را بچشم....
و چه حالی داشتم آن شبها...
آن لذت و مستی، برخی شبها بمن داده می شد و برخی شبها نه....
آن شبهایی که آن حلاوت را دوباره می چشیدم شادمان به خانه بر می گشتم...و شبهایی که آن را نمی یافتم محزون شده و در انتظار شب بعد ساعتها را می شمردم تا مگر دوباره آن مستی را در آغوش بگیرم....
ادامه دارد
@Dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست... 🍒
👈 #قسمت_پنجم
برادرم باشگاه بود همه عموهام آمدن گفت که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش صمیمی بشی...
پدرم گفت تو پشت منی یا اون مادرم گفت خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت نه اینطوری که من میگم براش بهتره فردا شب قبل اینکه بیان مادرم به برادرم گفت برو خونه دایت برادرم گفت حوصله ندارم برم ، ولی مادرم خیلی اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه اومدن تمام عموهام...
با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....
یکی از دختر عموم هام گفت ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت توی جانور توش نیستی بسمه پدرم گفت مودب باش...
گفت پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه ، اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم ناراحت شد عموی کوچکم گفت ولش کنید از وقتی که ریش گذاشته بی ادب شده مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزه نگه...
بعد عموی کوچکم گفت امشب یه مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم همه گفتن باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت من با فرهاد پسر عموم ، با برادرم خیلی صمیمی بودن عموم گفت نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم تیم بشه همه گفتن نه بابا عموم گفت همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری برادرم تنها بود...
عموم گفت باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل ترسوها بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
احسان گفت من زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه...
ولی روبروش هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن....
عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت
قبلا ها پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم....
کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه آنقدر خسته شده بود که نمیتوانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق میکردند که براشون سوت میزدن
همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت ترسیده برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمیتوانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجم
آقام بلند خندید و گفت :خوب حالا میخواهی چکار کنی؟
دوباره به طرف آقام برگشتم و گفتم :نمیدونم آقا جون ،اگه جایی رو پیدا نکنم این ترم مشروط میشم .
دوباره بلند خندید و گفت:این رو نمیگم که .پسر حاج خانوم رو میگم .
لبهام رو مثل بچه لوس ها غنچه کردم وگفتم :آقا جون ،شما هم .
هستی که تا اون موقع ساکت بود گفت:آقا جون ،این اصلا قرار نیست حالا حالا ها شوهر کنه فقط گفته باشم من رو پاسوز این نکنید .
مادرم چشم غره ای بهش رفت و گفت :
این حرفا به تو نیومده پاشو برو بالا تو اتاقت.
آقام در حال خندیدن گفت:ولش کن خانوم چه کارش داری.
مادرم عصبانی به طرف آشپز خونه رفت و گفت:ببینید کی گفتم این دخترهات با این تربیت شما رو دستتون میمونن.
همونطور که پیش دستی ها رو جمع میکردم رو به آقام گفتم :آقا جون حالا نمی شه شما یه فکری برام بکنید .شاید بین دوستاتون کسی باشه که جایی رو سراغ داشته باشه .
-والابعیدمیدونم .اخه همه دوست وآشناهای من یک جوری همکار خودم هستن وهمشون بازاری هستن.
اما فردا تو بازار یه پرس و جو میکنم ببینم چی میشه ؟.
فردا صبح حسابی کسل بودم .دیروز چون تا ساعت ۷ خوابیده بودم شبش تا نیمه شب اصلآ خوابم نبرد .شیرین قبل از من رسیده بود .به محض این که من رودید جلو اومد و گفت :
سلام ،چیه سر حال نیستی؟
در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:موضوع این ترم زده تو پرم .
-از بس خلی .ول کن بابا .
-بله اگه من هم جای تو بودم همین رو میگفتم .یک شوهر عاشق ،پولدار کردی که نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره .
- دیدی حق با من بود .من که میدونستم سنگ این لیسانس رو به سینه میزنی محض خاطر شوهر .....بعد هم به طرف دیگه ای نگاه کرد و گفت : چه حلال زاده هم هاست.
با تعجب پرسیدم :کی ؟
-آقا داماد دیگه .
نگاهم رو به طرفی که شیرین نگاه میکرد کردم .اه باز این رحیمی کنه بود .داشت میومد به سمت ما.نیشش و نگاه تا بنا گوشش بازه .
رو به شیرین گفتم:بهتره تحویلش نگیری .حوصله این یکی رو ندارم اول صبحی .
رحیمی خودش رو به ما رسوند و با لبخند سلام کرد .بی اعتنا سلام کردم .اما شیرین ماشاله روی من رو زمین نگذاشت و حسابی ی احوال پرسی گرم باهاش کرد .خودم رو مشغول بازرسی کیفم کردم .اما دیدم صدایی نمی یاد .سرم رو بلند کردم دیدم هر دوشون زل زدن به من .
رحیمی دوباره سر تکون داد .بابا این دیگه کی بود .اینطوری نمیشد باید امروز تکلیفش رو با خودم روشن میکردم . هر چی ما خودمون رو میزنیم به اون راه، این حالیش نیست .
گفتم:کاری داشتید آقای رحیمی ؟
لبخند زد و گفت :این ترم آخر هم شروع شد و شما آرزوی اینکه یبار من رو به اسم کوچیک صدا کنید بدلم موند مستانه خانوم ؟
این و باش ما کجا و این کجا .....!
با جدیت گفتم :من دلیلی برای این کار نمیبینم .در ضمن اصلا دوست ندارم کسی من رو به اسم کوچیک صدا کنه .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_پنجم
لینک قسمت چهارم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11153
لیوان آبو دادم دستش...
گفت چرا من؟
گفتم چی؟
گفت چیکار کنم دوسش دارم ولی بامن ناسازگاری میکنه
از اروپا دیپورتمون کردن
تقصییر من بود دیگه نمیتونیم برگردیم
مرتب بهم میگه وکیل بیار سهم الارث رو بگیریم بریم آمریکا..
خانوم مادر من هنوز زنده اس نفس میکشه میفهمه آخه من چیکار کنم
چقدر داغون بود
سرشو آورد بالا و زل زد به من...
اومد جلوتر ترسیدم رفتم عقب
شونه هامو گرفت
تو چشمام زل زد وگفت مراقب مادرم باش خواهش میکنم
و بعد خیلی سریع از در زد بیرون
ته چشماش یه چیزی بود که منو ترسوند
یه چیزی که بعدا فهمیدم چی بود
پیرزنه یه دارویی میخورد که چهار پنج ساعت میخوابید
اون روز رفتم بیرون خرید کنم
وقتی برگشتم از اتاقش یه صدایی شنیدم
وقتی رفتم تو شوکه شدم
تمام خریدام افتاد رو زمین
دستمو گرفتم به دیوار و زانو زدم
زنه با چاقو ایستاده بود بالا سر مادرشوهرش
یه بالشم دستش بود
انگار هنوز تصمیم نگرفته بود چطوری بکشتش
چشمای پیرزنه از ترس گشاد شده بود
وناله های وحشتناکی میکرد
دویدم جلو تمام تنم میلرزید
گفتم خانوم تو رو خدا چیکار دارید میکنید
صورتش خیس اشک و عرق بود
در همین موقع شوهرشم رسید
دوید جلو
زنه چاقو رو گذاشت رو گلوی خودشو گفت اگه بیای جلو خودمو میکشم
مرده ایستاد اینقدر بهش التماس کردو با زنه حرف زد که کم کم دستاش شل شد و نشست روی زمین و بلند بلند گریه کرد
مرده رفت زنشو بغل کرد
و اونم زد زیر گریه
نگام رفت سمت پیرزنه چشماش به سقف خیره شده بود
وقتی آمبولانس اومد گفتن سکته مغزی کرده
گفتن تسلیت و جسد بیجونشو بردن
پسرش پول زیادی بهم داد تا حرف نزنم و
محترمانه ازم خواست از اونجا برم
حالا من اینجام جایی رو ندارم که برم
یکساعت گذشته بود
ده تا قطار رفته بود
ومن فکر میکردم امشب با اینهمه گرگ گرسنه چه بلایی سر این دختر میاد
مخصوصا که هیچ هتل و مسافرخونه ای اونو راه نمیداد
میدونم فکر خوبی نبود اما اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم
اونو با خودم به خونه بردم
وقتی رسیدیم مثل یه جوجه ترسیده رفت و یه گوشه نشست
دلم براش میسوخت اما کم کم یخش باز شد
چشمش که به عکسای منو علی که هر گوشه خونه حتی رو در یخچال بود افتاد کنجکاو شد
منم همه چیو بهش گفتم
حتی از این روزهای تلخی که با چنگ و دندون خودمو از این جهنم شهوت و بیغیرتی بیرون میکشیدم
اونشب اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح که بیدار شدم نبود
قلبم هری ریخت پایین
بدترین فکرارو کردم
رفتم سمت اتاق تا ببینم وسایلش هست که زنگ در به صدا در اومد
از تو آیفون دیدمش که نون خریده
اومد بالا تابلو رنگم پریده بود
با خنده گفت چیه؟
فکر کردی فرار کردم
گفتم نه عزیزم این چه حرفیه
صبحانه خوردیم بهش گفتم من باید خونه پیدا کنم
گفت ببین میخوام یه چیزی بگم
میخوای باهم خونه بگیریم اینطوری کمتر به زن تنها بودن گیر میدن..
منم پول زیادی دارم
راستش پیشنهاد بدی نبود
اینطوری میتونستیم یه خونه بهتر و تو یه منطقه بهتر پیدا کنیم
تصمیم گرفتیم بگیم دانشجو هستیم و از شهرستان اومدیم
هرچند پیشنهادات کثیفی میشد اما کمتر بود
بالاخره تونستیم یه جای خوب پیدا کنیم
پرستو دختر خوبی بود و مشکلی باهاش نداشتم
اما هنوز بیکار بودیم
اون روز روزنامه گرفتم که برا کار به چند جا سر بزنم
وارد ساختمون که شدم صدای داد و فریاد میومد
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_چهارم فصل تابستان کم کم از راه رسید و من هم خسته از درس و امتحانات ب
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_پنجم
الیشیا: وایییییی خدای من .... واقعا دیدن اینجا حتی به باختنش هم میارزید.
ولگا: واقعا آنقدر برات جالبه؟ خونه عموی من در اوهایو صد برابر اینجاس اون حتی یه جزیره هم داره
من :واقعا ؟خوش بحالش، ولگا: معلومه باید مسخره کنی چون تو یه خاورمیانه ایه جهان سومی و فقیری که همچین چیزی حتی در مخیلت هم نیست براش زبون درازی کردم که یهو دیدیم دنیل اومد و همه به صف وایستادن.
مگی: وای هلوووووووووووو اومد.
: خاک تو سرت صد بار گفتم این طوری وا نده. دنیل با یه تاپ اسپرت مردانه و یه عینک دودی مارک ری بن وارد شد و بوی ادکلنش که تولید کنندش خودش بود همه جا رو پر کرد.
: سالم جیگرا......منو که میشناسید بهتون خیر مقدم میگم .....به خونه خودتون خوش اومدید. خودتونو یکبار دیگه معرفی کنید یکی یکی باهمه دست داد و وقتی به ولگا رسید ولگا به دست دادن اکتفا نکرد :میشه شما رو ببوسم؟
:البته، من میتونم این آرزوتو برآورده کنم. ولگا طولانی لبهای دنیل رو بوسید هممون متعجب بودیم مگی دستاش حسابی داشت میلرزید :خدایا نه !!!!
به مگی که رسید حتی باهاش دست هم نداد و فقط با یه لبخند تصنعی باهاش سلام و احوالپرسی کرد. بعد نوبت من شد : به به .... خوشگل خانم هموطن ... تو دوست نداری منو ببوسی ..... من به شدت استقبال میکنما!
پوزخندی زدمو گفتم : شما رو نه ولی بیسکویتای خوشمزه شکالتیتونو حاضرم تا عمر دارم مزه مزه کنم و اون چیپسهای خامه و پیاز رو .
: مزه لبای من در مقابل اونا هیچه!
نفسمو ازبینی دادم بیرون و گفتم :نه من بادهن دست خورده دیگران کاری ندارم. :توخیلی شیطونی آدمو حسابی تحریک میکنی .... که...... که .... نفر اول حذفت کنه و به ریشت بخنده. با این حرف همه زدن زیر خنده و حسابی ضایع شدم، مخصوصا ولگا که بیشتر ازهمه میخندید ولی خودمو نباختم و یقه بلیزشو گرفتم و با چشمای خمار و لبهای غنچهای نگاهش کردم :با کمال میل.... عسلم .....من اومدم اینجا که از یه تعطیلات مجانی لذت ببرم اگه تو قبولم نمیکردی واسه یه هفته اقامت تو وگاس باید 3000 یا چهار هزار دلار میدادم .... با این حرفم حسابی اخماش رفت تو هم و دستمو از رو یقش کند. چشمکی براش زدم و با دست براش بوس فرستادم از کنار ما دور شد و داد زد :دنبال بیاید خانوما.
الیشیا :واییییییییییییییی عالییییییی بود خیلی خوب قهوه ایش کردی
ولگا :فعلا که خودش قهوه ای شد..... دنیل عمرا تو رو با این بی ادبی و گستاخی قبول کنه ...... دختره ی فقیر و بیچاره لباسات هم که دست دومه قاطی کردم و جلو رفتم :آره دست دومه ولی با عرق کردن و کار بدست اومده نه با تن فروشی..... میدونم که چیکاره بودی و از چی به اینجا رسیدی. از اینکه این حرفا رو زدم خودم هنگ کردم .... همش دروغ بود ولی نمی دونم از شانس توپ من چجوری راست بود که عشوه خرکی اومد و بدنبال دنیل رفت هممون به اندرونی رفتیم، جالب اینجا بود که اتاقای هممون یکی بود و همه جور امکاناتی هم بود... تلویزیون بزرگ، یخچال پر از خوراکی انواع فیلم ها و بازی ها و دور تا دورش هم پر دوربین بود دنیل دستشو دور کمر ولگا و دست دیگشو دور گردن میمی انداخت و رو به ما گفت :خوب خانوما این اقامتگاه شماست ....همه شما رو از دوربین میبینم تا میتونید لباسای باز بپوشید و به خودتون برسید.....این در انتخاب من اثر خیلی زیادی داره......هی تو چی میخوری لقمه گوشت گوبیده با سبزی رو که از نهار آبگوشت اونروز داشتیم و مادر برام گرفته بود تا تو فرودگاه بخورم رو با ولع بلعیدم و بعد هم آرق زدم البته با دست جلوشو گرفتم همه از اینکارمن خندشون گرفت تصمیم گرفته بودمحسابی گندبزنم به حرمسرای آقا دنیل. دنیل خندید وگفت :نه تو واقعا مثل که دلت میخواد حذف شی،چشمامو خمار کردم و گفتم :نه عشقم...من دوست دارم زنت شم و تا آخر عمر محصولات کارخونتو بخورم.
:وحتما بعدش اینجوری آرق بزنی!
:نه که بگم خیلی
:سر تاسفی تکون داد و گفت :حمام کنید فردا خیلی کار داریم .....
ههممون دور هم جمع شدیم و به پیشنهاد من شروع کردیم به بازی چشمک و کلی سرو صدا کردیم به سمت دوربین نگاه کردم و دست تکون دادم :فکرشم نمیکردی که چندتا رقیب بتونن از دوست بیشتر با هم گرم بگیرن نه؟
صداش از بلندگو اومد :عالیه چطوره هممون با هم زیر یه سقف باشیم ..... مسلمونا که با چند همسری مشکلی ندارن رومو ازدوربین اونور کردم وبراش شکلک درآوردم همه به کل کلهای ما دوتا میخندیدن. مگی که نگران بنظر میرسید با دست به شونم زد و در گوشم گفت: حتما اینطوری میخوای کمک کنی نه؟
لبخندی زدم و گفتم :تو چیکار داری من آخر دست تو رو میذارم تو دست داماد مگی سری تکون داد و مجبور شد که بهم اعتماد کنه.
ادامه دارد....
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_پنجم
– میدانی چرا این قدر گستاخی؟ نمیدانی؟ بگذار بی ملاحظه شیرفهمت کنم. به این خاطر که کمبود داری! یک چیزهایی شنیدهای اما این خبرها نیست. خانمِ سلیطهی گستاخ، من به حقوق این ندامتگاه نیازی ندارم. تمام هزینهی این تغییرات را از جیب خودم دادهام. فکر کردهای آموزش و پرورش برای شما درختچه میخرد؟ دیوار رنگ میکند؟ من از جیب خودم خرج کردم. تو اگر این قدر بلبل زبانی و حق و حقوق سرت میشود، چرا وقتی اراذل آمدند و به بچهها تجاوز کردند، هیچ غلطی نکردی؟ مگر ارشد مدرسه نبودی؟ مگر نمایندهی دانشآموزان نبودی؟ چکار کردی؟ تو از حق و حقوق چیزی میفهمی؟ هان؟
چیزی نمانده بود که مریم گریه کند اما فرصت را مغتنم شمرد و و از گزکی که به دستش افتاده بود استفاده کرد.
– شما به چه حقی به بچهها توهین میکنید؟ یعنی به سپیده و مرجان تجاوز شد؟ میدانید اگر خانوادهشان بفهمند چه اتفاقی میافتد؟ چرا به دختران بی پناه توهین میکنید؟
خانم مدیر دو دستی روی سر خودش زد و چند بار گفت: «لعنت به من و …» و بی حال روی صندلی افتاد.
یکی از بچهها دوان دوان رفت و دقیقهای بعد، لیوانی آب قند آورد. خانم پاشایی دخترها را از صندلی خانم پورجوادی دور میکرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد، مریم را سرزنش میکرد. باز هم کلاس پر از همهمه شد. خانم پاشایی و چند نفر از دخترها کمک کردند و خانم مدیر را از کلاس بیرون بردند. مریم دستانش را برابر صورتش گرفت و سرش را روی میز گذاشت. او ارشد بود و دختران زیادی دوست داشتند که در حیاط مدرسه کنارش بایستند و نوچهاش باشند.
نغمه با صدای بلند گفت: «تو که میگفتی از بهارستان میآی! چی شد سر از عودلاجان در آوردی؟ دیدی خدا آبروت رو برد؟ دلم خنک شد. لابد دوست پسرت هم معتاده! خوشم اومد، بالاخره یکی پیدا شد و دستگاه چس کُنِت رو از برق کشید». دختران دیگر پچ پچ میکردند. حتی دوستان نزدیکش. او جلوی مدیر کم آورده بود. اگر چه کاری کرد تا مدیر بیهوش شود اما ابهتش شکسته بود. خرد شده بود. مهمتر این که مدیر قبلی تمام دختران را از نزدیک شدن به محلهی عودلاجان و چهار راه سیروس و مولوی ترسانده بود. ظاهرا یک بار در چهار راه سیروس کیف پولش را زده بودند.
نغمه دوباره گفت: «واسه همین بود که توی این سه سال، کسی رو برای تولدت دعوت نکردی؟ بمیرم الهی! من اگه لباسهای مامانم رو میپوشم، اگه دوست پسر ندارم، لااقل از خرابههای عودلاجان نمیآم. آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی. پیف پبف!»
سپیده بر سر نغمه فریاد کشید.
– خفه شو دیگه! چقدر حرف میزنی تو! عقدهای!
نغمه گفت: «وااا… مگه بد میگم سپیده جان. کم به من توهین کرد؟ کم سرکوفت زد؟ حالا تو هم بالاخواه اون شدی؟»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☔️بانو میم☔️:
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_پنجم
امروزم را نوشتم:
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می مانی ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن،حرف بزن سال هاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس.
-الو سلام نرگس جون خوبی؟
—ممنون عزیز خوبم.
-ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم.
—چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو.
بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین.
با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود...
و امروز هم گذشت و فردا شد...
موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم:
-به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو....
هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت.
-الو.الو نازنین حالت خوبه؟
—ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟
این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟
توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین.
-رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟
نتونستم جوابی بهش بدم.
—نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله.
-رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟
نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست.
—نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی...
-رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین.
دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد:
ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست
سهم چو من پیامک هستم به یادت است
🌸 پايان قسمت پنجم #از_نجف_تا_کربلا
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#قسمت_پنجم
-منم دباغ هستم دادگر- خیلی خوشوقتم خانم دباغاه چه لفظ قلمم حرف می زنه منم باید یه جوری حرف بزنم که بفهمه منم ادم حسابیم – منم از دیدار حضرتعالی بسیار مفتخر و خرسندم اوه اوه چه چیزی گفتم الان بابام تو قبر بهم افتخار می کنه-خوب بفرماید……… اتاق قابل داری نیست شما بشینید من کارتونو بگم دیدم داره با خنده و تعجب نگام می کنه-چرا وایستادین؟دادگر- خانوم دباغ شما برگه رو کامل خوندید- بله چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟/دادگر- خوب توش نوشته من مسئول اینجام و همه کارا زیر نظر منهیه ابرومو بالا انداختم و کمی لبمو کج کردم و زیر چشمی به برگه نگاه کردمچی……… یعنی سه سال من اینجا کار کردم و جون کندم همش کشـــــــــکاین انصاف نیست این دور از مردونگی دور از جوانمردیهحالا باید یه چالغوز از راه نرسیده بشه رئیس من-خوب که چی؟ حالا مسئولی که مسئول باشید من که جلوتونو نگرفتم بشنید و مسئول بودنتونو به رخ بکشید . دادگر- ببخشید منظور من از این حرفا این بود که شما جای من نشستید- بله اقا؟ای روزگار ای فلک این میز هم به من وفا نکرد دیدید چطور منو از عرش به فرش رسوندنیه زری برای خودت می زنی ها کی توی گربه تو عرش بودی که حالا بیای رو فرشپاشو پاشو به تو شانس و خوشی و از این چرت و پرتا نیومده با ناراحتی از جام بلند شدم و اونم با قدمای اروم به میز نزدیک شدتازه فهمیدم هنوز ON هستم و خارج نشدم وای عکسشم که اونجاستقببل از نزدیک شدنش به میز داد زدم نهههههههههههههههههههههههه ههههطرف ده متر پرید بالا از ترس رنگش پریده بود و دستش رو قلبش بوددادگر- چیزی شده خانوم دباغ-وای نه یعنی اره دادگر- چی شده چرا داد می زنید خانوم دباغ-شما سر جاتون وایستید و اصلا تکون نخورید طرف حسابی گیج شده بود سریع خودمو به پشت میز رسوندم نمی تونستم با مو س کار کنم چون حسابی سه می شد پس تنها راهش خاموش کردن ناگهانی کیس بود و البته برداشتن عکس .هنوز با تعجب داشت نگام می کرد خم شدم و دستموگذاشتم رو عکس و با ارنجم دکمه کیسو فشار دادم مثلا که کاملا اتفاقی باشه ولی هرچی با ارنج به طرف دکمه ضربه می زدم تاثیری نداشت دادگر- خانوم چرا انقدر به کیس ضربه می زنید – مندادگر- نه من ؟-اقا خواب دیدی خیر باشه من کی به کیس ضربه زدم دادگر- ببین ببین همین الان دوباره زدیدببینید اگه بخوام من کیسو خاموش کنم که مرض ندارم هی ضربه بزنمبعد دستمو گذاشتم رو دکمه و فشار دادم……ببینید بخوام اینطوری خاموش می کنم دادگر- شما همیشه اینطوری کامپیوترو خاموش می کنید-نه همیشه…………
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجم
..
دکتر همونجوری که قدم میزد گفت :
+راستش.،، چجور بگم،همسر شما طبق آزمایش ها، مبتلا به سرطان خون شده...
تمام اتاق دوره سرم چرخید با شنیدن این حرف، بغض گلوم رو بسته بود، هیچی نمیتونستم بگم.... بغضم رو فرو خوردم گفتم :
+آقای دکتر،به نظرتون حالش خوب میشه؟ پس چرا از ویلچر نمیتونه بلند بشه... 😔😔😢
روی صندلی پشت میز نشست، همونجوری که خودکار رو به صورتش میمالید گفت:
+به خاطره تاثیرات داروهاست تا نیم ساعت دیگه درست میشه،خوب شدن بستگی به خودتون داره،به نظره من هرچه زودتر باید شیمی درمانی شروع بشه، به امیده خدا مشکل بر طرف میشه....😔😔
هیچی نمیتونستم بگم، فقط تشکر کردم و قرار گذاشتم فردا صبح که شرایط روحی مناسب تری داشتم مراجعه کنم به دکتر و راجع به درمان صحبت کنم، از اتاق بیرون اومدم، راهرو بیمارستان جلوی چشم هام تاریک بود،فهیمه داخل سالن روی صندلی نشسته بود، من رو که دید بلند شد و گفت:
+فاطمه چی شد؟
اینقدر ضغیف شدم که حتی آب دهانم هم رو نمیتونستم جمع کنم،تنها کاری که کردم خودم رو بغله فهیمه انداختم، اشک میریختم توی همون حالت گفتم:
+فهیمه بدبخت شدم، امیر سرطان گرفته...😢😢
با عجله من رو از بغلش جدا کرد با تعجب گفت:
+فاطمه؟؟؟ چی میگی؟ سرطان چی گرفته؟ چی میگی خواهر؟😕
+فهیمه،دکتر گفت سرطان خون گرفته امیر، بی جون شدن و لاغر شدنش هم برای همینه،،باید شیمی درمانی کنه.. 😢
معلوم بود بغض کرده ولی آب دهان قورت داد گفت:
+خُب، فاطمه خیلیا سرطان گرفتن ولی با امید و توکل خوب شدن، به امیده خدا به خیر میگذره....
سرم رو روی سینه اش گذاشت و پشت سرم دست میکشید، با بغض گفتم :
+آبجی،امیر عاشق موی سر و صورتشِ
مکث کردم،....😔
+اگه موهاش بریزه خیلی داغون میشه😔
فهمیه امسال محرم میخواست بره روضه، امسال قرار بود اولین نذری مشترکمون رو بدیم.... چیکار کنم حالا😢
با جدیت زد پشتم و گفت:
+بس کن فاطمه،بلند شو خودتو جمع و جور کن بریم پیش امیر،نترس همه این کارهارو هم انجام میدین،مگه من و فائزه مردیم؟ کمکت میکنیم.... بلند شو ولی عادی باش...😢😔
به هر زوری بود بلند شدیم و رفتیم پیش امیر، جلو رفتم و روس دست های بی جونش دست کشیدم، گفتم:
ٰ+امیر جان خوبی؟میتونی بلند بشی از جات؟دکتر گفت،چیزیت نشده، اثره دارو رو بدنته،یکم ناز کنی برای خانمت درست میشه😊
لبخند مایوسانه ای زد،همونجوری که دستم رو فشار میداد توی دستش گفت:
+قربونت برم من،الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی،اگر واقعا اینجوریه یه روز تو ناز کن من میخرم، یه روز من ناز میکنم تو خریدار باش،....😊
سرش رو جلو آورد و نزدیک صورتم گفت:
نامرد، ارزون نخری هااا، گرون بخر مشتری بشیم😊
تکیه داد به ویلچر و یک نفس عمیق کشید و گفت یا زهرا،دست هاش رو به دسته های ویلچر فشار داد و سعی کرد بلند بشه و خداروشکر بلند شد و سره پا، ولی راه رفتن یکم مشکل بود براش،آهسته آهسته قدم میزد، من جلو رفتم و دستش رو گرفتم، فهیمه هم جلو اومد و کیف و مدارک رو از دست من گرفت و راهی خونه شدیم، امیر توی یک سال با کمک پدرش ماشین خریده بود و اون ماشین رو داخل پارکینگ گذاشته بود،کلید ماشین رو از جیبش برداشتم و به فهیمه دادم که جلوتر بره و ماشین رو از پارکینگ در بیاره، تا برسیم پیشِ ماشین خداروشکر یواش یواش راه رفتنش عادی شد تا که دستم رو ول کرد و عادی راه میرفت،منم کنارش راه میرفتم و حواسم کامل جمع بود که مبادا پاهاش سست بشه بیوفته....
نزدیک ماشین سرش رو خم کرد و به فهیمه گفت:
+آبجی خودت رانندگی کن، من عقب میشنم پاهام رو دراز کنم، 😊
با دستش درب جلو رو باز کرد و گفت :
+فاطمه جان تو هم بشین پیش خواهرت،بفرمااا😊😊
سوار شدم و امیر هم از درب عقب سوار شد،پشتش رو به درب تکیه داد و پاهاش رو نصفه و نیمه دراز کرد...
توی مسیر تمام فکرم این بود که چجوری ماجرا رو به مادرش و خانواده خودم بگم... 😕
قرار بود شب همه خانه ما باشن که دورهم باشن خانواده ها....
رسیدیم خانه، ماشین پدره امیر دمه درب پارک بود، طرف دیگر خیابان هم ماشین جواد و افشین پارک بود، فهیمه گفت:
+شما برید بالا، من ماشین رو میزارم داخل پارکینگ و میام پیشتون😊
ما رفتیم بالا و همه نشسته بودن دوره هم،معلوم بود منتظر ما بودن، سلام کردیم و امیر رفت نشست پیشه خانواده من هم گفتم برم لباس عوض کنم الان خدمت میرسم،....
لباس هام رو عوض کردم و یک بار سوره کوثر رو خوندم و پشت درب اتاق یک نفس عمیق کشیدم و رفتم پیش خانواده..... 😊
همه خوش حال و خوب کنار هم نشسته بودن، نمیدونستم چجوری اعلام کنم،خوده امیر هم شک کرده بود انگار از رفتارم،مادرش رو به من پرسید:
+فاطمه جان؟ بیمارستان چی شد؟ تا الآن چیکارا کردید؟ فکر کنم ضعیف شده به خاطر فشار کار.....
خواهر و برادر امیر هم داشتن نگاه میکردن،همین طور خانم جان و آقاجان....
#ادامه 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کـ
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : سرنوشت نامعلوم
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
.
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم ..
.
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_پنجم
مانی_ خانم باوربفرمائین این بشر یه خصوصیات اخلاقی داره که تو تیر آهن پیدا نمی شه ! انقدر این پسر خشک و بی روحه که اگه صد سال تو جنگلای شمال بکاریمش ، یه برگ ازش سبز نمی شه ! هیزم خشک پیش این ، گل همیشه بهاره! از اخلاق چی براتون بگم که باور کنین؟! هنر پیشه مرد مورد علاقه اش آرنولده ! هنر پیشه زن مورد علاقه اش اون پیرزن س که همیشه تو نقشای جادوگر بازی میکنه! رنگ مورد علاقه اش سورما هی مایل به سیاهه! ماشین اسپرت ش بنز خاوره ! فقط فیلمای جنگی و بکش بکش ! غذای مورد علاقه ش که همیشه تو رستورانا سفارش می ده کباب قفقازیه ! الانم جلو شما ملاحظه کرد و نسکافه سفارش داد ! اگه شما نبودین الان اینجا نون چایی سفارش می داد ! شما نمی دونین من چی از دست این می کشم!
اون می گفت و رکسانا می خندید!
مانی _به خدا انگار صد ساله که شما رو می شناسم رکسانا خانم !
رکسانا_ خیلی ممنون !
مانی_ ببخشین ، شما غیر از خودتون خواهر دیگه م دارین؟
رکسانا_ نه ندارم!
مانی _ خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه.
رکسانا _ مرسی
مانی_ داشتم می گفتم ، گل مورد علاقه ش میخکه ! باور میکنین؟!
رکسانا _ جدی ؟! اتفاقا منم از میخک خوشم می آد!
مانی_ یعنی در واقع همیشه بهش می گم یعنی یه ساعت پیش بهش می گفتم که پسر ، تنها چیزی که حیات ترو به این دنیا متصل کرده همین علاقه گل میخکه! چقدر این گل میخک زیبا و قشنگه ! من همیشه صبح به صبح می رم دم این گلفروشی آ و از پشت شیشه به این گلای میخک نیگاه می کنم ! واقعا شاهکاره طبیعته ! می شه گفت از گل خر زهره م خوشبوتره!
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و به رکسانا گفتم :
_ خب بهتره صحبت مون رو شروع کنیم . حتما موضوع خیلی مهمی یه که خواستین اینجا در موردش حرف بزنیم!
مانی_ حالا زیادم مهم نبود ،مهم نیست! مهم اینه که ما سه تایی خوش و خرم اینجائیم!
تو همین موقع دختر خانم برامون نسکافه ها رو آورد و گذاشت جلومون و بعدش یه مرد که انگار صاحب اونجا بود اومد و با مانی یه سلام و احوالپرسی گرم کرد و یه کاغذ که چند تا شماره روش بود داد بهش و گفت :
_ آقا مانی اینا رو چند تا از بچه ه دادن که بدم به شما.
مانی زود ازش گرفت و گذاشت جیبش و وقتی یارو رفت به رکسانا گفت:
_ چقدر این رفقا لطف دارن! شماره می دن که بهشون زنگ بزنم که از حال همدیگه با خبر باشیم ! خدا حفظ شون کنه! داشتم می گفتم ، خواننده مورد علاقه ش ام کلثومه! این نوارش رو میذاره و همچین ازش لذت می بره که نگو!
با پا زدم به پاش و رو به رکسانا گفتم :
_ ما سراپا گوش هستیم رکسانا خانم !
یه خرده نسکافه خورد و گفت:
_ من از طرف عمه تون براتون پیغام آوردم.
_ عمه مون؟!
سرش رو تکون داد که گفتم :
_حدش می زدم شما ماها رو اشتباه گرفتین ! ما اصلا عمع نداریم1
رکسانا _ چرا دارین!
_رکسانا خانم پدرای ما اصلا خواهر نداشتن!
مانی_ حالا عجله نکن هامون جون ! ادم وقت یه عمه مفت پیدا می کنه که نمیندازدش دور! یه عمع یه گوشه باشه ! چه اشکالی داره؟ جای کسی رو که تنگ نکرده ! ببخشی رکسانا خانم ، شما که اطلاعات وسیع و جامعی از شجره نامه ما دراین می شه بفرمائین آیا ما دختر عمع داریم یا خیر؟
رکسانا _ تقریبا
مانی_ یعنی چی ؟ مگه ادم می شه تقریبا دختر عمع داشته باشه؟!
رکسانا _ آخه چه جوری براتون بگم ؟!
مانی_ خودم فهمیدم ! وقتی آدم بعد بیست و هفت هشت سال یه عمه پیدا می کنه ، این عمه می شه یه عمع تقریبی ! خب دخترشم می شه یه دختر عمه تقریبی دیگه ! حالا بفرمائین ما چند عمع و دختر عمع داریم؟ در ضمن بفرمائین ما باید در کنار اینا ، رو چند تا شوهر عمه حساب کنیم؟ و ایا ما باید وجود پسر عمه رو هم تحمل کنیم یا خیر ؟چنانچه پسر عمه ای هم وجود داره آیا غیرتی یا بی غیرت ؟! رو خواهرش تعصب خاصی داره یا خیر؟( هر پاسخ صحیح 1 نمره)
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_پنجم
#بخش_اول
❀✿
شالم را پشت گوشم مے دهم و دستم را براے سمند زرد رنگ دراز مے ڪنم : مستقیم!!
ماشین چندمتر جلوتر مے ایستد و من باقدمهاے بلند سمتش مے روم.درش را باز مے ڪنم و عقب ڪنار یڪ سرباز مے نشینم. در را مے بندم و پنجره را پایین مے دهم. گرماے نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش مے دهد. سرجایم ڪمے جابه جا مے شوم و بھ پشتی صندلے ڪاملا تڪیھ مے دهم. نگاهم به چهره ے سرباز مے افتد. از گونھ هاے سرخ و پوست گندمے اش مے توان فهمید ڪھ اهل روستاست. پسرڪ خودش را جمع مے ڪند تا مبادا بازو یا ڪتفش بھ من بخورد. بے اراده از این حرڪت خوشم مے آید. نمیدانم براے ڪارش چھ دلیلے را تجسم ڪنم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بے اراده این ڪار را ڪرده!"
نگاهم را سمت خیابان مے گردانم. اگر از ڪار پسرڪ خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار مے ڪنم؟
چند لحظھ مڪث مے ڪنم و خودم جواب مے دهم: خب معلومھ. این برخورد ڪلا باپوشش فرق داره.آدم میتونھ چادر نپوشھ ولے بھ مرد غریبھ هم نزدیڪ نشھ.بیخیال اصلا.
شانھ بالا مےاندازم و بازبان لبهایم را تر مےڪنم. طعم توت فرنگے رژ لبم در دهانم احساس خوشایندے را بھ مزاجم مے دهد. امروز اولین جلسه ے آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ے پدرم استرس و اضطراب بھ جانم مے افتد. زیپ ڪوچڪ ڪیفم راباز میڪنم و یڪ آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون مے آورم و در دهانم مے گذارم. خنڪے طعم نعنا در فضاے دهانم مےپیچد و استرسم را ڪمتر مے ڪند. بعداز پنج دقیقھ باصداے آرام، راننده را مخاطب قرار مے دهم ڪه: همین جا پیاده مےشم. و اسکناس پنح تومنے را دستش مےدهم. ازماشین پیاده مےشوم و به اطرافم نگاه مےڪنم.
_ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یھ...یھ..تابلو...امم...
چانھ ام را مےخارانم و چشمانم را تنگ میڪنم
_ خداروشڪر ڪورم شدم!
دست به ڪمر وسط پیاده رو مے ایستم و دقیق تر نگاه مےکنم
_ الهے بمیرے با این آدرس دادنت!
به پشت سرم نگاه مےڪنم. مردے ڪه روے شانه اش ڪیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان مے رود، سمتش مے روم و صدایش مے زنم: ببخشید آقا!
صورتش را به سمت من بر مے گرداند و مے ایستد، لبخند نیمه اے مے زنم و مے پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار ڪجاس؟
به ڪیفش اشاره مےڪنم و ادامه مے دهم: بخاطر ڪیفتون گفتم، شاید بدونید!
لبخند ڪجے مےزند و جواب مے دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم!
تشڪر میڪنم و باهم از خیابان عبور مےڪنیم.
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_پنجم
#بخش_دوم
❀✿
عینڪ پلیس روے چهره ے هفت و استخوانے اش خیلے جذاب است.پیراهن مردانھ ے سورمھ اے و شلوار ڪتان مشڪے اش خبر از خوش سلیقھ بودنش مے دهد.
زیر چشمے نگاه و باهر قدمش حرڪت مےڪنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب هاے شلوارش فرو برده.بھ ساعت صفحه گرد و براقش خیره مے شوم، صدایے درذهنم مے پیچد: ینے میشھ هم ڪلاسیم باشه؟
به خودم مےآیم و لب پایینم را مے گزم
_ اے خاڪ تو سر ندید پدیدت! بدبخت!
درخیابان غربے چهارراه مے پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یڪ ساختمان بزرگ مے ایستد. بدون آنڪھ نگاهم ڪند مےگوید: بفرمایید اینجاست.
_ ممنون!
داخل مے روم و به پشت سرم نگاه میڪنم
_ ینے اون اینجا نمیاد؟
مهسا یڪ تڪه شڪلات تلخ دردهانش مے گذارد و ڪمے هم به من تعارف مے ڪند. لبخند مے زنم
_ نه ممنون! تلخ دوست ندارم!
همھ منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقھ به در مے خورد و همان مردے ڪھ درخیابان مرا راهنمایے ڪرد ، وارد ڪلاس می شود. بدون عینڪ دودے یڪ چهره ے معمولے دارد. باسر بھ همه سلام مے ڪند و روے صندلے اش مےنشیند. یاد فڪر ڪودڪانه ام درخیابان مےافتم.
_ همڪلاسے؟هه.استادمونن!
گیتارش را از داخل ڪیفش بیرون مے آورد و خودش را معرفے مےڪند
_ رستمے هستم.استاد فعلے شما.البته میتونید محمد هم صدام ڪنید، مثل اینڪھ قراره درهفته سھ جلسه در خدمتتون باشم.
نگاهے ڪلے به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلے هم ازلحاظ سنے باشما اختلاف ندارم.
حرفش ڪه تمام مے شود. یڪے یڪے اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت مے ڪند. به من ڪھ مے رسد لبخند عمیق و معنے دارے مے زند و میپرسد: و اسم شما؟
ازنگاه مستقیم و نافذش فرار مے ڪنم، به زمین خیره مے شوم و جواب مے دهم: محیا...محیا ایران منش هستم، هجده سالمھ.
یڪ تا از ابروهاے مشڪے و خوش فرمش را بالا مے دهد و میگوید: و ڪوچیڪ ترین عضو این ڪلاس.خیلی خوبھ.
نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمھ گرم مے گیرد و براے همه نیشش را باز مے ڪند.
میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقاے رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتے چند نفر آخر ڪلاس براے خداحافظے به او دست دادند! ڪمے احساس خفگے مے ڪردم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_پنجم
#بخش_سوم
❀✿
شڪ داشتم مسیری ڪه مےروم اشتباه است یانه. ته دلم مےلرزید، اما من مثل اسبے سرڪش با وجدان و لڪه هاے سفید و امید دلم به راحتے مے جنگیدم. احساس خوب ڪلاس تنها زمانے بود ڪھ رستمے گیتار مے زد و هم زمان شعر مے خواند! ناخن انگشت ڪوچش بلند بود و این حالم راحسابے بد مے ڪرد! گیتارم را هر بار به مهسا مے دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطے به خانھ مے رفتم. یڪ چادرملے خریدم و به جاے چادر ساده و سنتی سر ڪردم. دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومے نداشت. بندهاے رنگے خریدم و به ڪتونے ام مےبستم. به ناخن هاے بلندم برق ناخن مے زدم و ساعت هاے بزرگ به مچ دستم مے بستم. مادرم هر بار بادیدن یڪ چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبے مے شد و سوال هاے پے در پے اش را برایم ردیف مے ڪرد. اما من باحماقت محض پیش مے رفتم و روے خواسته ام پافشارے مے ڪردم. زمان ڪمڪ ڪرد تا جرئت پیدا ڪنم ڪه با آرایش ڪامل ولے نسبتا ملایم به خانه بروم و این براے خانواده ے من نهایت آبروریزی بود. جلسه اول تا دهم به خوبے پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوے آزادے گرفت و تا شڪستن بعضے مرزها پیش رفتم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجم
سامان بلند شد رفت که درو باز کنه آخه آیفون خونه خراب بودو در از داخل باز نمیشد یک دقیقه بعدسامانو هومن با خنده اومدن داخل خدا میدونه باز هومن چی تو گوش سامان گفته بود که اینجوری عمو رو به خنده انداخته بود، سامان سر جاش نشستو فرزاد از جاش بلند شد اونو هومن خودشونو توبغل هم انداختنوبعداز روبوسی و حالو احوال نشستند هومن با همون لحن موذیانه همیشگی گفت: فری چه خبر از اونور؟؟ بعدهم یه چشمک زد قشنگ منظورشوفهمیدم اون لحظه دلم میخواست دهن هومنو با نخ سوزن بدوزم که دیگه از این مزه پرونیا نکنه البته گذشته از همهی این حرفا هومنو همیشه مثل یه داداش دوس داشتم هومن اومد رو صندلی خالی کنار من
نشست اروم دم گوشش گفتم: قرار خوش گذشت؟؟
هومن: چه خوشی؟ قرار کاری بود
من: هومن؟!!!
هومن یه لبخند زدو گفت: آره فضول باشی خوش گذشت
با حرفش هر دو خندیدیم، فرزاد روبروی ما نشسته بود حواسش به خندهای ما پرت شد وقتی نگاهم به نگاه فرزاد افتاد از کارم پشیمون شدم. و خجالت کشیدم، نکنه فرزاد بد برداشت کنه و خیال کنه چیزی بین من و هومنه! خودمو جمع کردمو از هومن فاصله گرفتم و تا آخر ناهارم باهاش حرف نزدم.
×××××
(شیده)
بعد از ناهار به پیشنهادفرزاد همه رفتیم تو آلاچیق حیاط نشستیم بادخنکی میومد که به هممون حس خوبی میداد همه بودیم بجز بابابزرگ که عادت داشت بعدازظهرا بعداز ناهار یکم بخوابه تازه نشسته بودیم که رها و تارا به هومن پیله کردن بلندشه بره باهاشون توپ بازی کنه هومن اولش یکم مقاومت کرد ولی بعدش تسلیم شد و باهاشون رفت وسط حیاط و شروع کردن به بازی این اخلاق هومنو دوس داشتم هیچوقت دل خواهراشو نمیشکست با اینکه من الان دیگه 21 سالمه اماگاهی که رفتار هومن با تارا و رها رو میبینم مثل یه بچه حسودی میکنم و دلم میخواد یه برادر داشته باشم البته همیشه سامان برام مثل یه داداش بوده تا عمواما همین یذره فاصله تهران-کرج و دیر به دیر دیدنش این تصورمو یکم کمرنگ میکنه همه به هومنو دوقلوها نگاه میکردیم که صدای کتایون حواسمونو به جمع خودمون برگردوند.
کتایون: فرزاد جان چه خوب شد که برگشتی، حالا برنامت برا آینده چیه؟
چقد از این سؤال کلیشهای و مسخره بدم میومد، برنامه برا آینده!! ترجیح میدادم این دیالوگوفقط تو فیلما بشنوم تو همین فکرا بودم که صدای فرزاد تکونم داد.
فرزاد: کتی جون فعلاً بزار از راه برسم یه فکری هم برا آینده میکنم
عموجهان: اول از همه بفکر زن گرفتن باش من دیگه دلم نوه میخواد.
با این حرف عموجهان سرمو پایین انداختم خودمم نمیدونستم که چرا من بجای فرزاد داشتم خجالت میکشیدم
فرزاد: چشم پدرجان واست عروسم میارم نوه دارم میشی سروصدام میکنیم از خونم بیرونمون میکنی عجله نکن.
با این حرفش همه خندیدن بجز من که فقط خجالت میکشیدم. و فک کنم قرمزم شده بودم!
سامان: فرزاد زنم بگیره آوا دوروزه فراریش میده با خواهرشوهربازیاش.
آوا با یه اخمی که عشوهی صورتشو بیشتر میکرد گفت: ع عمو بزار فرزاد زن بگیره.من قول میدم هرروز قربون صدقش برم.
با این حرف آوا حسابی خندم گرفته بود تصور اینکه آوا قربون صدقم بره از فیلم لورل و هاردی هم خنده دارتر بود
مامانبزرگ که داشت با گوشهی شال روی
دوشش شیشهی عینکشو تمیز میکرد گفت: فعلاً کاری با بچم نداشته باشین بزارید حسابی دوراشو بزنه بعد اسیرش کنین.
سامان: مامان این چه حرفیه از شما بعیده اولاً که زن گرفتن کجاش اسارته دوما اقا فرزاد تو این 5 سال همچین کم کم دور نزده.
مامانبزرگ: به هرحال فعلاً زوده.
باباکامرانواقا نادر که داشتن پچ پچ میکردن بالاخره وارد بحث شدن.
اقا نادر: این حرفا رو ول کنید این روزا تا خود پسر نخواد هیشکی نمیتونه سمت ازدواج هولش بده.
باباکامران یه نگاهی به من انداختو گفت: پسر که هیچی مادخترهم که داریم 10 تاخواستگارم که معرفی کردیم بازم نتونستیم هولش بدیم.
با دلخوری گفتم: بابا من انقد اضافهام؟!
کامران: البته خب زوده شیده فعلاً دخترکوچولوی باباشه، قربونش برم خرس گنده.
با حرف باباهمه خندیدن و عمه ناهید گفت: اقا کامران انقد برا شیده ی ما نقشه نکش.
شاید کسی تو جمع منظورعمه رو نفهمید ولی من که ازدل عمه ناهید خبر داشتم خوب فهمیدم که این حرفش در واقع یعنی شیده رو کنار بزارید برا هومن من!!
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجم 5⃣
°•○●﷽●○•°
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_پنجم
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(عليه السلام)به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که ضریح چیست! گفت:
حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند
ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجم
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ . ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻠﻪ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻑ . ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﺶ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
_ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﻨﺐ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ . ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﯿﺎ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
_ ﭼﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
_ ﮐﺠﺎ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻫﺘﻞ
_ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﻭﺩﻩ ؟ ﺍﻻﻥ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
ﭼﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟؟؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻃﻮﻻﻧﯽ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺠﺎﺱ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ .
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ . ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧـ ـﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﻋﺴﻠﯿﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨـ ـﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ۷ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ۵ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ . ﻭﺍﻩ ﻣﮕﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻢ . ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﺏ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﭘﺪﺭ ﮔﺮﺍﻣﯿﻪ ﺧﻮﺩﻡ . ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺣﺮﻡ .
_ ﻣﻨﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺒﺮﺩﯾﺪ ﭘﺲ؟؟؟؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﻭﺍﻻ ﻣﺎ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺧﻮﺏ؟ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍﯼ ﮔﻠﻢ . ﺑﺎﺑﺎﯼ
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﻏﺮﻏﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻻﺑﯽ ﻫﺘﻞ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﻧﺪﻡ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ .
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
_ ﺳﻼﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ .
ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﮐﻞ ﺻﺤﻦ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺑﺎﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺫﯾﺘﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤـتـﺮ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ .
.
.
.
_ ﺍﻣﯿﺮ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟
_ ﺑﻬﺸﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﯿﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺗﻮﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺯﯾﻨﺐ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ( ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﺮﺩ ) ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ .
_ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﭼﯿﻪ . ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻪ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻌﺮﯾﻔﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
#آبان98
#انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eit