eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا طوری به پنجره ی سالن نگاه می کرد که انگار آن طرف پرده را می بیند، ریحانه برای اینکه ادامه ی داستانش را بشنود گفت: _خب؟ می گفتی... _همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم... _چه حالی؟ انگار هنوز هم از یادآوری گذشته ی شومش واهمه داشت که تعلل می کرد، رگ های روی پیشانی اش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور می کرد! _این اواخر متوجه شده بودم که مشکوک تر از همیشه شده اما نمی فهمیدم چرا! حتی درخواست های مالی که می کرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونه هام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش، این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم! خون خونم رو می خورد. توی یکی از همون مهمونی های لعنتی مچش رو گرفته بود موقعی که داشت مواد مصرف می کرد! در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرون تر از قبلی بود! داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمی کردم که بتونم یه روز با کثافت کاری هاش بسازمو زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس می کرد و پیشنهاد باج می داد تا من بو نبرم از موضوع! می دونست یه کاری دستش میدم و ازم می ترسید. می دونی، خیلی دلم می خواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش می سوخت اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بی دغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد! از روی حماقت و سادگی وارد گروه های دوستانه ی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم می کرد که آدم بزرگی شده و امل نیست! دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمی تونستم به پیشنهاد مسخره ی رادمنش فکر کنمو بخوام که ترکش بدم! اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست... پس باید با اینکه سخت بود جمعش می کردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانواده ها چیزی از اعتیادش نفهمن حتما همین کارو می کنه. می دونست دیگه اگه باهم باشیم نمی تونه مثل قبل بتازه و حالا پول می خواست در قبال فروختن زندگیش! درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود... خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مه لقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا... تازه داشت نفس راحت می کشید! مه لقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه! دوباره آستین زد بالا... نمی فهمید دفعه ی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود! تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بی فایده بود چون مه لقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبه ای که متحمل می شدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانواده ی پدری... راه حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن ‌رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو می خواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زن های خانوادم. این بود که‌ برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو می کرد اقدام کردم! به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچ وقت نمی تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤💫❤💫❤💫❤💫 بسم الله الرحمن الرحیم -مامان من میرم دنبال زینب باهم بریم پیتزا بگیریم بعد میریم خونشون مامان :جعمه است نماز جعمه چی شد این وسط ؟ -وای یادم نبود الان یکه که ما نمیرسیم چرا میرسید برید نماز همون جا نزدیک مسجد جامعه پیتزا شکمو است دونه ای ۸تومن درحالی که چادر سر میکردم کیف لب تاپ برداشتم انداختم دوشم شماره زینب گرفتم -ززززیییینبببب بدو حاضر باش باید بریم نماز جمعه زینب :جیغم نمیزدی به خدا حاضر میشدم الحمدالله به خطبه دوم رسیدیم درحالیکه منتظر پتیزا🍕🍕 بودیم گفتم زینب بیا عکسای قم رفتنمونو ببین إه پیتزا 🍕🍕 اومد بذار تو ماشین ببین پتزا که خوردیم زینب گلی ببین اول عکسای قم دیدیم -آهان زینب ببین این مزارشهدا است زینب : زهرا این شهید این شهید 😭😭 -این شهید چی زینب :همون آقایی که گفت چون بی حجابی نمیشه بری تو نمایشگاه دفاع مقدس 😭😭😭😭 -زینب تو مطمئنی ؟ زینب :آره بخدا 😭😭😭 به جون مامانم راست میگم -یا سیدالشهدا 😭😭 زینب تروخدا بیا درمورد حجاب تحقیق کن 😭😭😭 زینب: آره آره زهرا بازم کمکم کن -حتما عزیزم .. نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤💫❤💫❤💫❤💫❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از گوشه چشمم دیدم هادی تو گوش محمد یه چیزی گفت محمد هم اومد دستمو گرفت گفت بیا بشین اعصاب مریضیتو ندارم نشستم کنارش که گوشیم زنگ خورد مامانم بود -سلام جانم مامانم مامان‌:..... -آهان زنگ زدی حال ایشونو بپرسی خودشون تلفن همراه دارن خداحافظ روبه محمد گفتم میرم حیاط اینجا دارم خفه میشم ده دقیقه دیگه صدای هادی باعث شد اشکامو پاک کنم سرمو بیارم بالا هادی:فکر نمیکردم بخاطر من حاضر بشید دروغ بگید ،سرمادر داد بکشید -من به کسی دروغ نگفتم بعد لطفا کاسه داغتر از آش نشید نرگس به سمتم دوید گفت :زهرا به هوش اومده میخاد تورو ببینه سریع دویدم و رفتم لباسای مخصوص پوشیدم نذاشتم حرف بزنه گونه اش را بوسیدم گفتم نصف جونم کردی زهرا به امام حسین(ع) قسم دوروز زهرا تو بخش مراقبتهای ویژه بود بعد منتقل شد بخش تو اتاق خصوصی باید یه خانم میومد پیشش من موندم بعنوان همراه زهرا بعداز ۱۵روز از بیمارستان مرخص شد ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662