eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ساده بود و دوست داشتنی. درست مثل خانواده ی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود می دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمی خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی دونی مه لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری... جوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه... لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی خبر نیستی .... اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سال ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته تر شدم. هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده ای نداره چون همه می دونن و به چشم دیدن. این چند روز مدام به این فکر می کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی برد حالا من وضعم فرق می کرد! در واقع ترانه تلنگر زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره ی زندگیم بترسم، اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباه کردم که فکر کردم همه ی زن ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده تر شدم و مطمئن تر! اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست، تازه فهمیده بودم با کی زندگی می کنم و نفهمیدم. اون عربده کشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود... جای خالیت توی خونه آزارم می داد. حتی اگه نگی هم قبول می کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همه ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می کنم هردومون اشتباه کردیم... ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت! این همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟ _میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟ _چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم _توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم... زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش‌ مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم ‌رو محکوم کردم و هی کفری تر از قبل می شدم از دست خودم. می دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم! می بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن! البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره! ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 بسم الله الرحمن الرحیم ‌ ۲۴-۲۵ دی بود این زینبم که با این اوضاع فقط فقط دنبال تحقیق درمورد حجابه داشتم برنامه ی یادواره شهدا رو تو ذهنم مرور میکردم فردا پنجشنبه است گوشیم برداشتم به اعضای شورا پیام دادم که ساعت ۳مزارشهدا روبروی موزه شهدا جلسه پیرامون برنامه دهه فجر هست محدثه فنقلی :آجی بیا داریم میریم خونه فاطمه آجی -باشه بذار حاضر بشم امروز حدود دو هفته است بچه ها رفتن سوریه فاطمه چقدر خوشحال شد مارو دید دیگه به اصرار راضی شد بیاد خونه ما شب با فاطمه یه عالمه حرف زدیم دیگه تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد -فاطمه حاضری بریم ؟ فاطمه :بله بریم آجی میگم چرا ۹دی برنامه نگرفتید؟ 😁😁😁🙈🙈🙈 فاطمه :وا مگه تلگرامی -خخخ یادم نبود فاطمه :خخخخ ما که رسیدیم همه اومده بودن بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها حدود ۱۵-۱۶روز دیگه دهه فجره برنامه ما یادواره است از همین فردا باید دست به کار بشیم محدثه بانو لیست شهدای محله امامزاده حسین تهیه کن بچه ها چون شهدا زیادن باید سه گروه بشیم یه گروه از این سه گروه باید برن منزل شهدای خود دفاع مقدس دوگروه دیگه شهدا محله مجری هم یا زینب بشه یا محدثه زینب :نه من نمیتونم درگیر تحقیقم -باشه ۱۲بهمن باید بیایم اینجا غبار رویی مزار محدثه بخشی:باشه من تا فردا لیست شهدا تهیه میکنم بچه های که میان دیدار بگن دیگه اسمها را محدثه نوشت بچه ها ک رفتن منو زینب فاطمه محدثه بخشی رفتیم سر مزار شهید سیاهکلی مرادی -زینب تحقیق در چه حالی هست ؟ زینب :کتاب حجاب شهید مطهری دارم میخونم -عالیه .. نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ روزها میگذشت من حتی با مادرم هم سرسنگین شده بودم تیرماه داشت ب پایان میرسید مادرم :حلماسادات بیا باهات حرف دارم -بله مادر:خواستگار زنگ زده با صدای عصبی بغض آلود : من نمیخام ازدواج کنم مادر:دو دقیقه بشین ببین من چی میگم مادر هادی زنگ زد دوباره بیان خواستگاری -الله اکبر اللـــــــه اکبـــــــر چرا نمیذارید من آروم باشم من از پسره متنفرم میفهمید متنفرم ولم کنید افسردگیم شدیدتر شده بود خیلی سخته نتونی دل بکنی اما غرورتم خرد شده باشه سخته وحشت کنی اینکه اونکی دوسش داری کنار دیگری ببینی سخته ک فقط بتونی عشقت تو بلک لیست تلگرامت کنترل کنی و بترسی از اینکه عکساش از یه نفره دربیاد بشه دونفره مردم چه میدونستن من چه میکشم با عشقی ک کل وجودمو برداشته ۱۵روز میگذشت که یکی از بچه ها پایگاه گفت هادی رفته خواستگاری ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662