eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 🔘 داستان کوتاه کنار شومینه نشسته بودم،کتاب میخوندم و قهوه ی تلخی رو مزه مزه میکردم،تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در حس آرامش و گرمی بودم ک یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد،نادیده اش گرفتم ولی اون سماجت کرد. برام خوشآیند نبود ک حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم. به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد.ب اتاقم رفتم،به پنجره نزدیک شدم،پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک مشت مشت دونه های ریز و سفید برف رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد. پنجره رو باز کردم،سرمو بیرون بردم،چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوای سرد زمستون پر کردم. یهو لرزیدم.سرمو آوردم تو،خواستم پنجره رو ببندم که یه چیزی دیدم که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم! با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد! اندامش خمیده بود،یه کلاه مشکی کاموا سرش بود،لباس تنش انگاری ی روزی نارنجی بود ولی حالا خاکی رنگ شده بود! آرامش چشماش و از اون فاصله میشد لمس کرد. بوی عطره مهربونیش ب مشام میرسید. آروم و با قدم های نرم نزدیک میشد،رسید جلوی خونه.فرقونش و کنار جوب روی زمین گذاشت،یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش... تو سکوت خیابون با جاروی بلندش موسیقی دلنشینی رو داشت اجرا میکرد! بی اختیار بهش زل زده بودم... افکارم کم کم از خواب بیدار شدن،به جنب و جوش افتادن. تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا  کرده بود. افکاری که درود میفرستاد به شرافت اون آدم و امثالش. افکاری که در عجب بود از قامت مردونه ایی که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره. افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد: نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
💕 داستان کوتاه کنار "شومینه" نشسته بودم. کتاب میخوندم و "قهوه ی تلخی" رو مزه مزه میکردم. تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در "حس آرامش و گرمی" بودم که یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد، نادیده اش گرفتم ولی اون "سماجت" کرد. برام "خوشآیند نبود" که حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم. به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد. به اتاقم رفتم، به پنجره نزدیک شدم، پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک "مشت مشت" دونه های ریز و سفید "برف" رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد. "پنجره رو باز کردم، سرمو بیرون بردم." چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از "هوای سرد زمستون" پر کردم. "یهو لرزیدم.!" سرمو آوردم تو، خواستم پنجره رو ببندم که" یه چیزی دیدم"که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم! ""با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد!""❣️ "اندامش خمیده بود." یه کلاه مشکی کاموا سرش بود... لباس تنش انگاری "ی روزی نارنجی بود" ولی حالا خاکی رنگ شده بود! "آرامش چشماشو" از اون فاصله میشد لمس کرد. بوی "عطر مهربونیش" به مشام میرسید. "آروم و با قدم های نرم" نزدیک میشد، رسید، جلوی خونه... فرقونشو کنار جوب روی زمین گذاشت. یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش... تو سکوت خیابون با جاروی بلندش "موسیقی دلنشینی" رو داشت اجرا میکرد! بی اختیار بهش زل زده بودم... "افکارم کم کم از خواب بیدار شدن، به جنب و جوش افتادن." تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا کرده بود. افکاری که "درود میفرستاد" به ""شرافت اون آدم و امثالش."" افکاری که در عجب بود از "قامت مردونه ایی" که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره... * افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد: نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی...*👌 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .