داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت109 رمان یاسمین كاوه- اوال كه پناه همه خداست دوم شما اگه برين سر كار چقدر حقوق بهتون ميدن؟ ما
#پارت110 رمان یاسمین
خلاصه تا حال خيلي هواش رو داشتم . به دندون گرفتمش تا اينقده شده ! وگر نه حال يا عملي شده بود يا الان
.سينه قبرستون خوابيده بود
من و فريبا گوش مي كرديم و مي خنديديم . طوري جدي حرف ميزد كه هر كي اونجا بود فكر مي كرد منو از پرورشگاه آورده و
: بزرگ كرده ! بعد با يه حالت محزون گفت
! حاال كه ديگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه مي كشه و تو روم وا مي سته-
خالصه دو ساعتي نشسته بود و از اين چرت و پرت ها مي گفت و ما مي خنديديم ، خوشحال بودم كه فريبا داره مي خنده .خودم هم
. از داشتن چنين دوستي احساس شادي مي كردم
تو همين موقع موبايلش زنگ زد و كاوه جواب داد . داشت مي خنديد و هي مي گفت آفرين ! آفرين ! بعد گفت : االن ديگه خونه ايد
!، آره ؟ آفرين ! آفرين
: يه پنج دقيقه اي حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو ميارم پسر خاله ! بعد خداحافظي كرد و به من گفت
! پاشو ديگه خيالت راحت باشه-
چي شده ؟ كي بود ؟ سيامك؟-
! كاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسك بهش داده بود هر كدوم اندازه پلنگ
! سه تا مارمولك داده بودم بهش ، هر كدوم اندازه يه تسماح
! طفل معصوم اين سيامك ، همه رو يكي يكي ول داده رو مهمونه ! اونام جيغ و داد ! خالص
! مهموني بهم خورده ! خيالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشريف دارن
راست ميگي كاوه ؟ جون من ؟-
بجان تو . باور نمي كني بيا ، زنگ بزن به فرنوش . همين االن مامور ما ، دو صفر سيامك ! طي تماس تلفني خبر انهدام –كاوه
همه صحيح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جاني نداشتيم ! حاال خوشحال شدي ؟ ! خونه خاله فرنوش رو به من داد
: پريدم و ماچش كردم و گفتم
. آره ، اما اگه ميدونستم ، نمي ذاشتم اينكارو بكني-
! كاوه – كور شده ، اگه سوسكها نبودن كه خاله فرنوش همين امشب خواستگاري رو هم كرده بود
! خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم-
كاوه – كي بود مي گفت رقيب رو بايد با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از ميدون بدر كرد ؟
. بهش خنديدم
! كاوه – ولي راه اصلي ، همونه كه بهت گفتم . يه روز بيرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوي سگها
. فريبا مات به ما نگاه مي كرد
فريبا – ميشه به منم بگين چي شده كه اينقدر خوشحالين ؟
. كاوه – شما تشريف بيارين ، تو راه براتون ميگم . مگه نمي خوايين برين هتل . ديروقته . فردا هم كلي خريد بايد بكنيم
: دوتايي بلند شدن و كاوه گفت
فردا چيكار مي كني ؟-
شايد برم خونه آقاي هدايت ، چطور مگه ؟-
كاوه – ميري اونجا هر روز چيكار ميكني ؟
. كمي حرف مي زنيم ، برام ويلن ميزنه ، گاهي هم از گذشته اش يه چيزايي برام تعريف مي كنه-
كاوه – نكنه پيرمرد بيچاره رو كشتي و داري كم كم اسباب اثاثيه شو خالي مي كني ؟
! گم شو ! حاال فريبا خانم فكرميكنه من يه قاتل ديو سيرتم-
: وقتي داشتن ميرفتن ، كاوه گفت
! پسر فكر خودت باش . خطر بيخ گوشه ته ها ! اين خاله فرنوش از اون هفت هاي روزگاره ها-
! عوضش دل فرنوش با منه-
! كاوه – آره ، دل فرنوش با تو يه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من
. خنديدم و باهاشون خداحافظي كردم
يه مقدار نون و پنير گذاشتم جلوم و با چايي خوردم . خواستم كمي به اوضاع و احوال فكر كنم ، اما اونقدر گيج و منگ بودم كه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662