#پارت112 رمان یاسمین
هاسميك پريد و يه ليوان چايي برام آورد و دوتايي روي يه تخت نشستيم و دستم رو تو دستاش گرفت . يه حال عجيبي شدم انگار
! آب جوش ريختن رو سرم
بهم گفت امروز و ديشب همه ش تو فكر اين بوده كه دوتايي با هم از اينجا بريم و يه خونه كوچولو واسه خودمون جور كنيم و يه
زندگي ساده و راحت رو با هم شروع كنيم . مي گفت من االن تو رو شوهر خودم مي دونم و ديگه بي تو يه دقيقه هم اينجا نمي
. مونم
تو دلم قند آب مي كردن وقتي هاسميك اين حرفها رو بهم مي زد . دلم مي خواست كه وضعم خوب بود و همين االن دستش رو مي
. گرفتم و با خودم مي بردم
ارش پرسيدم هاسميك راست راستي منو دوست داري؟ يه تكوني به موهاش داد كه دلم ضعف رفت . بعد با يه خنده نمكي جوابم رو
. داد . اومدم يه چيزي بهش بگم كه سركيس سرخر شد
كم كم مشتري ها هم پاشون واشد . تك و توك اومدن . تا زياد بشن ، يه چايي خوردم كه به اشاره سركيس ، شروع كردم به ساز
. زدن
يه كم كه گذشت ، هاسميك هم اومد وسط به رقصيدن . دلم مي خواست كله سركيس و مشتري هاي نره غول ش رو بكنم ، اما چاره
. اي نبود بايد تحمل مي كردم
درد سرت ندم اولين عشق ، براي هر جووني فراموش نشدني يه ! شايد اگه با همون هاسميك عروسي مي كردم اينقدر بيچارگي
. نمي كشيدم
. و به قول شاعر : عشق اول سركش و خونين بود
خالصه چه شبي گذشت . كارم تو هتل عالي بود . سه برابر حقوقم انعام مي گرفتم . سر هر ميز كه مي رفتم يه پنج زاري كاسب
بودم .يه عصر كه خونه سركيس ، وسط برنامه ، داشتم خستگي در مي كردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پريدم جلو و
ازش تشكر كردم . خنده اي بهم كرد و رفت نشست . تنگ غروبي كه خواستم از اونجا بيام بيرون ، شعبون خان صدام كرد . وقتي
رفتم پيشش نشستم بهم گفت تو پسر خوبي هستي ، حيفه ضايع بشي . شنيدم اين دختره هاسميك دو رو ورت مي گرده . داره خامت
. مي كنه . حواست باشه ، اين به درد تو نمي خوره
هيچي نگفتم و راهم رو كشيدم و رفتم . اما تمام شب تو فكرش بودم . آخر شب كه رفتم كاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت
. عجيبي حس مي كردم
! رجب اومد پيشم و يه خرده كه نشست پرسيد چرا دمقي ؟ دلم مي خواست براي يكي درد و دل كنم . چه كسي هم بهتر از رجب
جريان رو بهش گفتم . تا اسم هاسميك رو شنيد گفت هاسميك ؟ مي خواي اونو بگيري ؟ مگه ديوونه شدي ؟ پرسيدم مگه مي
! شناسيش؟ گفت با پنج زار تو هم مي توني بهتر بشناسيش
پريدم و يقه ش رو گرفتم و زدمش زمين . بهش گفتم اگه يه بار ديگه گه مفت بخوري ، خفه ت مي كنم ! بيچاره نگاهي به من كرد
. و گفت ، خاطرخواهي كورت كرده
پاشو ، پاشو بريم تا بهت نشون بدم . چه حالي داشتم ، بماند ! نفهميدم تا خونه سركيس چه جوري رفتم و تو راه رجب چه
من يه كنار واستادم . در كه واشد رفتيم تو . تاريك بود و سركيس صورتم رو نديد . . چيزهايي بهم گفت . رسيديم و رجب در زد
. يه راست رجب منو برد باال سر هاسميك تو اتاق
! چي ديدم ؟ انگار تموم دنيا رو كردن اندازه يه توپ و زدن تو سر من
نتونست يه كلمه حرف بزنه . فقط پتو رو كشيد . زانوهام خم شد همونجا نشستم . هاسميك كه من رو اونجا ديد ، نفس ش بند اومد
. رو سرش و هاي هاي شروع كرد به گريه كردن
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت يه چكه اشك رو كه گوشه چشمش جمع شده بود ، پاك كرد و يه سيگار ديگه روشن كرد و
: گفت
االن كه اينا رو برات تعريف كردم ، انگار همين ديروز بود كه از ديدن اون صحنه ، قلبم شكست ! باور نمي كنم كه اينها براي -
! خودم اتفاق افتاده و ساليان ساله كه ازش گذشته
: آه سردي كشيد و گفت
اون شب ، رجب دستم رو گرفت و بلند كرد . نا نداشتم كه رو پاهام واستم . اولين تو دهني اي بود كه تو عشق مي خوردم ! كسي
رو كه دوستش داشتم و مي خواستم باهاش ازدواج كنم با يه نره غول تو اون وضع! دو تايي راه افتاديم طرف خونه . يه خرده كه
. از خونه سركيس دور شديم ، يه گوشه نشستم و مثل يه زن بچه مرده ، زدم زير گريه . دلم خيلي سوخته بود
وقتي رسيديم به كاروانسرا ، يه راست رفتم و تو اتاق كه رسيدم مثل توپ خوردم زمين . يه دفعه تو خودم داغون شدم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662