#پارت133 رمان یاسمین
كاوه – آفرين به شما فريبا خانم گل . شمام بيا اينجا بشين . اصالً چه كاري يه بريم اون باال
. اون باالم مثل اينجاست . فقط سردتره . شما بيا اينجا بشين با هم ، با اين سنگ ها يقل دوقل بازي كنيم تا اين دوتا برن و برگردن
. خيلي خب . بلندشو يه كم ديگه بريم باال . بلند شو ديگه-
اون دنيا ازت سوال مي كنن كه چرا بيخودي ! اون دنيا بايد جواب اين پاها رو پس بدي كه چرا اينقدر ازشون كار كشيدي –كاوه
از دست و پات كار كشيدي ؟
هوا خيلي سرد بود . كاوه كه از سرما دندون . ما حرف مي زديم و فرنوش و فريبا مي خنديدن . نيم ساعت بعد رسيديم باالي كوه
: هاش داشت به هم مي خورد گفت
. كاشكي االن يه هلي كوپتر مي اومد و منو ورميداشت و مي برد خونمون-
. هلي كوپتر نه ، چرخ بال-
كاوه – يكي ديگه پدرش در اومده و هلي كوپتر رو اختراع كرده ، تو واسه ش اسم مي ذاري؟
. فرنوش – كاوه خان راست مي گن ، خيلي سرده
. فريبا – خيلي هم خلوت
كاوه – اگه االن گرگ ها بريزن سرمون ، كي به دادمون مي رسه ؟
! يه كوه ما رو آوردي ، خون به جيگرمون كردي ها-
رفتيم يه گوشه نشستيم و فرنوش از تو كوله پشتي ش فالسك چايي رو در آورد و چها تا ليوان برامون ريخت . چايي ها رو كه
. خورديم گرم شديم
كاوه – بميرم واسه اونا كه تو قطب زندگي مي كنن ! از صبح تا شب بايد مثل اين حالج ها بلرزن از سرما ! تازه شب كه مي خوان
. برن پيش زن و بچه شون بايد كجا برن ؟ تو اين خونه هاي يخي
. خب اونا عادت كردن-
. كاوه – آره خب . البته يه حسن هم داره . پول يخ و يخچال و فريزر و كولر نمي دن
. عوضش يه زندگي ساده و راحت دارن . دور از دود و ترافيك و گازوئيل و آلودگي-
. كاوه – آره تا دلت هم بخواد پيست اسكي دارن و آالسكا و يخ در بهشت و برف شيره
!فرنوش – هر وقت هم چشم باز مي كنن ، برف پاك و سفيد رو مي بينن ! خيلي شاعرانه اس
!كاوه – آره آره . هر وقت هم دلشون خواست و هوس كردن از خونه شون مي آن بيرون و با هم برف بازي مي كنن
: فرنوش – دستكش هاش رو در آورد و از تو كوله پشتي ش چند تا ساندويچ بيرون اورد و گفت
بهزاد ، ساندويچ مرغ برات آوردم . دوست داري ؟-
. دستت درد نكنه عاليه-
. فرنوش- اگه دوست نداري ، كالباس هم هست
. هردوش خوبه . خيلي ممنون-
: كاوه كه داشت دستهاش رو "ها" ميكرد كه گرم بشه ، يه نگاهي به ما كرد و گفت
شيرين و فرهاد اين همه سال !قربون قدرت خدا برم . راست مي گن كه اگر آدم صبرداشته باشه همه چيز درست ميشه ها -
صبركردن تا دنيا به كامشون شد .حاال شيرين خانم تشريف آورده سركوه . اوس فرهاد هم دست از كار كشيده و تيشه رو گذاشته
نوش جون ، بفرماييد ماهام كوفت مي خوريم . زمين . سفره ناهار رو اندختن و دارن به همديگه ساندويچ مرغ تعارف مي كنن
ديگه ! بخور فرهاد جون . زودتر بخور و برگرد سركارت كه اگه خسروپرويز برسه و ببينه از زير كار در رفتي و با نامزدش
. نشستي و داري گز مي ري ، يه قرون حقوق كه آخر بهت نمي ده هيچ ، بيرونت هم مي كنه
اگه منو بيرون كنه ديگه كي براش كوه رو مي كنه ؟-
! كاوه – كنترات ميده به شركت مترو . حتماً بعد از هفتصد سال يه متروي شيك تحويلش مي دن
: خنديديم و فريبا آروم گفت
. كاوه خان ، من براي شما غذا آوردم . همبرگره . نمي دونستم مرغ دوست دارين
الهي زبونم به كوره آدم سوزي هيتلر بچسبه ! چرا دوست ندارم ؟ وا بمونه هر چي ساندويچ كوفتي مرغه ! اصالً من از –كاوه
. تو هر سوپر مواد پروتئيني ميري مي بيني رفته لخت مادرزا نشسته پشت شيشه ! اين پرنده بي حياي سكسي بدم مياد
: در حاليكه همبرگر رو از فريبا مي گرفت گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662