#پارت159 رمان یاسمین
خونه ت تلفن نداري؟-
متأسفانه خير . اما طبقه باالمون داره . مي خواهيد شماره ش رو بهتون بدم ؟-
! مادر فرنوش – آره ، بده اصالً مي خواي يكي از اين موبايل ها رو وردار ببر . ما سه چها رتا داريم
. تشكر كردم و شماره فريبا رو بهش دادم كه ديدم فرنوش از دور بهم اشاره مي كنه . رفتم پيشش
فرنوش – لوس بازي هاشون تموم شد ؟
. نه بابا ، چيزي نگفتن بيچاره ها . شوخي مي كردن-
. فرنوش – امشب خيلي بهت بد گذشت . مي دونم . ازت معذرت مي خوام بهزاد
اصالً نيست . خيلي هم خوب بود . راستي پدرت كجاست ؟ زياد نديدمش مي خوام ازش خداحافظي كنم . ديگه ديره بهتره اينطور -
. برم
: با حالت عصبي يه بدي گفت
! چه مي دونم حتماً يه گوشه يه دختر رو گير آورده و داره در گوشش پچ پچ مي كنه-
. راست مي گفت . يكي دوبار خودم ديدمش . سر و گوشش مي جنبيد
. اين چه حرفي يه فرنوش ؟ تو نبايد در مورد پدرت اينطوري صحبت كني-
! فرنوش – حق با توئه ؟ عصباني شدم . تو ديگه برو . هر چي كمتر اين جور جاها باشي برات بهتره
نفهميدم منظورش چيه . از مادرش خداحافظي كردم . از بقيه هم همينطور و با فرنوش اومديم دم در . مي خواست با ماشين
. برسونتم كه نذاشتم
بهزاد فردا كه مامانم اومد ، حرف رو باهاش تموم كن . نذار طولش بده . من ديگه طاقت اين وضع رو ندارم . برام تحمل –فرنشو
. اين خونه خيلي سخت شده . مخصوصاً حاال كه مامانم اومده
داري چي مي گي فرنوش ؟ شكر خدا رو بكن . چه چيزي تو زندگي كم داري ؟ مردم ندارن بخورن ! نكنه خوشي زده زير دلت ؟ -
مردم از صبح تا شب جون مي كنن كه آخرش يه غذايي ساده رو بتونن فراهم كنن ! امشب از پس مونده غذاهاي شما پنجاه تا آدم
! گرسنه سير مي شدن
! تازه اين طوالني شدن ها ، شيريني ازدواجه ! بعداً برامون خاطره مي شه
: نگاهي بهم كرد و گفت
فردا تمومش كن بهزاد . جواب آخر رو ازش بگير . من سن م قانونيه و پدرم هم راضي يه كه با تو ازدواج كنم . بقيه ش ديگه -
. برام اهميت نداره
برو استراحت كن . .تو امشب كمي عصبي شدي . خوب كه بخوابي حالت بهتر مي شه . فردا صبح به اين حرفات مي خندي -
. نگران نباش . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا همه چيز درست مي شه
يه پوزخندي زد و از هم خداحافظي كرديم . تو راه با خودم فكر مي كردم . مادر فرنوش ظاهراً زن بدي نبود . حاال كه حسابش رو
. مي كنم مي بينم كه انگار از منم بدش نيومده بود
. شايد به اميد خدا فردا همه چيز درست بشه و با ازدواج ما موافقت كنه
با همين افكار رسيدم خونه و لباسهام رو عوض كردم و نوار فرنوش رو گذاشتم و رفتم تو رختخواب . هنوز آخرين قسمت آهنگ
تمام شب ، خواب فرنوش رو مي ديم كه لباس عروسي تن ش كرده داريم با هم تو يه جاده بي انتها . تموم نشده بود كه خوابم برد
. قدم مي زنيم
ساعت هشت صبح بود كه يكي در زد . از خواب پريدم . كاوه بود . در رو وا كردم و دوباره رفتم تو رختخواب و پتو رو كشيدم رو
. سرم
هنوز خوابي ؟ بلند شو بيچاره ! باباي من كه پولش از پارو باال مي ره ساعت شش از خونه زده بيرون دنبال يه لنگ –كاوه
بوقلمون! اونوقت تو هنوز خوابي ؟ آهان ! نكنه امروز تجارت خونه حضرت واالتعطيله ؟ به كارمندها استراحت دادين ؟
. كتري رو آبكن بذار روي بخاري . من يه چرت ديگه بزنم و بلند مي شم-
! كاوه – تنبل نرو به سايه سايه خودش مي آيه
بلند شو ببينم ديشب چه خاكي تو سرت كردي ؟ تا صبح خوابم نبرده و دلشوره آقا رو داشتم ! ز مادر مهربان تر دايه خاتون ! شدم
مجنون ! كاسه داغتر از آش ! پاشو وگر نه پارچ آب رو مي ريزم رو سرت كه عشق و عاشقي و خواستگاري از يادت بره ها
چرتي نديده بوديم تا حاال ! پاشو پاشو ، فرهاد به عشق شيرين با يه تيشه تو كوه مترو زد ! تازه شيرين رو بهش ندادن . گفتن
داماد تنبله ! اگه بفهمن تو تا ساعت هشت مي خوابي ، الستيك ماشين دخترشون رو نمي دن تو پنچري شو بگيري چه برسه به دخترشون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662