#پارت167 رمان یاسمین
هيچ ... نذاشتم حرف هاش تموم بشه و گفتم : -تو نبايد به اين چيزها فكركني . اين همه چيزهاي خوب تو دنيا هست كه مي تونيم
در موردش با هم حرف بزنيم . برگشت يه نگاهي به من كرد و ديگه چيزي نگفت . يه مدت تو سكوت رانندگي كرد و دوباره گفت :
فرنوش جان، اين حرف ها رو ول كن . بايد به فكر زندگي - : مراعات منو مي كرد . نمي دونستم چي بايد بهش بگم ، اينه كه گفتمبازم بابام . حداقل جلوي من كاري نمي كرد البته تا چند سال پيش ! هر چند كه حاال اونم زده به رگ بي خيالي ! تا چند سال پيش
خودمون باشيم . هيچي نگفت . تو خاطراتش غرق شده بود كه گفتم : -حاال بگو ببينم اگه مامانت مخالفت كرد كه حتماً مي كنه ، تو
. مي خواي چيكار كني ؟ فرنوش – پدرم كه موافقه . تو بيا باهاش صحبت كن . بعد خيلي راحت مي ريم يه محضر و عقد مي كنيم
اينطوري تو راضي هستي ؟ بدون جشن و عروسي و اين حرف ها ؟ فرنوش – اون قدر تو خونه مون جشن و مهموني و پارتي -
و مزخرف و لجن ديدم كه ديگه حالم از همه شون بهم مي خوره . -از حرفات مطمئن هستي ؟ نكنه يه مدت كه گذشت جشن
عروسي برات حسرت بشه . فرنوش – من يه زندگي پاك توي يه خونواده پاك برام حسرته ! بهزاد خواهش مي كنم زودتر منو از
. اين محيط گند ببر بيرون . بخدا من حاضرم تو همون اتاق كوچيك باهات زندگي كنم . نگاهش كردم اشك تو چشماش جمع شده بود
فرنوش جان ، اگه ناراحتي ، مي خواي ببرمت پيش فريبا . تا برنامه هامون جور بشه با فريبا زندگي كني ؟ كار عقد و ازدواج چند
تا چند وقت ديگه طاقت دارم . همين كه اميد داشته باشم تا يه مدت ديگه از اين خونه مي رم تحمل – وقت طول مي كشه . فرنوش
هر چيزي رو دارم . -تو كه اين قدر اونجا ناراحت بودي چرا قبل از اينكه مامانت برگرده ايران نخواستي با هم ازدواج كنيم ؟ چرا
اصالً تا حاال زن يه نفر نشدي كه از اون خونه بري ؟ خواستگار كه زياد داشتي ؟ فرنوش- خواستگار زياد داشتم اما همه سر و ته
يه كرباس! همه شون مثل بهرام بودن ! -يعني پولدار بودن ؟ يعني تو دنبال آدم بي پول مثل من مي گشتي ؟ فرنوش – دنبال يه مرد پاك و نجيب كه آلوده نباشه مي گشتم ! دنبال يه نفر كه مردونه از من حماتيت كنه . نه بخاطر پول واين حرف ها . تو اين كار رو
كردي . -از كجا معلوم ؟ شايد منم بخاطر پول اينكاررو كرده باشن ! نگاهي بهم كرد و خنديد و گفت : -وقتي كليه تو به كاوه مي
دادي دنبال پول بودي ؟ من تو زندگيم اون قدر آدم هاي پول پرست و زالو صفت ديدم كه از صد متري مي شناسمشون ! رسيده
بوديم داخل شهر ، كمي كه رانندگي كرد گفت : -اصالً حوصله ندارم برم خونه مون . - خب بريم خونه من . ميوه و شيريني هم دارم
قرار نشد كه از حاال خرجي يه خونه رو تو - . . شام هم يه چيزي با هم مي خوريم . خنديد و گفت : -عاليه . بريم شام مهمون من
مي خوام تمام طال و جواهراتم رو بيارم بذارم پيش تو ! جاش امن تره ! ممكنه مامانم وقتي ! بدي ها ! فرنوش – تازه خبر نداري
فهميد مي خوام يواشكي زن تو بشم همه رو ورداره . -گيرم كه برداشت . از چي مي ترسي ؟ اميدت به خدا باشه . حاال از اين
حرفها بگذريم ، مهريه چي مي خواي ؟ چقدر بايد مهرت كنم ؟ فرنوش – چي مهرم كني ؟ يه چيزي كه تا من زنده م نتوني بهم
بدي . -مثالً صدميليون تومن پول! فرنوش – اون رو ممكنه وقتي پولدار شدي بدي تازه من از اسم پول نفرت دارم . -ده هزار تا
سكه طال! فرنوش – نه ، اين چيزها رو نمي خوام . پول و طال هر چقدر كه بخوام دارم . -راستي مگه تو چقدر النگو و گوشواره و
اگه بگم ممكنه لجبازيت گل كنه و نذاري با خودم بيارم . -نه ديگه . اين قدرهام لجباز نيستم . – چيزهاي طال داري ؟ فرنوش
طالهاي دختر مال خودشه . وقتي بعد از عروسي با خودت بياري ، بازم مال خودته . حاال ششصد هفتصد گرم ميشه ؟ خنديد و گفت
: -من حدود 4كيلو طال دارم . البته جواهر هم دارم . -چهار كيلو طال ؟ چه خبره ؟ آخه اين همه طال جواهر رو مي خواي چيكار ؟
فرنوش – چه ميدونم يه موقع خوشحالم مي كرد . -پس اگه من يه روزي خواستم يه چيزي برات بخرم كه خوشحال بشي ، تكليفم
چيه ؟ فرنوش- ميري برام يه قواره پارچه مي خري از فروشگاه حقيقت . مي دي بدوزنش ، البته به خياطي صداقت . بعد مي آي و
مي ديش به من البته با رفاقت . -بسيار خب . هم اين پارچه فروشي رو مي شناسم و هم اين خياطي باهام آشناست . حاال نگفتي
مهريه چي مي خواي ؟ فرنوش- خاك ! يه مشت خاك! خاك گورم . بعد از اينكه مردم ! -قرار نشد حاال كه هنوز زندگي مون شروع
نشده از اين حرف ها بزني ها . فرنوش – آخه تا وقتي زنده م نمي توني اين مهريه رو بهم بدي ! يه ربع بعد رسيديم ماشين رو
پارك كرد و رفتيم تو اتاقم . تا رسيديم ، هنوز فرنوش پالتوش رو درنياورده بود كه در زدند . كاوه و فريبا بودند .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662