#پارت197 رمان یاسمین
كارت ها از اون باال ريختن پايين . هنوز دارم سر مي خورم
! كاوه داره با دست دماغش رو اندازه مي گيره! ياسمين داره آواز مي خونه و علي داره خودش رو مي كشه
.فريبا لباس سياه پوشيده و باالي سر قبر مادرش گريه مي كنه و خودم دارم دنبال كفش هام مي گردم كه برم دنبال فرنوش
با صداي يه چيزي از خواب پريدم . نمي فهميدم چه وقتي يه و چي شده . بين خواب و بيداري بودم . همونطور كه زانوهام رو بغل
. كرده بودم ، خوابم برده بود
.دوباره صدا اومد . يكي داشت محكم در مي زد و منو صدا مي كرد
بازم در زدن . صداي كاوه مي اومد كه اسم منو صدا ! تمام تنم خشك شده بود . ياد خوابي كه ديدم افتادم . دور و برم كارتي نبود
. مي كرد . هر جوري بود بلند شدم و در رو باز كردم
!كاوه – كجايي پسر؟ شاقالوس گرفتم! چرا در رو وا نمي كني ؟! چته
.نگاهش كردم . برگشتم ته اتاق و نامه فرنوش رو ورداشتم و تاكردم و گذاشتم الي يه كتاب
.كاوه – بيا بشين ببينم . چرا در رو وا نمي كني ؟! از ديشب تا حاال سه بار اومدم در خونه ت
. دوباره سر جام نشستم
!كاوه – بهزاد !! با توأم . چي شده ؟چرا قيافه ت اينجوريه؟
. اصالً دلم نمي خواست حرف بزنم . كاوه همونطور واستاده بود و منو نگاه مي كرد
ساعت چنده ؟-
!كاوه- چهار بعداز ظهر . چي شده بهزاد ؟
. سرم رو گذاشتم رو زانوهام . كاوه كه خيلي نگران شده بود ، اومد پيشم نشست
!كاوه- نمي خواي با رفيقت حرف بزني ؟
: سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم . چنگ زد تو موهام و بغلم كرد و گفت
! المسب اينطوري نيگام نكن . جيگرم آتيش گرفت ! چي شده ؟ دلم تركيد! بگو ديگه-
يعني بازم خورشيد در اومده ؟-
! كاوه –هذيون مي گي ؟ ببينم تب داري كه
. دست گذاشت رو پيشونيم
پاشو بريم دكتر . ديشب اين وامونده بخاري رو روشن نكردي ، چائيدي ! آخه من نمي فهمم صرفه جويي چقدر؟ آدم عاقل –كاوه
. زمستون ، تو نفت هم صرفه جويي مي كنه ؟ بلند شو بريم . چرك مي زنه اون يه كليه تم مي گنده ! پاشو ديگه
:نگاهش كردم و آروم گفتم
! هميشه فكر مي كردم اگه يه روز فرنوش من نباشه ، ديگه برام صبح نمي شه-
كاوه – فرنوش نباشه ؟! مگه قرار بوده فرنوش بياد اينجا؟ نكنه دعواتون شده ؟
!بلند شو خجالت بكش ، پسر خرس گنده ! حاال تازه اول شه ! ترسيدم ها ! فكر كردم چي شده
حاال حاال ها با هم دعوا دارين ، كتك كاري دارين! قهر دارين ،آشتي دارين ، همديگرو مي زنين، زندان مي رين ، دادگاه مي رين ،
همديگرو مي كشين ! طالق مي گيرين ، طالق مي دين! چشم ندارين همديگرو ببينين !سايه همديگرو با تير مي زنين، از هم جدا
!!مي شين !اينا همه شيريني زندگي يه! حاال ببين تلخي زندگي چيه
: اينا رو گفت ، بخاري رو هم روشن كرد . وقتي برگشت و منو نگاه كرد با تعجب گفت
!درست حرف بزن بگو ببينم چي شده ؟ انگار موضوع جدي يه-
: چشم هام رو بستم و گفتم
. فرنوش من رفت-
كاوه – رفت؟ يعني چي ؟كجا رفت؟
. كاوه ، ازم هيچي نپرس . نه چيزيه كه بتونم برات بگم و نه حوصله حرف زدن دارم-
. كاوه – خيلي خب . تو االن كالفه اي . يه خورده آروم باش . بعد بذار آبجوش بياد يه چايي دم كنم بعد برام تعريف كن
. نگاهش كردم و دوباره چشمهام رو بستم . اونم ساكت شد
: يه ده دقيقه ، يه ربعي كه گذشت گفت
!پاشو بهزاد جون . پاشو برو يه دوش بگير حالت سر جاش مي آد . پاشو اعصابت خرابه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662