#پارت200 رمان یاسمین
حالا كه حالم بهتره . پاشو برگردم خونه ، لباس هام كجاست ؟-
! كاوه – بگير بخواب ! اين يه خرده جون رو با ضرب سرم كردن تو تن ت
! بدبخت داشتي مي مردي! از وسط راه اون دنيا برت گردوندم
! من بايد برم خونه . ممكنه فرنوش بياد . اگه من نباشم خيلي بد مي شه-
! كاوه – اوالً كه فريبا خونه س ، دوماً فرنوش هم جسد تو رو كه نمي خواد
پاشو كاوه . اگه منو دوست داري ، پرستار رو صدا كن اين چيزها رواز تو دستم در بياره وگرنه همه رو خودم مي كشم بيرون ها-
!
كاوه قربونت برم ، اينطوري كه نمي شه . بايد دكتر اجازه بده . حالت هنوز درست سر جاش نيومده . آخه يه خرده فكر خودت باش
. اين چه برنامه اي كه واسه خودت درست كردي ؟ سه چهار روزه كه تپيدي تو اون اتاق گشنه و تشنه ! آخرش هم اينجوري بايد
.برسونمت بيمارستان
دنيا كه به آخر نرسيده . فرنوش يه چند وقت رفته كه فكر كنه . به اميد خدا بر مي گرده و همه چيز درست مي شه . آخه تو نبايد
!بخاطر يه همچين موضوعي خودت رو از بين ببري
. برو پرستار رو صدا كن كاوه . دلم داره مثل سير و سركه مي جوشه-
! كاوه – بازم كه داري حرف خودت رو مي زني
!تو نمي فهمي من چي مي گم . اگه فرنوش بر نگرده . همه چيزم رو باختم . فرنوش دنياي منه-
. فرنوش تمام خالء زندگي من رو پر كرد
. كاوه من بهت تگفته بودم . از روز اولي كه ديده بودمش ، دلم رو بهش دادم
حاال ديگه جونم به جونش بسته اس. چه جوري بهت بگم ؟ اگه تمام چيزهاي دنيا يه طرف باشه و فرنوش يه طرف ، من فرنوش
! رو انتخاب مي كنم
. حاال ديگه پاشو برو اجازه مرخصي م رو از دكتر بگير . لباسهام رو هم بيار . پاشو ديگه دير مي شه
. كاوه – نمي دونم چي بگم . ولي از ديروز تا حاال مرديم و زنده شديم تا تو چشم باز كردي
! حاال دوباره مي خواي برگردي تو اون اتاق ، روز از نو روزي از نو
! ديروز كليد ساز آوردم در رو وار كرده ! هر چي در مي زديم كه وا نمي كردي
داري چي مي گي كاوه ؟! من دارم همه چيزم رو از دست مي دم . آدمي كه هميشه تو دهني به تموم خواسته هاش زده ، آدمي كه -
تا حاال دستش از همه جا و همه چيز كوتاه بوده ، آدمي كه كم كم باور كرده بود كه توي اين دنيا هيچ حقي از هيچ چيز نداره ، يه
دفعه مي بينه كه يه دختر ،خانم ،مهربون ، قشنگ ، دختري كه گنده گنده هاش آرزشو دارن و گيرشون نمي آد ، يه دفعه ه طرفش
مي آد و بين اين همه جوون پولدار اون رو انتخاب مي كنه و دستش رو مي گيره و از اين همه بدبختي و تنهايي نجات مي ده ، بعد
بخاطر هوس يه مادر ، چي بگم ؟ ! هوس باز همه اميد و زندگي و هستي ش رو كه به اين دختر بسته بوده ، يه دفعه از دست مي
. ده ، ديگه زنده بودن يا نبودن براش فرقي نداره
. واسه فرنوش هيچ چيز مهم نبود . نه نداري من ، نه بي كسي من ، نه تنهايي من ! هيچ كدوم براش اهميت نداشت
. دلم از اين مي سوزه كه نتونستم باهاش حرف بزنم . يه تيكه كاغذ، همه چيز رو تموم كرد . من بعد از فرنوش هيچي نمي خوام
. حاال بلند شو برو تا اون روي سگم باال نيومده ، لباس هام رو بيار
. اينو گفتم و با آن يكي دستم ، دو تا سرم رو محكم از دست ديگه م كشيدم بيرون كه خون از دستهام وا شد و ريخت روي تخت
كاوه – چيكار مي كني ديوونه ؟!! رگ دستت پاره مي شه ! تو ديگه چه كله خري هستي ؟
.پريد بيرون و يه دقيقه بعد با يه پرستار برگشت تو اتاق
***
يه ساعت بعد خونه بوديم با دست پانسمان شده و يه مشت قرص ويتامين و از اين جور چيزها . طفلك فريبا ، اتاقم رو تميز و
. مرتب كرده بود
. جاي منو گوشه اتاق انداخته بود كه بخوابم
.تو تمام تنم احساس ضعف مي كردم و تو قلبم احساس پوچي و بيهودگي
فريبا كه انتظار اومدن ما رو نداشت ، وقتي جريان رو از كاوه شنيد خيلي ناراحت شد اما به من حق داد . وقتي لباسهام رو عوض
: كردم ، اومد تو اتاق و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662