داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت227 رمان یاسمین بيتا خيلي با من مهربون بود . دختر فهميده اي بود و خيلي مصمم ! چهره اش هم شيرين
#پارت228 رمان یاسمین
طفل معصوم همون طور خشكش زد و به من نگاه كرد
. هيچ كاري نكرد . فقط اونقدر لب ش رو گاز گرفت كه آروم يه قطره خون از گوشه لبش چكيد پايين
: بلند شدم و خون رو پاك كردم . رفت گوشه اتاق نشست و نگاهم كرد و با صدايي كه انگار از ته چاه مي اومد گفت
پس همه اون چيزهايي كه در مورد فرنوش ، تو و فريبا به من گفتين دروغ بود ؟-
جواب ندادم و سرم رو انداختم پايين . پرسيد چرا ؟
. بهش گفتم مي خواستم تو ناراحت نشي . فكر مي كرديم اينطوري بهتره
: گفت
همون موقع كه تو اتاق تلفن ت زنگ زد و رفتي بيرون و بعد بهم گفتي شوهرخاله ت مرده؟-
. بهش گفتم اون موقع ما خبردار شديم . جريان مال دو شب قبلش بوده سرش رو گذاشت رو زانوش و يه چند دقيقه اي هيچي نگفت
! نه گريه مي كرد و نه چيزي . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتني كه بيرون اومدني تو كارش نبود
:چند دقيقه بعد پرسيد
چرا ؟-
گفتم : هيچكس نفهميد . فقط جنازه اش رو آوردن اينجا . من و فريبا رفتيم . به همه مي گفتن شب رفته دريا شنا كنه و غرق شده .
! همين
! فقط نگاهم كرد . از نگاهش ترسيدم ! نگاهي كه توش زندگي نبود
: پرسيد
هيچ پيغامي براي من نفرستاد؟-
يه خورده من ..من كردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش يه نامه اومده بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودي و
. فريبا نامه رو گرفته
. ما بازش نكرديم . از تو هم خواهش مي كنم بازش نكن . حاال كه همه چيز گذشته و تموم شده ، تو هم ول كن
: با يه صداي خشك و سرد كه صداي مرگ مي داد فقط بهم گفت
!برو بيارش-
. رفتم باال و نامه رو از فريبا گرفتم و آوردم پايين . جريان رو به فريبا هم گفتم كه اون هم باهام اومد پايين
! نامه رو با اكراه دادم بهش . دستش رو كه دراز كرد نامه رو ازم بگيره ترسيدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش
. نامه رو گرفت و بازش كرد و خوند
. وقتي تموم شد ، سرش رو گذاشت روي زانوش و نامه از دستش افتاد
. رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم
. بهزاد من سالم
مي دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاري گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر جرأت داشتيم كه مي تونستيم ضعف هامون رو
. بپذيريم و رو در رو حرف هامون رو بزنيم ، شايد خيلي از مشكالت حل مي شد
. خنده دار تر اينكه من براي چند روز سفر رفتم ، اما حاال ديگه سفرم مي خواد ابدي بشه
. نمي دونم چي بهت بگم . نمي دونم اين جور مواقع چه چيزي بايد گفت
فقط اين رو بهت بگم كه دو روز بعد از اينكه از تو جدا شدم ، تصميم خودم رو گرفتم . مي خواستم برگردم پيش ت . فهميده بودم
. كه غرورم در مقابل عشق تو خيلي ناچيزه
مي دونستم كه اگه برگردم تو منو مي بخشي و چيزي به روم نمي آري . حاال هم مي دونم كه اگه برگردم تو بازم منو مي بخشي .
. اما حاال ديگه خودم نمي تونم خودم رو ببخشم
. بهزاد من هميشه فكر مي كردم كه ممكنه تو اسير افسون جادوگر بشي
. هميشه فكر مي كردم كه ممكنه اون زن پليد ، با وعده و وعيد و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو مي گم
. هميشه فكر مي كردم كه تو نتوني با من تا آخر راه بياي . اما حاال مي بينم كه تو رو سفيد شدي و من رو سياه
.ببخش منو . براي همه چيز
اين نامه زماني به دست تو مي رسه كه ديگه من زنده نيستم . با مردن من مي توني مهرم رو ادا كني . يادت هست كه مهرم چي
بود؟
. بهزاد ، دوستت دارم براي هميشه . تو تنها عشق من بودي و هستي
. من هميشه در روياي خودم ، از اولين بار كه ديدمت ، تو رو مرد خودم مي دونستم
. افسوس كه فقط رويا بود
. نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه
. االن كه اين نامه رو مي نويسم ، تازه مي فهمم كه چقدر حرف تو دل مه و مي خوام به تو بگم
.كاش اينجا بودي و ازم حمايت مي كردي
. حاال ديگه هيچكدوم از اينها فايده اي نداره
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662