eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت229 رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي
رمان یاسمین سردت مي شه- . بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم : وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟- . با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم . ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد تنها كاري كه مي كرد اين .رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت ! بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش . نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم ! باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه . يه چند ساعتي گذشت : حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت . پاشو خونه رو بهم نشون بده- !فهميدم چي مي گه ! اي بخت بد نفرين به تو ! با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم . ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت ! برسه . تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم . ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه باال منتظرمون بود !رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي . خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم ! خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم . تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد .نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم باال و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت . يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده . يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش . رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من : يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود .خداحافظ رفيق ! همين! فقط همين دو تا كلمه زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم . چيكار كنيم مستأصل شده بودم . زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال . بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن ! بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار . پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم . تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه . تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حاال نمي دونستم كجا رو بگردم . از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662