داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت229 رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي
#پارت230 رمان یاسمین
سردت مي شه-
. بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم
: وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد
خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟-
. با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم
. ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد
تنها كاري كه مي كرد اين .رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت
! بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش
. نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم
! باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه
. يه چند ساعتي گذشت
: حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت
. پاشو خونه رو بهم نشون بده-
!فهميدم چي مي گه
! اي بخت بد نفرين به تو
! با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم
. ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم
ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت
! برسه
. تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم
. ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه باال منتظرمون بود
!رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي
. خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم
! خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم
. تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد
.نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم باال و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت
. يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده
. يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش
. رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من
: يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود
.خداحافظ رفيق
! همين! فقط همين دو تا كلمه
زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم
. چيكار كنيم مستأصل شده بودم
. زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال
. بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن
! بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار
. پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم
. تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه
. تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود
سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حاال نمي دونستم كجا رو بگردم . از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662