💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت75🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سها به هوش اومده بود..
اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه..
اینو علی میگفت..
پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش..
اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم..
نماز..
صلوات..
استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد..
صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان..
وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن..
-سلام حاج آقا، دخترم چطوره؟!
+سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل..
-توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه..
+ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل....
مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه..
-میرم پیششون..
مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون...
آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان...
-حاج آقا باهاتون بیام؟!
+نه حسام میرم...
حالش خوب نبود...
از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت..
پلک نمیزد چرا...
+علی؟!
انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم...
ولی بازهم چیزی نگفت..
+علی میخوای حرف بزنی؟!
با صدای گرفته و خش داری گفت..
-خوبم حسام..
ترجیح دادم سکوت کنم..
گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن..
بقیه میگفتن صدام خوبه...
مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده...
یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش..
چشمام میسوخت...
صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم..
ادامه دادم؛
"یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..."
صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد...
حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد..
توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار...
اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر...
آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم...
علی بلند شد و قامت بست..
آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش..
علی رفت سمت ورودی بیماستان ...
انگاری دلش نڋاشت بمونه..
شاید دلش خواهرشو میخواست...
من موندم پیش آقا محسن..
دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت75🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت75🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سها به هوش اومده بود..
اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه..
اینو علی میگفت..
پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش..
اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم..
نماز..
صلوات..
استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد..
صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان..
وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن..
-سلام حاج آقا، دخترم چطوره؟!
+سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل..
-توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه..
+ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل....
مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه..
-میرم پیششون..
مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون...
آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان...
-حاج آقا باهاتون بیام؟!
+نه حسام میرم...
حالش خوب نبود...
از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت..
پلک نمیزد چرا...
+علی؟!
انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم...
ولی بازهم چیزی نگفت..
+علی میخوای حرف بزنی؟!
با صدای گرفته و خش داری گفت..
-خوبم حسام..
ترجیح دادم سکوت کنم..
گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن..
بقیه میگفتن صدام خوبه...
مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده...
یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش..
چشمام میسوخت...
صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم..
ادامه دادم؛
"یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..."
صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد...
حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد..
توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار...
اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر...
آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم...
علی بلند شد و قامت بست..
آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش..
علی رفت سمت ورودی بیماستان ...
انگاری دلش نڋاشت بمونه..
شاید دلش خواهرشو میخواست...
من موندم پیش آقا محسن..
دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت75 رمان یاسمین
كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . االن پرده گوشمون پاره ميشه-
. كاوه به ثريا خانم گفت يه چيزي براش بياره كه خود ثريا خانم با يه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد
بگير بچه كوفتت كن بينم ميزاري يه خرده ما نفس بكشيم ؟ بابا تو جنگ هام يه آتش بسي چيزي ميدن كه همه خستگي در –كاوه
كنن . حمله تو بيست و چهار ساعته اس ؟
. در همين موقع زنگ زدن پدر و مادر كاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن
: تا كاوه از پشت پنجره اونها رو ديد ، دوال شد و زمين رو سجده كرد و گفت
خدايا شكرت . اگه نيم ساعت ديگه اين اعضاي سازمان حقوق بشر ديرتر ميرسيدن بايد تسليم مي شديم و سنگر رو تحويل دشمن -
! ميداديم ! تف به گور پدر هر چي بچه بي تربيته
: سيامك در حاليكه دهنش پر از غدا بود گفت
! پسرخاله كاوه ، مامانم ميگه تف كردن زشته ! كار بچه هاي بي تربيته-
: من و كاوه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . كاوه گفت
. بذار من اين بچه رو تحويل بدم بريم تو خيابون كمي قدم بزنيم-
: در همين موقع بقيه وارد شدن و سالم و احوال پرسي و اين حرفها . بعد مادر سيامك گفت
بچه ها سيامك كه اذيتتون نكرد ؟-
اختيار دارين اتفاقا بچه با نشاط و سرحاليه-
. اصالً
كاوه – ولي خاله ، همش ساكت يه گوشه مي شينه و ميره تو خودش . نكنه خدانكرده افسردگي روحي داشته باشه ؟
مادر كاوه – اوا! خدا مرگم بده ! اين خونه چرا اينطوريه ؟ اينا رو كي ريخته بهم ؟
: كاوه در حاليكه كاپشنش رو بر ميداشت تا برمي بيرون گفت
. چيزي نيست مامان ! من و بهزاد و ثريا خانم و كبري خانم داشتيم با هم گرگم به هوا بازي مي كرديم-
. ثريا خانم از تو آشپزخونه زد زير خنده
. كاوه – آخيش ! چقدر آزادي خوبه . دوتايي از خونه اومديم بيرون و شروع كرديم به قدم زدن تو خيابون
. اين بچه رو لوس بارش آوردن . هر كاري كرده چيزي بهش نگفتن بي تربيت شده-
. كاوه – تو رو خدا ديگه راجبش صحبت نكن يادش مي افتم چهار ستون بدنم مي لرزه
. چه باليي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه-
كاوه – خوب تعريف كن ببينم رفتي خونه فرنوش اينها چي شد ؟
: براش جريان رو تعريف كردم كه گفت
. آفرين به فرنوش و آفرين به پدرش ديگه ول نكن برو جلو به اميد خدا-
. همين خيال رو هم دارم . حاال كه ميدونم چقدر دوستم داره تا آخرين نفس پاش واميستم-
كاوه – غذا كه نخوردي ؟
. جز حرص از دست سيامك خان چيز ديگه اي نخوردم-
. كاوه- شام مهمون من بايد جشن بگيريم
: بعد پريد و منو ماچ كرد و گفت
بهزاد بهت تبريك مي گم . بخدا خيلي خوشحالم . انشاهلل كه خوشبخت بشيد . اما يادت نره ، عروسي كه كردين ، موقع ماه عسل -
! سرتون گرم ميشه و نميزاره حوصلتون سر بره . اين سيامك رو هم همراهتون ببريد
. هر دو خنديديم ، برف آروم آروم شروع شد
. كاوه – برگرديم خونه ، ماشين رو برداريم . ميخوام ببرمت يه رستوران حسابي
. نميخواد بابا ، بريم همين جا ها يه چيزي بخوريم-
بدبخت تو تا چند روز ديگه بايد با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد كني . اين چند وقته گوشتي چيزي بخور جون –كاوه
. بگيري با تخم مرغ خوردن كه نميشه پهلون شد
با اين وضعي كه تو داري ميترسم تا دهنت رو باز كني كه بگي . جلوي مادر زنت كه رسيدي بايد نعره بكشي كه دل شير آب بشه
. كه گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صداي قد قد قدا قد قد قدا در بياد
. گم شو كاوه از بس اين حرفها رو زدي احساس مي كنم كم كم دارم پر در ميارم و مرغ ميشم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662