🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#پارت_هشتم 🍃
....
+فاطمه جان؟
حالت خوبه؟قبل از این که این همکلاسیت رو ببینی بهتر بودیاا....🤔
دلم هوری ریخت😱، فکر کنم شستش خبردار شده بود، داشتم تابلو میشدم گفتم:
+نه بابا خانم جان،بریم آبمیوه منو بده که دلم ضعف رفتت....😕😊
یه نگاهی کرد و با طعنه گفت:
+باشه، بریم....😊
خداروشکر اینجا هم غسر در رفتم..🙈
خیلی از برخورد مادرش خوشم اومد و مادرش خانم با کمالاتی به نظر می اومد.....☺️🙄
القصه... 😌
برگشتیم خونه،وای فای رو روشن کردم و تو حال خودم رو تخت دراز کشیدم و یه گوشی هم دستم.....
اول از همه اینستاگرام و باز کردم، دیدم اولین پستی که برام باز شده....🤔😕😕😕
حالا ضربان قلب چسبیده به هزار...😢😱
-بله،امیر آقا پست گذاشته بودن با این متن که:
مژده دهید مژده دهید حاج خانم یاره مارو پسندید،مادر جان(حضرت زهرا رو میگفت) عاشقتم, با یه عکس قشنگ و منظره دار از کهف الشهدا.....😭
اصلا انگار گل از گلم واشده بود و یه جور از روی تخت پریدم انگار به یه بچه کوچیک اسباب بازی مورده علاقه اش رو داده باشن....😢😊
تازه از این به بعد داستان من با جناب خودم شروع شد... 😔😔😔😕
+خدایا یعنی منو میگه؟
+منظورش از یار منم؟
یا با کسی قرار داشتن اونجا که با مادرش رفته کهف الشهدا واسه آشنایی؟🤔🤔🤔
من مونده بودم و یک ذهن خسته و پریشون.....😔
با خودم میگفتم: خدایا چِم شده؟ چرا اینجوری شدم؟😔😔
داری امتحانم میکنی قربونت برم؟...🤔🤔
من که آدم این جور امتحانای سخت نیستم...خدا خودت کمک کن بهم....😢😭 بغض راه گلوم رو بسته بود..😔😢
اون لحظه شادیه دیدن پست از ذهنم رفت.... تو لاکه خودم فرو رفتم...
شنیدم صدا دره اتاق میاد...
+فاطمه؟فاطمه جان خوابی مامان؟
+نه خانم جان بیدارم بفرما داخل.....😞
+چیکار میکردی دختر خانم که دیر جواب دادی پس؟😳
جواب دادم:
+هیچی خانم جون یکم خسته ام فقط....
+من خودم تورو بزرگ کردم بگو چته؟
بغض گلمو گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم
+هیچی خانم جون،چیزی نشده مامان گلی..😔😊
یه نگاه معنی داری کرد و گفت:
+باشه، هرجور راحتی،ولی.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓