با عرض سلام و آرزوی روز و روزگارانی خوش برای دوستان خوب و نازنین همراه این کانال جذاب و عرض خیرمقدم خدمت عزیزانی که الان به جمع ما پیوستند مقدمتان گلباران🌷🌷🌷🌷🌷💐💐💐💐💐💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوستان گل از این به بعد با یک رمان فوق العاده جذاب به نام من با تو همراهتون هستیم پس حتما با ما باشید با روزی 4 قسمت 💐
پیشنهاد میکنم از دستش ندید فوق العاده است و خواهشا این کانال رو هم به دوستانتون معرفی کنید سپاس🙏😊
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت اول
(بـــخــش دوم)
سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟
صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه!
بلند گفتم:الان میام!
برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم.
دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم.
با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره!
دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟
همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام!
بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار!
عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم.
با عجله از کنار پنجره رفت.
از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود.
با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم.
قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد!
چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد.
قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم.
در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد.
برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد.
با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم.
بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود.
جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم.
به سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد!
همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی!
لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش!
مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟!
عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه!
مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله!
مشغول غذا خوردن شد.
عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما!
با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو!
چشمکی زد و گفت:تو خوبی!
اخمم واقعی شد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســوم
چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن.
یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود.
بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید.
_چی کارشون داری؟!
یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه!
با گفتن این حرف زبون درازی کرد.
خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر!
عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست!
نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم.
جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن.
به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید.
سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام.
از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش به من بود.
پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود.
موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر.
عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه!
نگاهم هنوز روش قفل بود.
بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم.
ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم.
مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد.
به سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم.
خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن.
خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس!
قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون!
لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی!
دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت.
آخ بلندی گفتم.
عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون!
مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن.
به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟!
هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن.
نگاهم به عاطفه افتاد.
گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود
از صورتش مشخص بو هم نشینی با اون خانم راضی نیست.
عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین!
عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست.
بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم.
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت دوم
بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
مادرم برای دیدن جهاز و کمک رفت خونه ی عاطفه اینا.
عطیه خواهر بزرگتر عاطفه چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیک دو هفته دیگه مراسم عروسیش برگزار میشد.
چند روز بود خانواده ی عاطفه مشغول تدارک جهاز و مراسم بودن.
با عاطفه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا کردیم.
عاطفه دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود و بی حوصله به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود.
من هم چهار زانو روی مبل نشسته بودم،گاهی به تلویزیون نگاه میکردم گاهی به عاطفه.
فیلم سینمایی جالبی نبود.
نمیدونم چرا آخر هفته ها به جای اینکه برنامه های تلویزیون جذاب تر باشه کسل کننده تر بود!
ماهواره هم نداشتیم.
نفسم رو بیرون دادم و دوباره نگاهم رو به صفحه ی تلویزیون دوختم.
عاطفه گفت:چقد مسخره س!
حرفش رو تایید کردم:اوهوم!
دستش رو از زیر چونه ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مثلا مهمون دارید!
نگاهش رو به پاهاش دوخت و گفت:حوصله شلوغی ندارم!
مردد گفتم:نکنه بخاطره رفتن عطیه ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟
_چون تنها میشی!
دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیه پس!
مطمئن شدم از رفتن عطیه ناراحته!
با اینکه خواهر نداشتم ولی درکش میکردم.
با شهریار خیلی صمیمی بودم،برای هم هم خواهر بودیم هم برادر!
خودم رو به عاطفه نزدیکتر کردم و دستم رو دور شونه ش حلقه کردم.
_پس من چی ام خل؟مگه منم آبجیت نیستم؟
به صورتم زل زد و با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه گفت:ابراز احساساتتو بخورم!
صورتش رو برگردوند و کشیده ادامه داد:لووووووس!
دستم رو از دور شونه ش برداشتم و گفتم:اصلا به تو محبت نیومده!
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اجازه نداد.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:بله؟!
صدای پدرم پیچید:منم.
دکمه ی آیفون رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.
رو به عاطفه گفتم:بابامه!
عاطفه سریع بلند شد و شالش رو سر کرد.
صدای بسته شدن در حیاط اومد.
عاطفه چادرش رو هم سر کرد.
پدرم وارد خونه شد عاطفه با صدای بلند گفت:سلام عمو!
پدرم با لبخند به عاطفه نگاه کرد،همونطور که کت قهوه ای رنگش رو در می آورد گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_ممنون عمو جون.
به سمت پدرم رفتم و کتش رو از دستش گرفتم.
بعد از سلام کردن از پدرم پرسیدم:راستی شهریار کو؟
پدرم در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت.
رو به عاطفه گفتم:من برم به بابا ناهار بدم.
عاطفه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
وارد آشپزخونه شدم،پدرم خودش داشت غذا میکشید.
سریع گفتم:اِاِاِ...داشتم می اومدم!
پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونه ی عاطفه اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون کنه منو دید گفت بهتون بگم.
نگاهی به پدرم انداختم و باشه ای گفتم.
همومنطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:عاطفه! باید بریم خونه ی شما!
به سمت پله ها رفتم،دوون دوون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
نگاهی به ساعت گرد روی میز که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و به سمت کمد رفتم.
در کمد رو باز کردم،یه لباس خوب میخواستم!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــارم
همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روی شونه م مینداختم کاکائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجله از پله ها پایین رفتم،تقریبا از روی پله های می پریدم،تو همون حین چادرم رو سر کردم.
به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخی گفتم و لنگون لنگون به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنم رو قورت دادم.
با اخم بهم زل زد و گفت:خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
سریع گفتم:اِ...عاطفه حالا یه بار دیر کردما بیا بریم دیره.
پوفی کرد و گفت:چه عجب خانم فهمیدن دیره!
دستم رو گرفت،با قدم های بلند و عجله به سمت خیابون می رفت من رو هم دنبال خودش می کشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده بود،ایستادم!
عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه!
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟
قبل از اینکه جلوش رو بگیرم با صدای بلند گفت:امین!
امین به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرش رو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابش رو دادم!
رو به عاطفه گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود!
_داداش ما رو میرسونی؟
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
به عاطفه چشم غره ای رفتم عاطفه هم با زبون درازی جوابم رو داد!
با خجالت دستگیره ی در ماشین رو فشردم و روی صندلی عقب نشستم.
کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست.
امین دستش رو گذاشت روی دنده و حرکت کرد.
عاطفه رو به امین گفت:داداش چرا سرکار نرفتی؟
امین جدی به رو به رو خیره شده بود همونطور با لحن ملایم گفت:کی شما رو می رسوند؟!
عاطفه به سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر کردی؟
_دیشب دیر خوابیدم!
عاطفه چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو که یازده شب خوابی!
نگاهی به امین انداختم که بی توجه به ما رانندگی میکرد،روم نشد جلوی امین بگم فیلم ترسناک دیدم و خوابم نبرده!
نگاهم رو دوختم به عاطفه.
_حالا یه شب دیر خوابیدما!
عاطفه پشت چشمی نازک کرد و به رو به رو خیره شد.
احساس میکردم صدای قلبم توی ماشین پیچیده!
صداش داشت کرم میکرد!
به آینه زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند کرد و به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد!
سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کرده بودن.
چند لحظه بعد ماشین ایستاد بدون تشکر کردن پیاده شدم.
عاطفه هم پیاده شد،امین با سرعت رفت.
عاطفه به سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو!
با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت اول
(بــخــش اول)
نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.
آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم.
_هانیه!
با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم.
بلند گفتم:بله!
صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار!
آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم.
کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم.
اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم.
چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود.
رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود.
دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد.
دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن.
همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود.
پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم.
بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه.
مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟
با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟!
نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن.
به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
_بابا و شهریار که نیستن!
مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون.
صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست.
دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟
همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ!
مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟
_درس میخونم!
ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف!
شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه!
مطمئن بودم بهش می رسم.
غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به!
قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم!
قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟!
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیه!
چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم.
پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود.
پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم.
موزاییک ها خیس شده بودن.
داد کشیدم:بارونه!
مادرم تشر زد:خُبِ حالا!
پرده رو انداختم و به سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا.
قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن!
شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه!
خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد!
_آهای خوشگلِ عاشق!
ادامــه دارد..
.#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
💓داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری💓
💭 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !
زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
💭من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
💭 من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
💭 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
💭 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
متن آیت الکرسی به همراه ترجمه فارسی ⬇️⬇️⬇️⬇️
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
💐اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ💐
خداست که معبودى جز او نیست؛ زنده و برپادارنده است؛
نه خوابى سبک او را فرو مىگیرد و نه خوابى گران
💐لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ💐
آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است، از آنِ اوست
💐مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ💐
کیست آن کس که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟
آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى داند.
💐وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء💐
و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى یابند.
💐وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا💐
کرسى او آسمانها و زمین را در بر گرفته، و نگهدارى آنها بر او دشوار نیست
💐وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ💐
و اوست والاى بزرگ.
💐لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ💐
در دین هیچ اجبارى نیست. و راه از بیراهه بخوبى آشکار شده است.
💐فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤمِن بِاللّهِ💐
پس هر کس به طاغوت کفر ورزد، و به خدا ایمان آورد
💐فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا💐
به دستاویزى استوار، که آن را گسستن نیست، چنگ زده است.
💐وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ💐
و خداوند شنواى داناست.
💐اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ💐
خداوند سرور کسانى است که ایمان آوردهاند.
آنان را از تاریکیها به سوى روشنایى به در مىبرد
💐وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ💐
و [لى] کسانى که کفر ورزیدهاند، سرورانشان [همان عصیانگران=] طاغوتند
💐یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ💐
که آنان را از روشنایى به سوى تاریکی ها به در مى برند.
💐أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا
خَالِدُونَ💐
آنان اهل آتشند که خود، در آن جاودانند.
صدق الله العلی العظیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣️ یک دقیقه مطالعه
یه "فلج قطع نخاعى" از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، با خجالت ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده...
ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده...
يه "نابينا" از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه،صبح رو نميبينه.
ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يك روز بتونه نزديكان و عزيزاش و آسمون و زندگى رو با چشماش ببينه...
يه بيمار "سرطانى" دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...
يه "كر و لال" آرزوشه بشنوه و بتونه با زبونش حرف بزنه...
يه "بيمار تنفسى" دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه...
يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره...
الآن مشكلت چيه دوست من؟
دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن
که از قدیم گفتن
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن.
تو خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن.
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ!
ﮐﻪ:
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ!
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ!
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕داستان
💧ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ...
💎ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺒﺮﯼ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻟﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻤﺴﺎﺣﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻭست...!
ﺩﺭ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ، ﻣﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﺗﻪ ﺗﻤﺸﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﮑﺚ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...
ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻡ ﯾﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ؟ !
🔺
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺗﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﺗﻤﺸﮏ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
« ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻟﺬﺕ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺒﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﻢ ! »
ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﺒﺮ
ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ !
🔺
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﯾﮏ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﯾﮏ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﮐﻪﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ ...
ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﺎﺏ !
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ، ﻫﻤﻨﻮﺍ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ...! ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺗﻮ،
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
#داستانک
📖 هیچ مگو
🍃لقمان حکیم، پسر را گفت امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندی بنویس.
🍃شبانگاه، همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان؛ آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود خواند.
🍃دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
🍃روز سوم باز هر چه گفته بود نوشت و تا نوشته را برخواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
🍃روز چهارم، هیچ نگفت.
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها بخواند.
پسر گفت امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم.
🍃لقمان گفت پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.
📚 منبع: نورالعلوم شیخ ابوالحسن خرقانی، عبدالرفیع حقیقت، صفحه ۷۷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥دانستنی های سودمند:📚
👈ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻮﻟﺮ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺧﻮﺩ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺣﺪﺍﻗﻞ۵ﺩﻗﻴﻘﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﺪ
ﻭﺩﺭﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﻳﻨﻬﺎ،ﮐﻮﻟﺮﺭﺍﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ.
👈ﻏﺬﺍی ﺧﻮﺩﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯیک باﺭ ﺩﺭ ﻣﺎکرﻭﻓﺮ ﮔﺮﻡ ﻧﮑﻨﻴﺪ ﻭﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥﺩﺭﺻﻮﺭﺕ ﻋﺪﻡ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺑﺮﻳﺰﻳﺪ.
👈ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺬﺍخوردن؛
ﺑﻴﻦ ﻫﺮﻟﻘﻤﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ۱ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳ ﻭ۲ﺳﺎﻋﺖ ﻗﺒﻞ ﻭﺑﻌﺪ ﺍﺯﻏﺬﺍ ﻭﻫﻨﮕﺎﻡ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﻴﺪنی ﻧﻨﻮﺷﻴﺪ.
👈ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ؛
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍﺗﻤﺎﻣﺎ ﺑﺎﺯﻧﮑﻨﻴﺪ ﺗﺎﻫﻮﺍﺑﺼﻮﺭﺕ ﺑﺎﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﺎﺭی تنفسی ﻧﮕﺮﺩﺩ.
👈ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺁﺭﺍیشی ﺭﺍ
ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ۵ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺮﺭﻭی ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﺎقی ﻧﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎی ﭘﻮستی ﻧﻴﺎﺯﺑﻪ ﺗﻌﺮﻕ ﻭﺗﻨﻔﺲ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺩﺭﻣﻨﺰﻝ ﻧﻴﺰﺗﺎﺣﺪﺍﻣﮑﺎﻥ ﺍﺯﻟﺒﺎﺳﻬﺎی ﮔﺸﺎﺩ ﺭﺍﺣﺖ ﻭﺑﺎﺯﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ شود
🌺🌺🌸🌸🌿🍃
👈استفاده ازظروف یک بارمصرف 118نوع بیماری رامنتقل می کند.
👈شکرقهوه ای به علت داشتن مقدارقابل توجهی آنتی اکسیدان، به کنترل دیابت نوع دوم وعوارض قلب وعروقی آن کمک می کند.
👈پیاده روی وشنادرجلوگیری ازبروزدیسک کمر موثرند.
👈کسانی که بیش از9باردرسال موهای خودرا با رنگ های شیمیایی رنگ می کنند،بیشتراز دیگران درمعرض ابتلابه نوعی سرطان خون قرار دارند.مخصوصا رنگ های تیره.
👈خوردن چندعددکشمش درروزبه تقویت حافظه کمک کرده وازابتلابه آلزایمر پیشگیری می کند.
👈مصرف کلم بروکلی به بهبود وترمیم آسیب های واردشده به رگ های خونی قلب ناشی از ابتلابه دیابت کمک می کند.
👈شستن صورت با آب سیب مانع از پیری وچین وچروک پوست صورت می شود.
👈در رستوران بعد از سفارش غذا🍝 دستان خود را بشویید منوی غذا معمولا یکی از آلوده ترین چیز هایست که آن را لمس می کنید!
👈معمولا خانم ها با کسی جر و بحث می کنند که برایشان اهمیت دارند نبود جر و بحث همیشه نشانه خوبی نیست!💣
👈👗👖لباس هایتان را لوله شده در چمدان قرار دهید اینطوری کمتر چروک می شوند!
👈یک ساعت هدفون 🎧گذاشتن ، سبب می شود باکتریهای 👹گوشتان 👂۷۰۰ برابر⚠ شوند!
👈چند ساعت قبل از روشن کردن🔥 شمع🎂 ، آنها را در فریزر قرار دهید تا کمتر اشک💧 بریزند!
👈میوه های قرمز رنگ🍎🍅🍓🍒 را قبل از شستن حتما چند ساعت در یخچال قرار دهید تا مدت زمان بیشتری دوام بیاورند.
👈خوردن انگور🍇 ، به دلیل داشتن پتاسیم بالا ، می تواند از اختلالات ذهنی و افسردگی☹ پیشگیری کند.
👈خوردن یک موز🍌 برای صبحانه ، باعث کنترل افسردگی😔 ، عصبانیت😠 و کج خلقی😡 در طول روز می شود.
👈ﻫﺮﮔﺰ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﻴﺪواگرمی کشید،نیمه آخرآن را ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﻧﮑﺸﻴﺪ.
👈ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﻣﺴﺘﻘﻴﻤﺎ
ﺯﻳﺮﺩﻭﺵ ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻧﮑﺸﻴﺪ (ﮐﻠﺮﻳﮏ ﻗﺎﺗﻞ تدریجی ﺍﺳﺖ).
👈ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺎﺭﮊ ﻣﻮﺑﺎﻳﻞ
ﺍﺑﺘﺪﺍ،ﺷﺎﺭﮊﺭ ﺭﺍﺑﻪ گوشی ﻭﺻﻞ ﻭﺳﭙﺲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﻕ ﻭﺻﻞ ﮐﻨﻴﺪ (ﺑﻬﺘﺮﺍﺳﺖ ﻣﻮﺑﺎﻳﻞ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ).
👈ﭼﺎی ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯﻳﮏ ﺭﻭﺯﻣﺎﻧﺪﻩ ﺭﺍاصلا ننوشید.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
️
🍃
🍁🕊⭐️🕊📜🍂
🕊📜🕊📜
⭐️🕊📜
🕊📜
📜
🍁
#داستانک
حکایت پند آموز از بهلول
🔰مردی مسجدی ساخت. بهلول از او پرسید :
مسجد را برای رضای خدا ساختی یا اینکه بین مردم شناخته شوی؟
مرد پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص مرد را بیازماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته است
صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد
مرد طاقت نیاورد و فریاد سر داد ایهاالناس بهلول دروغ میگوید
این مسجد را من ساختم
من از مال خود خرج کردم و شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد
معامله تو باخلق بوده نه با خالق !
🔹بیایید در زندگیمان با خدا معامله کنیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
📜
🕊📜
⭐️🕊📜
🕊📜🕊📜
🍁🕊⭐️🕊📜🍂
🍃
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
شب قضیه اش فرق می کند،
شب ها زیر سقف خانه های شهر
اثری از تظاهر نمی ماند ...
شب ها آدم ها می مانند و تلخی حقیقت،
آدم ها می مانند و تنهایی و اشک و تاریکی و سکوت،
و یک دلتنگی بی انتها...
برای همه ی آنهایی که باید باشند،
اما نیستند!
#شبتون_دور_از_دلتنگی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز را آغاز میڪنیم🌺
بانام خدایی ڪه
همین نزدیڪیهاست
خدایی ڪه در🌺
تار و پود ماست
خدایی ڪه عشق را
به ما هديه داد🌺
وعاشقے را درسفره
دل ما جاے داد🌺
🌹
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da466
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_نهم
لب گزیدم: نه، سحر. نفوس بد نزن.سحر دستان خیسش را روي دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون علی چند ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته اي یکبار هم غیبش می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره جلو چشمام آب می شه.آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوري نیست.سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو از دست دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارك پزشکی تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته... به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار نرم، آخه براي چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه! ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم وپس اندار کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم... بچه دار بشیم... اما انگار علی همه چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟
در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به حسین داده بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر کارآگاه بازي در نیار، حتما خودش یک فکري کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت خوش بگذره.آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم. یک بسته گز، یک جعبه سوهان وپشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره، و یک قاب خاتم کاري شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود.حجاب چهرة جان می شود
غبار تنم خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم
چننین قفس نه سزاي چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست.قاب را از دستم گرفت و لحظه اي نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم. روي مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم:- حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته...با بغض گفت: هفته اي یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه. - تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟ - آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش تزریق می کردن.به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم. خسته و نالان به طرف دستشویى دویدم. واى از این حال بدى که داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگین و دهانم خشک شده بود. به تصویرم در آینه توپیدم: - خوب بالا بیار و راحت شو دیگه! اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارة موبایل شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟بى حوصله گفتم: شادى... منم! زنگ زدم بگم امروز نمى آم با حواس جمع جزوه بردار!صداى پچ پچش در گوشى پیچید: باز چه مرگته؟ دوباره مسمومیت غذایى؟ بابا جون مواد غذایى رو از مغازه بخر، از توآشغال ها پیدا نکن!!غریدم: بس کن، بى مزه. لیلا آمده؟
- آره، سلام مى رسونه... بعداز ظهر جلسه توجیهى پروژه داریم، یادت هست؟نالیدم: آره، یادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم نیست اگه نیام.استادى که قرار بود راهنماى پروژه پایان نامه مان باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت:کور خوندى، بهش مى گم حذفت کنه! - غلط مى کنى، شر رو کم کن، مى خوام استراحت کنم! در حال نالیدن بودم که صداى زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با دیدن من خندید: چى شده؟دوباره مسموم شدى؟روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم که معده ام مثل استخر شده... اما حالم خوب نمى شه.گلرخ سرى تکان داد و با شیطنت گفت: شاید به درد من مبتلا شدى...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹
✅حکایت خیلی از ماها....
میگن شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند موقع مغرب و عشا رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخواندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم.بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا،چطور غضب بر من نازل بشه؟شیطان در جواب گفت من قفط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری!!!
قال رسول الله صلى الله علیه وآله : من ترک صلاته متعمدا فقد هدم دینه ؛
کسى که عملا نمازش را ترک کند، به تحقیق که دینش را منهدم کرده است .
📚 (بحارالانوار، ج 82، ص 202. میزان الحکمه ، ج 5، ص 402)
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
📘 داستــان کوتاه
✍.روزی دو نـــــفـر ســـر یڪ شتــــری دعــوا ڪردند و هر یڪ ادعا ڪردند از بیابان به اشتباه وارد ، گله دیگری شده است. هر دو نزد نبی مڪرم اسلام ص برای قضاوت رسیدند. حضرت از آنها طلب سند و شهود برای مالڪیت نمودند.
✍یڪی از آن دو گفــــت: من شهـــــادت می دهم ،شتر من در ڪبدش ( جگر) دو زخم دارد، شتر را نحر ڪنید اگر نبود، من شتر را به او می بخشم و از حقم می گذرم.
✍حضـــرت، موافقــت فـرمودند و شــتر را ذبح کردند و ناگهان دو زخم در جگر شتر دیدند. حضرت به اعرابی روی ڪرده و سوال ڪردند، تو از ڪجا دانستی این شتر دو زخم در جگرش دارد؟؟!!
✍عــــــرب گفــت: یـــــــاد دارم شمــــــا فرمودید: اولادنا اکبادنا ( فرزندان ما جگر های ما هستند) من دو بچه شتر این ناقه ( شتر ماده) را از چشم او دور ڪردم و ذبح نمودم.
✍ این شتـــر ماههـا در بــــیابان اشــڪ ریخـــت و ناله ڪرد در حالی ڪه من نمی دانستم این قدر بچه هایش را دوست دارد، از این جهت، مطمین شدم دو زخم در جگرش دارد. مثـــلی زیبــــــای آذری می گویــــد: اولاد وقتی در شڪم توست خون تو را می خورد، وقتی بیرون می آید، جان تو را می خورد(با شیر مادر خوردن و غصهدادن به والدین)وقتی می میری مال تو را می خورد
📚ڪتاب راهنمای سعادت ص 563
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت پــنــجــم
(بــخــش اول)
وارد مدرسه شدم،با لبخند شیطانی کنار بوفه ایستاده بود.
روم رو ازش برگردوندم و به سمت سالن مدرسه قدم برداشتم.
وارد سالن شدم که دستی از پشت روی شونه م قرار گرفت:چه اخمی هم کرده!
بی توجه به عاطفه قدم بر می داشتم.
نزدیک کلاس رسیدم،با مشت آروم روی کتفم کوبید و گفت:خبِ توام!
وارد کلاس شدم و کلافه گفتم:عاطفه!
همونطور که کنارم راه می اومد گفت:جونه عاطفه!
چادرم رو درآوردم و پشت نیمکت نشستم.
همونطور که چادرم رو تا میکردم گفتم:چیزی همراهت نداری؟معده م داره خودشو میخوره!
دستش رو برد سمت کش چادرش و درش آورد.
چادرش رو روی میز گذاشت و کوله ش رو برداشت،زیپ کوله ش رو باز کرد و مشغول گشتن شد.
سرش رو داخل کوله کرده بود:چرا اتفاقا دیشب امین کتلت پخته بود سه چهار تا لقمه آوردم.
برام جای تعجب نداشت،به آشپزی های گاه و بی گاه امین عادت داشتم!
یعنی امین آشپزی کنه و عاطفه برای من هم بیاره!
دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم!
سرش رو از داخل کیف درآورد و دوتا لقمه ی بزرگ که داخل نایلون بود به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادره از بهشت و حوری مخصوص!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:هه هه! با نمک!
نایلون رو ازش گرفتم و یکی از لقمه ها رو برداشتم.
لبخندی زدم و گاز اول رو به لقمه زدم.
آروم می جویدم و خوب لقمه م رو مزه می کردم.
سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم،سرم رو بلند کردم.
عاطفه و چند تا از بچه های کلاس ساکت بهم زل زده بودن.
لقمه م رو قورت دادم و گفتم:چیه؟!
نازنین نگاهی به جمع انداخت،سرش روی میز گذاشت و آه بلندی کشید:عاشق ندیدیم!
بچه ها شروع کردن به خندیدن.
جدی گفتم:الان بخندم؟
محدثه رو به نازنین گفت:دیدی چه مزه مزه میکرد لقمه رو؟!
بعد رو به عاطفه گفت:پس کی شیرینی عروسی داداشتو میاری؟! عروس که آماده س!
عاطفه با خنده گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگه حاضر میشه!
با "برپا" گفتن کسی،همه دوییدن سمت نیمکت هاشون.
خانم مرادی معلم فیزیکمون وارد کلاس شد.
من و عاطفه همیشه کنار هم بودیم.
خانم مرادی شروع کرد به درس دادن،کتاب و دفترم رو باز کردم.
عاطفه مشغول نامه نگاری با نازنین و محدثه بود.
گاهی برگه های نامه می افتاد جلوی من اما توجهی نمیکردم.
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت پــنـجــم
(بـخــش دوم)
نگاهم به لقمه هایی که زیر میز گذاشته بودم افتاد.
صدای معده م رو میشنیدم،آب دهنم راه افتاد.
خانم مرادی برای توضیح دادن مسئله پای تخته رفت.
فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم کردم و مشغول خوردن لقمه م شدم.
یه چیز نوک تیز از پشت وارد کمرم شد.
انقدر ناگهانی بود که مثل دیونه ها جیغ کشیدم!
همه ی کلاس سرشون رو به سمتم برگردوند.
خانم مرادی با اخم گفت:چه خبره اون پشت؟!
دهنم پر بود،به زحمت محتوای داخل دهنم رو قورت دادم.
نگاهی به محدثه و نازنین که پشتم نشسته بودن انداختم.
رنگشون پریده بود،خانم مرادی با کسی شوخی نداشت!
خیلی سخت گیر و کم حوصله بود،کافی بود بگم بچه ها شوخی کردن!
خانم مرادی داشت به سمتمون می اومد.
سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسک!
صدام قطع نشده همه ی بچه ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ کشیدن.
خانم مرادی خواست چیزی بگه که عاطفه سریع گفت:اونا ها،داره میره زیر میزا.
چند تا از بچه ها از کلاس رفتن بیرون.
خنده م گرفته بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم!
مثل بقیه با عجله دوییدم به سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روی میزها پرید!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،از کلاس خارج شدم و گوشه ی سالن نشستم.
عاطفه هم با خنده اومد کنارم نشست و گفت:دمت گرم! یه آبی ام از تو آب گرم شد هین هین!
_چه خبره اینجا؟!
صدای خانم فاطمی،مدیر مدرسه بود.
سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمی نگاهی به من و چند تا از بچه هایی که تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتی توام؟!
لب هام رو باز کردم چیزی بگم که عاطفه با لحن طلبکار گفت:خانم این چه وضعشه؟! هر روز سوسک و مارمولک و عقرب!
از پررویی عاطفه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود سرم رو پایین انداختم!
عاطفه ادامه داد:این هدایتی رو ببینید! بیچاره انقد که از سوسک میترسه از داعش نمیترسه!
با زانوش محکم به پشت زانوم زد!
پام خم شد باعث شد بشینم.
عاطفه شونه هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسک اومد کم مونده بود غش کنه!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع کردم به خندیدن.
عاطفه با نگرانی گفت:فدات شم هانیه گریه نکن! سوسکه دیگه!
دیگه نمیتونستم نفس بکشم،خنده هام شدت گرفت،بدنم از شدت خنده می لرزید.
صدای خانم فاطمی رو شنیدم:هدایتی چی شد؟! چرا می لرزی؟!
دستی روی شونه م نشست.
_هدایتی حالت خوبه؟!
_یکی بره آب بیاره!
سرم رو چسبوندم به دیوار،عاطفه خدا ازت نگذره الان میگن دخترِ مشکل داره!
نازنین گفت:دورشو خلوت کنید.
عاطفه دستم رو گرفت و کنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینه چه ریزه! بشکن ببین چه تیزه!
دست هام رو از روی صورتم برداشتم،عاطفه و نازنین زیر بغلم رو گرفتن.
نازنین گفت:بریم یه آبی به صورتت بزن حالت جا بیاد!
خانم فاطمی و مرادی با نگرانی نگاهم میکردن.
خانم فاطمی به صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟!
با بی حالی ساختگی گفتم:نه! نه! یکم ترسیدم!
دیگه نایستادیم،عاطفه و نازنین آروم به سمت حیاط می بردنم.
به حیاط که رسیدیم عاطفه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت.
با حرص گفت:چه خوششم اومده!
نازنین شروع کرد به خندیدن،عاطفه خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیه وقتی مرد!
نشستم روی زمین و راحت زدم زیر خنده.
از ته دل!
ادامــه دارد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت شـشــم
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!
_هانی بی اعصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گیرتت!
_لال از دنیا بری!
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون!
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم
داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!
قلبم وحشیانه می تپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه.
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت هـفــتـم
با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے!
خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:گیر ڪردین؟
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ!
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ!
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!
دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟
صداے قلبم بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت:ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم!
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار میڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟!فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت هــشــتــم
همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچیڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!
با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ تو هِد خرخونت!
_آزار دارے؟
لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے!
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میڪرد!
درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم!
_هوے هوے ڪجا؟!
برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم،سریع سرش رو دزدید.
صداے آخ مردے اومد،با چشماے گرد شدہ نگاهش ڪردم!
_عاطفہ ڪے بود؟
عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:داداشمو ڪشتے قاتل!
رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم،تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ ڪتاب هم ڪنارش افتادہ!زیر لب خاڪ بر سرمے گفتم!
عاطفہ طلبڪارانہ گفت:بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ،هانیہ رو اذیت نڪن....
امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:من ڪے گفتم هانیہ؟!
نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:من گفتم خانم هدایتے!
لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ،هرچے فحش بلد بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:چیزے شد؟
بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم:بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ رو بزنم،آقاامین ببخشید!
با گفتن اسمش سرخ شدم،ڪتابمو گرفت سمتم و گفت:این براے درس خوندنہ نہ وسیلہ رزمے!
بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم،خیلے عصبے بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت شد!
زیر لب گفتم:بازم عذر میخوام دیگہ....
ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چندبستہ یخ برداشتم،دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر!
صداے امین اومد:عاطفہ داخلہ،صداش ڪنم؟
با دلخورے گفتم:نہ خیر!
یخ ها رو گذاشتم رو دیوار.
_اینا رو بذارید رو سرتون!
با لحن آرومے گفت:خانمِ ہ...هانیہ خانم؟!
با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ ها رو برداشت و بہ حیاط نگاه ڪرد!
ادامــه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصتم
متعجب پرسیدم: تو دیگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟گلرخ خندید: الان نه، ولى یکى، دو ماه پیش تو تعطیلات عید، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود.نالیدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دکتر؟دستش را بالا آورد: آره...- خوب چت بود؟ زخم معده؟- نه یه نى نى کوچولو اون تو بود که حالم هى بهم مى خورد.وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پریدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب!گلرخ چشمکى زد و گفت: حالا فکر کنم تو هم همین درد رو دارى!اما چند دقیقه اى با فکر کردن به جوانب و « ؟ اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه » . وحشتزده بر جاى ماندم شرایط، شادى عجیبى زیر پوستم دوید. در دل آرزو کردم تشخیص گلرخ درست باشد. گیج پرسیدم:- حالا چه کار کنم؟ از کجا بفهمم؟ - کارى نداره، برو آزمایشگاه سر کوچه آزمایش ادرار بده. البته باید ناشتا باشى.
سرى تکان دادم و در فکر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمایش به طرف آزمایشگاه نزدیک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود که چه جوابى به دستم مى رسد. به هیچکس چیزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم وبعد حرفى بزنم. صداى زن از فکر بیرونم آورد:- خانم ایزدى؟...دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟دخترك سرى تکان داد و خشک و بى روح گفت: تبریک مى گم، جواب مثبته...از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خیلى ممنون...فورى به خانه گلرخ و سهیل رفتم و به گلرخ که در حال سرخ کردن کتلت بود، برگه آزمایش را نشان دادم: گلى، مثبته!اخمى دوستانه کرد و گفت: اى حسود! فکر کنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن!با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور کن بچه ها با هم بازى کنن، دنبال هم بدون...گلى قاشق روغنى را در هوا تکان داد: اوووه! چه رویا پردازى! این حرفها مال سه، چهار سال دیگه است. الان باید بترسى که با هم گریه کنن و خونه رو بذارن رو سرشون! با خنده گفتم: قربونشون برم.شب، به محض رسیدن حسین، سلام کردم. حسین با خنده جوابم را داد:- سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟
لیوان شربت را جلویش گذاشتم: بیا خنکه...حسین صورتم را بوسید: بذار دست و صورتمو بشورم.وقتى روبرویم نشست با دقت نگاهش کردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى که دارد بهترین پدردنیا مى شود. حسین با خنده گفت:- حواست کجاست؟ - چى گفتى؟ - مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟سرى تکان دادم: نه، دیگه خودمون مامان و بابا هستیم، باید به فکر خودمون باشیم. حسین اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى میز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسید: چى؟ لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى کردن بودیم. تقریبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آینده مان خیال پردازى مى کردیم، اسمش، قیافه اش، صدایش، مدرسه و تفریحش، طرز تربیتش... انقدر حرف زدیم و بحث کردیم تا صداى اذان بلند شد.
با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برایم خوشحال بودند و تبریک مى گفتند. عاقبت هیجان اولیه ام فروکش کرد و دوباره به فکر درسهایم افتادم. این ترم، آخرین ترم تحصیلى ام بود. باید مثل همیشه با موفقیت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص که مهمان عزیزى در راه داشتم که به یک مادر تمام وقت نیاز داشت.حسین، از وقتى فهمیده بود حامله ام نمى گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. دایم صدایش بلند بود:- مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من... مهتاب اینا رو بلند نکن، خودم مى برم... مهتاب عزیزم غذاتو کامل بخور... چى دوست دارى بپزم؟... چى هوس کردى بخرم؟منهم خوشحال از اینکه کسى لوسم مى کند و نازم را مى کشه، حسابى ناز مى کردم.- واى کمرم... واى پام خشک شده انگار!... چقدر دلم طالبى مى خواد... هوس گوجه سبز کردم...حسین با گشاده رویى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خیلى سخت نمى گرفت و مو را از ماست نمى کشید. من و شادى، هر دو روى یک موضوع براى پایان نامه کار مى کردیم وعملا کارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اکثرا با گلرخ به پیاده روى مى رفتیم تا زایمان راحتى داشته باشیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱تدیبر بهلول🌱
روزي بهلول از راهی می گذشت. مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود
▫️💭
بهلول گفت: غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
▫️💭
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*❤بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ❤* 🌹سلام ؛ صبح شما بخیر و نیکی 🌹
🔴امروزدوشنبه1397/5/8 🍃ذکر روز دوشنبه🍃
🍀💯 مرتبه " یا قاضِیَ الْحاجات " ( ای برآورنده ی حاجت ها )🍀
🌷به امید خداوند🌷
☘☘☘☘☘☘
*🌾در محضر قرآن🌾*
🍀سوره ی مبارکه ی اَلْاِسْراء ، آیه ی ۲۳🍀
🌹وَقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلَاهُمَا فَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا ؛🌹
🍃و پروردگارت فرمان داده : جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید ، هرگاه یکی از آن دو ، یا هر دوی آنها ، نزد تو به سن پیری رسند ، کمترین اهانتی به آنها روا مدار و بر آنها فریاد مزن و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو .🍃
☘☘☘☘☘☘
*🌾در محضر معصومین🌾*
🍀حضرت محمد(ص)🍀
🌹يَابْنَ آدَمَ! اِبْرِرْ واِلدَيْكَ وَ صِلْ رَحِمَكَ، يُيَسَّر لَكَ يُسْرُكَ وَ يُمَدَّ لَكَ فى عُمْرِكَ و اَطِع رَبَّكَ تُسَّمى عاقِلاً و لا تَعصَهُ تُسَمّى جاهِلاً ؛🌹
🍃اى فرزند آدم ، به پدر و مادرت نيكى كن و صله رحم داشته باش تا خداوند ، كارت را آسان و عمرت را طولانى بگرداند . پروردگارت را فرمان ببر تا خردمند به شمار آيى و از او نافرمانى نكن كه نادان شمرده مى شوى .🍃
🌷الفردوس ، ج ۵ ، ص ۲۸۲ ، ح ۸۱۹۰🌷
☘☘☘☘☘☘
*🌾در محضر شهدا🌾*
🍀شهید سید مرتضے آوینی🍀
🍃خداوند مقربترین بندگان خویش را از میان عشاق بر میگزیند ڪہ گرہ ڪور دنیا را بہ معجـزہ عشــــق مـے گشـایند .🍃☘☘☘☘☘
*🌾در محضر علما🌾*
🍃اگر موقعى كه مشغول نماز مستحبى است جماعت بر پا شود چنانچه اطمينان ندارد كه اگر نماز را تمام كند به جماعت برسد ، مستحب است نماز را رها كند و مشغول نماز جماعت شود بلكه اگر اطمينان نداشته باشد كه به ركعت اول برسد مستحب است به همين دستور رفتار نمايد .🍃
🍀رساله ی امام خمینی(ره) ، مساله ی ۱۴۴۹🍀
☘☘☘☘☘☘
*🌾انرژی مثبت🌾*
🌹چه زیباست امیدوار بودن و با امید زندگی کردن .
نه امید به خود ، که غرور است ؛
نه امید به دیگران ، که حماقت است ؛امید به خدا ، منبع تمام آرامشهاست .🌹
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🌹اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
🍀اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّکَ الْفَرَجْ🍀
🌹لبیک یا حسین(ع)🌹
🌷التماس دعا🌷
📢 لطفاً رسانه باشید 📢
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
دل انگیزتـرین
صبح زندگی ما
روز آمدنِ توست.
بیا و معـــــنای
زندگی دل انگیز
را به ما بفهمان..
#اللهم_عجل_لولیکـ_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ داستان تشرف و کرامت امام عصر ✅
#داستان_تشرف
#کرامات_مهدوی
🔴🔴تشرف ابو راجح حمامى🔴🔴
🔵 در حله به مرجان صغير, كه حاكمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته صحابه را سب و سرزنش مى كند.
دستور داد كه او را حاضر كنند.
وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه مشرف به هلاكت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت.
🌺 بعد هم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند.
بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخل سوراخ بينى او كردند.
سپس حاكم آن ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند.
آنها هم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد.
♦️ وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند.
آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد.
حاضران گفتند:
او پيرمردى بيش نيست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتياج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نكن.خلاصه آن قدربا او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد.
🔷 بستگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان شب خواهد مرد.
صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست.
تعجب كنان قضيه را از او پرسيدند.
🔴 گفت: من به حالى رسيدم كه مرگ را به چشم ديدم.
زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بخواهم , لذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمان (ع ) استغاثه كردم.
ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود:
🔴 از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو عافيت مرحمت كرده است.
پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم.
شيخ شمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد:
🌺 به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف اندام و زرد رنگ و بدصورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى نظافت به حمامش مى رفتم.
خوش هيكل شده بود در منزلش ديدم.
ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد.
و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از دنيا رفت.
🔴بعد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد.
او هم ابوراجح را احضار كرد و وقتى وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد.
از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كه در مجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدى (ع ) كه در حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و مدارا مى نمود و بعد از چند وقتى به درك واصل شد, در حالى كه چنين معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت.
🌺ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662