eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه وچهار من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم کسری: ولی و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم کسری: ولی واقعیت همینه من تجربه کردم که میگم من: تجربه!!!! جمع کن بابا حالا همش تو یه مورد اینجوری شده دلیل نمیشه که همیشه اینجوری باشه من جای تو بودم مشکلموبا سحر یجوری حلش می‌کردم کسری: من نمیدونم والا فک کردم نزدیکترین راه حل به مخم بهترین راه حله من: آخه رو چه حسابی با مخ خودت پیش میری؟ یه مشورت می‌کردی کسری: شک ندارم کارم درست بوده پس همون بهتر تا علاقه جدی بوجود نیومده بود تمومش کردیم من: ولی من شک دارم کسری: طرزفکر همه که مثل هم نیست هر کسی از نظر خودش داره بهترینو درست‌ترین کارو انجام میده همین موقع تلفن من زنگ خورد تا اسم شیده رو رو صفحش دیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:شیدس کسری: بپا ذوق مرگ نشی نیشو ببند من: برو بیرون من جواب بدم کسری: تو چیکار به من داری جواب بده من: مسخره بازی در میاری وسط حرفامون خندم میگیره کسری: مگه من دلقکم؟! من: کم نه، پاشو برودیگه کسری: عمراً.. من: کسری جون امیر، الان قطع میشه برو دیگه کسری: آدم فروشه بدبخت، باشه رفتم ولی بدون دلم اینجاس بعدم رفت، دروبست، منم جواب دادم من: جانم؟ شیده: سلام، حالت خوبه؟ من: فک کن تو زنگ بزنیو خوب نباشم!! شیده: فقط بلدی زبون بریزی من: توام فقط بزن تو ذوق من شیده: کاریه که از دستم برمیاد من: راضی به این همه زحمت نیستم آخه، حالا آفتاب از کدوم طرف درومده به من زنگ زدی؟ شیده: از همون جای همیشگیش، یه خبر دارم برات!! من: خوش خبر باشی!! شیده: دیگه اونش به خودت بستگی داره. من: چطور؟ شیده: تو هنوزم دوسم داری؟؟ من: نه راستش صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیگه بهت علاقه‌ای ندارم و از دختر همسایه خوشم اومده شیده: باشه بدم نیست برو با همون دختر همسایتون، خدافظ من: ع شیده قطع نکن، شیده؟ شیده: بله؟ من: بابا من غلط بکنم، معلومه که دوست دارم، این چه سوالیه آخه؟ شیده: هنوزم سر خواستگاریت هستی؟ من: با جونو دل. شیده: باشه پس تو همین هفته اگ خواستی میتونی بیای خواستگاریم.. شوکه شدم، نمیدونم شیده حرفشو اشتباه گفت یا من اشتباهی شنیدم!! من: چی گفتی؟ یبار دیگه میگی؟ شیده: همون که شنیدی. من: من بیام خواستگاریت؟ شیده: اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی آره هیجان از هر نوعش برا قلبم اصلاً خوب نبود، چنان پشت سر هم تیر می‌کشید که داشتم بزور حرف می‌زدم من: نکنه اینم یه لجبازیه دیگس با فرزاد؟ شیده: نخیر ربطی به اون نداره، ربط داره ها ولی اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست من: چجوریه؟ شیده: من دیگه به فرزاد فکر نمی‌کنم، دوس دارم زودتر ازدواج کنم که دیگه کلاً از حال و هوای بچگی دربیام دیدم چه بهتر با کسی ازدواج کنم که 3 ساله تو گوشم میخونه دوسم داره @dastanvpand ادامه دارد.... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 من: شیده خوب فکراتو کردی؟ مطمئنی؟ شیده: من که آره ولی فک کنم تو پشیمون شدی من: این چه حرفیه؟ من فقط یکم غافلگیر شدم آخه بزرگ‌ترین آرزوم انگار داره برآورده میشه اونم انقد یهویی و بی مقدمه شیده: دیگه ببخشید من مقدمه چینی بلد نیستم من: ای جونم، شیده خیلی خوشحالم، همین امشب به بابام میگم با آقا کامران تماس بگیره شیده: حالا خیلی‌ام عجله نکن میخوای بزار چند روز دیگه، من: نه اصلاً، می‌ترسم پشیمون شی، همین امشب خوبه شیده: باشه خب قبوله من: ولی خانوم در جریان باش که قلب من ضعیفه دیگه اینجوری بم خبر نده شیده هم خندید و گفت: باشه دلم می‌خواست داد بزنمو بگم دیوونه من"واقعاً"قلبم ضعیفه انقد منو به شوخی نگیر. شیده: فعلاً کاری نداری؟ من: نه فقط مواظب عشق من باش، این یکی دو روزم هواشو داشته باش بعدش خودم یه عمر در خدمتشم. شیده: دیگه انقد خودتو لوس نکن خدافظ من: خدافظ عزیزم. تا گوشیو قطع کردم کسری اومد تو و شروع کرد به دست زدنو مبارکه مبارکه گفتن،، من: گوش وایساده بودی؟ کسری: نه من فقط به در تکیه داده بودم یچیزایی اتفاقی شنیدم من: بله تو که راست میگی، پس جنابعالی گوشت اینجا مونده بود نه دلت کسری: اینارو ول کن خره مبارکا باشه من: هنوزم باورم نشده، می‌ترسم سر کارم گذاشته باشه، می‌ترسم الان زنگ بزنه بگه شوخی کردم کسری: آخه اشتر اون چه شوخی داره با تو؟ من: نمیدونم، من باید زودتر برم خونه و به مامانمو سارا خبر بدم، بعدم رفتم دم در اتاق که کسری گفت: پس من گفتم،برا کی ماهی بزارن؟ صب کن بعده ناهار برو من: الان قفله قفلم هیچی نمیتونم بخورم، تو همشو بخور نوش جونت کسری: کلاً آدم فروشی تو ذاتته. من: فعلاً خدافظ کسری: خدافظ مارم بی خبر نزار با سرعت نور خودمو رسوندم خونه، تو راه زنگ زدم به سارام گفتم بیاد اونجا، برا سارا و مامان تعریف کردم که از یکی از بچه‌های دانشگاه خوشم میاد و دوس دارم بریم خواستگاری، تا اونروز چیزی از شیده بهشون نگفته بودم، این همه رازداری سخت بود ولی ترجیح می‌دادم اول از شیده مطمئنشم بعد به خونوادم بگم این بود که فقط و فقط کسری بود که مو به مو در جریان همه چی قرار می‌گرفت، خلاصه مامانمو سارا خیلی خوشحال شدن، مامانم خودش شب واسه بابام تعریف کرد بابامم بدون هیچ سؤال جوابی به آقا کامران زنگ زد و در واقع مثل همیشه به انتخاب من اطمینان کردن، خدایی آقا کامران خیلی مرد خوبیه که از خواستگاری یه نفره ی سری پیش من چیزی به بابام نگفت، مطمئناً اگه می‌شنید دفعه‌ی پیش تنها رفتم ناراحت می‌شد. بابای شیده قبل از اینکه برای فرداشب،موافقت کنه اجازه خواست نظر شیده رو بپرسه بعد خودش زنگ بزنه، نیم ساعت بعدش زنگ زد و قرار فرداشب گذاشته شد. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) امشب شب خواستگاریمه ولی نه مثل دخترای دیگه هول شدم نه ذوق دارم، بارها این شبو تو ذهنم مرور کرده بودم و هربار قرار بود فرزاد داماد باشه و من دسته گلو از دست اون بگیرم ولی امشب همه چیز یه شکل دیگست، قراره بله رو به امیر بگم، کسی که 3 سال چپ و راست هی بهش گفتم: نه نه تا قبل از این اتفاقاً خیلی به بازی زندگی اعتقاد نداشتم فکر می‌کردم آدم هرچی که بخواد همون میشه اما حالا دارم می‌بینم که زندگی چقدر باهامون بازی، میکنه فقط کاش گاهی نظر ما همبازیاشم بپرسه، خدایا من دارم چیکار می‌کنم؟ امشب قراره چه اتفاقی بیفته؟! بابا صابرو مامانی‌ام اینجان، دیشب بابا زنگ زد و دعوتشون کرد من خیلی دلم می‌خواست سامانم باشه اما بابا گفت اگه به سامان بگیم عمو جهانو عمه ناهید دلخور میشن منم دیدم حق با باباست و دیگه اصرار نکردم. سامان همون دیشب که خبرو از مامانی شنیده بود بهم زنگ زد، خیلی عصبانی بود، بهم گفت: میدونم داری با فرزاد لجبازی می‌کنی، داری بخاطر اون ازدواج می‌کنی اما بدون ازدواج تو هیچ تاثیری به حال اون نداره پس بهتره زندگیتوبه بازی نگیری، منم برا آروم کردنش گفتم: امیر پسر خیلی خوبیه، یادته برات تعریف می‌کردم چیکارا میکنه تو کلاس حالا واقعاً گذشته از شوخیوشیطنتاش تا حالا چندین بار بهم ثابت کرده که دوسم داره الانم که من دیگه منتظر کسی نیستم پس حق دارم خیلی جدی‌تر به خواستگارم فکر کنمو بخوام به زندگیم برسم، خلاصه با هزار تا حرفو حدیث سامانوقانع کردم. خانواده‌ی آقای اصلانی اومدن، امیر به همراه پدرو مادرش و خواهرشو شوهر خواهرش. مراسم خیلی صمیمی وخودمونی برگزار شد بخاطر آشنایی منوامیر تو دانشگاه خونواده ها خیلی سخت نگرفتنومعتقد بودن همه چی زودتر انجام بشه بهتره چون ما به اندازه کافی از هم شناخت داشتیم، به خواست بابابزرگم و بابای امیر منو امیر صیغه‌ی محرمیت خوندیم تا تو دوران نامزدی ارتباطمون مشکلی نداشته باشه، وقتی رفتم کنار امیر نشستم،یه لحظه از ته دلم ازش خوشم اومده بود، اولین بار بود امیرو با تیپ رسمی می‌دیدم واقعاً جذاب شده بود توی اون کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن طوسی. حالا دیگه من نامزدش شده بودم، نامزد پسری که مطمئن بودم دوسم داره اما من به اون شکل حسی بهش نداشتم، درسته گاهی اوقات بخاطر خوشتیپ شدنش، نگاهای شیطونش، حرفای،بامزش ازش خوشم میومد ولی اینا چیزی نبود که بشه اسمشو دوست داشتنو عشق گذاشت. وقتی امیر اینا رفتن به بهونه ی خوابیدن رفتم تو اتاقموکلی گریه کردم، گریه بخاطر تموم رویاهایی که خراب شده بود، بخاطر تقدیری که خودم داشتم به خودم تحمیل می‌کردم بخاطرلجبازی، حتی بخاطر امیرم گریه می‌کردم، چون پسر خیلی خوبی بود و من داشتم اونم بازی می‌دادم. نیم ساعت بعد از رفتنشون امیر یه پیام فرستاد: عزیزم مامان اینا خیلی از تو و خونوادت خوششون اومده بود، کلی تشویق شدم برا انتخابم جوابشو ندادم چند دقیقه بعد باز پیام داد: فک کنم خوابی خوب بخابی عشق من. گوشیو با حرص انداختم گوشه‌ی تختو انقد هق هق کردم که نمیدونم کی خوابم برد، صبح که بیدار شدم تنها بودم، بابا که مثل همیشه سرکار بود، مامانی و بابایی هم حتماً برگشته بودن کرج،صبحونمو که خوردم رفتم سراغ گوشیم یه پیام تبریک از آوا داشتم یه تماس از دست رفته از عمه ناهید، حدس می‌زدم که همه باخبر شده باشن، جواب پیام آوا رو دادمو به عمه زنگ زدم، از لحنش فهمیدم که خیلی خوشحال نبود، دلیلشو خوب میدونستم، اون دوست داشت من با هومن ازدواج کنم هیچوقت به زبون نمی‌گفت ولی از رفتارش می‌شد فهمید، با همون لحن دلخورش بهم تبریک گفتو برام آرزوی خوشبختی کرد. من عمه ناهیدو واقعاً مثل مامانم دوست دارم، تا وقتی،از آب و گل دربیام همیشه ترو خشکم میکردو هوامو داشت. گاهی وقتا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم من به تک تک آدمای دوروبرم مدیونم. خلاصه اونقد صمیمی با عمه حرف زدم که موقع خداحافظی لحنش به سردی اون اول نبود، میدونستم مهربونه و خیلی زود یادش میره وسط حرفام گفتم ایشالا عروسی هومن بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم اینجوری می‌خواستم یادآوری کنم که منوهومن مثل خواهر برادریم، هرچند از وقتی که خودم این جمله رو از فرزاد شنیده بودم از همه رابطه‌هایی که شبیه خواهر برادریه بدم اومده بود. @dastanvpand ادامه دارد.... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فردي چند گردو به بهلول داد و گفت : بشکن وبخور وبراي من دعا کن. بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد . آن مرد گفت : گردوها را مي خوري نوش جان ، ولي من صداي دعاي تو را نشنيدم.. بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي , خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده است . تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مکن.. که خواجه خود روش بنده پروري داند 👇👇👇 @dastanvpand 🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ناحله🌺 پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من. کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم . خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت. به جاده نگاه کردم. نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم. به به. تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف: +پیاده شین.رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم. در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه. چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو . __ محمد: حال روحی روانیم داغون بود! حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم. واقعا هیچکی نبود! هیچی! هیچ حس و حالی نداشتم. دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال. ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم. بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود. مادر،پدر،خانواده. حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود. نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه. یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه. فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه. همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود. باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش! چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش. هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت. دلم براش میسوخت. هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه. خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت. ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم. روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه. آرومم کنه. فشارهای روم زیاد بود. از این طرف داغ بابا و مامان. از طرف دیگه حال بد ریحانه! و از طرف دیگه حال بد خودم. دم دمای اذان مغرب بود. دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور. __ فاطمه: از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه. ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود. حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدم‌نه محمد! خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون. خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش. تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود. یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده. رفتم تو بوتیک. دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ. چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود. بازش کردم. از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی. خیلی ازش خوشم اومد. از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم. گذاشتمش رو میزو _بیزحمت ببندین برام میبرمش. خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس. از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم: _بفرمایید از بوتیک زدم بیرون. رفتم‌ سمت خونه. یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید. خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم. دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم. یه خورده به خودم عطر زدم و رفتم‌پایین تو آشپزخونه‌. لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.‌.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺 لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون. چون لباسم پوشیده نبود. در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم. _بههه بههه ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیستتت. من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت: +ما اینجاییم. شما نیسی. بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟ _والله که ما خجالت میکشیم. خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم. +خونه مام خیلی وقته خالیه. درشم همیشه به روت بازه. شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست. بلند خندیدم و گفتم: _راحت باش کسی خونه نیست. چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه. _تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟ +نمیتونم به خدا _عه این چ کاریه که میکنی. به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره. تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی. بغض کرد. نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم. اومدم پایین و _چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت: +این چیه؟ _ناقابله!ماله شماس +نه بابا اصلا واسه ی چی؟ به چه مناسبت؟ _دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد +من نمیتونم قبول کنم ازت این چ کاریه آخه؟ روسری رو از دستش کشیدم و گفتم: _خب ب درک. دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد: +عه چیکار میکنی _به تو چ. روسری روگذاشتم سرش و گفتم: _حق نداری در آریش. +فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا _چیه همش مشکی میپوشی بسه دیگه زشته. +به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم. _ولی اینو نمیتونی در بیاری. وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده خندید و: +جدی میگی؟ _وایییی اره دوباره بوسیدمش و برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه. +حالا باشه بعدا _داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟ +نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود. میگه مکروهه دیگه ! نمیپوشه. ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه‌. _خب توی خل ازش یاد بگیر. ببین چقد فهمیدست. ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم : _ن جا برادری گفتم. نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید. خوشحال شدم از اینکه تونستم‌بخندونمش +خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من. یه لبخند تحویلش دادم و: _برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه +خو حالا از سومالی نیومدم ک بشین خودتو ببینیم. _باشه حالا. رفتم تو آشپزخونه. لازانیا رو از فر در اوردم. چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش. یکم نشستیم و باهم حرف زدیم‌ . صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت: +نمیخوام برم دانشگاه. با تعجب گفتم: _عه چرا؟ +همینجوری. حس خوبی ندارم بهش. _اتفاقی افتاده؟ چیزی شده ک به من نمیگی؟ +نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه. _خب پس چیکار میکنی!؟ +گفتم اگه بشه برم حوزه. _عه مثل شوهرت آخوند بشی؟ خندید و : +اره. یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد. با استرس جواب داد. یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد. +خب فاطمه جون عزیزم من باید برم. _عه کجا بری من غذا درست کردم +ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره‌ _ای بابا باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام. رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا‌ . ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش. _بفرماید ریحون جونم. +عه اینکارا چیه زحمت کشیدی. باشه خب خودت بخور. _نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری. یه لبخند زدو گونم رو بوسید. منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم. چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم. ریحانه رفت بیرون و در و بست. ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم. کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم... _ محمد: تنها تو خونه نشسته بودم کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام .منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز. ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشم هام رو بستم نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید ازجام تکون نخوردم روح الله به ریحانه گفت : +محمد نیست ؟ ریحانه: +نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق برق ها خاموش بود و فقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بود 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺 متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام رو باز کردم ریحانه بود با یه لیوان آب برگشت و گفت: +آقا روح الله! روح الله گفت: _جونم .دست شما دردنکنه لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید نگام‌بهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت : +خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون. ریحانه : +عه کاش زنگ میزدی روح الله : +دیگه دیره فرقی هم نمیکنه روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌: _سلام از جام بلند شدم روح الله: +سلام.چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟ _نه بیدار بودم ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت : _داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات.صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران _اشکالی نداره ریحانه: +نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی . آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت _میدونی‌که من غذا های اینجوری دوست ندارم. +حالا یه باربخور .خوشمزه است به خدا. تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه. گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه: +میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟ _نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه روم +خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت: +هدیه فاطمه است.سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدم و گفتم: _کار خوبی کرد. جوابم رو با لبخند داد و گفت: +اونم گفت توخیلی فهمیده ای _چی؟ +گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم بلند خندیدم و گفتم: _دیگه چیزی نگفت؟ با شیطنت نگام کرد و گفت: +چیشد مهم شده برات ؟ بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم. ریحانه درست میگفت خوشمزه بود . انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت: +دوست نداشتی نه ؟ _گشنم بود +بمیرم الهی سیر شدی؟ _خدانکنه .آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش گونه ام رو بوسید. خداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود. سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون ___ فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ . دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت. تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم. اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم. حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم. هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت. فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد. روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم‌. چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود. تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود. ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد. مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم. بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم. هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد. قرار بود امروز عصر بریم تهران. فردا عروسی دخترخالم بود. خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت. تو فکر عروسی بودم که رسیدیم. راننده دم خونه نگه داشت. پیاده شدم. پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردم و رفتم داخل. به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم. صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش. رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت: +بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم‌ _عه الان؟ +اره بدو دیر میشه. یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم‌. چادرم رو در اوردم. کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌. یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم. یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک. یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم. کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم. چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش. کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان. به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود. فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــا
ناحله🌺 بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه‌ +دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟ با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم. رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین. قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون. مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد. نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم. من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم ____ تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود. همه خونه ی خاله جمع بودن. مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه. من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم. دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو. موهام رو باز کردم و شونه کشیدم. موهام تقریبا تا روی بازوم بود دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه. ____ آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره‌ روشو با تافت فیکس کردم یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی. دوباره برگشتم تو اتاق . یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم. خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد‌. رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست. با ذوق جواب دادم و گفتم: _ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه خوبی ؟ خوشی؟ سلامتی؟ +سلام فاطمه جون صدای گرفتش باعث شد نگران شم‌ که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت. _ریحانه چیشده؟ چیزی نگفت _باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟ +از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن .از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه _کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟ +محمد صدای هق هقش بلند شد استرسش به منم منتقل شده بود با عصبانیت گفتم: _ریحانهه حرف بزنن.سکته کردم +رفته بود مرز ماموریت. یهو دلم ریخت ،یعنی...! +یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟ با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم . من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟ +گفتی تهرانی اره؟ _آره تهرانم +میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم _این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم. از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه تماس رو قطع کردم دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم. نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟ اون شب عروسی زهرمارم شد هیچی نفهمیدم فکرم خیلی مشغول شده بود بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود قرار شد تا فرداش بمونیم تهران. شب رو به سختی گذروندم ____ آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل چندتا سرباز کنار در بودن سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا داشتم پله هارو بالا میرفتم که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن محسن هم همون لباس تنش بود به مامانم گفتم: _عه مامان این پسره رفیق محمده. رفتیم سمتش با دیدن من حرفش رو قطع کرد چند ثانیه مات موند که گفتم: _سلام +علیکم السلام .بفرمایید؟ _میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم.شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟ محسن با تعجب بهم نگاه میکرد. اخم کرد و گفت : +شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟ مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم: خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش؟ +خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم. _الان ایشون کجان؟چیشده؟ مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت: +بیمارستان وحشت زده پرسیدم: +بیمارستان چرا؟ +تیر خورده.لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم .محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت : +کدوم بیمارستان؟ +بیمارستان سپاه. دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه مامانم دستم رو گرفت همراهش رفتم نشستیم تو ماشین. پشت ماشین محسن حرکت کردیم به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید پله هارو گذروندیم. محسن رفت تو یه اتاق کنار در ایستادیم دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود. فقط یه سری صدا میشنیدم: +حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #ح
ناحله🌺 هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه. دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری. +خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد. لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمتر شد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاتر کشید تو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود. مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش.میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان. رفتم جلو تر وگفتم: _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم: _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی میخوام بگم +میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن. برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا. من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم. حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است. مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت: +من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند تر میزد گفت: +ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین.ریحانه خیلی زحمت میده به شما حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شماخطاب کرده بود شیرین ترین حسی بود که تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامانم دور نموند نگاه محمد میخندید میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت: +میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم مامان: +فاطمه جون آقا محمد با شماست حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه. گفت: +حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونید راضیش کنید آروم گفتم: _چشم که دوباره لبخندزد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم: _ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم. به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام. همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه. تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت. اصلا وجود من رو حس نمیکرد. اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت: +ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید. از یخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد:+نباید اینجوری بشینی بالشش رو پشت سرش درست کرد و گفت: +اها درست شدحالا تکیه بده.محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد🌹بـا فروا
✨پروردگارا تنها ڪوچہ ای ڪہ بن بست نيست ✨ڪوچہ يادتوست! خالصانہ ميخواهم از تو ✨ڪہ دوستان خوبم و هيچ انسانی ✨در ڪوچہ پس ڪوچہ های زندگی اسير و گرفتار ✨هيچ بن بستی نگردد ✨شب بخیر @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎥کلیپ زنده شدن کودک یک ساله کنارضریح امام حسین علیه السلام😱 ❌فوق العاده زیباست حتماببینید❌ بقرآن فیلمش درکانال موجود هست 🔴توصیه میکنیم حتما ببینید🔴👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2 سنجاق شده در کانال
🔞عاشق شدن جن زیبا ودرخواست او از جوانی به نام عباس ❗️مــرد جوانی به نام عباس با مادر وهمسر خود زندگی می ڪرد روزی از محل ڪار خود خارج شد به سوی منزل رفت در بین راه در ڪوچه ای تاریڪ و خلوت صدای ظریف زنانه ای به گوشش رسید ڪه اورا را با نام صدا میزند. وقتی ڪه بر گشت ماه پیکـــری زیبا با قیافه بسیاااار دلفریب را مشاهده ڪرد ڪه هوش از سر مردجوان ربود . آن دختر اظهار ڪرد عباس من مدتهاست عاشق تو شده ام و در خواستی ازتو دارم . عباس با شنیدن این ڪلام در حالیڪه حالش دگرگون شده و همچنین از اتهام مردم هراسان بود ڪه در ڪوچه ای خلوت با چنین دختری مشغول مراوده گردیده رو به دختر جوان زیبا ڪــرده و گفت ... برای ادامه ڪلیڪ ڪنیــد...👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 ڪپی بنرحرام🚫
شاید.. امروز قدرتمند باشید ... اما یادتان باشد زمان از شما قدرتمند تر است!!!! پس خوب باشید و خوبی کنید ........💐 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه_هفت (شیده) امشب شب خواستگاریمه ولی نه مثل دخترای دیگه هو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 (امیر) دیشب اینموقع منوشیده کنار هم نشستیم و رسماً باهم نامزد شدیم. اون که کلاً اهل احوال پرسی از من نیست، منم از صبح درگیره سور دادن به کسری و چنتا دیگه از بچه‌ها بودم فرصت نشد حالی ازش بپرسم. با فکر کردن به دیشب قندی تو دلم آب می‌شد که دیابت نوع بی از عوارضش بود، همش صورت شیده موقع خوندن اون آیه که مارو به هم محرم کرد جلوی چشمامه، گوشیو برداشتمو شمارشو گرفتم، دیگه بوقای آخر بود که گوشیو برداشت شیده: بله من:سلام عزیزم شیده: سلام خوبی؟ من: معلومه که خوبم، تو چطوری؟ شیده: منم خوبم من: شما که بایدم خوب باشی شیده: چطور؟ من: چشاتو بستی باز کردی یه شوهر خوش تیپ نصیبت شد شیده: چقدم که من حسرت شوهر داشتم من: دیگه الله واعلم من که از دلت خبر نداشتم ولی معمولاً تا چیزی از خدا نخوای بهت نمی‌ده، حالا بشین فکر کن ببین سر کدوم نمازت منو با گریه از خدا خواستی شیده: با گریه؟؟! اونم تورو؟؟! شاید شیده از این حرفش منظوری نداشت ولی منویاد فرزاد انداخت، دلم گرفتو پیش خودم گفتم اونی که با گریه سر نماز خواسته تو نبودی، لعنت به این حس حسادت که گاهی تموم تنمو به مور مور مینداخت. خواستم بحثو عوض کنم گفتم: آقای راد منش خوبن؟ شیده: آره ممنون مامان بابای تو چطورن؟ من: به خوشی تک پسرشون اونام خوشن شیده: راستی امیر یچیزی می‌خواستم ازت بپرسم من: جانم بپرس شیده: خواهرت حاملس؟ من: پس دیگه حسابی تابلو شده، آره عزیزم 4 پنج ماهشه شیده: آخی بسلامتی، خیلی‌ام خوشگله. من: ایشالا بچه خودمون، بچش خوشگله؟؟؟ شیده: بچه چیه خودشو میگم من: میییییگم، آخه بچش خیلی‌ام کریه المنظره. شیده: بچش چیه؟ من: کریه المنظر شیده: آهان اونوقت تو بچشو دیدی؟ من: آره بابا یه عکس تمام رنگیه 3 بعدی دیدم ازش شیده: سونوگرافیو میگی؟ من: آره بابا ولی اینجوری رک نگو خجالت می‌کشم شیده: چرا؟!!! من: یاد بچه خودم میفتم شیده: تو اصلاً می‌فهمی چی میگی؟ خدا شفات بده من: دعا نکن، من تا دیوونم به درد تو می‌خورم عاقلشم می‌زارم میرما، میرم با یکی دیگه عروسی می‌کنم شیده: بگو با هم بریم خواستگاری من: ع ع تو چقد بی غیرتی شیده خندید و گفت: بی غیرت نیستم بهت اطمینان دارم که از این کارا نمی‌کنی عزیزم. یه لحظه از لحن حرف زدنش گیجو منگ شدم، اصلاااا عادت نداشتم شیده باهام مهربون حرف بزنه و بهم بگه عزیزم!!!!!!!!!!!!!! من: عشقم خودتی؟ شیده: چطور؟ من: هیچی، بابا میگم تو که میتونی انقد جیگر باشی چرا همیشه خودتو سیرابی می‌کنی؟؟ شیده: خیلی بی جنبه‌ای باز بروت خندیدم؟ سیرابی چیه؟ من: هیچی بخدا خودمم نفهمیدم چی گفتم شیده: بس که دیوونه ای من: کی بیام ببینمت؟ شیده: به چه مناسبت؟ من: خانوم شما الان دیگه عیال بنده‌ای دیدنت مناسبت نمیخواد یه دل تنگ میخواد که من همیشه دارم. شیده: علاوه بر این دل تنگ یه زبون درازم داری که من خیلی دوس دارم کوتاش کنم من: ای جونم دلت میاد؟ شیده: راستش نه چون این زبونو ازت بگیرن دیگه چیزی برات نمیمونه من: ای بابا منمو قلب پاکم همین برام بسه بعدم هر دو خندیدیم، البته من بیشتر به صدای خنده‌ی شیده گوش کردم، این صدا واسه چند ثانیه هم که شده میتونست دنیای منو زیرو رو کنه من: خب نگفتی کی بیام؟؟ شیده: فردا که میخوام یسر برم خونه فلور اینا، تو پس فردا بیا من: عزیزم دیدن اون فلوره عجوبه از من واجبتره؟!! شیده: چند وقته خیلی بام سرسنگین شده میخوام برم ببینم چشه، خبرای جدیدم بهش بدم من: ای جونم به این خبرای جدید، ولی بنظرم نروآدم مضخرفیه. @dastanvpand ادامه دارد.... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 من: ای جونم به این خبرای جدید، ولی بنظرم نرو آدم مضخرفیه شیده: دوس ندارم راجبه دوستام اینجوری حرف بزنی من: دوستات رو سر ما ولی این یکی یجوریه خیلی‌ام به تو حسادت میکنه شیده: فلور به من حسودی کنه؟؟؟ اینم ازاون حرفا بود من: نمیدونم شایدم من اشتباه می‌کنم، بیخیال من یه پیشنهادی دارم شیده: چی؟ من: میگم من فردا میام دنبالت میریم یکی دو ساعت می‌چرخیم بعدم میرسونمت خونه فلور بعدشم که کارت تموم شد آژانس می‌گیری میری،خونه شیده: نمیشه با تاکسی برم؟؟ من: نه شیده: با شخصی؟؟ من: الان داری غیرت منو قلقلک میدی؟ شیده خندید و گفت: نه منم خندیدمو گفتم: انقد دلبری نکن من طاقت ندارما الان پا میشم میام اونجا شیده: همین الان؟؟!! هتله؟؟ من: هتل نیست خونه پدر خانوممه هروقت دلم بخواد میام شیده: بس که پررویی من: من فقط عاشقم همین، شیده؟ شیده: بله من: فردا با آژانس برگرد شیده: باشه. من: آفرین، بعدشم باشه نه، بگو چشم عشقم شیده: امیییییییر؟؟؟؟ من: حالا نگفتی‌ام نگو ما که این، حرفارو با هم نداریم شیده: واقعاً خدا شفات بده من: تو دعا کنی خدا شفامم میده، راستی شیده فردا یادم بنداز یچیزی راجبه قلبم بهت بگم شیده: نگو که متن عاشقانست!!! من: نه عشقم این بار استثناعا متنش کاملاً فیزیولوژیکه شیده: چیزی شده؟؟ من: نه ولی قول بده فردا که شنیدی نامزدیمونو بهم نزنی، یعنی حق نداری بهم بزنی، گفته باشم شیده: ببین حالا چه جوسازی میکنه، باشه فردا بگو ببینم چیشده من: باشه عزیزم. شید: فعلاً کاری نداری؟ من: نه دیگه برو به کارات برس فردا می‌بینمت شیده: فردا ساعت چند میای؟ منم خندیدموگفتم: ای جونم عشقم زشته انقد هولی، حداقل یجور رفتار کن من نفهمم شیده: من هولم؟؟؟؟؟؟ اصلاً نمیخواد فردا بیای من: شیده؟؟ شیده: چیه؟؟ من اگه پرسیدم برا این بود که قبلش آماده شم تو معطل نشی، حالام نمیخواد بیای دوباره صداش زدم، شیده؟؟ با ناز و قهر گفت: بله من: نیام که دیوونه میشم از دلتنگی بعدم چند ثانیه صبر کردم تا جملم اثر خودشو بزاره و گفتم: فردا ساعت 3 اونجام. شیده: باشه. من: مواظب خودت باش، انقدم از شوخیای من ناراحت نشو خانوم. شیده: نشدم. من: شدی ولی جون امیر دیگه نشو شیده: برو دیگه خدافظ من: چشم رفتم، خدافظ ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) درست سر ساعت 3 رفتم پایین، امیر روبروی در مجتمع تو ماشینش نشسته بود، فک کنم چند دقبقه ای بود که رسیده بود، تا منو دید با لبخند پیاده شد و سلام کرد بعدم دستشو سمت من دراز کرد، حقم داشت چون حالا دیگه ما هم نامزد بودیم هم محرم، باهاش دست دادمو بعدم سوار شدیمو راه افتاد، یه سلام احوال پرسی کوتاه کردیموبعدش من گفتم: خیلی وقت بود اومده بودی؟ امیر: نه یه یربعی می‌شد. من: چرا انقد زود؟ خب زنگ می‌زدی منم زودتربیام پایین امیر: نه دیگه گفتم خانومم هول هولکی حاضر نشه. بعدم یه نگاه به من انداخت و گفت: امروزم که حسابی خوشگل شدی من: مگه روزای قبل نبودم؟ امیر: چرا ولی امروز خوشگل‌تر شدی.. من: نخیر من همیشه خوشگلم.. امیر: اونکه بله اصلاً با همین خوشگلیت منو دیوونه کردی وگرنه اخلاق که نداری یکم چپ چپ بهش نگاه کردم، خندید و گفت: ای جونم اینجوری نگام نکن من: من اخلاق ندارم؟ امیر: حالا اخلاق چیز مهمی نیست مثلاً من که دارم کجارو گرفتم؟؟ من: واقعاً که. رومو برگردوندمو به بیرون خیره شدم، وقتی فهمید ناراحت شدم شروع کرد به صدا زدن امیر: شیده؟ شیده جونم؟ بابا عشقم بخداشوخی کردم، معلومه که اخلاق داری، اصن من هرجا حرف اخلاق میشه یاد تو میفتم، بجون کسری اگه دروغ بگم از حرفاش کم کم خندم گرفتو خندیدم اونم که خنده‌ی منو دید دیگه دست از چرتوپرت گفتن برداشتو گفت: خب حالا که آشتی کردی بگو ببینم کجا بریم؟؟؟ من: نمیدونم. امیر: من بگم؟؟؟ من میدونم.. من: آره بگو. امیر: دوس دارم بریم همون پارک پایینتر از دانشگاهمون، من: اونجا چرا؟ امیر: به یاد خاطراتمون، یادته چقد باهم اونجا می‌رفتیم؟؟ من: والا من فقط یادمه همیشه منوفلور می‌رفتیم بعد یهو مثل جن بو داده سروکله‌ی تو هم پیدا میشدو چترتو پهن می‌کردی امیر یه اخم مردونه کرد و گفت: خب پارکش مناسبه اینکه دوتا دختر تنها برن بشینن نیست، مزاحم زیاد داره باید یه مرد همراتون میومد من: والا ما که مزاحمی تو اون پارک ندیدیم امیر: همین دیگه ندیدین چون من باهاتون بودم، اگه یبار تنها میرفتین میدیدین که... بعد منو نگاه کرد و حرفشو قطع کرد، منم شیطنتم گل کردو گفتم: خب اونوقت،می‌دیدیم که چی؟ امیر: هیچی ولش کن من: بگو دیگه امیر: گفتم هیچی من: مثلاً اگه یروز میومدی می‌دیدی با یکی از اون مزاحما داریم میگیم می‌خندیم چیکار می‌کردی؟ یکم با اخم بهم زل زدو گفت: اونوقت خودت خون خودتو حلال کرده بودی من: چه خشن امیر: بله خانوم ما رو ناموسمون غیرت داریم من: والا اونموقع منو فلور ناموس جنابعالی نبودیم فقط همکلاست بودیم امیر: فلور شاید ولی تو همونموقع هم بحثت جدا بود من: راستی تو هیچوقت از فلور خوشت نمیومد؟ امیر: از چه لحاظ؟ من: مثلاً هیچوقت عاشقش نبودی؟ امیرخندید و گفت: عاشق فلور؟؟؟ دیگه چی؟ من: جدی پرسیدم امیربهم زل زدو گفت: این چه حرفیه آخه؟ من نه فقط فلور که عاشق هیشکی جز تو نبودم @dastanvpand ادامه دارد..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃 من: آخه من اون اولاً فکر می‌کردم بخاطر فلور میای دوروبر ما امیر: ع پس همین بود، یادمه سری اول که بهت گفتم دوست دارم تعجب کردیو گفتی من یا فلور؟؟ منم گفتم خوده تو من: آره امیر: نه عشقم هیچوقت از این خبرا نبوده من از همون اولشم عاشق تو بودم رسیدیم پارک، رفتیم روی یه نیمکت با فاصله‌ی کمی از هم نشستیم، بعده چند ثانیه سکوت امیر خندید و گفت: شیده فالگیررو یادته؟ منم خندیدموگفتم: وای آره چه سیریشی ام بود ول.نمی‌کرد امیر: برگشته میگه تو چشماتون می‌بینم که چقد عاشق همین حالا خبر نداشت شیده خانوم سایه‌ی مارو با تیر می‌کوبید هر دو خندیدیمو من گفتم: کلاً مضخرف می‌گفت. امیر: انصافاً حالا همه حرفاشم بد نبود، مخصوصاً وقتی به فلور گفت اصلاً از تو خوشم نمیاد ازت انرژی منفی می‌گیرم بعدم بلند بلند خندید منم خندیدمو گفتم: بیچاره فلور چشاش دایره شده بود از عصبانیت امیر: ولی دمش گرم که هی به منو تو می‌گفت چقد به هم میاین من: اینو می‌گفت که ازت پول بگیره امیر: نوش جونش هرچی پول واسه این جمله گرفت. من: خیلی‌ام کوفتش شه. امیر: عشقم؟!! تو که خسیس نبودی. من: آخه دروغ میگن پولم میگیرن امیر: فداسرت من: تو از اون حرفش ناراحت نشدی؟ امیر: کدوم؟ من: همون که گفت تو... امیر حرفمو قطع کرد و گفت: آهان یادم اومد نه بابا چرا ناراحت بشم مگه به حرفه اونه؟ اینو گفت و دستشو دراز کرد سمت منو دستمو گرفت، یه لحظه جا خوردم اما دستمو نکشیدم، یه فشار کوچیک به دستم داد و گفت: دیروز بهت گفتم که میخوام راجبه قلبم یچیزی بهت بگم من: آره مثلاً قرار بود من یادت بندازم به کل یادم رفته بود، بگو ببینم چیشده؟ امیر: شیده من قلبم یکم مریضه، از بچگیم همینجوری بوده دکترا میگن مادرزادیه، گاهی اذیتم میکنه حتی بعضی وقتا راهی بیمارستانمم میکنه اما خیلی زود باز خوب میشه در کل چیز خاصی نیست اما حالا که تصمیم گرفتی باهام ازدواج کنی پس حقته که بدونی تا بتونی بهتر تصمیم بگیری نمیدونستم چی بهش بگم؟ من تو چه فکری بودمو اون تو چه فکری؟ من داشتم اونو بازی می‌دادم بعداون تا این حد با من صادق بود، گاهی واقعاً از خودم بدم میاد. خیلی افسوس خوردم بخاطر امیر، هیچوقت حتی فکرشم نمی‌کردم پسری مثل امیر که مدام میگه میخنده، بمب انرژی بین دوستاش مریض باشه اونم انقد شدید که راهی بیمارستان بشه، چیزی نمیگفتمونگاهش می‌کردم که گفت: نکنه پشیمون شدی شیده؟ من: نه پشیمون که نشدم فقط میخوام بدونم خیلی دردت میگیره؟؟ امیر: نه فقط بعضی وقتا شیطنت میکنه یکم اذیت میشم، بعدشم من بهت قول میدم هروقتم درد داشتم نزارم تو اذیتشی اصلاً اگه بخوای حتی بهت نمیگم که ناراحتم نشی، شیده من نمی‌زارم مریضیم وبال گردن تو بشه، خودم باهاش می‌سازم، فقط اگه میشه تو تنهام نزار، قلب من تا وقتی تورو داشته باشه خوب میزنه، تنهام نمی‌زاری؟؟ احساساتی شده بودم دیگه همه چی تو اون لحظه، یادم رفته بود، یادم رفته بود که دارم بهش دروغ میگم، فقط به خوشحال کردنش فکر می‌کردم شاید دلم براش سوخته بود، دستشو محکم‌تر گرفتموگفتم: من پیشت میمونم امیر توام قول بده زود خوبشی امیر: ای به چشم، شما جون بخواه خانوم هر دو خندیدیمو به پیشنهاد امیر رفتیم بوفه یکم هله هوله خریدیمو خوردیم، کلی‌ام خاطره از دانشگاه تعریف کردیمو خندیدیم. جالب اینجا بود که دیگه نه تو ذوقش می‌زدم نه ازش حرصم می‌گرفت، مثل یه دوست کنار خودم.پذیرفته بودمش، داشت به هر دومون خوش می‌گذشت، نزدیک ساعت 5 منو رسوند جلو خونه ی فلور، قبل از اینکه پیاده شم گفت: بمونم برت گردونم؟؟ من: نه خودم میرم امیر: من که کاری ندارم منتظر میشم تا بیای. من: نه اینجوری من معذبم ولی تو که بری با خیال راحت تا هروقت دلم بخواد میشینم امیر: نه دیگه نشد، منم برم شما تا هروقت دلت بخواد نمیمونی، یجوری بر می‌گردی که تا قبل از تاریکی خونه باشی خندیدموگفتم: نشنیده می‌گیرم امیر: یه دختر خوب حرف شوهرشونشنیده نمیگیره من: بعضی وقتا لازمه امیر خندید و گفت: جدی یجوری برو به تاریکی نخوری، با آژانسم برو تا من نگران نشم خندیدموگفتم: باشه ولی شوهرداری‌ام سخته ها امیر: ای جونم خدافظی کردیمو پیاده شدم قبل از اینکه درو ببندم بدون اینکه حواسم به چیزی باشه گفتم: مواظب خودت باش امیرکه انگار چیز عجیبی شنیده باشه فقط نگام می‌کرد منم لبخند زدمو گفتم: چیه؟ حرف بدی زدم؟ امیر: نه عشقم من: پس برو دیگه خدافظ امیر: خدافظ خانومم @dastanvpand ادامه دارد.... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 من رفتم زنگو زدم بعد وارد حیاط شدم درو که بستم تازه اونموقع صدای ماشین امیر بلند شد و فهمیدم که رفت. پله هارو با خنده بالا رفتم فلور در ورودیو برام باز کرد روبوسی کردیمو رفتیم داخل، با مادرشو فلورا خواهر 16 سالش هم سلام علیک کردم بعدم با فلورو فلورا رفتیم تو اتاقشون، یکم حرف زدیمو با فلور سربه سرفلورا گذاشتیم، بعدم فلورا رفتو منو فلور تنها شدیم. روی تختش روبروی هم نشسته بودیم بهش گفتم: اومدم یه خبریو حضوری بهت،بگم فلور: پس خبر مهمیه که اومدی شخصاً ابلاغ کنی من: بگم باورت نمیشه فلور: حالا بگو من یجوری باورش می‌کنم من: اصلاً وایسا ببینم، اول بگو این چنوقته چرا با من بد شدی؟؟ فلور: چه بدی؟ چرت نگو من: تو چرت نگو من که خر نیستم کلاً رفتارت با من عوض شده فلور: من اگه ناراحتم بخاطر خودته، معلوم نیست داری چیکار می‌کنی! من: مگه چیکار کردم؟ تو باید جای من باشی تا بتونی درکم کنی، چرا هیشکی منو نمیفهمه؟ نه تو نه سامان نه امیر، همتون از بیرون به قضیه نگاه میکنین، بابا من جلو،فرزاد خورد شدم حالام میخوام جلوش یکم خودمو جموجور کنموغرور از دست رفتمو برگردونم، این حق منه. فلور: طرز فکرت درست نیست من: من مگه وقت فکر کردنم دارم؟؟ هفته‌ی دیگه عروسیشه، جلو چشم من قراره به سوین خانوم بله بگه، هیشکی ندونه تو که میدونی فرزاد برا من چی بود، حالام داره میره دنبال زندگی خودش، زندگی که من هیچ جایی توش ندارم. با این حرفم اشکم درومد، فلور اومد کنارم نشستودستمو گرفتوگفت: میدونم چی میگی تا حدودی‌ام بهت حق میدم اما... نزاشتم حرفشو کامل کنه اشکمو پاک کردموگفتم: من نمیخوام شب عروسیش تنها پاشم برم یه گوشه بغ کنم فلور: یعنی،عروسیش نمیری؟ من: چرا میرم، ولی نه تنها، با امیر میرم فلور: دیگه رسماً خل شدی، با امیر بری بگی کیمه؟ بگی دوسپسرمه؟!!! من: امیر دیگه دوسپسر من نیست، نامزدمه، پریشب اومد خواستگاریم منم قبول کردم، تازه صیغه هم، خوندیم پس اومدنش مشکلی نداره اینو که گفتم فلور دستمو ول کرد بلند شد رفت جلوی پنجره پشت به من وایساد، دوسه بار صداش زدم جواب نداد وقتی بلند شدمورفتم بازوشوگرفتم برش گردوندم سمت خودم دیدم داره بی صدا اشک میریزه بهش گفتم: چیشده؟؟ فلور: خفه شو من: فلور چت شده؟؟ فلور: خفه شو، از اینجا برو.. من: فلور خوبی؟ فلور با عصبانیت و صدای بلند گفت: آره خیلی، خوبم، خیلی خوبم دوست من، آخرش کار خودتو کردی؟ امیرو ازم گرفتی؟ برا همیشه گرفتیش؟ شیده ازت متنفرم، سه ساله که ازت بدم میاد، امیر عشق من بود، از همون اول من بودم که عاشقش شدم ولی تو با اون اداها و عشوه هات ازم گرفتیش من: فلور من... فلور: تو چی؟؟ بسه دیگه مظلوم نمایی از اونور می‌گفتی عاشق فرزادم از اینور برا امیر پشت چشم نازک می‌کردی من: معلوم هست چی میگی؟؟ فلور: دیگه خسته شدم از بس هیچی نگفتم تا هر غلطی دلت میخواد بکنی، من هنوزم امیرو دوست داشتم، همه امیدم این بود وقتی از تو کامل نا امید شد بیاد سمت من ولی تو دوباره امیدوارش کردی، تا پای عقد و عروسی هم پیش رفتی من: تو بخوای به همش می‌زنم فلور: خفه شو الکی حرف نزن، تا امروز فقط از تو متنفر بودم حالا از امیرم بدم میاد، هردوتون لنگه همین، جفتتون بی لیاقتین، خلایق هرچه لایق، اون لیاقت منو نداره من: تقصیره منه که امیر دوست نداشت؟؟ فلور: تو گذاشتی من دیده بشم؟؟ لابد الانم فکر می‌کنی خیلی از من سرتری!! من: نخیر منظور من... فلور: نمیخواد منظورتو بگی، بزار راحتت کنم تو یه دختر بدبخت افسرده‌ای که جز فاز منفی هیچی برا دوروبری‌ات نداری، دقیقاً حکمت حکم یه ضد حاله، نمیدونم اون بی لیاقت از چیه تو خوشش اومده ولی من دارم بهت میگم که بدونی تو خیلی گوشت تلخو نچسبی اگه منه خر شدم دوست صمیمیتو 3 ساله دارم تحملت می‌کنم فقطوفقط بخاطر عشقم به امیر بود می‌خواستم پیش تو باشم تا وقتی میاد سمتت منم ببینه به منم نگاه کنه از اونورم،همه سعیمو می‌کردم که تو بیشتر به فرزاد فکر کنی هروز از اون میپرسیدمو تورو یاد خاطرات اون مینداختم، همونی که پست زدو 5 سال سرکارت گذاشت، اره شیده تو نه سرتری نه تحفه فقط یه مارموزه آب زیرکاهی حالا دیگه هردوتامون داشتیم گریه می‌کردیم، بهترین دوستم کسی که فکر می‌کردم برام خواهره داشت این حرفارو بهم می‌زد اونم بخاطر گناه نکرده، چقد از این دنیا و آدماش بدم میومد، از خودم از فلور رفتم سمت در اتاقش به چارچوب در که رسیدم گفت: ببین دختره ی لوس دیگه اصلاً دوس ندارم تو یا اون امیره بی لیاقتو ببینم تا جایی که میشه تو دانشگام جلو چشمم نباشین واحدامو جوری تنظیم می‌کنم که کلاسام با شما نیفته، الانم پشت سرت یه حلوا می‌پزم فاتحشو برا جفتتون می‌فرستم، بریدبمیرید برگشتم یه نگاه بهش کردمو از اتاقش رفتم بیرون، مامانشو فلورا پشت در اتاق بودن انگار صدای فلور اونقدی بلند بود که متوجه دعوامون شد 🌸🌼🌸
حتما لازم نیس🌺🍃 که عشق را در آغوش معشوقه ات ببینی ، گاهی عشق را میشود در دستان خسته پدر و چشمان نگران مادر دید🌺🍃 @dastanvpand 🌸🍃🌸🍃🌸
آنتن زندگی تون رو روی انگیزه و انرژی مثبت تنظیم کنید مطمئن باشید میتونید تمام کانالهای خوشبختی رو ببینید کانالهای : سلامتی بــرکــت عــشــق و......... @dastanvpand 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ناحله🌺 مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد محمد لبخندی زد و چیزی نگفت مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم و گفتم خداحافظ از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم همین نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه. برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم‌میخواست گریه کنم حواسم و جمع میکردم‌اینطوری بود جمع نمیکردم چی میشد برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده . بغض کرده بودم چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم. داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم: +بازم ممنونم ازتون برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم: _خواهش میکنم از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم ___ محمد: تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم. همه ی بند بند وجودم دردآلود بود. حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن .... لیاقت ک نداشتم واسه شهادت ولی خب .... خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد. صورتم جمع شده بود از درد. تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد. دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت: +عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو جملش تموم نشد که طاها اومد تو و پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن. حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه..... تقریبا شیش هفت نفری بودن‌. حسام اومد نزدیکم و : +عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟ چیشدی تو پسر؟؟؟ یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم. دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن. کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها. طاها هم همه رو چپوند تو یخچال. بچه ها حرف میزدن و میخندیدن. تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت. داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد! با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم‌ و اروم گفتم: +چیه؟کشتیات غرق شده؟ شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم دم گوشم گفت: +محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا _کدوم؟ +همون دیگه با تعجب گفتم _چرا؟ +من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای داد زد گف ریحانه منو فرستاده چیکارش کنم؟ بگم بیاد تو؟ ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم. خودمو جمع و جور کردم تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم _ایرادی نداره نترس حالا. تنهاس؟ +نه با مامانشه. _خب بگو بیان تو زشته دیگه! +ولی حاجی.... _ولی نداره ک دوست ابجیمه. حالا هم چیزی نشده که. ما میتونیم راهشون ندیم؟ فقط محسن جان +جانم داداش _این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم. +چشم. بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در. بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن حرف میزدن و میخندیدن. به سختی خودمو کشیدم بالاتر . درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم. برا همین خیلی اذیت میشدم. تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد. پشت سرشم خودش. خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد! با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو. نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون. خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم. با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم: _چه خبرتونه؟ با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن. یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم‌ و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق. جمعیت کم شده بود‌. حالا فاطمه رو میدیدم. چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید. مامانش نزدیک تخت شد. محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد: +بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم _تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون.... میفهمید یه چیزی شده نگران میشد. الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه... یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم.... سرفم گرفت. نمیتونستم سرفه کنم . حالم بدتر از قبل شد. چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺 فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم ‌نگاه کردو +ولی اینطور بیشتر نگران شد با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد. یه خورره مکث کرد و گف +سلام چشم ازش برنداشتم و گفتم _سلام به ریحانه که نگفتید؟ دقیق شدو گفت: +نگفتم.ولی میخوام بگم _میشه لطف کنید نگیدبهش؟ خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار... برادرم هم نمیتونه .... خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم. بعد از ی خورده مکث گف _ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش. اون به شما خیلی وابستس با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم. رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود. دوباره صورتم جمع شد.‌ گفتم: _من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم: _ممنون از لطفی که به خواهرم دارین .... نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد. مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت. با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد. تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن . جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف: +نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر. جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود. مامانش خندید و گف: +تو جای پسر منی . دیگه نفهمیدم حرفاشو. فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد... مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون. منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم. انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید ‌. از کارای عجله ایش خندم میگرفت. به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود. سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه... چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم: _بازم ممنونم ازتون. یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون. حس بهتری داشتم. شاید یه حس بهتر از بهتر. درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید. ابروهام تو هم گره خورد و گفتم _اه. محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم. +چطور خوب شدی باهاش؟ _رفتارم ک تغییری نکرده که. +چرا کرده خودت متوجه نیستی راست میگفت. رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود. ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم : _نه فکر میکنی! اینجوری نیست. فقط یه ذره حالم خوب نیست. محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره. محسن شونشو انداخت بالا و گفت: +ان شالله . این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. نمیدونستم چم شده بود. ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت. ___ از بیمارستان مرخص شده بودم. محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم. یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم . دردام خیلی کمتر شده بود. منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم. زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود. ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم. ی دلیل موجه. رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم. خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ... خودم هم دیگه توان بدنیم . نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت. کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم. با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم. شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم. با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم. داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق. +عه داداش کجا به سلامتی؟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓