eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌔 وداع با ماه رمضان ... درآخرین جمعه ماه رمضان ... ♦️عن جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله فِي آخِرِ جُمُعَةٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ فَلَمَّا بَصُرَ بِي قَالَ لِي: يَا جَابِرُ! هَذَا آخِرُ جُمُعَةٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ فَوَدِّعْهُ وَ قُلِ: «اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِيَامِنَا إيَّاهُ ، فَإنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِي مَرْحُوماً وَ لَا تَجْعَلْنِي مَحْرُوماً». فَإنَّهُ مَنْ قَالَ ذَلِكَ ظَفِرَ بِإحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ: إمَّا بِبُلُوغِ شَهْرِ رَمَضَانَ مِنْ قَابِلٍ، وَ إمَّا بِغُفْرَانِ اللَّهِ وَ رَحْمَتِهِ. 📌 جابربن عبدالله انصاری نقل می کند : در آخرین جمعه ماه رمضان بر رسول خدا صلّی الله علیه وآله وارد شدم. وقتی حضرتش مرا دید، فرمود: ای جابر! امروز آخرین جمعه ماه رمضان است، پس با آن وداع کن و بگو : «اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِيَامِنَا إيَّاهُ، فَإنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِي مَرْحُوماً وَ لَا تَجْعَلْنِي مَحْرُوماً» ✅ همانا کسی که این ذکر را بگوید، یکی از ایندو نتیجه نیکو شامل حالش خواهد شد : یا ماه رمضان سال بعد را درک می کند ، و یا به غفران الهی و رحمتش می رسد. 🔸منبع: وسائل الشيعة، ج10 ،ص 365 به نقل از اقبال الاعمال 🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔊 حکایت شنیدنی فروختن فرزند بخاطر روضه امام حسین علیه السلام 🔘 هیئت الرضا علیه السلام ****************** اصرار و اصرار،حریف نشد ، آخر قرار اینطور شد نصفه شب لباس کهنه ای تن بچه کرد،اومدن بیرون دست بچشو سفت گرفت، بابا چه روزایی داشتیم !!! هی میگفت غصه نخور بابا،امسالم هیأتت خوب میشه ،اول بیابونی رسیدند،هنوز از شهر خارج نشدن یه وقت یکی از پشت سر صدا زد:عبدالله کجا میری؟! رنگش رفت،گفت دیدی الان میشناسه منو با این وضع آبروم میره،برگشت دید یه جوون روبراه و نورانی ..."خب الحمدلله نمیشناسیم همدیگرو ،گفت میرم فلان شهر کار دارم،پرسید ببینم کارت چیه؟! بغض کرده گفت یه برده دارم میبرم بفروشم،گفت عبدالله اگه من بردتو بخرم بازم میری؟!گفت نه اتفاقا عجله دارم،اگه بخری گره ام باز شده،گفت به یه شرط میخرم؛من نمیپرسم کس و کار بردت کیه، توأم نگی چند..." گفتم خوبه دروغم نمیگم آدم خوش انصافی میخوره باشه. پولو گرفتم گفتم با برده ام خداحافظی کنم،آوردش کنار بچشو بغل کرد ..." گفت بابا پول دستم بیاد اومدم ..." جان بابا برنگردی آبروم میره،بیان دنبال پولشون جلو مردم رسوا میشم" گفت برو خیالت راحت،پولرو گرفت به قول ما بشگن زنون اومد خونه زن؛انگار خدا هم راضی بود،هنوز نرفته خریدنش . افتاد دنبال کار و بارش، پرچماشو زد خریداشو کرد شب اول روضه مردم اومدن تا کمر تا میشد ...." خوش اومدید مجلس اربابم ... یهو توی جمعیت دید پسرش وارد شد، دست پاچه شد،دوید اومد زنشو صدا زد دیدی بچه ات آبرومو برد؟! الان میان دنبال پولشون چی بگم؟! گفت مرد،اون بچه رو من میشناسم ! برو ببین حتما خبریه ! دقت" اومد محمدشو صدا زد،اومد گوشه گفت بابا ،مگه قولم ندادی؟!من الان چی بگم دنبالت بیان؟! گفت نترس بابا،اگه بدونی منو به کی فروختی،سه روزه توی بغل حسینم ..." سه روزه عباس ازم پذیرایی کرده،امروز منو بردن پیش مادرش ... گفت به مادرت بگو ایوالله .... برا بچم ازبچه ت گذشتی" فردا قیامت میام،با همین پهلو با همین دست خودم دستتو میگیرم ... حسین ....... آقا ... حالا حرفم چیه اینارو گفتم ؟! میدونم سرت شلوغه ... اما اگه اینطرفا رد شدی یه سری غلام و کنیز فروشی هستن ..." جان مادرت کسیرو سوا نکن از دم در اومدی درهم بخر ..."حتی اونی که اصلا حالی نداره،اول اونارو بخر ... یه سری غلام هم نوکرای بچت هستن، امشب اومدن یذره زخم صورت دخترتو التیام بدن ...." اومدن نازش کنن .... اومدن بگن یتیمو نمیزنن ..." اومدن بگن دختر بچه رو روی زمین نمیکشن ..." اومدن بگن کسی که داغ بابا میبینه لگد نمیزنن ..." امشب روضه بخونم یا نه ،دیگه نگی حاجی روضه خوند،شب سه ساله هست ..." به پاهام رمق نمونده بابایی سوء برا چشام نمونده بابایی (میدونی چرا؟سندش کجاست؟!) *سر رو آوردن خرابه خب اگه چشماش میدید که دست نمیکشید،موهات که سوخته،منم موهام سوخته دستو آورد پایین ...صورتت که زخمه ... منم صورتم زخمه ؛اومد روی محاسن، بابا ... محاسنت چی شده !؟!* به پاهام رمق نمونده بابایی سوء برا چشام نمونده بابایی شونه به موم نزدی هم نزدی دیگه مو برام نمونده بابایی 2 امشب شب پریشونیه .... کاروان چند روز قبل آقا قمربنی هاشم صدا زد علی اکبر به بابات بگو کاروانو نگه داره ..."چرا عمو جان؟! بچه ها خسته شدن،یه نفسی بگیرن،به هوای این دختربچه ها کاروانو نگه داشت ..." خب این بچه ها بدعادت شدن ..." فکر کردن هر موقع خسته بشن همین خبراس ...... کاروان بعد از عاشورا راه افتاد،یکی داد زد بایستید،کاروانو نگه داشتن ..." عمرسعد همرو جمع کرد... چه خبره!؟! دوباره یکیشون جا مونده،گشت توی سرداراش،زجر تو برو ...گفت منم خستم،گفت دستوره ...(حاجی سازگار اینجور گفت)عصبانی رفت ... پاهاشو کوبید ... مگه پیداش نکنم ... 🎤 حاج حيدر خمسه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🕊ʝσłŋ «👇» http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 روزی بهلول در قبرستان بغداد کله مردگان را تکان می داد، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود شخصی از او پرسید : بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بی کفن در خاک خفته نه دولتمند، برد از یک کفن بیش 💐🕊ʝσłŋ «👇» http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت سوم🌈 من هم همچون روزبه در تربیت کردن ساینا کوتاهی کرده بودم و حالا هم نتیجه اش را می دیدم. 🚪به اتاق ساینا رفتم. همه چیز در هم ریخته و شلوغ بود. دلم حسابی گرفته بود. 😞دوست داشتم ساعت ها بر بخت سیاه و تاریم خودم و دخترم اشک بریزم.😭 عکس بچه گی ساینا روی میز تحریرش بود. قاب عکس را برداشتم و به سینه ام فشردم.😢 😔روزهای کودکی ساینا را به خاطر می آوردم. او دخترک آرام و معصومی بود و من آرزو می کردم که ای کاش زمان به عقب برمی گشت و ساینا همانطور معصوم و سربه زیر می ماند، هر چند می دانستم من و روزبه او را به این حال و روز انداختیم! 😔ساینا دختر با هوش و با استعدادی بود و حتم داشتم اگر من روزبه پدر و مادرش نبودیم و او در خانواده دیگری بزرگ می شد، آینده درخشانی می داشت اما صد افسوس که... 😞ای کاش من و روزبه هیچ وقت با هم ازدواج نمی کردیم! ☺️از وقتی چشم بازکردم، خودم را در یک خانواده خوشبخت دیدم. پدر و مادری مهربان و دلسوز داشتم که نهایت تلاششان را برای راحتی و درخشان بودن آینده من و خواهر دوقلویم »نغمه« می کردند... ☺️ما زندگی خوب و نمونه ای داشتیم. پدرم بازاری بود و از آنجایی که مرد صادق و درستکاری بود و هر کاری از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد، همه آنهایی که او را می شناختند احترام خاصی برایش قائل بودند. مادرم زن فهمیده و صبوری بود و پدرم او را تا پای جانش دوست داشت.❤️ 👂بارها شنیده بودم پدر به مادر می گفت:» خدا کنه این دو تا دختر هم مثل خودت خوب و خانم باشن.😊اونوقت من دیگه هیچ غصه یی ندارم! 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💞🕊ʝσłŋ «👇» 📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند. فرمانده به آنها گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر شیر شد پیروز می شویم و اگر خط شود شکست می خوریم. سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست! آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند. فردای آن روز فرمانده سکه را به آنها نشان داد، هر دو طرف سکه شیر بود! امید در زندگی معجزه است. 💞🕊ʝσłŋ «👇» 📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸اثار وقدرت دسته جمعی🌸 زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید. از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همه ی مریض ها دعا می کنید.» راهب گفت:« برای زنت دعا می کنم.» کشاورز گفت:« اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی آید.» راهب گفت:« تو چیزی از درمان نمی دانی. وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی رسند.» 💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃میخوای توبــه کنی؟🍃🌸🍃 ♻️ اولین قدم برای توبه احساس پشیمانی کردن است یعنی شخص خودش بخواد پاک باشد و دیگر سمت گناه نرود . 🌀 ابتدا حمام رفته خوب خودتون رو بشویید 🌀و در انتها غسل کنید💧 ⬅️ با این نیت : خدایا غسل توبه از همه گذشته و کارهایی که داشتم و خطاهایی که انجام دادم و گناهانی که کردم واز تمام پستیها و پلیدیهای درونم توبه میکنم😔 و میخوام از ظلمت و تاریکی منو به نور و روشنایی هدایت کنی. ونیت کن غسل جنابت مافی الضمه و غسل طهارت و پاکی و هر غسلی که برگردنتون هست... 🌀 بعداز نیت اول سروگردن رو کامل بشویید👤💦 و بعدش طرف راست بدن و بعد طرف چپ بدن 💢بعداز خارج شدن از حمام خودتون رو خشک کنید😊 و وضو بگیرید . 💠سجادتون رو باز کنید دو رکت نماز توبه نیت کنید وبعد نماز رو با این کیفیت اقامه کنید : 🌀در هر رکعت یک حمـ🔅ـد بخوانید و سه تا توحیـ🔅ـد و یکبار سوره نـ🔅ـاس و یکبار هم سوره فلـ🔅ـق ... ✳️ بعدش نمازتون رو سلام بدید و تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها رو بگید : 34 بار الله اکبــ🔅ـر 33 بار الحـمـ🔅ـــدلله 33 بار سبحــ🔅ـان الله ❤️ بعداز اون به سجده رفته : 💠(100 تا صلوات )بفرستید بعداز اون بلند شید از سجده : 💠(70 بار استغفرالله ربی واتوب وعلیه) بگید و تمام انگار همین الان از مادر زاییده شده اید ... هیچ گناهی مرتکب نشده اید😍👌 ❌بشرطی که دیگه سمت گناه نرید❌ ------🍃🌹🍃------ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿📕📗✿ঈঊ 📗حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📕 عطار در محل کسب خود مشغول به  کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود می‌پرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابسته‌ای، چگونه می‌خواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟ درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿📕📗✿ঈঊ
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿▫️💭✿ঈঊ 💭تلنگر▫️ مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند. و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد . موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست ! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم . مرد می گوید: راستی ؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است . دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است ، چون یکی از کارهای زبان اغراق است. نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود...😊 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ঊঈ✿▫️💭✿ঈঊ
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خا
روایت می کنند... از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند... در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد... و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد، جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید: بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت: ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟ پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت: من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت چهارم🌈 بارها شنیده بودم پدر به مادر می گفت:» خدا کنه این دو تا دختر هم مثل خودت خوب و خانم باشن.😊اونوقت من دیگه هیچ غصه یی ندارم! ☺️« و مادر لبخندی می زد و در پاسخ پدر می گفت:» خوبی از خودته حاج آقا، من که از خدا می خوام دخترا مثل شما انسان بار بیان! 😍« ما در زندگی واقعا خوشبخت بودیم و از هیچ لحاظ کم و کسری نداشتیم. من و خواهرم نغمه که بینهایت همدیگر را دوست داشتیم، تلاش می کردیم با درس خواندمان زحمات پدر و مادر را جبران کنیم. هر دومان، در مدرسه شاگرد نمونه بودیم و در بین دخترهای فامیل و آشنا الگوی وقا و نجابت. 👨👩پدر و مادرمان همیه به داشتن من و نغمه افتخار می کردند و برای عاقبت بخیری مان دعا 😊داداش جان، فکر کنم دیگه وقتش رسیده به حرفی که مادر خدا بیامرزمون زد عمل کنیم و دست این جوونا رو بذاریم تو دست همدیگه! 😇این حرف را عمویم که همراه زن عمو و دو پسر دوقلویش»رامین« و »روزبه« برای شب نشینی به خانه مان آمده بود به پدر زد و سپس خطاب به من و خواهرم و فرزندان خودش گفت: » من و داداشم شش، هفت سال بیشتر نداشتیم که پدرمون فوت کرد. مادرمون با بدبختی ما رو بزرگ کرد و از همون بچه گی ازمون خواست هیچ وقت پشت همدیگه رو خالی نکنیم و تا ابد مثل دو تا برادر واقعی کنار هم باشیم. اگه من و داداش به جایی رسیدیم از صدقه سری مادرمونه. دعای خیر اون باعث شد که ما زندگی راحت، همسری خوب و بچه های سربه راهی داشته باشیم.👌 وقتی خدا رامین و روزبه رو به ما و یکسال بعد نقشین و نغمه رو به داداش داد، مادرمون که حسابی خوشحال بود گفت حتما حکمتی داره که دوتاتونم صاحب دوقلو شدید و نغمه رو برای روزبه و نقشین رو برای رامین نشون کرد. 😊من و داداشم هم رو حرف مادرم حرف نزدیم چون می دونستیم اون با این کارش می خواد رابطه ما دو تا داداش مستحکم تر بشه اما صد حیف که عمرش کفاف نداد عروسی نوه هاشو ببینه. 😇من که همه جای دنیا رو بگردم بهتر از دخترای دادشم برای پسرام پیدا نمی کنم. 💧ادامه دارد⬅️ 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧