#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_یکم
به نام خداوند بخشاینده،مهتاب عزیزم:نمی دانم چرا از دستم رنجیده اي؟...هرچه فکر می کنم نمی فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولی اگر گناهی کرده ام،ندانسته و بی غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.می دانم که قلب مهربانت،مرا می بخشد.حسین دوباره بغض گلویم را فشرد.بیچاره حسین!به جاي اینکه او از دست من ناراحت و رنجیده باشد،از من طلب بخشش هم می کرد.بی اختیار اشکهایم سرازیر شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروین،از ندانستن آینده،از پیش بینی عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسین...صدایی از جا پراندم.حسین روي صندلی کنارم نشسته بود.بی اعتنا به حضورش،به گریه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد: - چی شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتی؟ لب برچیدم:نه،براي چی از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از این وضعیت!این پسره مزخرف هم هی چرت و پرت میگه!اعصابم خورد شده...صداي حسین از خشم دورگه شد:شروین؟... چی بهت گفت؟لحظه اي از دیدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسیدم.فوري گفتم: - از همون چرت و پرت هاي همیشگی!...ولش کن بابا،داخل آدم؟ سریع ماشین را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقیقه که گذشت،حسین گفت: - خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعریف کن...چی شد؟با حرص گفتم:هیچی قرار عقد و عروسی هم گذاشتیم.انشاالله دعوتت می کنم!رنگ حسین پرید.فوري گفتم:شوخی کردم بابا!آنقدر خشک و رسمی باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابی دعوام کرد.
حسین با آسودگی خندید و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟شادي حسین به من هم سرایت کرد،گفتم:آخه یکی دیگه رو دوست دارم...یک آدم خل و دیوونه...حسین قهقهه زد:حالا کی هست؟...با پررویی گفتم:اسمش حسینه!حسین هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده! آنقدر رك و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خیره شدیم.بعد حسین پرسید:- مهتاب من دارم دیوونه میشم...آخه تا کی باید اینطوري باشیم،من تو رو میخوام مهتاب،دلم می خواد از من جدا نشی...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگیرن.بگذار با پدرت صحبت کنم.فوري گفتم:نه حسین،اول باید پدرم با تو آشنا بشه،کمی بشناستت بعد تو حرفتو بزنی،اینطوري بی مقدمه بري حتما جواب رد می شنوي! حسین غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما می میرم.آه که چقدر این پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نیمرخ مردانه اش خیره شدم.صورتش برایم خیلی زیبا بود.ظریف و در عین حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم می میرم. حسین برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نمیدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط می ترسم تو پشیمون بشی...بري ازدواج کنی.لحن سوزناکش دلم را آتش زد. دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسین!سرحرفم هم هستم.حتی اگر همه دنیا مخالف باشن،من زنت میشم.آنچنان احساساتی شده بودم که می ترسیدم تصادف کنم.آهسته کنار خیابان پارك کردم و هردو در رویا غرق شدیم.
امتحانها شروع شده بود و من سعی می کردم با درس خواندن زیاد سر در گمی ام را کمتر کنم. هر چه مشغول ترمی شدم. برایم بهتر بود. لیلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان می آمد و خواسته اش را تکرارمی کرد و لیلا بین انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود که راحت و بی خیال براي هر روزهمان روز زندگی می کرد. باز هم با هم قرار گذاشته بودیم تا دروسمان را بخوانیم و تمرین هایش را حل و پیش هم رفع اشکال کنیم. از بیست واحد نصف بیشترش اختصاصی و مشکل بود. اولین امتحان خیلی سخت نبود و هر سه حسابی آماده بودیم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم. شادي و لیلا با هم می آمدند. وقتی رسیدم همه بچه ها درحیاط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرین مرورها را می کند.لحظه اي چشمم به شروین خورد که از در ساختمان بیرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانیت در حال انفجاربود. همان لحظه شادي و لیلا هم رسیدند پشتم را به شروین کردم تا چشم بهش نیفتد در چند ثانیه بعدي همه چیزحسابی بهم ریخت و من گیج و حیران نگاه می کردم. شروین مستقیم به طرف من آمد. رضا دوستش می خواست جلویش را بگیرد . صداي نعره شروین بلند شد . ولم کن بذار تکلیفو روشن کنم. یک الف بچه شوخی شوخی داره زندگی منو خراب می کنه.
#کانال_حضرت_زهرا س
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_دوم
آن لحظه اصلا فکر نمی کردم روي سخن شروین با من است اما ناگهان فریادش بلند شد . برگشتم و نگاهش کردم صورت قرمزش مثل دیو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش کف کرده بود. داد کشید :- دختره عوضی ! به خدا قسم حالتو می گیرم رفتی زیرآب منو زدي ؟ حالا خیلی جیگرت خنک شد ؟... بدبخت ، جاسوو، اشغال خور...اصلا نمی فهمیدم چه می گوید . با دهان باز خیره مانده بودم. اولین نفري که به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد : - تو به چه حقی اینطور عربده می کشی؟... حرف مفت نزن وگرنه می رم ازت شکایت می کنم. پدر تو می سوزونم. ..ناگهان شروین هجوم آورد به طرف ما که نمی دانم از کجا حسین و آقاي بدري یکی از پسرهاي زرنگ کلاسمان جلوپریدن و شروین را گرفتند. لیلا و آیدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حدیث را از بچه ها می گرفت. من اما عصبی و هراسان نمی توانستم تمرکز درستی روي سوالها داشته باشم. به هر ترتیب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بیرون آمدم. دلم براي حسین شور می زد.از طرفی میخواستم بدانم چه بلایی سر شروین آمده که اینهمه از دست من عصبانی شده بود. جواب سوالم را خیلی زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم. رونوشتی از حکم اخراج شروین که به امضاي مدیریت رسیده بود روي تابلو دانشگاه به چشم میخورد. علت اخراج موارد متعدد انضباطی ذکر شده بود و از دادن شرح و توضیح در نامه خودداري کرده بودند.
با دیدن نامه اول خوشحال شدم چون از دیدن شروین راحت می شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروین حتما انتقام می گرفت یا از من یا از حسین. زیر لب از خدا خواستم همه چیز به خیر بگذرد.به محض رسیدن به خانه با حسین تماس گرفتم.همکارش گفت که حسین از صبح به شرکت نیامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هیچ کس گوشی را برنمی داشت. در جواب سوالهاي پی در پی مادرم به اتاقم پناه بردم. خدایا چه بلایی سر حسین آمده بود ؟ از ناراحتی زیاد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فکر کردم تا خواب چشمهایم را پر کرد. وقتی بلند شدم هوا تاریک و خانه در سکوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه کردم.نزدیک سه صبح بود.ناگهان یادم افتاد که از حسین خبر ندارم. قلبم در سینه محکم می کوبید. سردم شده بود و میلرزیدم. با تردید گوشی تلفن رابرداشتم .احساس می کردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر کرده است. آهسته شماره خانه حسین را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تیز می کردم تا مبا دا کی بیدار شود. سر انجام شماره ها کامل شد و اولین بوق ممتد به گوش رسید. بعد از پنجمین بوق ممتد تصمیم گرفتم گوشی را بگذارم که صداي خواب آلود حسین بلند شد : بله با صدایی نجواگونه گفتم : حسین ؟.... بیدارت کردم؟انگار خواب از سرش پرید جدي پرسید : شما ؟دوباره پچ پچ کردم : منم مهتاب !صداي حسین پر از سادگی شد : مهتاب عزیزم . توهنوز نخوابیدي ؟ - چرا ولی نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضیه که پیش آمد یک کمی دلم شور می زد .- نه بابا هیچی نشد اخراجش کردن هارت و پورت میکرد. یکم داد و بیداد کرد و رفت.غمگین پرسیدم : حسین تو چیزي به حراست گفتی ؟صداي رنجیده حسین بلند شد : تو به من شک داري ؟ ... ولی نه خیالت راحت این آدم آنقدر شر و پرروست که هزار تا شاکی داره .من چیزي نگفتم. آسوده گفتم : خوب ببخش که از خواب بیدارت کردم .حسین خندید : بعد از سالها فکر اینکه کسی به جز خدا توي این دنیا به فکرمه و برام نگرانه مثل یک رویا می مونه! دلم می خواد همیشه تو این رویاي خوش باشم. دلجویانه گفتم : همیشه به فکرت هستم برو بخواب کاري نداري ؟ صداي حسین گوشی را پر کرد : نه عزیزم خیلی ممنون که به فکرم بودي .شب به خیر ! با خنده گفتم : البته صبح به خیر ! گوشی را گذاشتم و با آسودگی به خواب رفتم. کم کم حادثه ان روز را به فراموشی می سپردم واز اینکه دیگر شروین به دانشگاه نمی آمد و مایه عذابم نمی شد خوشحال بودم. آخرین امتحان را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. هنوز دو هفته تا ثبت نام ترم جدید مانده بود.قرار بود این دو هفته با سهیل و گلرخ به ویلایمان که در یکی از شهرهاي زیباي شمالی واقع شده بود برویم. پدرم هم به خودش مرخصی داده بودتا همه با هم به سفر برویم. شب قبل از حرکتمان به حسین زنگ زدم . می خواستم ازش خداحافظی کنم. تا گوشی را برداشت گفتم : - سلام حسین .خندید : بابا بذار من گوشی را بردارم . از کجا می دونی منم ؟با حاضر جوابی گفتم : خوب جز تو کسی توي خونه نیست هست ؟فوري گفت : نه بابا هیچ کس نیست البته علی تازه رفته شام پیش من بود.- پس بهت خوش گذشته .- اره به خصوص اینکه شنیدم می خواد ازدواج کنه . از بعداز اون قضیه یک جوري معذب بودم که چرا ازدواج نمی کنه هر بار هم بحث پیش می آمد مووع حرف رو عوض می کرد... حالا خیالم راحت شد .
https://eitaa.com/yaZahra1224
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_7
🌹قسمت هفتم
😏« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم...
« نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!😠
😰« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: »
پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آبداده!
با وحشت گفتم فیلم!!!😱
« خدایا، داشتم سنکوپ می کردم!
با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.😭
باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود!
فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال!
😈« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم.
در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت!
👹« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید.
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_سوم
خوب تو چطوري ؟ - خوبم زنگ زدم ازت خداحافظی کنم؟صداي حسین پر از نگرانی شد : براي چی ؟ به شوخی گفتم : دیدم من وتو اصلا به درد هم نمی خوریم گفتم از این بیشتر وقت تلف نکنیم.حسین ساکت ماند . نتوانستم خودم را کنترل کنم وخنده ام گرفت . صداي حسین بلند شد :- منو سر کار می ذاري ؟ همانطور که می خندیدم گفتم : بنده غلط بکنم شما رو سر کار بذارم واقعا زنگ زدم ازت خداحافظی کنم فردا داریم میریم شمال ...حسین نفس عمیقی کشید : کی می اي؟ - وقت گل نی ! - مهتاب جدي می گم .کمی فکر کردم و گفتم : فکر کنم یه هفته بمونیم. حسین ناراحت پرسید : بهم زنگ می زنی ؟ - قول نمی دم . ولی اگه شد حتما زنگ می زنم. - بهت خوش بگذره مواظب خودت باش.از همان لحظه که گوشی را گذاشتم دلم برایش تنگ شد. هوا حسابی سرد بود و صبح زود بیدار شدن مکافات بود. درطول راه مادرم کی ناراحت بود . دلش می خواست نازي و پسرش را هم دعوت کند که پدرم مخالفت کرده بود. کم کم هوا روشن می شد و از سوز و سرمایش کاسته می شد.
سهیل و گلرخ هم از پشت سرمان می آمدند. چند ساعت بعد با بالا آمدن افتاب کنار جاده ایستادیم تا صبحانه بخوریم.گلرخ سرشار از انرژي و نشاط بود. با همه شوخی می کرد و میخندید. دختر خوب و مهربانی بود و من خیلی دوستش داشتم. اخمهاي مادرم سر سفره صبحانه هم باز نشد.عاقبت پدرم آهسته و آرام شروع به صحبت با مادرم کرد و هردو ازسفره صبحانه فاصله گرفتند. سهیل با خنده گفت : - اخاخ عجب زنذلیل ! گلرخ فوري گفت : خدا کنه ارثی باشه !چقدر از اینکه با هم بودند خوشحال به نظر می رسیدند . شادي شان به من هم سرایت کرده بود احساس نشاط وسرزندگی داشتم. نزدیکی هاي ظهر سرانجام به ویلا رسیدیم.همه چیز تمیز و مرتب در انتظارمان بود. گلی خانوم زن مش صفر باغبان همه جا را تمیز و برایمان ناهار هم درست کرده بود. البته مادرم باز نازکرد که نمی تونه از غذاهاي شمالی بخوره وسیر فشارش رو پایین می بره. به هر ترتیب پدرم وسهیل رفتند تا ناهار بگیرند و بر گردند.
در ختان خشکیده ومنتظر رو به اسمان نگاه می کردند.هوا سرد بود و آسمان ابري نم نم می بارید. انگار از وقتی با حسین آشنا شده بودم متوجه اطراف و اطرافیانم می شدم. تازه می فهمیدم که چقدر مادرم ناز نازي است و با هرمشکل کوچکی چقدر بچگانه برخورد میکند. ساعتی بعد گلی خانم در زد تا ببیند کاري نداریم و اگر کمکی می خواهیم به کمک بیاید. مادرم روي مبل دراز کشیده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض کند. بنابراین خودم جلوي در رفتم. گلی تقریبا جوان بود با صورت استخوانی و یک بینی عقابی و برجسته چشمهای ریزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانش را احاطه کرده بود. یک پیراهن قرمز با گلهاي درشت صورتی و یک شلوار گشاد مشکی به تن داشت. روي پیراهنش فقط یک جلیقه قهوه اي و رنگ ورو رفته پوشیده بود. در تعجب بودم که در ان هواي سرد چطور طاقت می اورد که با لهجه شیرینش پرسید : خانوم کوچیک کومک نمی خواي ؟ مادر از روي مبل فریاد کشید : گلی اگه ناهار نخوردي بیا این غذا رو بردار ببر.
گلی خانوم سري تکان داد وگفت : بله ؟بعد رو به من پرسید : مادرتون چی فرمود ؟آهسته گفتم : از نهار تشکر کرد .خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه .صورت زمختش از هم باز شد . وقتی در را بستم رو به مادر گفتم :- مامان چرا دل این بدبخت رو می شکونید ؟ با این فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست کرده حداقل نمی خورید تشکر کنید یکهو مادرم روي مبل نیم خیز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جایی ها !من بیام از گلی تشکر کنم؟ تمام خرج زندگی و جا و مکانش رو از ما داره ...صلاح دیدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلی نیامدن دوست جون جونی اش را رو سر من خالی کند. به خصوص اینکه هر بار حرف کوروش به میان امده بد ازش خواسته بودم خودش یکجوري جواب رد بدهد.گلرخ در سکوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم کشید و زیرگوشم زمزمه کرد :
- قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هیچ فکر نمی کردم اینقدر ل نازك باشی!
#کانال_ داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_چهارم
بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا کمی استراحت کنند. سهیل و گلرخ هم براي قدم زدن بیرون رفتند. من ماندم و یک دنیا دلتنگی براي حسین. آهسته ازویلا بیرون آمدم . حیاط بزرگمان وقتی سر سبزي نداشت لخت و کوچک به نظر می رسید.گلی خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت می شست. دستهایش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام کردم . خودش را کمی جم و جور کرد و با مهربانی پاسخم را داد. چند لحظه اي خیره به حرکات منظمش ماندم.بعد بی اختیار پرسیدم : - گلی خانوم شما بچه ندارین ؟ نمی دانم چه اثري در این سوال بود که ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشک شد. سري تکان داد و با صدایی خش دار گفت : - الان ندارم ، ولی داشتم.با تعجب پرسیدم : یعنی چی ؟ دماغش را با صدا بالا کشید : اي خانوم ! ... سر گذشت من خیلی طولانی و ناراحت کننده است. شما جوونی باید شاد باشی بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصیبت نمی شه ! دلم برایش سوخت .انگار خیلی حرف تو دلش داشت. بامهربانی گفتم : - من که کاري ندارم هوا هم که ابري و بارونیه پس بهترین کار اینه که به داستان زندگی شما البته اگه دوست داشته باشی تعریف کنی گوش بدم.گلی با آستین لباسش عرق از پیشانی گرفت و گفت :اینطوري یخ می زنی من عادت دارم ولی شما زود سرما میخوري بیا بریم تو اتاق تا برات بگم.
با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب کشید و روي بند پهن کرد بعد به طرف اتاق کوچک و گلی شان راه افتاد.منهم به دنبالش جلوي در منتظر ماند تا اول من وارد شوم. پرسیدم : مش صفر نیست ؟سري تکان داد و گفت : نه ! بفرما! کفشهایم را در اوردم و داخل شدم. هواي داخل اتاق با بیرون زیاد فرقی نداشت. روي زمین یک قالی خرسک لاکی رنگ انداخته بودند. یک گوشه اتاق رختخواب قرار داشت که رویش ملافه سفید کشیده شده بود. طرف دیگر اتاق روي یک میز چوبی و رنگ و رو رفته تلویزیون کوچکی گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتی ترکمن که رویشان با سلیقه تورهاي سفید انداخته بودند. تکیه به دیوار اشت. روي طاقچه اتاق یک آینه یک گلدان پر از گلهاي مصنوعی زرد و قرمز و دو و « ... وان یکاد » قاب عکس قرار داشت. یک مقدار خرده ریز هم جلو ي آینه پخش بود. روي دیوار یک تابلوي کوچک یک عکس از رهبر انقلاب به چشم میخورد. کنار تلویزیون سماور برقی واستکانهاي تمیز که داخل یک سینی دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسایل اتاق همین بود. عجیب دلم گرفت. گلی خانم کنار بساط چاي نشست و سماوررا روشن کرد. بعد رو به من کرد و گفت : - ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدین. شماها بزرگ می شین و ماها پیر ! بعد نگاهش به دور دستها خیره شد و لبهایش نیمه باز ماند
فصل 28
گلى همانطور خیره به دور دستها شروع کرد:- وقتى دنیا آمدم، دور و برم پر از بچه بود. همین الانش هم درست و دقیق نمى دونم چند تا خواهر و برادر دارم. مادرم از کار زیاد و زایمان پشت سر هم، در سى سالگى مثل زنهاى پنجاه ساله به نظر مى رسید. موهاش همه سفید شده بود که حنا مى بست و نارنجى شان می کرد. صورت لاغرش پر از چین و چروك و مو بود. موقع راه رفتن قوز مى کرد و راه مى رفت. مى گفت کمرم درد مى کنه. بابام هم، بدتر از مادرم بود. صورتش از شدت آفتاب سوختگى مثل یک تکه چرم،قهوه اى و ترك خورده بود. ریش و سبیلش در هم رفته و موى سرش ژولیده بود. بابام چوپون ده بود و علاوه بر یکى دو تا بز و گوسفنداى خودمون، گوسفنداى مردم رو هم در مقابل مزد کمى، به صحرا مى برد. من دو سه ساله بودم که گرگ بابام رو درید و گله رو از هم پاشاند. چند تا از گوسفندا هم تکه تکه شدند. خلاصه مردم از رو لاشه همین گوسفندها،تونستند باباى بدبخت منهم پیدا کنن. بعد از من هنوز مادرم بچه اى به دنیا نیاورده بود، این شد که همۀ گناه گرگ را به گردن نحیف من انداختند. کم کم دهن به دهن پیچید که گلى بدقدمه! نحسه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_8
🌹قسمت هشتم
😔 به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت.
😣 دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند.
آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند.
😔 دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم.
👈آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد!
اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم!😔
شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به که پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود.
😈باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام!
😔 هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم.
همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت:
»خانم خوشگله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای هم خودت می دونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!«
🔪چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود،..
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_نهم
در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهاي انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضاي مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتري راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوري،اقتداري!کدهاي شماره 210 همه پر شده...آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید: - می آیید بریم بانک یا نه؟ شادي فوري گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم.با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داري میري بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!باباي بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده!خندیدم:گمشو!کی خواست توي گدا پول منو بدي.خودم پول آوردم.بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟... شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است.با شوق به طرفش حرکت کردم.هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم،که متوجه شدم ماشینی با سرعت به طرفم می آید.یک لحظه گیج سر جایم ماندم.مثل خرگوشی که افسون چشم هاي مار شده باشد،خشکم زده بود.همه چیز در کسري از ثانیه اتفاق افتاد.ماشین محکم به بدنم خورد و مرا در دنیاي خواب و بیداري پرت کرد.آخرین تصویري که در خاطرم ماند چشمهاي حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده و وحشت زده به من خیره مانده بود.
وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم که نگران و اشک ریزان کنارم ایستاده بود.سرم را آهسته چرخاندم،در بیمارستان بودم.کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده است. تصادف کرده بودم،البته با ماشین خودم نه،دستم تا بالاي آرنج در گچ بود.سرم سنگین بود و گیج می رفت.بعد در باز شد و در میان بهت و تعجب من،حسین همراه پدرم وارد شدند.صداي مادرم را شنیدم:امیر بیا،الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوز حرفی نزده...پدرم جلو آمد،با دیدن چشمان باز من،اشک در چشمانش پر شد:خدایا شکرت!...بعد صداي مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوي؟...می تونی حرف بزنی؟هر چقدر سعی می کردم،نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفیدپوشی جلو آمدو آمپولی داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود و اتاق دور سرم می چرخید.در آخرین لحظه هاي بیداري،فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویاي قشنگ!وقتی دوباره چشم باز کردم،سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده و چشمانش سرخ بود.با دیدن چشمان باز من،بدون رودربایستی به گریه افتاد،جلو آمد و دستم را گرفت: - دختر تو که ما رو کشتی!آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی...
بعد باز آن رویاي عجیب،حسین با پدر و مادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود.چون حسین جلو آمد و با سهیل دست داد.پدرم به سهیل گفت: - ایشون آقاي ایزدي هستن،یکی از هم دانشگاهی هاي مهتاب...اگه کمکهاي ایشون نبود،معلوم نیست چه بلایی سرمهتاب می آمد.صداي مادرو بلند شد:واقعا دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یک جوري در بیاییم.باورم نمی شد.واقعا خواب نبود؟حسین با پدرو مادرم آشنا شده بود و داشتند با هم خوش و بش می کردند؟باور کردنی نبود.در چند روز بعد،فامیل و دوستانم دسته دسته به دیدنم می آمدند.تقریبا هر روز حسین سري به من می زد،البته حرف نمی زد ولی با نگاهش حالم را می پرسید.کم کم می فهمیدم که چه شده است.پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد.حوصله حرف زدن با او را نداشتم،براي همین زود بلند شد و رفت.گلرخ و پدر و مادرش هم به دیدنم آمدند.یک بعد از ظهر،شادي و لیلا آمدند.یک دسته گل و بسته اي شیرینی هم برایم آورده بودند.شادي با خنده گفت:پس اون روز میگفتی کار دارم،کارت این بود؟...لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدر هیجان انگیز شده،نکنه بدل کاري و ما خبر نداریم؟سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد،پرسیدم:- بچه ها کلاس ها شروع شده؟لیلا جواب داد:نه بابا!تق و لقه.با خستگی گفتم:یک چیزي براي من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم انگار ماشینه منتظر بود تا ازخیابون رد شم و بیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش رو نمی فهمم.شادي ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟لیلا با آرنج زد تو پهلوي شادي،اما من گیج پرسیدم:کدوم جریان؟
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
🌹الابذکر الله تطمئن القلوب🌹 🌹الهی العفو🌹:
#چشم_زخم
👌یڪی از گرفتاری هایی ڪه معمولا انسان ها بہ آن دچار میشوند ، چشم زخم اسٺ .
👌برای جلوگیری از چشم خوردن یا رفع آن ، دستوراتی از جانب اهل بیت (ع) رسیده اسٺ .
💙👌از آن جمله ، استفادہ از سوره حمد است . در سخنی از امام رضا (ع) قرائت سوره #حمد مایہ #شفای چشم زخم معرفی شده اسٺ .
💜👌پیامبر اکرم فرمودند : قرائت سوره حمد و آیت الکرسی موجب جلوگیری از اثر چشم جن و انس میشود
📚منبع:کنزالمال،ح۲۵۱۲
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
♥️🍃
☘ زیبا ترین متن دنیا
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…
همیشه خوب باشیم
JOIN⬇️⬇️⬇️
♥️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
🌹یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !!
🌹یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند.
🌹یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
🌹یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
🌹یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🌹آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !!
🌹برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود.
قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبارو !! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه ...
🌹همه تودلشون گفتند : عجب پیرمرد سنگدلی !! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون ...
جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار
تو دل همه غوغائی شد ...!!
🌹بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان ... همه رفتند الا همون پیرمرد ... گفتند چرا نمیای ؟؟
گفت : نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش
آخه مادرش منتظره ... درود بر شهامت و غیرت آنان !!
🌹http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲۷ خرداد ۱۳۹۷
ه محضر رفتیم. ۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.😖 محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد😊
ــ قربون دومادم بشم من...😍
شرم کرد و گفت:
ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.😅
سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم.
شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.😔 مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد.
خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت:
ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏 همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی...😏 مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی.
دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند.
با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود😳 اما شرمگین هم بودم.😅 کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت:
ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم.😊
مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅✿┅┄
۲۷ خرداد ۱۳۹۷