eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ⚫🔹⚫🔹⚫🔹⚫🔹⚫ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال جوابی بود که به محمد بگوید. ــ سمانه دایی جان ،خجالتو بزار کنار و حرفتو بزن،تصمیمی که قراره بگیری حرف یک عمر زندگیه،پس جواب منو بده؟تو کمیلو دوست داری؟؟ ــ نمیدونم دایی ــ نمیدونم نشد حرف دختر خوب،آره یا نه سمانه چشمانش را بر روی هم فشرد و به کمیل فکر کرد،به کارهایش به حرف هایش،به پیگیری کارهایش در زندان به اهمیت دادن به علایقش،به دفاع کردنش ،به نگرانی و ترس نگاهش در آن شب،این افکار باعث شد که لبخندی بر لبانش بنشیند. محمد بلند خندید و گفت: ــ جوابمو گرفتم سمانه دستی به گونه های سرخش کشید و حرفی نزد. ــ پس الان بزار من برات بگم سمانه کنجکاو نگاهش را بالا آورد و به محمد دوخت. ــ میتونم بدون هیچ شکی بگم که کمیل بهترین گزینه برای ازدواج تو هستش،سمانه تو بهتر از همه میدونی که کمیل اونی که نشون میده نیست و به خاطر همین چیز خیلی عذاب کشید محمد خنده ای به نگاه های مشکوک سمانه کرد و گفت: ــ اینجوری نگام نکن،آره منم از اینکه کمیل نیروی وزارت اطلاعاته خبر دارم ــ ولی اون گفت که کسی خبر نداره ــ من ازش خواسته بودم که نگه ــ یعنی شما هم.. ــ نه من کارم همینه،الان اینا زیاد مهم نیستن،سمانه کمیل به خاطر کارش خیلی عذاب کشید از خیلی چیزا گذشت،حتی از تو سمانه آرام زمزمه کرد: ــ از من ــ نگو که این مدت متوجه علاقه ی کمیل به خودت نشدی؟اون به خاطر خطرات کارش حتی حاضر نبود با تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنه ــ خطرات چی؟ ــ نمیدونم شاید کمیل راضی نباشه اینارو بگم ــ دایی بگید این حقمه که بدونم ــ کمیل یکی از بهترین نیروهای وزارت اطلاعاته ،ماموریتای زیادی رفته،و گروهک های زیادیو با کمک گروهش منهدم کرده،به خاطر سابقه ای که داره دشمن کم نداره،دشمنایی که نباید دستم گرفتشون،اونا به هیچ کسی رحم نمیکنن،بچه زن مرد جوون براشون هیچ فرقی نمیکنه سمانه دستانش را مقابل دهانش گرفت و نالید: ــ وای خدای من ــ برای همین کمیل از ازدواج با تو فراری بود،یه شب ماموریت مشترک داشتیم حالش خوب نبود،یه جا اگه حواسم بهش نبود نزدیک بود تیر بخوره سمانه هینی گفت و با چشمان ترسیده به محمد خیره شد. ــ بعد ماموریت وقتی دلیلشو پرسیدم گفت که بخاطر اینکه تو جوابـ منفی بدی چه حرفایی به تو زده و تو چه جوابی دادی و بدتر تصمیم تو برای ازدواج با محبی بوده ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و... ــ میدونم نمیتونی باور کنی،اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره، سمانه دایی کمیل یه همراه میخواد،که حرف دلشو بهش بزنه،از شرایط سختش بگه،کسی که درکش کنه،کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده اما تنهاست،چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه،به خاطر امنیت اطرافیانش خودشو نابود کرده ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ⚫🔹⚫🔹⚫🔹⚫🔹⚫ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ⛳⛳⛳⛳﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی بهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره. محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت. ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن. سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند: ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟ سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد ــ من دیگه برم ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم ــ نه خودم میرم ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره‌ با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته ــ برا چی؟ ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد. سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید. با رسیدن به خانه بعد از تشکر از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد، ــ سلام وروجکا بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت. ــ عزیزای دلم خوبید هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند،سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند. ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید بچه ها به سمت انباری رفتن،سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت ،همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد ،نگاهی به نیلوفر که انطرف مشغول صحبت با گوشی بود،آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد. ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند: ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی ــ دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت،سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود،به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد که کمیل او را بازی داده ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ⛳⛳⛳⛳ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت125 رمان یاسمین کفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فريبا گفت . ببخشين فريبا خانم . سالم اين
رمان یاسمین من تلفن لازم ندارم . هر وقت هم فرنوش يا تو باهام كار داشتين ، زنگ بزنين اينجا- : يه ربع بعد فريبا با يه سيني اومد تو اتاق و سيني رو گذاشت جلوي من و گفت . ببخشيد بهزاد خان. چيز ديگه حاضر نبود . انشاهلل يه روز ناهار در خدمتتون باشم . برام همبرگر درست كرده بود . ازش تشكر كردم و با اشتها خوردم كاوه – چيزي از همبرگر مونده ؟ . اره بيا . دو تا بود . اين يكي رو تو بخور ، من سير شدم- : كاوه هم يكي ديگه از همبرگر ها رو خورد و به فريبا گفت . آخيش ! سير شدم . خدا از خوشگلي كم تون نكنه . ايشاهلل خدا يه شوهر خوش تيپ مثل من نصيبتون كنه- ! هيس كاوه . مي شنوه ها- : فريبا از تو آشپزخونه گفت چيزي مي خواين ، تعارف نكنين ، بگين بيارم . چي الزم دارين ؟- . خيلي ممنون ، سير شديم . كاوه مي گه خدا از خانمي كم تون نكنه- ! كاوه آروم گفت : يه بشقاب وفا الزم دارم . اگه دم دسته لطفا بيارين : بعد يواش به من گفت ! براي خانم ها اگه در مورد خوشگلي شون دعا كني ، بيشتر خوششون مي آد تا خانمي شون- . هالو جون اينا رو ياد بگير ، پس فردا به دردت مي خوره . به چه دردم مي خوره ؟ فرنوش كه به قدر كافي، شايد هم زيادتر از كافي ، خوشگل هست ، چه من تعريف بكنم ، چه نكنم- واسه فرنوش نمي گم كه ساده ! واسه مادرش مي گم . چند وقت ديگه كه از فرنگ برگشت . تا ديديش بايد بگي : به به به –كاوه به ! ماشاهلل ! شما هم كه مثل قالي كرمون مي مونيد ! هر چي مي گذره بهتر مي شين ! به به به به ! پوست صورت رو ببين ! اين صورت احتياج به كرم و اين حرفا نداره ! به ! مثله برگ گله ! چه كرمي استفاده مي كنين ! وا خدا مرگم بده منو باش ! اصالً ! به چه ابروهايي ! تاتو كردين ؟ اوا الل بميرم ! اين ابرو كه تاتو نمي خواد اينا رو با حالت زنونه مي گفت و خيلي با نمك اداشو در مي آورد . داشتيم مي خنديديم كه متوجه شديم فريبا هم تو چهارچوب در . آشپزخونه واستاده و مي خنده . فريبا – كاوه خان ، همه خانم ها هم اينطوري نيستن ! كاوه – مادر فرنوش خانم اين جوريه . من مي شناسمش . پشت سر مردم حرف نزن . تازه اگه اين طور هم باشه ، من بلد نيستم از اين تعريف ها بكنم- . كاوه – اونم دختر بهت نمي ده ! اون وقت بايد بري خواستگاري يه خاله فرنوش فريبا – مادر فرنوش خانم چه جور آدميه ؟ وهللا ما كه خودمون تا حاال نديديمش . ولي اينطور كه مي گن ، يه چيزي بين آرلوند و مارادونا و هند جيگر خوار! يه هيكل –كاوه . داره ، دوتايي من ! از اين در تو نمي آد ! خجالت بكش كاوه- كاوه – ا ا ا بازم اين از مادر زن حمايت كرد . اميدوارم به حق اين روز عزيز ، اين مادر فرنوش بياد يه باليي سر تو بياره ، ببينم ! بازم تو ازش حمايت مي كني يا نه تو از كجا ميدوني ؟ اصالً تو از كجا مي شناسيش ؟ تا حاال ديديش ؟- شكر خدا تا حاال با اين موجود عزيز برخورد نكردم ! اما برات رفتم پرس و جو ! رفتم پيش خاله م و پرونده ش رو از –كاوه ! بايگاني كشيدم بيرون 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین رفتي پيش اين و اون واسه من تحقيق كردي ؟- كاوه – پس چي ؟ نبايد ما بفهميم تو مي خواي بري تو چه خونواده اي ؟ ! مگه من دخترم يا اينكه مي خوام شوهر كنم كه رفتي پرس و جو ؟ پسر تو كه آبروي منو بردي- كاوه – اينه مزد دستم ؟ اينه جواب مهربوني هام ؟ الهي پسر خير از عمرت نبيني ! الهي تنت رو زير ماشين در بيارن ! الهي بال ! بال بزني ! اينا رو مي گفت و مثل زنها ، با مشت مي زد تو سينه اش ! از خنده مرده بوديم حاال نتيجه تحقيقات چي بود ؟- ببين ! ته دلش داره مالش مي ره كه بفهمه خاله م چي گفته ها ! اون وقت واسه من اداي آدماي معصوم رو در مياره ! اي –كاوه . عمر و عاص خائن . تو رو من مي شناسم . اصالً نمي خواد بگي . من مي دونم ، مادر فرنوش زن بسيار خوبيه- ! كاوه – دوزار بده آش به همين خيال باش . خدا خفه ات كنه كاوه ! ته دلم رو خالي كردي- ! كاوه – اگه بفهمي چه طور آدمي يه ، ته دلت كه خالي ميشه – هيچي ، ته معدت هم خالي ميشه جان من راست مي گي ؟- : هر و هر زد زير خنده و گفت حاال چرا رنگت پريده ؟ نترس . مي گن هر كي از پوست صورتش تعريف كنه ، باهاش كاري نداره . اما خدا اون روز رو نياره - كه كسي اون رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ! مي گن همون جا دست مي كنه تو شيكم طرف و غده فوق كليوي ش رو . مي كشه بيرون و خام خام مي خوره ! يه اخالق هاي عجيبي داره ! اما رو هم رفته زن خوبيه ! مي دوني ؟ تيپ ش مثل هند جيگر خوره . گم شو كاوه ! ما رو باش كه نشستيم و به دري وري هاي تو گوش ميديم- از من گفتن بود . حاال خودت ميدوني . فقط تا ديديش ، تعريف از پوست صورت يادت نره . براش مثل باطل السحر مي –كاوه ! مونه . جلوش هم نره . يه خرده عقب واستا باهاش حرف بزن فريبا داشت از خنده غش مي كرد . خود كاوه كه اون قدر جدي بود كه اگه نمي شناختمش پاك خودم رو باخته بودم . كاوه : دستهايش رو برد طرف آسمون و گفت خدايا ، ما كه تو اين دنيا بجز اين يه دونه رفيق نداريم ، خودت اين پسره هالو رو از شر هر چي ديو و دد و اژدها و جادوه حفظ - . كن . حاال پاشو يه زنگ بزن به فرنوش و بگو اگه مي آد فردا كارهاش بكنه بريم كوه- كوه بريم چيكار ؟- اونجا ، سركوه ميگن يه گياهي در مي آد كه اگه يه مثقالش رو با اشك مورچه و چرك ناخن مرده و پيش آب پسر نابالغ –كاوه ! قاطي كني و بخوري ، ديگه هيچ سحر و افسون و جادويي كارگر نمي شه . اه گم شو كاوه ، حالمون رو به هم زدي- ماهام مثل همه . دلم پوسيد از بس يه ! آخه يه سوال هايي مي كني ! همه كوه مي رن چيكار ؟ ميرن دلشون واشه ديگه –كاوه ! گوشه نشستم و غم تو رو خوردم : فريبا در حاليكه كه همش مي خنديد گفت . ماشاهلل كاوه خان خيلي با نمكن غالم شمام . مي دونين فريبا خانم ؟ چارلي چاپلين باباي من بود . فقط همون اوايل ازدواجشون با مادرم سر قضيه ختنه –كاوه سورون ، زندگي شون نشد ! اين بود كه مادرم منو ازش گرفت و اومد ايران ! اونم اسمش رو تو شناسنامه م خط زد . اينه كه منم ! به كسي نمي گم اسمم كاوه چاپلينه ! همه جا مي گم كاوه برومند : اين دفعه خودش هم خنده ش گرفت و به من گفت زنگ بزن به فرنوش فردا با هم بريم كوه . پس فردا كه مادرش اومد نميذاره رنگ فرنوش رو هم ببيني ها ! ببين ! پاشو ديگه- . من كي بهت گفتم ! بخدا كاوه اگه تو يه روز حرف درست و حسابي هم بزني ، هيچكس باور نمي كنه . شدي چوپان دروغگو 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین پس خبر نداري . دبيرستان كه بودم هر دفعه از طرف مدير مدرسه پدرم رو مي خواستن يه بقال بود دم خونه مون ، بهش –كاوه پول مي دادم و با خودم مي بردمش مدرسه و جاي بابام جاش مي زدم ! مديرمون هم فكر مي كرد اون بابامه . يه روز بابام خودش اومده بود مدرسه كه ببينه اوضاع درسي من چه جوريه . بيچاره مدير باور نمي كرد اون بابام باشه ! ازش شناسنامه خواسته بود .! اون سال مي خواستن از مدرسه بيرونم كنن قرار شد فردا صبح بياد دنبال ما . گفتم . تلفن رو برداشتم و به فرنوش زنگ زدم . خودش جواب داد . جريان فردارو بهش گفتم . حتماً به پدرت بگو كه با من مي آي كوه : خداحافظي كرديم و تلفن رو قطع كردم و به كاوه گفتم . پاشو بريم پايين . بهتره ديگه مزاحم فريبا خانم نشيم- ازتون هم خواهش مي كنم لباس سياه رو از تن . چه مزاحمتي ؟ وقتي شما هستين ، هم سرم گرم ميشه و هم دلم اميدوار –فريبا . تون در بيارين . خيلي خيلي ازتون ممنون و متشكرم . اگه اجازه بدين تا شب هفت سياه تن مون باشه- : بعد رو به كاوه كه اصالً دلش نمي خواست از جايش بلند بشه كردم و گفتم . پاشو آقا پسر . پاشو بريم پايين- . كاوه – بابا بگير بشين . سه چهار ساعت ديگه مي ريم دستش رو گرفتم و بلندش كردم .از فريبا خداحافظي كرديم كه گفت فردا صبحونه رو بريم باال بخوريم تا رسيديم تو اتاق من ، كاوه : گفت اي خروس بي محل- . چه خبرته ؟ دختره مي خواد استراحت كنه- . كاوه – بابا ما بايد همديگرو بهتر بشناسيم ! تو رو اگه من ول كنم شماره سلاير كوپن پسر عموي نوه خاله ش رو پيدا مي كني و مي شناسي- . كاوه – كوپن نه كاال برگ . امشب بمون اينجا . يه زنگ بزن خونه بگو اينجايي- كاوه – نميشه ، من شبها عادت دارم قبل از خواب نسكافه بخورم ، داري بهم بدي ؟ . اينجا كوفت هم ندارم بهت بدم- . كاوه تازه بابام گفته شبها پيش مرد غريبه نمونم . عيبه ! زشته ! برام حرف در ميارن . حاال كه بابات گفته ، پاشو برو ، خوش اومدي- . كاوه – نه مي مونم . يه شب هزار شب نميشه . بابام يه شب رو ايراد نمي گيره : بعد خودش خنديد و گفت . بچه هاي مثل من هستند كه از راه به در مي شن ها !هر كاري مي خوان بكنن ميگن يه بار هزار بار نميشه- : بعد يه تلفن به خونه زد و لباسهامون رو عوض كرديم و بخاري رو روشن كردم و كاوه كتري رو گذاشت روش و گفت پسر ، داره كم كم از فريبا خوشم مي آد . فقط بدي ش اينه كه مامانم منو به هر كسي نمي ده . هر كي منو بخواد بايد از طبقه - . آريستو كرات باشه نه خيلي هم به كارهات مي خوره كه اشراف زاده باشي ؟- اتفاقاً من از طبقه اشراف زادم ! اسم مامانم اشرفه . بابام هر وقت كه مامانم باهاش قهر مي كنه واسه منت كشي ، بلند داد –كاوه ! ميزنه اشرف ! دلم برات غش رفت : با خنده گفتم كاوه از دست تو ديوونه شدم . تو كي مي خواي زندگي رو جدي بگيري ؟- به جان تو جدي مي گيرم . به خنده هام نگاه نكن . هر چي بيشتر از فريبا خوشم مي آد بيشتر گريه م مي گيره . ياد اين مي –كاوه . افتم كه بايد با ننه و بابام اره بدم و تيشه بگيرم . معلوم نيست كه رضايت بدن با فريبا عروسي كنم اگه موافق نبودن چي ؟- عيبي نداره ، هيجده سالم تمومه ! شناسنامه مو ورميدارم و از خونه فرار مي كنم ! محضر باالي هيجده عقد مي كنن . مي –كاوه . بالخره يه لقمه نون پيدا مي شه كوفت كنيم ديگه ! مي رم خونه مردم كلفتي مي كنم . میام پيش فريبا . خرجم رو مي ده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین گم شو ، يه دقيقه جدي باش . اگه پدر و مادرت نذاشتن چه غلطي مي كني ؟ . كاوه – همون غلطي كه وقتي مادر فرنوش نذاشت تو با دخترش عروسي بكني ! همون كه تو كردي ، منم مي كنم . الل شي با اون سق سياهت- كاوه – نكنه فكر كردي مادر فرنوش زودتر حركت مي كنه مي آد ايران كه شماها رو دست به دست بده ؟ ! آره تو بميري ! برات از خارج كلي سوغات مي آره ! شتر در خواب بيند پنبه دانه . شتر خودتي- . كاوه –باشه ، من شتر . اما تو خري اگه اين فكر رو بكني آخه تو از كجا مي دوني ؟- رفتم تحقيق . واسه ت پرس و جو كردم . خاله م مي گفت اين خانم ستايش ، از اون زنهاي پزي و افاده ايه كه به چيزش –كاوه ! ميگه دنبال من نيا بو ميدي . اي بي تربيت- كاوه – در مثل مناقشه نيست . بايد شيرفهمت كنم . يعني اين فيتيله رو از گوشت در بيار كه مادر فرنوش به اين آسوني ها رضايت . بده يعني مي گي من بايد چيكار كنم ؟- ! كاوه – سر بهرام رو ببر بنداز جلوي سگ ها بخورن ا ا ا ! باز خودت رو لوس كردي ؟- . كاوه – من چه ميدونم چيكار كني ؟ چم چاره مرگه ! از اول بهت گفتم دنبال اين دخترو نرو .رفتي ؟ حاال بكش . خدا ذليلت كنه كاوه . اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي– . كاوه – بده يه دختر خوشگل پولدار و نجيب برات پيدا كردم چه فايده داره وقتي به من نمي دن ش؟- ! كاوه – اون مهم نيست . مهم اين كه برات يه دختر خوشگل و پولدار و نجيب پيدا كردم .يه دمپايي دم دستم بود . پرت كردم طرفش . مي خوام فردا ، پس فردا برم سراغ كار . بگردم يه كاري واسه خودم پيدا كنم- كاوه – كه چي ؟ . خب اگه قرار باشه با فرنوش ازدواج كنم ، بايد يه درآمدي داشته باشم- : كاوه مدتي سكوت كرد . صورتش جدي شده بود . بعد از چند دقيقه گفت اگه بري سر كار ، فكر مي كني چقدر بهت مي دن ؟ . اونقدر كه فعال ً بتونم يه زندگي مختصر رو بچرخونم- ! كاوه – تو اين روز و روزگار ، يه زندگي مختصر رو با پانصدر هزار تومن مي شه جور كرد و چرخوند تو جايي رو سراغ داري كه اين پول رو هر ماه بهت بدن ؟ . با كمتر از اينهام مي شه زندگي كرد- . اجاره خونه چي ؟ بايد هيچي نه ، ماهي صد و پنجاه ، دويست هزار تومن واسه يه سوراخ موش بذاري كنار – كاوه پس يكي مثل من چه گهي بايد بخوره ؟ اون روزهايي كه بهت مي گفتم من و فرنوش با هم جور نيستيم واسه همين بود ديگه . تو - خفه شده هم حاال نطق ت وا شده ؟ حاال كه ديگه كار از كار گذشته ؟ حاال كه ديگه جونم به جون اون دختر بسته اس ؟ ع . كاوه – جوش نيار . حاالم طوري نشده . تو هر وقت اشاره كني . همه چيز برات جوره يعني چي ؟ چي برام جوره ؟- ! كاوه – خونه ، زندگي ، ماشين ، پول حتماً هم پدرت مي ده ؟- كاوه – آره ، پس از آسمون برات مي آد پايين ؟ . اين چيزها رو بايد خودم با دست خودم با تالش خودم بدست بيارم . تا حاال صد دفعه بهت گفتم- ! كاوه – اگه به اميد من مناني ، برو شوهر بكن بيوه نماني واسه هر كدوم از اينها بايد ده سال مثل سگ جون بكني و كار كني ! تا تو بخواي ، مثالً يه آپارتمان صدمتري با تالش خودت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بخري ، فرنوش سه تا شيكم هم زاييده اون جوري هام نيست كه تو مي گي همين باباي خودت ، باباي فرنوش مگه اينها پول چه جور در آوردن ؟- بذار گوش تو پركنم و چشمات رو باز . باباي من رو كه مي بيني پولدار شده ، پا روي خيلي چيزها گذاشته ! تو هم اگه ياد –كاوه : بگيري كه به موقع چشمهاتو ببندي ، خيلي زود پولدار مي شي ! شاعر مي گه . آسمان زر نباريده به سرش، يا خودش دزد بوده ، يا پدرش يعني هر كي پولدار شده ، خالف كاره ؟- هر كي رو نميدونم . اما پدر محترم من كه خداوند از سر تقصيراتش بگذره ، تو كار احتكار و زد و بند و اين حرفها بوده . –كاوه پدر فرنوش هم تو ! حاال كه مايه ها رو حسابي جمع كرده ، اينا رو از من نشنيده بگير چو از برادر بيشتر دوستت دارم بهت گفتم . يه كار خالف ديگه بوده ، چه مي دونم ، تو فكر كن يه كاري مثل خريد و فروش دارو . من باور نمي كنم- كاوه – به چيز سگه كه باور نمي كني ! تو فكر كردي كه از راه درست مي شه يه همچين پولهايي بدست آورد ؟ مي دوني اينماشين ! كه زير پاي منه چقدر قيمتشه ؟ باالي بيست ميليون تومن تو اصالً ميدوني بيست ميليون تومن چندتا صفر داره ؟يه روز از صبح تا شب طول مي كشه تا اين پول رو بشمري ! رفيق من ، تا حاال نشده كه كمتر از صدهزار تومن تو جيب من پول باشه ! حاال تو باور نكن . حاال بگو پاكي و صداقت و وجدان و راه درست و ! اين جور حرف ها ! تمام شرف ت را اگه ورداري ببري بانك ، روش دوزار بهت وام نميدن . من به اين چيزها ايمان دارم- . كاوه – ايمان داري اما پول نداري . با ايمان هم مادر فرنوش بهت دختر نمي ده : مدتي رفتم تو فكر ، بعدش پرسيدم تو ميگي چيكار كنم ؟ برم دزدي ؟ از ديوار مردم برم باال ؟- !كاوه – دزدي ؟ تمام اين آفتابه دزدها گوشه زندون دارن آب خنك ميخورن اين جور دزدي ها آخر و عاقبت نداره !دزدي بايد يه جور ديگه باشه كه اونم تو ذات تو نيست . تو بايد اون چيزهايي كه پدرم !حاضره بهت بده ، قبول كني والسالم . فرنوش منو همينطوري قبول كرده و همين جوري مي خواد . خودش بهم گفته- . كاوه – اما مادرش تو رو اينجوري نمي خواد : چايي دم كشيده بود . دو تا ريختم و نشستم سر جام و به كاوه گفتم ! كاوه ، امشب با اين حرفات دلم رو سوزوندي- روز مرگم باشه اگه بخوام دلت رو بسوزونم اينارو گفتم كه حواست جمع باشه امروز روز پول داشته باش ، سرسبيل شاه –كاوه .وقتي پولدار شدي كسي نمي آد ازت بپرسه كه پول ها رو از كجا آوردي !نقاره بزن . دزد نگرفته هم پادشاهه . آدم تا بي پوله ، صد تا وصله بهش مي چسبه ! پولدار كه شدي ، يه وصله هم طرفت نمي آد : چايي م رو آروم آروم خوردم و به حرفهاش فكر كردم و بعد بلند شدم و رختخواب رو انداختم و گفتم . بلند شو بخوابيم . صبح فرنوش مي آد دنبالمون- پدر دختره ازش پرسيد چكاره اي ؟ گفت مي . بذار اينم بگم بعد مي خوابيم . مي گم يه جووني رفت خواستگاري يه دختر –كاوه خوام تصديق پايه دو شخصي بگيرم و پنج سال بعد امتحان بدم تصديق پايه يك بگيرم و برم روي كاميون كار كنم و پنج سال بعد ! كاميون مال خودم ميشه ، اونوقت ميشم كاميون دار پدر دختره يه نگاهي بهش كرد و گفت ، حاال برو هروقت كاميون دار شدي بيا خواستگاري دختر من . اگه تا اون وقت زنده بود و ! شوهر هم نكرده بود ، ميدمش به تو !حاال بهزاد جون حواست جمع باشه، تو اون جوون نباشي : تا حاال كاوه رو اينطور جدي نديده بودم ! موقعي كه چراغ رو خاموش كردم و رفتم تو رختخواب كاوه گفت اين رو هم بدون اگه پدر فرنوش تو رو پسنديده ، واسه اينه كه با يه آدم پاك و فداكار برخورد كرده ! دلش مي خواد دخترش رو - . به يه نفر بده كه مثل خودش اهل پدر سوختگي نباشه تو اين دوره و زمونه ، آدم بي غل و غش كيمياس ! قدر خودت رو بدون . نجابت و پاكي و آدميت كم سرمايه اي نيست . ستايش ! هم با دادن دخترش به تو ، داره پول اين چيزها رو مي ده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨آرزو میڪنم در این شب ✨ڪلبـه دلاتون♡ ✨همیشه آرام باشـه ✨و شادی و برڪت♡ ✨مثل باران رحـمت ✨از آسمان براتون بباره♡ ✨شبتون پر از آرامش الهی ♥ شبتون بخیر ♥ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتـــم 🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱 سلام سلامی به لطافت گلها🌹 به پاکی آسمان به زیبایی نغمه ی بلبلان به گرمای خورشید☀ تقدیم شما شادی ، سلامتی وخیر وبرکت برای شما ارزوی قلبی من است❤ صبحتون بخیر🌹✋🏻🌹 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_اول ✍دهه شصت ... نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم مهمونی مردونه چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که چی شده؟ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد. سلام اتفاقی افتاده؟ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من مهران برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقتبه خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی دیداین کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مات و مبهوت پشت در خشکم زده بود نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید همون طور چند لحظه ایستادم برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد حالا چی می خوای به مامان بگی؟اگر بهش بگی چی شده که مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره این یکی هم بهش اضافه میشه دستم رو آوردم پایین رفتم سمت خیابون اصلی پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم مردم با عجله در رفت و آمد بودن جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت. ندید گرفته می شدم. من با اون غرورم یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم رفتم توی یه مغازه دو سه دقیقه ای طول کشید اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم با عجله رفتم سمت ایستگاه دل توی دلم نبود یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل دستم گز گز می کرد با هر تکان اتوبوس یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می شد توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ و من بالاخره یکی به دادم رسید خودش رو حائل من کرد دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود سرم رو آوردم بالا متشکرم خدا خیرتون بده اون لبخند زد اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خدا جوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم دیگه تاخیر نکنی ها چشم آقا و دویدم سمت راه پله ها اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین شرمنده ... اومدم تو پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم سلام بابا خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید خودم برم و برگردم خدایا مهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش . 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سینه سپر کردم و گفتم همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرداگر اجازه بدید؟؟! باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم حمید آقااین چه حرفیه همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میش بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده هوای صبح خیلی عالیه آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه وایسا صبحانه بخور و برو نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترها حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خوردو تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اماسخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼