eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و هــشـــتــم (نـــام‌هــاے مـبــارک)‌ من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ... مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ... مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد .. ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ... 💥پــایــان🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
لینک قسمت بیست https://eitaa.com/Dastanvpand/11965 «شوهر متخصص!» مادربزرگت یا همان مادرم بی‌احساس‌ترین موجود درحال زیست آن موقع بود. یعنی وقتی برایش گفتم دوست دارم عاشق شوم طوطی‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و دست‌هایش را دوطرف صورتم گذاشت. آمدم قیافه‌ام را آویزان‌تر کنم و بیفتم در بغلش که گفت: «دهنتو باز کن، زبونتو بیار بیرون!» حدس می‌زدم باز هم بخواهد از میزان سفیدی روی زبانم حالم را بسنجد و بعدش یک ملین دم کند و به خوردم بدهد که شکمم راه بیفتد تا همه چیز حل شود. درواقع یک‌جورهایی گلوله درک احساسات بود. از نظر مامان همه چیز یا تقصیر یبوست است یا هورمون‌ها! هنوز دهانم باز بود که با دستش فکم را بست و گفت: «پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر»‌ این جمله را وقتی کنکور قبول شدم یا وقتی اولین‌بار از کلمه «مادر عزیزم» استفاده کردم هم گفت. به نظرش تقصیر هورمون‌هاست. خودم را زدم به آن راه که این بار تسلیمش نمی‌شوم و سرم را به نشانه مخالفت بالا دادم و پشتم را کردم و از خانه بیرون آمدم. داشتم درخیابان فکر می‌کردم مامان بد هم نمی‌گوید و اگر دکتری وجود داشت که مشکل ازدواجم را حل می‌کرد، خوب می‌شد که مسیرم را به سمت ساختمان پزشکان انتهای خیابان کج کردم. تابلوهای جلوی در را بالا و پایین می‌کردم که چشمم به تابلویی خورد که چراغ پشتش روشن و خاموش می‌شد. «دکتر سپهر مشیری، متخصص زنان!» یعنی یکسری مرد در دنیا وجود دارند که می‌روند۱۰‌سال درس می‌خوانند راجع به ما! یعنی مردهایی هستند که ما زنان این‌قدر برایشان جذاب هستیم که بروند درسمان را بخوانند و همه اینها یعنی ما زن‌ها یک موضوع تخصصی هستیم و خب چه کسی بهتر از یک متخصص زنان! لحظه‌ای به افتخار نبوغ خودم پف کردم و وارد ساختمان پزشکان شدم. تمام مسیر پله‌ها داشتم فکر می‌کردم اسمش برایم آشناست. مطبش خالی بود و فقط یک منشی ۳۰کیلویی پشت میزش نشسته بود و به تلویزیون چسبیده به دیوار خیره شده بود. بدون این‌که چشمش را از تلویزیون بردارد اشاره داد بروم داخل. وقتی وارد اتاق شدم تقریبا فقط یک کله‌ بود که از پشت میز بیرون زده بود، با موهای صاف روغن‌زده که فرق کج موهایش از بالای گوشش شروع شده بود. کیفم را کوباندم روی میزش و گفتم: «آقای دکتر من چمه؟!» سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و گفت: «جان؟!» شناختمش! سپهر، پسر خانم مشیری همسایه دایی منوچ بود. بچه مثبت کوچه که نظریه‌اش این بود بچه‌ها را لک‌لک‌ها می‌آورند و می‌گذارند توی حلق مادرها و بعدش مادرها با یک اَخ و تُف بچه را بالا می‌آورند و به دنیا می‌آید، حالا چنان انتقامی از نادانی‌اش گرفته بود که شده بود متخصص زنان! به صندلی تکیه دادم و گفتم: «قصد ازدواج دارم» کمی به سمت جلو روی میز سُر خورد و بیشتر نگاهم کرد و گفت: «با کی؟» دستم را کوباندم روی دسته صندلی‌ام و صدایم را بالا بردم «هر کی! مثلا همین شما سپهرخان!» عینکش را بیشتر به چشمانش چسباند و گفت: «زبونتو بیار بیرون» داشتم کم‌کم شک می‌کردم نکند این مدت اشتباهی فکر کردم این حس و حال شوهر پیدا کردن است و همه‌اش فقط علایم یک یبوست جزیی بوده که سرش را از جلوی دهانم کنار کشید و گفت: «مزاجتم خوبه! پس یعنی جدی شوهر می‌خوای؟!» خودم را در صندلی فرو بردم که تسلط بیشتر داشته باشم و با انگشت اشاره نشانش دادم و گفتم: «شوهر و البته متخصص در امور زنان! میخوام منو بفهمه» ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و کف دستانش را به هم سابید و گفت: «همتون مثل همید آخه! زن جماعت واسه من جذابیتی نداره دیگه» دروغ می‌گفت. کیفم را از روی میز برداشتم و از جایم بلند شدم که کیفم را روی میزش کوباند و ادامه داد: «البته زنان حامله رو می‌گم» دوباره روی صندلی نشستم و دهانم را تا حوالی گوشم باز کردم و گفتم: «فقط من چون رو شوهرم حساسم شما بعد ازدواجمون نباید بیمار زن قبول کنید» انگار که نیمه صورتش لمس شده باشد، همه جایش شل شد و تا آمد دهانش را باز کند خودم ادامه دادم: «میتونن شوهراشون بیان. چه فرقی می‌کنه! من حساسم رو این چیزا» عینکش را از روی صورتش برداشت و در اتاق را بست و به سمتم برگشت و شستش را طرف گرفت و داد زد: «قبوله! ولی یه چیزی» هنوز آثاری از عقب‌ماندگی‌های کودکی‌اش را داشت که قبول کرده بود! روبه‌رویم نشست و بازویش را خاراند و گفت «من دو تا بچه دارم از دو مادر! مشکلی که نداری؟» از جایم بلند شدم که ادامه داد: «یعنی خب وقتی فهمیدم لک‌لکا بچه‌ها رو نمیارن رفتم تا تهشو در بیارم دیگه شد! منم کنجکاو و جسور!» عقب‌ عقب به سمت در رفتم تا بیرون بروم اما همچنان ادامه می‌داد: «بیشتر تحقیقی بود! دیگه بی‌دقتی هم کردم. از بس درس برام مهم بود آخه» یادم است تا خانه نیمی از موهایم را به خاطر این شکست کندم. سپهر هم پدر بود اما پدر تو هنوز جای دیگری بود. یادت هست که گفتم تکه کتش هنوز در خانه وفایی بود؟ یادت باشد تا بعد_مادرت
«کت بی صاحب!» موهایم را صورتی و چتری‌هایم را هم تا روی ابروهایم کوتاه کرده بودم و از حمام بیرون آمدم. یعنی در یک کتابی نوشته بود دخترها وقتی شکست می‌خورند یک دستی در قیافه‌شان می‌برند و طبیعتا بعد از ۲۱ مورد شکست، رنگی کمتر از صورتی میزان سنگینی شکست‌هایم را نشان نمی‌داد. بعد از پرتاب بشقاب مامان از آشپزخانه به سمت کله‌ام و جاخالی دادنم و اصابت بشقاب به گوشه چشم بابا به طرف اتاقم فرار کردم و در را روی خودم قفل کردم. آن زمان از پنجره اتاقم آشپزخانه خانه خانم وفایی معلوم بود. یعنی هر وقت پرده را کنار می‌زدم، خانم وفایی به گوشه کابینت تکیه داده بود و درحالی‌که مَویز می‌جوید به گاز خیره می‌شد. یعنی یک بار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار می‌کند و فکر می‌کرد اگر ذهنش به یک قورمه‌سبزی پخته شده متمرکز شود، قورمه‌سبزی به سمتش می‌آید و خودش پخته می‌شود؟! میزان حماقتش دست‌کاری شده بود اما این بار که پنجره را کنار زدم خانم وفایی قانون جذبش را کنار گذاشته بود و داشت همان کت قهوه‌ای رنگ پاره شده را رفو می‌کرد. نمی‌دانم چرا آن‌قدر آن کت بی‌ریخت برایم مهم شده بود اما حتما صاحبش دیر یا زود سروکله‌اش پیدا می‌شد. مامان آن‌قدر با زانوهایش به در اتاقم کوبیده بود که جای کاسه زانویش روی در برآمده شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که وسط خریدن جهیزیه من خرج جراحی یک کاسه زانوی مصنوعی هم افتادیم که خانم وفایی غیبش زد. تا کمرم از پنجره بیرون آمده بودم تا ببینم چه بلایی سر کت قهوه‌ای آورده است که فهمیدم کسی زنگ خانه‌شان را زده. حتما خودش بود. چتری‌های صورتی‌ام را روی ابروهایم ریختم و در اتاق را باز کردم و به طرف در خروجی دویدم. از پشت چشمی در دیدمش. پسری با قدی متوسط که یک کلاه پشمی سرش گذاشته بود و یک عینک مربعی به چشم داشت. کت را از خانم وفایی گرفت و درون یک ساک دستی گذاشت و از پله‌ها پایین رفت. پله‌ها را دو تا یکی پایین ‌رفتم تا دوباره ازش جا نمانم که پله آخری زیر پاهایم خالی شد، کمرم کوبیده شده به پله‌ها و بعدش صدای ترک خوردن لگنم و قل‌خوردنم روی پله‌ها و اصابتم به صاحب کت! ١٠ پله‌ای را با همدیگر قل خوردیم تا کوبیده شدیم به در خروجی. صورتم روی زمین مالیده شده بود. صورتم را از روی زمین بلند کردم و همان‌طور که روی زمین افتاده بودم یک پایم را روی آن یکی انداختم و تا جایی که توانستم لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم «سلام»، جیغی زد و گفت: «موهاتون!» خودم را از روی زمین جمع کردم و بلند شدم و گفتم: «پس کجا بودید شما؟!» کلاهش را از سرش برداشت و زیر پوستش از ذوق، آب جمع شد و گفت «من؟!» خاک لباسم را تکاندم و در را باز کردم. جلوتر از خودش راه افتادم و انتهای کوچه را نشانش دادم و گفتم: «ته‌کوچه یدونه دفترخونه ازدواج هست.» خودش را به من رساند و با آن عینک دوبرابر صورتش، خیره‌ام شد و گفت: «اونام چروکی دارن؟!» سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. با خودم گفتم این دیگر چه رسم مزخرفی است که عاقد باید چروک باشد! درست است اکثر دفتردارها آن‌قدر چروک و فسیل هستند که اسم عروس و داماد را آن‌قدر با لرزش و ناواضح می‌گویند که امکانش هست هر لحظه اشتباهی با بغل دستی‌ات عقد شوی اما نه در این حد که رسم باشد!» یکجور عجیبی نگاهم می‌کرد. نگاهش روی لباس‌هایم دو دو می‌زد. بابا می‌گفت به این آدم‌ها می‌گویند هیز! یعنی درعین‌حال که نمی‌توانند روی یک نفر تمرکز ‌کنند اما تمرکزشان حساب شده و روی اصول است. دستم را جلوی چشمانش تکان دادم تا حواسش سر جا بیاد که نزدیک‌تر آمد و گفت: «این کتتون رو در بیارید!» یک قدم عقب رفتم و گفتم «بله؟!» اما همراهم جلو آمد و به یقه‌ام نزدیک‌تر شد و گفت: «یقه‌تون چروکه، لکه‌ام داره! دربیارید» ساکش را از دستش کشیدم و گفتم «شما مگه صاحب کت نیستید؟!» عینکش را جلوتر آورد و بدون توجهی به حرف‌هایم گفت: «چروک تو زندگی خیلی مهمه‌ها، من از آدم صاف و صوف خوشم میاد!» تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«کت بی صاحب!» دوم نامه شماره بیست و دو «کت بی صاحب!» دوباره یک قدم عقب‌تر رفتم و ساک را باز کردم و کت را بیرون آوردم و داد زدم «سیندرلا کتتو بپوش بریم عقد کنیم! حالا سر فرصت زندگی صافمون می‌کنه!» کت را از دستم کشید و دوباره درون ساک گذاشت و انگار که پوشاک نوامیسش باشد، داد کشید: «کت مشتری رو چیکار داری خانم؟!» خشکیده شدم. شاگرد اتوشویی بود. همان شل مغزی که می‌گفتند وسواس چروک داشته و پارسال مادربزرگش را گذاشت زیر اتو بخار! فیش کت را انداخت کف دستم. راهی نداشتم جز این‌که حالا که تا چند قدمی دفترخانه هستیم با همین دیوانه متأهل شوم برود پی کارش که آقای کیانی با پیژامه‌ و عرق‌گیرش همراه کیسه زباله‌ از خانه‌اش بیرون آمد. یکی نیست به این پیرمرد بگوید این‌همه دمبه و گوشت چروکیده و آویزان را وقتی در عرق‌گیرت می‌اندازی بیرون جز برای عیال خدا بیامرزت برای ما جذابیت بصری که ندارد هیچ، این اتوکش هم ممکن است تو را ببیند و وسواسش بگیرد! طفلک آنی در برابر چروک‌های عمیق آقای کیانی احساس ناتوانی در صاف کردنش کرد و همان جا به رعشه افتاد و از حال رفت! حیف مامان با در کنده شده و گیر کرده در زانویش به دنبالم آمد و مجبور شدم فرار کنم اما گاهی آدم در خیابان ممکن است نیمه‌اش را پیدا کند پس تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«قانون جذب!» دیده بودم دخترهای فراری قیافه‌های عجیب و کتک‌خورده‌ای دارند اما وقتی داشتم از ضربات کفش مامان به‌خاطر چتری‌های صورتی‌ام فرار می‌کردم، هیچ فکرش را نمی‌کردم که با پیژامه آبی نخی‌ که به تعداد جمعیت کلانشهر تهران عکس گوسفند دارد ودمپایی لا‌انگشتی و پالتوی یقه خز و آن چتری‌های صورتی لعنتی که باران رویش ریخته بود و رنگش روی ابروها و پیشانی‌ام پس داده بود، قرار است تا شب خیابان‌ها را متر کنم.هرچند راهم را کج کردم سمت پارک دانشجو.تو شاید از آن موقع که از ایران رفتی یادت نباشد اما پارک دانشجو جایی بود که اگر با ترکیب پیژامه آبی نخی گوسفند نشان و دمپایی لاانگشتی و پالتوی یقه خز و چتری صورتی به همراه یک تخته طراحی در آن راه می‌رفتی،کسی چپ که نگاهت نمی‌کرد هیچ، آرتیست صدایت می‌کردند.کلاه پالتویم را روی سرم گذاشتم و رنگ وارفته روی پیشانی‌ام را پاک کردم و درحالی‌که داشتم خودم را منقبض می‌کردم که از شدت لرزیدن از سرما استخوان‌هایم از پوستم بیرون نزند،یادم افتاد خانم وفایی می‌گفت به هرچیزی فکر کنی همان اتفاق به سمتت می‌آید.‌نمی‌دانم این زن دقیقا روی کدام فلاکتی این‌طور متمرکز شده بود که وضعش این بوداما این ازآن قوانینی است که روانشناس‌ها به امیدش هنوزاز رو نرفته‌اند؛ قانون جذب! دستم را جلوی صورتم گرفتم وبا بخار دهانم گرمش کردم. روی نیمکت روبه‌رویی پیرمردی نشسته بود که به موهایم خیره شده و زیر لبش یک چیزی می‌گفت. از آنهایی بود که روی غرایز ۱۸سالگی‌شان قفل کرده وازوقتی آمدم با یک کیسه نان در مسیر دخترهای دانشجو می‌پلکید ونان داغ به خوردشان می‌داد تا بازویش را بگیرند و از پله‌ها عبورش دهند! سرم را چرخاندم که دیدم یک پسر مچاله شده ازسرما روی نیمکت بغلی دراز کشیده ودرحالی‌که کیفی بین دو زانویش قرار داشت، شکمش ازنیمکت بیرون زده بود.دندان‌هایم را روی هم فشاردادم و چشم‌هایم را ریز کردم و خیره‌اش شدم تا تمرکزم رویش بیشتر شود.قدیم‌ها هم روی اشیا تمرکز می‌کردم تا به سمت خودم تکانشان بدهم اما هربارآخرش مجبور بودم خودم ریز ریز بروم جلو و در خانه جیغ بزنم که چقدرشاهکارم تا عزت نفسم از هم نپاشداین‌طور که من روی این مردک متمرکزشده بودم،بعد از یک ربع باید تکثیر هم می‌شد اما خبری نبود. از روش قدیمی‌ام به شکل جدیدی استفاده کردم و با وجود این‌که همچنان خیره مانده بودم، زیر لب گفتم: «پیس پیس!»به نظرم این دیگر نقطه اوج قانون جذب بود.کمی خودش را تکان داد و گوشه چشمش را باز کرد. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم و تکان دادم تا متوجه‌ام شود.داشت جذب می‌شدسرش را از روی نیمکت بلند کرد و دورش را نگاه کرد و دستی در موهای فرفری خیسش کشید.کی فکرش را می‌کرد یک همچین جنتلمنی را از توی پارک پیدا کنم، آن هم با قانون جذب بیشتر تمرکز کردم و تکه پوست پسته‌ای که ته جیبم بود راطرفش پرت کردم تا از سرگردانی در بیاید و نقطه جذاب را که من باشم پیدا کند. تا به حال هیچ‌وقت روی یک مرد این‌قدر تمرکز نکرده بود. دیگر دلم داشت هم می‌خورد که از روی نیمکت بلند شد و به سمتم آمد.خودم را مرتب کردم و کنار کشیدم تا روی نیمکت بنشیند. باران آن‌قدر تند شده بود که شُره رنگ صورتی از چانه‌ام می‌چکید کنارم نشست و نگاهش به نگاهم خورد. از آن حالت‌های دو نفره‌ای که وقتی بابا هرجایی ببیند بعد از نیم ساعت خیره ماندن بهشان می‌گوید:«کره‌خرای هیز!»چشمانش را مالید و گفت: «میشه ۵ تومن»صدایش یکجوری بود انگار جلوی پنکه نامریی حرف می‌زند صورتم را پاک کردم و گفتم«چی؟!» سرش را خاراند و گفت:«پول جذبتون!»هیچ جای قانون جذب نگفته بودند طرف بو می‌برد! سرم را نزدیک‌تر بردم و گفتم: «مگه شما می‌دونید چیه؟!» از کیفش یه تکه مقوای کارتن بیرون آورد و گذاشت زیرش و گفت: «خانم مث این‌که این‌جا پارکه‌ها! روزی ١٠ مورد جذب داریم، این پیس پیسا که قدیمی شده.» باورم نمی‌شد که در هر کاری نفر آخر هستم اما تو نمی‌فهمی که بعد از ۲۲ مورد شکست چیزی برای از دست دادن که نداری هیچ، یک چیزی هم باید دستی بدهی! گفتم«میلیون؟» از کیفش کیسه چروکیده‌ای درآورد و کله‌اش را فرو کرد داخلش و گفت: «نه پس! برو ببین زن مو صورتی کجا ۵ حساب میکنن؟» گیج شده بودم اما از جایم بلند شدم و گفتم: «قبول! عقد کنیم بریم سر خونه زندگیمون، بابام می‌ریزه به حسابت» کارتن را از زیرش کشید و با چشم‌های خسته‌اش گفت: «ما الان توی خونمونیم دیگه! بیا بشین رو کارتن، بیا غریبی نکن.» گند زده بودم. کوباندم روی صورتم تا جذبم از کار بیفتد اما گوشه پالتویم را کشید و ادامه داد: «بیا پلنگ صورتی من، بیا کارتن دو نفره دارم». زیادی رویش متمرکز شده بودم. دیگر کار از جذب گذشته بود، چسبیده بود! عقب‌عقب رفتم تا جذبش ازکار بیفتد و بی‌خیال زندگی کارتن‌خوابی شود که کوبیده شدم به یک نفر بابا بود تابعد_مادرت ادامه دارد
«داماد شب‌ کار» وقتی در زندگی‌ات به میزان کافی گند بزنی یا باید بمیری یا خودت را به مردن بزنی. اولی که هیچ، هنوز آرزو داشتم. ولی دومی را خوب پایه بودم. این‌که خودم را سُر بدهم زیر پتو و روی شکمم بخوابم و صورتم را فرو ببرم توی بالشت بلکه کسی هوا برش دارد و بخواهد نازم را بکشد و زنده‌ام کند. و خب آن‌قدر توجه و مهر والدین روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد که بعد از سه روز سراغم را گرفتند و مامان یادش آمد آخرین‌بار داشتم می‌رفتم دستشویی. یعنی سه روز پیش من را کنار در دستشویی دیده بود و سه روز بود دنبال تصویر جدیدی از دخترش نمی‌گشت. معده‌ام داشت سوراخ می‌شد و اکسیژن زیر پتو به حداقل رسیده بود که چیزی کوبیده شد توی کمرم. زخم بسترم تا مغز سرم سوخت و حدس می‌زدم لابد مامان دوباره با لوله جارو برقی می‌خواهد پتو را از رویم بکشد. درواقع در خانه ما لوله جاروبرقی فقط یک لوله جاروبرقی نبود بلکه نصف امور تربیتی و نظافتی و تفریحی با همین لوله بود. دوباره کوبیده شد توی کمرم. با این ضربه‌ها مُرده هم دست از لوس بازی برمی‌داشت و زنده می‌شد چه برسد به من. گوشه پتو را از روی سرم کنار کشیدم که دیدم همه جا تاریک است. نمی‌دانستم شب است یا روز اما خبری از نور نبود. پتو را دوباره کشیدم روی سرم که جسم سنگینی افتاد روی هیکلم. یعنی در این گنداب مجردی فقط بختک را کم داشتم که خودش را به من قالب کند که پتو را کنار زدم. بختک نبود. یک چمدان قدیمی بزرگ که دو شمعدانی درونش افتاده بود. از زیر پتو بیرون آمدم که نوری افتاد درون چشمم و چند قدم به عقب برگشتم و افتادم روی چمدان. باورم نمی‌شد اما مردی با طول دو متر که شانه‌های پهنش بین چهارچوب در گیر کرده بود و با یک جوراب زنانه روی صورتش که دماغش زیرش مچاله شده بود روبرویم ایستاده بود. صدای خس‌خس نفس کشیدنش از زیر جوراب به گوشم می‌رسید. نمی‌دانستم جیغ بزنم یا غش کنم اما همیشه راه سومی هم هست. با دستم سرش را نشان دادم و گفتم: «کمی جورابو اگه برگردونید پشت سرتون این‌قدر سخت نفس نمی‌کشید.» با آن هیکل کاسه‌های عتیقه در دستش را به شکمش چسباند تا کمتر صدای لرزیدنشان به گوش برسد و با صدای بم شده زیر جورابش گفت: «چاقو دارما!» این‌که یک آدم کله صورتی که حالا گلبهی شده با مقدار زیادی زخم بستر که بر اثر چهار روز الکی مردن بخاطر ۲۳ شکست عشقی را از چاقو بترسانند به همان لوسی و ننری است که به یک گراز زخمی نان خامه‌ای تعارف کنند تا دهنش را قبل از مرگ شیرین کند! از روی چمدان بلند شدم و کاسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: «مامان بابامو کشتی یعنی؟! چهارتا کاسه ارزش داره؟» کاسه‌ها را از دستم کشید و گذاشت درون چمدان و گفت: «کسی خونه نبود. تو از کجا پیدات شد؟» قد و هیکلش جان می‌داد برای این شوهرهایی که تنها کار مفیدشان این است که ظرف‌های بالای کابینت را برایت بیرون بکشند و در قوطی دوغ و نوشابه باز کنند. روی مبل گوشه اتاق لم دادم و چراغ موبایلم را روشن کردم، انداختم طرفش و گفتم: تا بعد_مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«داماد شب‌ کار» «شما نمیخوای اون جورابو از رو صورتت برداری یه رخ به ما نشون بدی؟ شاید عاشق هم شدیم. خدارو چه دیدی؟» لحظه‌ای سر جایش ماند و به طرفم برگشت و چاقوی ضامن دارش را به سمتم بیرون کشید و گفت: «خانم مثل این‌که من دزدما! یکم بترس ازم.» با دستم چاقویش را کنار کشیدم و گفتم: «منم ۲۳ تا شکست عشقی داشتما! میفهمی؟»کف کله‌اش را خاراند و دور خودش را نگاه کرد. زیادی درگیر شغلش بود. کمتر موجود دوپایی وجود دارد که حاضر باشد زن یک دزد در حین ارتکاب جرمش شود. به طرف فرش اتاق رفت و گوشه‌اش را تا زد. دنبالش دویدم و سر فرش را گرفتم تا با هم لوله‌اش کنیم. این هماهنگی و همدلی هم چیز خوبی در روابط زناشویی است. تا نیمه فرش را لوله کرده بودیم که سر جایش ایستاد و جوراب را تا روی دماغش بالا کشید و گفت: «متوجه که هستی من دزدم؟» روی لوله فرش نشستم و شبیه این زن‌هایی که به شوهرشان با هر کثافت‌کاری همچنان می‌گویند «آقامون» دستم را زیر چانه‌ام زدم و گفتم: «از غریبه نمی‌بری که خونه پدرزنته.» ضربه آخر را باید می‌زدم. فوقش بعد از ازدواج اصلاحش می‌کردیم اما وقت من دیگر داشت پر می‌شد و هر لحظه ممکن بود بی‌خیال شوهر شوم. گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم و ادامه دادم: «مگه این‌که ازدواج نکنیم و نزده باشی به خونه خودی! اونوقت باید زنگ زد به پلیس» منتظر بودم گوشی را از دستم بکشد که جورابش را بالا زد. صورتش پر از زخم چاقو بود و یک تکه دماغش معلوم نبود به کجا گرفته بود که کنده شده بود. گوشه دهانم را جمع کردم که صدایش را صاف کرد و گفت: «خانم درسته من دزدم ولی می‌خواستم به زن آینده‌ام بگم مهندسی منابع زیرزمینی خوندم. تحصیلات و مطالعه و اصالت خانمم هم برام مهمه که به شما نمیاد داشته باشید. اگر اجازه می‌دید دزدیمو بکنم تا نکشتمتون!» در طول زندگی‌ام فقط یک آفتابه دزد برایم ایش و ویش نکرده بود که آن هم آنشب محقق شد. خبر نداشت بخاطر خرابکاری‌های من تلفنمان به بی‌سیم کلانتری محل وصل است تا هر وقت گندی زدم مامان فقط شماره ۲ را بگیرد. عدد ۲ را گرفتم و فقط گفتم«حق با توئه. خیلی ازم سرتری! لیاقتتو ندارم» میم آخر جمله را نگفته بودم که گاز اشک‌آور را انداختند توی اتاق. این کلانتری ما هم که از وقتی من تشکم را خیس می‌کردم و مامان زنگ می‌زد، پلیس تا امروز فقط بلد بودند گاز اشک را بیندازند وسط اتاق و خب اگر همه اینها را فراموش کنی می‌توانی در نامه بعد بالاخره منتظر خواندن ماجرای عروسی‌ام باشی… . تا بعد- مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
امید دارويی است كه شفا نمی دهد اما درد را قابل تحمل می كند... @dastanvpand
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸 یه سلامی که بوی زندگی بده یعنی امید برای یه شروع قشنگ🌹 دوستان مهربون آرزومندم سبد امروزتون پر باشد از عشق و یه دنیا سلامتی 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست... اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است! @Dastanvpand 👈🍃
💕داستان کوتاه دو حکیم درباره سلامت و امنیت بحث می کردند تا سخن آنها به اینجا رسید که سلامت بهتر است یا امنیت؟ گفتگوی بسیار کردند تا آن که تصمیم گرفتند آن را بر روی دو گوسفند آزمایش کنند تا عملا به نتیجه برسند. دو گوسفند را آماده کردند که یکی بیمار بود و دیگری در سلامت کامل به سر می برد. هر کدام را در یک مکان جداگانه ای قرار دادند و در جلوی او علف گذاردند، اما در برابر گوسفندی که از سلامت کامل برخوردار بود، گرگی را با افسار محکم بستند و رفتند. روز بعد که به گوسفندان سرکشی کردند، مشاهده کردند گوسفند بیمار قدری علف خورده است، اما گوسفندی که سالم بود هیچ علف نخورده است و علت نخوردن علف، ناامنی از سوی گرگی بوده است که در برابر او بسته شده بود. آنها از این آزمایش نتیجه گرفتند که امنیت بر سلامت مقدم است. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
❄️💞❄️💞❄️💞❄️💞❄️ 💙☀️💙☀️💙☀️💙 ❄️💞❄️💞 🌼داستان آموزنده🌼 🚩ایمان واقعی 🗯روزی تاجری موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و دکانش در غیاب او آتش گرفته و اجناس گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت زیادی به او وارد آمده است . 🗯فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!  🗯خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....  🗯او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟  🗯مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :  🗯مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! ♥️نتیجه اخلاقی داستان: مال دنیا امروز است فردا ممکن است نباشد. اما ایمان واقعی همیشه همراهت است. مال دنیا را هر زمان که خواسته باشی بدست آورده میتوانی نا وقت نخواهد شد. اما برای بدست آوردن ایمان یک لحظه تأخیر نکن👌 ✔️هر روز با بهترین و با همراه ما باشید😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸