eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت 18 -چرا خاله جان والا از قدیم می خواستن زن بگیرن با دو نفر صلاح مشورت می کردن.آدم می فرستادن واسه تحقیق نیما خواست جواب بدهد عمه خانم پا پیش گذاشت -ملوک خانم ..گلایه برا چی...حاجی که بی فکر برا گل پسرش کاری نمی کنه در آن لحظه دلش می خواست با آخرین نفس فریاد بزند اتفاقا پدرش به تنها کسی که فکر نکرده نیما است.اگر فکر می کرد هیچ وقت فاخته ای در کنارش نایستاده بود.دلش از پدرش زیادی پر بود.سارا با ترشرویی جلو آمد و با فاخته دست داد و تبریک گفت.به نیما رسید نیشخند زد و چادرش را در آورد -مبارک باشه نیما خان.سر و کارتون به بچه جماعت خورد که بازم فقط سلامش را داد اما نفهمید حرف سارا فاخته را حسابی عصبانی کرده بود اصلا بچه بود که بود به کسی چه ربطی داشت.آنهم به دختری که با کلی چشم و ابرو آمدن با نیما حرف می زد.حاج خانم و نازنین هم به جمع پیوستن. سارا به حرف آمد -کلاس چند می فاخته جان نازنین به جای فاخته جواب داد -دوم دبیرستان یا همون دهم خاله نسرین در حالیکه دختر ده ساله اش کنارش نشسته بود به جمع پیوست -یعنی دیگه دختر به سن و سال نیما پیدا نشد خواهر جان منظورش همان سارا بود که به هر حال امسال دیپلمش را می گرفت و شرایطش بهتر بود.نیما در سکوت فنجانی را برداشت و قندی در دهان گذاشت .فاخته هم پاهایش را روی هم انداخته بود.بدون حرفی زل زده بود به سارا درست است از نیما می ترسید و پیشش زبانش لال می شد اما قرار هم نبود از همه حرف بخورد. سارا دوباره در حالی که فنجانش را بر می داشت رو به خاله اش کرد -خاله جان به هر حال معلوم نیست چطور مخ پسرها رو می زنن فاخته دیگر صبرش تمام شد -مساله مخ زدن نیست سارا خانوم...به هر حال کار دله عزیزم خبر نمی کنه برای کی می لرزه چای به گلوی نیما پرید و به سرفه افتاد.فاخته رویش را به نیما کرد و به پشتش زد .نیما با دست اشاره کرد که لزومی ندارد.سارا رو به فاخته کرد -به هر حال فا خته خانوم برای اینکه دل یکی بلرزه خیلی چیزا لازمه.حالا بیخیال چطور قبول کردی تو این دوره بدون تحصیلات باشی.خب درست رو خونه بابات می خوندی شوهر که قحط نبود.الان سیکل حساب میشی سیکل را با تمسخر و کشیده بیان کرد.فاخته با خونسردی لیوانش را روی میز گذاشت و به سارا خیره شد -قرار نیست با ازدواجم وقفه ای تو درس باشه.من همین الانم دارم درس می خونم حرص سارا بیشتر در آمد -خوبه والا....برنامه ریزی هم کردی.ولی جونم بعد یه مدت شوهرت خسته میشه همش سرت تو کتاب و امتحانه جونش به لبش میرسه بعد دیگه شلوارش دو تا میشه بدون تغییر در وضع نشستنش ادامه داد -اگه یادم بره شوهریم دارم بله همینجوری که می گی.اما من حواسم هست که شوهر کردم و وظیفه اولم چیه همه ساکت فقط گوش می دادند اما نیما فقط چشم بود و به دوئل حرفی سارا و فاخته با دهان باز خیره مانده بود.سارا از هر طرف می پیچاند بحث را، فاخته از همان طرف بازش می کرد .زبان درازش را امروز رو کرده بود.چشمش به نازنین افتاد که از این مناظره حسابی به وجد آمده بود و تا دید نیما نگاهش می کند چشمکی نا محسوس به او زد سارا آماده پرتاب تیر بعدی شده بود که دوباره صدای زنگ آمد.خاله ملوک با کلی قیافه بلند شد -حتمی خانواده عروس خانومن مرد ای ما الان نمی رسن. عمه هم بلند شد. -هر کس باشه به هر حال مرده....پاشین حجاب بگیرین .با این حرف فاخته که هنوز در شوک حرف خاله نیما در مورد خانواده اش بود به خود آمد و به اتاق رفت.وارد اتاق شد و بی توجه به نازنین برای پوشیدن مانتوبه سمت کمد لباسها رفت.نازنین اما متوجه چهره برافروخته فاخته بود.و صدایش را شنید که غر می زد -فقط فاخته تو سری خوره.....اصلا خدا من برای چی ساختی آخه نازنین که در حال باز کردنتای چادرش بود به صدا در آمد -فاخته.....چرا ناراحتی ....از سارا....بیخیال اشکش سرازیر شد و روی تخت نشست -ناراحتم چون همه منو وصله ناجور می بینن...ناراحتم چون اونی که دلم می خواد هیچوقت نمیشه...ناراحتم چون....چون تنهام. .... دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد.نازنین کنارش نشست و دست دور شانه اش انداخت ادامه دارد... ❤️ @dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
رمان قسمت 19 -چون نیما حرفی نزد ناراحتی.....ما که با هم کلی حرف زدیم ...قرار شد صبور باشی.....نیما هم دید خودت جوابشو می دادی هیچی نگفت......بعدم مطمئن باش نیما واسه یه همچین زبون درازی هیچی بهت نمی گه...به جون جفت بچه هام.....خودشم بدش می یاد از اونا فاخته اشکهایش را پاک کرد.نازنین هم بلند شد و چادرش را روی سرش انداخت. -پاشو...زیر چشمات سیاه شده .....سر و صورتت رو تمیز کن و بیا بیرون.عموها رسیدن و بقیه مهمونا.باید حوصله داشته باشی ....پاشو این را گفت و بیرون رفت.اما دل فاخته نرم نشد.هیچ کس نمی فهمید فاخته با اینکه جواب آن دختر را داده بود اما حس حقارت در جانش رخنه کرده بود.هیچ کس او را هم تراز نیما نمی دید نیمایی که خیلی دلش می خواست به داشتن فاخته افتخار کند و از داشتن او در کنارش سرش را بالا بگیرد.دلشوره هم به حس های قبل اضافه شده بود، اگر بحث خانواده اش را پیش می کشیدند حتما ابرو ریزی میشد.هر کس متلکی می انداخت که حاجی با آن دک و پزش عجب دختری گرفته....پدر معتاد و دائم خمار..برادر شرور و زورگو و غمه کش....مادر کارگر و زحمت کش. ** فاخته که از کنارش بلند شد فقط تصویر دختر گیسو ک مندی با موهای مشکی در خاطرش ماند. داشت فکر میکرد که فاخته اینهمه مو را چطور می بسته که او تا به حال ندیده بود که با شنیدن صدای پدرش قلبش ایستاد.اصلا آمادگی دیدنش را نداشت.هنوز هم از او دلخور بود.از نظر او حاج آقا پدر مستبدی بود که فرزندانش آزادانه نفس نمی کشیدند.عمو هایش و دایی هم پشت بندش وارد شدند.زندایی و پسرهایش.اصلا در این جمع احساس راحتی نمی کرد.سعی کرد در عین حال که احترام پدر را نگه می دارد موضع دلخوری خودش را اعلام کند.ایستاد و به پایین نگاه کرد. پدر به منظور احترام اول سراغ خواهرش رفت .عموها و دایی هم با نیما خوش و بش کردند.حال جاها عوض می شد پدر به سمت نیما می آمد و نیما دل توی دلش نبود.آمد و درست روبرویش ایستاد.نگاه نیما به بالا و به چشمای خندان پدر ثابت ماند.مگر چند وقت بود او را ندیده به نظر شکسته تر آمد.دستش را برای پدر دراز کرد -سلام حاج آقا پدر اما توجهی به اخمهای گره خورده ابروان پر پشت پسرش نکرد.اهمیت نداد او را پدر خطاب نکرد.حا ج آقا امروز را فقط و فقط به بهانه آوردن نیمایش به خانه ترتیب داده بود.دستش را فشرد اما دیگر از دلتنگی طاقت نیاورد اورا به سمت خود کشید و در آغوشش گرفت -سلام شاه پسر .....قدمت روی چشم بابا جان. نیما که از حرکت پدر غافلگیر شده بود آرام تشکری کرد و نشست.پدر کنارش نشست و دست روی پای پسرش گذاشت .نیما هم لبخند نیم بندی روی لبانش نقش بست.پدر کمی خود را نزدیک کرد -نمی گی یه پدر پیری هم داری که چشم انتظاره نیما هم دلخور به پدرش نگریست -شما اگه اینقدر بچه برات مهم بود حاجی؛ با پسرت هم چی کاری نمی کردی دوباره صاف نشست.پدر ساکت تسبیحش را در آورد و شروع کرد زیر لبی دعا کردن.حرص نیما در آمد اصلا نمی شد با او حرف زد.داشت به حرفهای جمع گوش می کرد که پدر دوباره به سمتش خم شد -هر وقت احساس کردی گوش شنوا برای حرفهای پدر پیرت داری.یه سر بیا حجره، مرد و مردونه اختلاط می کنیم این یعنی بیا و حرف بزنیم و دلخوریها را دور بریزیم.با سکوتش قبول کرد.الان جای این حرفها نبود .نیما الان تازه دامادی بود که هر کس از یکطرف برایش مزه می پر اند.این دامادی اینقدر برایش مضحک بود که از شوخیهای اطرافیانش اصلا ذره ای لبخند بر لبانش نمی نشست.فضای خانه با پیوستن خانمها به جمع عوض شد.همه یک بار دیگر این عقد کذایی را به انها تبریک گفتند.کم کم به جمعیت مهمانها هم افزوده و مهمانی شلوغتر میشد.فاخته در کنار نازنین آرام نشسته بود.وقتی با مانتو و روسری وارد مجلس شد خاله ملوک با صدایی که او بشنود به خواهرش معترض شده بود که از حاجی بعیده عروسش اینجوری بپوشه.حاج خانوم اصلا به روی خودش نیاورده بود و همانجور مهربان با فاخته برخورد میکرد.جدای از اینکه فاخته دختر زنی بود که زمانی مورد علاقه حاج آقا بود، اما عجیب به دل حاج خانم می نشست.فاخته دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که می شد بی دلیل او را دوست داشت.نیما خود را مشغول صحبت با عموها کرده بود.کلا از فامیل پدری بیشتر از خاله ها و دایی هایش خوشش می آمد.دایی محمد رو به حاج آقا کرد -راستی حاجی.فامیل عروس نیستن.اصلا کجایی هستن آشنا هستن؟حتما دیگه ،به هر حال شما رو قضیه ازدواج خیلی حساسین ادامه دارد... ❤️ @dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
شاید🌺 همه آنچه که در زندگی میخواهم را نداشته باشم🌿 اما هر آنچه که برای زیستن نیاز دارم برایم فراهم است🌺 به همین خاطر از خدا سپاسگزارم .🌿 ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
🍃🌺 ۱ ...... بهم گفت: +عباس،جای تو بودم توی جلسه اول همه چیز رو تموم میکردم،... منم با تمسخر گفتم: +حالا که جای من نیستی...😂😂 با اخم و عصبانیت جواب داد: +چیزی بهت میگم بگو چشم، عقلت بیشتر از من که نمیرسه...😒 شروع کرد باهام صحبت کرد و خلاصه نظرم رو جلب کرد،من هم قبول کردم تمام اتفاق ها همین بود.....😊 آقاجان کننرل تلوزیون رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد، رو به مادرم گفت: +داره سریال نشون میده،یه چایی دم کن باهم بخوریم،😊 رو به من گفت: +فاطمه تو هم برو لباست رو عوض کن بیا، اگه کار نداری،😊 با لبخند گفتم: +نه آقاجان الآن کار ندارم، میام پیش شما 😊😍 مادرم رفت توی آشپزخونه و مشغول چایی دم کردن شد و داشت از کابینت بالای یخچال بیسکوئیت کاکائویی در می آورد...☺️ آقاجان هم مشغول تماشای تکرار سریال دیشب بود.... من رفتم توی اتاقم دیدم، صندلی روی زمین افتاده،کتاب ها روی قفسه قهوه ای گوشه ی اتاق ریختن به هم، کاغذ های کلاسور جزوه هام هم روی میز ولو شده بودن، هر طرف نگاه میکری بهم ریخته بود، اتاقم شبیه میدون جنگ شده بود، با خودم گفتم: +زشته بابا اتاقه آدم این شکلی باشه،بمونم مرتب کنم بهتره،...😕 رو به اتاق پذیرایی بلند داد زدم: +آقاجان، شما چایی بخورین، من اتاقم بهم ریخته اس میمونم مرتب کنم... آقاجان هم گفت:باشه بابا، معلوم بود حواسش کامل به سریال دیدنه😂 پرده اتاقم رو کنار زدم،هوای قشنگی بود صدای گنجشکی که روی درخت چنار نزدیک خونه نشسته بود توی اتاق میپیچید،هوا انگار میخواست بارونی بشه،این رو ابر های گرفته آسمون میگفتن،ولی هوای خیلی قشنگی بود و پر از حس آرامش😊😊😊 همونجوری که به بیرون و رفت و آمد عابرها نگاه میکردم،یاده طرز شماره گرفتن امیر افتادم توی کهف الشهدا... با حیای قشنگ بهم گفت: +راستی!!! اشکال نداره من شماره ات رو داشته باشم؟🤔 راستش خندم گرفت با خنده گفتم: +چراکه نه! شما نداشته باشی پس کی داشته باشه؟ 😂😊 منتظر بودم ببینم بهم پیام میده یا نه! از پیش پنجره اومدم کنار و مشغول تمیز کردن اتاق شدم، انقدر بهم ریخته بود که یک ساعت وقتم رو گرفت،دیدم صدای هشدار پیامک گوشیم اومد.. دیلینگ.... شماره ذخیره نشده بود،پیام رو باز کردم: +سلام،فردا با پدرتون صحبت میکنم،اجازه میگیرم بعد از دانشگاه‌ بریم بیرون، اگر موافق باشی فاطمه جان...😊 این (فاطمه جان) آخر رو که دیدم قلبم لرزید، حس قشنگی بود.. 😔 قبل از اینکه جواب بدم شماره رو ذخیره کردم.....آقامون 😊😢 ذوق زده بودم، بعد از چند وقت داشتم با کسی که آرزوی حرف زدن داشتم باهاش،مستقیم پیام میدادم....🙈 جواب دادم: +سلام،خوبی؟آره موافقم اگر آقاجون اجازه بدن،راستی کجایی؟ چند لحظه‌ای گذشت،روی تخت ولو شدم و گوشی دستم بود،گردنم رو به سمت راست چرخوندم و به بیرون پنجره نگاه میکردم،.... دیلینگ.... 😊 صدای گوشیم اومد دوباره، +خوبم،شما خوبی؟انشاءالله اجازه‌ میدن،من دارم میرم خونه پدربزرگ، توی مسیرم..... اولین بار بود که داشتم به جنس مخالف میگفتم که مواظب خودت باش 😔 جواب دادم: +باشه،مواظب خودت باش،من رو بی خبر نزار، من فعلا برم یکم کار دارم به اونا برسم اگر کاری باهام نداری؟ چند لحظه نگذشت که جواب اومد: +چشم،شما هم مواظب خودت باش فاطمه جان،نه کاری ندارم،یا علی😊 منم گفتم: +علی یارت جوون😊 یه جورایی دلم غنج میرفت، بلند شدم و ادامه ی کارهارو انجام دادم، دم دمای غروب بود، رفتم بیرون از اتاق آقاجان که توی اتاقش خواب بود،خانم جان هم همونجوری که لیوان چایی دستش بود داشت اخبار نگاه میکرد، صدام رو صاف کردم، ااااهم،،،،، +خانم جون اخبار میبینی؟ سرش رو به من چرخوند گفت: +آره بیا بشین، همونجوری که حواسش به اخبار بود گفت: +فاطمه،شام چی درست کنم حالا؟مهمون تو باشیم؟ خندیدم گفتم: خانم جون بازم نوبته منه؟ چشم میپزم😊😊😊😂 شام پختم،برنج درست کردم با خورش قیمه، سره میز شام که نشسته بودیم آقاجان اول غذا کشید توی بشقاب چینی مربعی شکلی که خانم جون تازه خریده بود گفت؛ +به به....😋 عجب غذایی شده،زود شوهر کردی فاطمه،باید میموندی و برای بابات آشپزی میکردی، همونجوری که زیره چشمی به خانم جون نگاه میکرد😂😂 خانم جون یه چشنم غره بهش رفت گفت : +تو این چند ساله بد غذا پختم برات؟ 😒😡 حالا دخترت عزیز شده برات؟ دست شما درد نکنه😒 آقاجونم با خنده گفت : +من تسلیم،غلط کرده کسی از غذای شما ایراد بگیره،خواستم دله بچه شاد بشه....😂😐 همه بلند خندیدیم و مشغول شام خوردن شدیم.... ... . 👇 👇 👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ۲ چند لحظه بعد آقاجان بهم گفت: +راستی فاطمه؟ فردا بعداز دانشگاه با امیر اگر خواستین جایی برین،برید با من هماهنگ کرده.... سرم رو پایین کردم گفتم: مرسی،چشم آقاجون😊 * صبح روز بعد : بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم، لباسم رو پوشیدم و آماده شدم که برم دانشگاه..... خانم جانم هم بیدار شده بود که بره سره کار گفت:..... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ...... خانم جانم هم بیدار شده بود که بره سره کار گفت : +فاطمه،مواظب خودت باش، اگر باهم بیرون رفتین،خُل بازی در نیاری همین اول کاری، سنگین باش😕 خندیدم گفتم: +سلام خانم جون،صبح بخیر،چشم حواسم هست،خداحافظ....😊 درب رو بستم پشت سرم و رفتم.... داخل دانشگاه توی محوطه امیر رو ندیدیم،معمولاً صبح ها میدیدم که روی صندلی نشسته، فکر کردم نیامده،خبر توی دانشگاه هنوز نپیچیده بود،خداروشکر... 😊😕 دانشگاه خلوت بود،از درب ورودی وارد شدم و رفتم توی سالن، از پله ها بالا رفتم و نزدیک درب کلاس نشستم،چند نفر از آقایون اومده بودن ولی دوستای خودم هنوز نرسیده بودن مثله اینکه،،،، خلاصه که استاد تشریف آوردن و کلاس با هر کیفیتی بود شروع شد... 😔 شاید اولین بار توی زندگیم بود،درگیر کسی شده بودم و منتظر...😢🙈 گوشیم رو از توی کیفم، از لابه لای خرت و پرت های داخلش پیدا کردم، همونجوری که استاد راجب تئوری شیمی و فرمولات مخصوص حرف میزدن،پیام نوشتم: +سلام امیر، خوبی؟کجایی؟ توی محوطه ندیدمت.... 😕 دوباره سرگرم گوش کردن به استاد شدم، تقریبا ده دقیقه ای گذشت.... میز حالت لغزش پیدا کرد،متوجه شدم جواب پیامک اومده... +سلام فاطمه،من خوبم،تو حالت چطوره؟من موتورم پنچر شد،رفتم درستش کنم،۱۰ دقیقه دیگر دانشگاهم، به کلاس نمیرسم ولی میام دنبالت😊 کلاس با هر کیفیتی که بود تـمام شد،کسل کننده و خشک، همه سریع راهی شدند و رفتن، من موندم وسایلم رو جمع کردم و اومدم داخل سالن، سرم رو اینور و اونور گردوندم ولی خبری از امیر نبود، از پله ها که پایین میرفتم تا وارده محوطه بشم،حدس زدم امیر اونجا منتظر باشه،دیدم با پیرهن راه راه آبی کم رنگ و یک کلاه ایمنی موتور سراسیمه میومد بالا.. 😊 وسط راه پله من رو دید نفس نفس زنان گفت: +سلام فاطمه، ببخشید دیر کردم😕✋ منم لبخند زدم گفتم : +سلام،اشکال نداره،اتفاق پیش میاد،اگر خسته ای من برم خونه، یک وقت دیگر باهم میریم....😊 🍃🌺 ابروهایش رو بالا انداخت و گفت: +نه،نه،بریم که کلی میخوام باهات صحبت کنم...😊 گفتم: باشه، پس بریم.....😊😊 توی محوطه که باهم راه میرفتیم،متوجه نگاه بعضی هم کلاسی ها میشدم،خُب از جریان خبر نداشتن،باید براشون تعریف میکردم،درهرحال..... دوش به دوش هم با اختلاف تقریبا ۸ سانتی که توی قد داشتیم،با هم راه میرفتیم....😊🙈 از داخل پارکینگ دانشگاه موتورش رو بیرون آورد و رو به من گفت: +من تا حالا یک نفری سوار میشدم به خاطر همین یک کلاه هست ولی خیلی زود برات یکی میخرم،.... 😊 قبل از اینکه سواربشم گفتم: +حالا،نمیشد پیاده بریم؟من تا حالا سوار موتور نشدم،... 😕😢 با خنده گفت: سوارشو یاد میگیری،از ماشین سواری آسون تره....😂😂 خلاصه با هر مصیبتی بود سوار شدم،.. یواش یواش راه افتاد، همونجوری که به جلو نگاه میکرد میگفت : خُب،حالا کجا برم؟ بلند گفتم: نمیدونم، هرجا راحتی بریم....😊 گفت: +پارک راحتی یا بریم امامزاده ای، جایی؟.... یهو ادامه داد: +اصلا بریم حرم سیدالکریم،راحت بشینیم صحبت کنیم؟.... گفتم: +پیشنهاد خوبیه،ولی تا برسیم و صحبت کنیم و زیارت کنیم،ظهره،من گشنه ام میشه که.... 😕😕😂😂 دیدم بلند بلند خندید و با همون خنده گفت: ناهار، مهمون من نگران نباش شما😂😂 خلاصه، بعد از نیم ساعت رسیدیم حرم،موتورش رو نزدیک حرم داخل پارکینگ گذاشت و کنار هم راه افتادیم سمت صحن اصلی،اول درب ورودی تا کمر خم شد و گفت: +السلام علیکم😊،دیدی با هم خدمت رسیدیم آقاجان.... رفتیم داخل و دمه درب ورودی ضریح همونجوری که به ساعتش نگاه میکرد،رو به من گفت: +فاطمه،برو داخل زیارت کن، بیست دقیقه دیگر بیا اینجا تا باهم بریم...😊 همونجوری که به اطراف نگاه میکردم تا یک نشانه توی ذهنم داشته باشم گفتم: +باشه،پس من بیست دقیقه دیگر میام همین جا، دیر نکنی من زیاد اینجارو بلد نیستم.....😕😕😕 خندید و گفت: بابا بچه بالاشهر،،چشم زود میام....😂 رفتم و زیارت کردم، دستم رو به ضریح گرفتم و خداروشکر کردم که تا به اینجا همه چیز بر وفق مراد پیش رفته،دو رکعت نماز هم خواندم و برگشتم همون جایی که قرار گذاشتیم..... بیست دقیقه نشده بود،از در که بیرون رفتم دیدم به ستون تکیه داده و منتظره.... رفتم جلو گفتم: +زیارت قبول، چقدر زود اومدی پس،؟ سرش رو بالا گرفت گفت: +گفتم یه وقت زود نیای بیرون معطل بشی،حالا بریم توی صحن کناری كه همه خانواده ها هستن،بشینیم و باهم صحبت کنیم... گفتم: باشه بریم.... 😊 دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره، دستش رو گرفتم و باهم قدم زنان رفتیم یک جای خنک پیدا کردیم و همونجوری كه نگاه میکرد که جای بهتری پیدا کنه گفت: +بیا همین جا بشینیم و صحبت کنیم.... من هم سر تکان دادم گفتم: +آره،از همه جا خنک تره مثل اینکه، بشینیم همین جا......😊 👇👇👇👇👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
🍃🌺 ۲ ..... کنارهم که نشستیم بعد از چند لحظه گفت: +فاطمه؟تو حرفی نداری؟ با خنده گفتم : +چرا،ولی نمیدونم چجوری باید بگم....😂 چشم درشت کرد و گفت : +خُب راحت بگو، اگر خجالت میکشی پیامک بده من میخونم اینجا،😂😂😂 زدم زیره خنده گفتم: +این خُل بازیا چیه؟ خب میگم.... یکم فکر کردم و تغییر زاویه دادم و روبه روی صورتش نشستم گفتم: +امیر تو برای اینکه حالت خوب بشه وقتی بی قراری چیکار میکنی؟ یکم مکث کرد، شانه بالا انداخت گفت: +نمیدونم، بستگی به حالم داره،میرم سینما،امامزاده،هیئت، با دوستام میرم بیرون، کارای مختلفی میشه انجام داد😕 بدون معطلی گفتم: +اگر من حالم بد باشه،برای من چیکار میکنی که حالم خوب بشه؟ خند گفت: +بیست سوالیه😂😂 با جدیت گفتم : +شوخی نداریما،باید جواب بدی.... 😕 گفت: +خُب اول دلیل ناراحتیت رو پیدا میکنم،بعد تلاش میکنم به هر نحوی شده برطرفش کنم، وظیفه مرد همینه که تکیه گاه باشه دیگه... 😊😊 از این حرفاش خیلی راضی بودم و خوش حال.....😊 حدودا دو ساعت داشتیم باهم صحبت میکردیم، از آینده، کار، برنامه های شخصی،اخلاقمون و...... ظهر شده بود و صدای اذان به گوش میرسید، امیر به ساعتش نگاه کرد گفت: +ببین چه زود گذشت،پاشو بریم نماز..... با کنایه گفتم: +من ناهار نخوردم گشنه ام،😕😕😕😒 خندید و گفت :باشه بابا حواسن هست،حالا اول بریم نماز بخونیم،دیگر يه نون و ماست این حرف هارو نداره 😊 جفتمون خندیدیم و رفتیم سمت صحم اصلی و وضو کرفتیم،با هم قرار بیست دقیقه ای از هم جدا شدیم که نماز بخوانیم،برگشت از نماز و گفت : قبول باشه. حالا نان لواش با ماست بخوریم یا بربری؟ چپ چپ نگاه کردم گفتم: +بچه میترسونی آقا،هرچی تو دوس داری منم همون رو دوس دارم😊😊 گفت پس اول بریم طبقه پایین بازار...... ..... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان رابــطه دختر با شوهر خاله دختر 17 ساله که تمام خانوده اش را در تصادف از دست میدهد مجبور میشود با خانواده خاله اش زندگی کند، شوهر خاله اش که مردی هوس باز است و به او نظر دارد و هر موقع که خونه خالی میشود سعی میکند به او نزدیک شود! روزی که خاله اش برای خرید به بیرون میرود دختر تنها در خانه می ماند و ناگهان کسی زنگ میزند، در را باز میکند و شوهر خاله اش وارد خانه میشود، دختر در اتاقش نشسته بود که شوهر خاله اش وارد اتاق میشود و پیش او مینشیند و دستش را روی کمر دختر میگذارد و سعی میکندکه با او رابطه برقرار کند اما دختر ناراحت میشود و با گلدانی که در اتاقش وجود دارد بر روی پشت گردن ان میزند و از خانه فرار میکند و به خاله ی خود زنگ میزند و جریان را برای او تعریف میکند، خاله اش وقتی فهمید سریعا خود را به خانه رساند و با شوهرش جنگ و دعوا کرد ولی شوهرش همه چیز را رد میکند و میگوید که او دروغ میگوید، ولی همسرش از شناختی که قبلا از او داشت میدانست که دختر خواهرش دروغ نمیگوید و شوهرش هوس باز است و دنبال این جور کار ها زیاد میرود، وسایلش را جمع کرد و دست دختر خواهرش را گرفت و به خانه ی یکی از دوستانش رفت و برای مدتی انجا ماند، دو هفته بعد نتایج کنکور را اعلام کردند و دختر در دانشگاه دولتی تهران قبول میشود و خاله اش او را برای ثبت نام به دانشگاه میبرد و خوابگاه برای او میگیرد، شوهر خاله اش پس از یک ماه به دنبال همسرش می اید و از او معذرت خواهی میکند و با هزار ببخشش و التماس او را میبخشد و دوباره پیش او بر میگردد و به دختر خواهرش میگوید تو دیگر اینجا نیا هر هفته برایت پول میریزم و همونجا بمان، دختر نیز در دانشگاه با یکی از همکلاسی های خود ازدواج میکند و به سر کار میرود وبا شوهرش خوشبخت میشود و الن نیز ۳ فرزند دارد و زندگیشان پر از خوشی است. 👉@dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
” گاهی اگر آهسته بری زودتر می‌رسی“ تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
با مثبت فکر کردن 🌺 صدا تبدیل به موسیقی حرکت تبدیل به رقص 🌿 لبخند تبدیل به خنده و زندگی تبدیل به جشن می شود ... مثبت فکر کنیم🌸 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
بیا فریاد بزنیم امید و بگذاریم غصه ها پشت در خانه مان دق کنند...!!! @dastanvpand ─═इई🍃🌻🍃ईइ═─