✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_سوم
❀✿
پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد. یحیی ماشینش را ڪارواش برده. یلدا هم بایڪے از دوستانش بھ ڪافھ رفتھ. مادرم و اذر هم بھ بهشت زهرا رفتھ اند. من مانده ام و یڪ حوض بزرگ.محیا کوچولو و حوضش ڪھ دران #خون موج میزند! به سمت دستشویـے مے روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریھ ڪرده ام ڪھ مغزم در ڪاسھ ی سرم میجوشد و تیرمیڪشد.دردستشویے راباز میڪنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم. دستم رابھ دیوار میگیرم و روی زمین ڪنار در میشینم. سرم را بین دودستم میگیرم و صدایم را برای ازاد ڪردن بغض بعدی بلند میڪنم. دودستم راروی چشمانم میڪشم و اشڪ هارا ڪنار میزنم. تار مے بینم و سرم روی تنم سنگینے میڪند! بھ اطراف نگاه میڪنم و بادیدن در نیمھ باز اتاق یحیے بھ فڪر میروم. روزی ڪھ بھ اتاقش رفتم و... آن نامھ..و امدن بـے موقع یلدا!... چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبے است... چراڪھ نھ؟!!...بھ سختے مے ایستم و تلو تلو خوران بھ طرف اتاقش مے روم. دررا بااحتیاط باز میڪنم و یڪ قدم برمیدارم.چشم میگردانم و بادیدن چفیھ روی ڪتابخانھ بے اختیار میان گریھ لبخند میزنم. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بھ سمت کتابخانھ اهسته قدم برمیدارم. دست دراز میڪنم و بھ نرمے چفیه را ڪنار میزنم. پاڪت نامھ بھ نگاهم دهن ڪجے میڪند.باعجلھ برش میدارم و درش را باز میڪنم. برگه رااز داخلش بیرون میڪشم و خطوط را اززیر نگاهم میگذرانم.ڪلمھ ی #مرگ چندین بار دران تڪرار شده.اخرش را نگاه میڪنم.. " این صرفا یڪ #وصیت_نامھ نیست... "....
گیج یڪ قدم عقب میروم. وصیت نامھ اش را نوشتھ؟!... دوباره جملاتش را مرور میڪنم. اتاق دور سرم میچرخد... " الیـــــس اللــــھ بڪاف عبدھـــ ؟
سلام بھ عزیزان دلم ڪ هر یڪ بھ نوبھ ی خودشان برای من زحمت بسیار ڪشیدند.
امروز در بیست و دوم مهرماه سال .... قلم دست گرفتم تا فریضھ ی دینے و واجب خود را ادا ڪنم. خدا را گواه میگیرم ڪھ از سال پیش میل بھ دنیا و زندگے درمن ازبین رفتھ و هرلحظھ ڪسے را طلب میڪنم ڪھ برای هر نفس و جانے ڪافیست و سیراب ڪننده ی روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام ازارهای خواستھ و ناخواسته ام حلال و برایم ازذات مقدس الهے طلب عافیت ڪنید. ترسے نیست جز ازسراشیبـے قبر، پس میخواهم زمانے ڪھ وجودم از دنیا وداع ڪرد و تمام اقوام و مال و دارایـے ام از اطراف قبرم پراڪنده شدند برایم قران و زیارت عاشورا بخوانید.
مادر و خواهرانم گریه نڪنند و صورت نخراشند چرا ڪھ درڪربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد ڪھ صدای نالھ اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـے جز مرگ نیست و چھ سعادتے ڪھ گر اخرین نفس بھ شهادت ختم شود....
"
صدای چرخاندن ڪلید در قفل در مرا ازجا میپراند. برگھ را تا میڪنم و درپاڪت میگذارم. قلبم دیوانھ وار خودش را بھ دیواره ی سینھ ام میڪوبد. اب دهانم را قورت میدهم و چفیھ راروی پاڪت میندازم. درخانھ باز و پاهایم سست مے شود.چندقدم عقب میروم.
دستم راروی سینھ ام میگذارم و نفسم را حبس میڪنم. سرڪے از لای درنیمھ باز میڪشم... یحیے است!!!... گیج چرخے میزنم و بھ اطراف نگاه میڪنم. اگر مرا ببیند حتما ناراحت میشود. چطور از اتاق بیرون بروم؟!!... صدای صاف ڪردن گلویش بنددلم را پاره میڪند. لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم.
نگاهم بھ ڪمدش مےافتد،فڪر احمقانھ ای در ذهنم جرقھ میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم. بھ اشپزخانھ مے رود و بعد از چندثانیھ صدای باز شدن دریخچال را مے شنوم. اشپزخانھ بھ اتاقش دید دارد.نمیتوانم بیرون بروم .چاره ای نیست! بااحتیاط درحالیڪھ لب پایینم را بھ دندان گرفتھ ام در ڪمدش را باز میڪنم و بین لباسهایش مے روم. با سرانگشت در را میڪشم و بھ سختے مے بندم و درتاریڪے محض فرو میروم. استین ڪت سفیدش روی بینے ام مےافتد و عطسھ ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و دودستم را روی دهانم فشار میدهم. ارام عطسه میڪنم و باپشت دست قطره اشڪے ڪھ از چشمم امده را پاڪ میڪنم.. روی چمدانش میشینم ،چشم راستم را مےبندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم ، خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_اول
❀✿
روے چمدانش میشینم ،چشم راستم را مے بندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم... خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...سعی میڪنم ارام تر نفس بڪشم. دستم راروے سینہ ام میگذارم و اب دهانم رابہ سختے فرومیبرم. بااسترس یڪبار دیگر بیرون را نگاه میڪنم. صداے جیر باز شدن در اتاقش دلم را خالے میڪند! از شڪاف در دست و پشت سرش را میبینم ڪہ بہ سمت تختش میرود ، ساعتش را از مچ دستش باز میڪند و روے بالشتش میندازد. دڪمہ ے اول ودوم پیرهنش راباز میڪند...سرم راعقب میاورم و چشمانم را مے بندم!!... میخواهد لباسش را عوض ڪند... پلڪ هایم راروے هم محڪم فشار میدهم.... اگر لباسش درڪمد باشد.... نورے ڪہ ازشڪاف در داخل میدود بہ تاریڪے مے شیند. حضورش راپشت در احساس میڪنم. عرق روے پیشانیث ام مے نشیند...درڪشیده و بہ اندازہ ے چندبند انگشت باز میشود...دستم راروے دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم...همان لحظہ نواے دلنشینے درفضا پخش میشود
_ میاد خاطراتم جلوے چشام
من اون خستگے تو راهو میخوام
...
تلفن همراهش است!در را مے بندد و چند لحظہ بعد صداے بم و گرفتہ اش را میث شنوم
_ جانم رسول؟
...
هوفے میڪنم و لبم را بہ دندان می گیرم.
اخرچہ؟! میخواهد مرا ببیند... چہ چیزے باید بگویم... چہ عڪس العملے نشان میدهد؟ دست میندازم ،ڪت سفیدش را اهستہ از روے اویز برمیدارم و تنم میڪنم. پیراهنش راهم روے سرم جاے روسرے میندازم و منتظر میمانم... شمارش معڪوس.. یڪ .. دو... سہ... باز ڪن درو... چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز مے شودو قلبم از شدت هیجان و استرس میترڪد!
چشمهاے تیلہ اے یحیے بہ بزرگے دوفنجان میشود و روے چشمانم خشڪ مے شود. لبم راانقد محڪم با دندان فشار میدهم ڪہ زخم مے شود و دهانم طعم خون میگیرد.دستش را بہ سرعت روے دودڪمہ ے بازش میگذارد و درحالیڪہ ازشدت تعجب پلڪ هم نمیزند ، قدمے بہ عقب برمیدارد و بہ سرتا پایم دقیق نگاه میڪند.باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروے سرم جلو میڪشم تا خوب موهایم را بپوشانم.چانہ ام میلرزد و نوڪ بینے ام میخارد.
منتظر یڪ تنش هستم تا پقے زیر گریہ بزنم!! سڪوتش ڪلافہ ام میڪند...ڪوتاه بہ چهره ے مبهوتش نگاه و بغضم را رها میڪنم. بلند بلند و یڪ ریز اشڪ مے ریزم و پشت هم عذرخواهے میڪنم. او همچنان خیره مانده!!...باپشت دست اشڪم راپاڪ میڪنم و میگویم: بخدا..بخدا اصن... اصن توضیح میدم... بہ حرفم گوش ڪن... من... یحیے بخدا...هیچے ندیدم...من... اصن ...ینے...
بایڪ دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقہ ام را بپوشانم و بادست دیگر پلڪم راپاڪ میڪنم. قدمے جلو مے اید و دڪمہ اش را مے بندد..بغضم راقورت میدهم و بہ زمین زل مے زنم. ڪمے جلو تر مے اید..
_ هیچے نگید!..باشہ؟!
شوڪہ از لحن ارامش دوباره بہ گریہ مے افتم
_ من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش ڪمے...
یڪ دفعہ داد میزند:محیا!
و بہ چشمانم خیره میشود.از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میڪشد... عصبانے است..سعے میڪند ڪنترلش ڪند!...لبهایم بے اراده بہ هم دوختہ میشود...دست دراز میڪند و دررا نگہ میدارد
_ بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از ڪمد بیرون مے ایم و گوشہ ےاتاق مے ایستم. بہ موهایش چنگ میزند و لبش را میگزد.فڪش منقبض شده و تندنفس میڪشد...
_ حالا بگید توڪمد من چیڪار میڪردید...
_ من..
دست راستش را بالا مے اورد و بین حرفم میپرد
_ فقط راستشو بگید...النجاه فے الصدق...
سرم راتڪان میدهم و درحالیڪہ اشڪ ارام از گوشہ چشمم روے گونہ هایم مے غلتد، باصدایے خفہ میگویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا..برااینڪہ ببینم چجوریه..ببخشید...من اینجا یچیزے دیدم ڪہ موفق نشدم ڪامل بخونمش...
_ چے؟!
_ اونموقع نفهمیدم...یلدا اومد خونہ و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...ڪلے گریہ ڪردم...ڪلے سوال...ڪلے درد تو سینم اومد... ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم...دیدم دراتاقت بازه...یاداون برگہ افتادم..اومدم....ببخشید...ببخشید...
گریہ ام شدت میگیرد...
_ خوندمش...تانصفہ...فهمیدم وصیت نامہ است...یہ حالے شدم... قصدبدے نداشتم.... پسرعمو بخدا برام جاے سوال داشت...اون ڪتاب...وصیت نامہ ے تو... حس بدے دارم چون اجازه نگرفتم....اما دلم ارومہ... یہ چیز توے وجودم متولد شده...نمیدونم چیہ.... شاید توے اتاقت دنبال جواب میگشتم....بخدا... وقتے اومدی...هول شدم...رفتم توڪمد...
چشمهایش را مے بندد و انگشت اشاره اش راروےبینے اش میگذارد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_دوم
❀✿
_ بسہ...شنیدم... میتونید برید بیرون...
_ ینے...
_ فعلا برید بیرون...
سرم راپایین میندازم و از اتاق بیرون مے روم.
❀✿
باپشت دست مثل بچہ هاے تخس بینے ام راپاڪ و فین فین میڪنم. ڪت یحیے درتنم زار مے زند. چندتقہ بہ در اتاقم مے خورد.ازجا بلند مے شوم ،روسرے ام را سرم و دراتاق رابازمیڪنم. یحیے بایڪ لیوان پراز اب و ڪہ چندتڪہ یخ ڪوچڪ دران شناور است مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگے چهره ے سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را سمتم میگیرد و میگوید: گریہ ڪافیہ...من بخشیدم!...چون قصد بدے نداشتید... امیدوارم قضیہ ے وصیت نامہ بین خودمون بمونہ...
باناباورے دستم راجلو مے برم و لیوان را میگیرم
_ خب...بنظرم بهتره یہ لباس مناسب بپوشید و بیاید تا یڪم حرف بزنیم...
با لبخندبہ ڪتش اشاره میڪند
_ و.... اون...پیرهنم ڪہ استیناشو گره زده بودید جاے روسرے...
ارام میخندد
_ اونم بیارید بے زحمت...
پشتش را میڪندو به پذیرایے مے رود.
ڪتاب فتح خون را دردست میگیرد و بعداز مڪثے طولانے میپرسد: هنوزم دوست دارید اسطوره باشید؟!
سریع جواب میدهم: هنوز؟!این چھ سوالیھ!؟ اشتیاقم خیلے بیشتر شده.فهمیدم هیچـے نیستم و تصمیم گرفتم ڪھ باشم.
_ وقتے ڪتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانھ ؟
بھ فڪر فرو میروم.درواقع من درهیچ جای ڪتاب نفس نڪشیدم.تنها نظاره ڪردم...
_ راستش...نھ ... توی هیچ سپاهے نبودم...فقط دیدم...
_ چے دیدید....
_ دیدم ڪھ ...دیدم ڪھ پسررسول خدا ص ... تنها روبروی چندهزار سوار بے غیرت ایستاده... دیدم ڪھ....بانامردی...
بغضم راقورت میدهم
_ نمیخواد اینارو بگید.چیش بیشترازهمھ توی نظرتون عجیب و جالب بود!؟
_ بازم خیلے چیزا؛ ولے یچیز خیلے دلمو سوزوند. یھ بخش اخرڪتاب ڪھ امام هیچ نداشت و یھ بخش ڪھ توی بهبھ ی جنگ و خطرجون ،حسین ع باگوشھ ی چشم حواسش بھ حرمش بود دوست داشتم بمیرم.وقتے فهمیدم ڪھ ناامید بھ پشت سر نگاه میڪرد، وقتے فهمیدم ڪھ بااون عظمتش سیل فرشتھ ها رو پس زد و دل داد بھ رضایت خدا اما درڪ ڪردم...اینو لمس ڪردم همونقدر ڪھ جنگ و شهادت برای امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن!!
و تنها نگرانے حضرت همین بود...
_ چرامهم بودن؟
_ چون... میترسید....پای گرگ و سگای پست فطرت بھ خیمھ ی زنانے باز بشھ ڪھ ..تابحال بامردی برخورد هم نداشتن!!
_ این خوبھ یابد؟!
_ چے؟
_ اینڪھ برخوردی نداشتن؟... حس ارزش بهتون دست میده یا...عقب موندگے؟
_ ارزش !
لبخند مے زند و یڪدفعھ محڪم میگوید: پس باارزش باشید!
باتعجب بھ چشمانش خیره میشوم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_سوم
❀✿
_ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت بھ معنای فراموشے نیست.میخوام ڪمڪ ڪنم برید بھ سپاهے ڪھ دوست دارید.اگر میخواید جز سپاه حسین ع باشید،مثل نوامیس اقا رفتارڪنید...درست میگم یانھ؟!
گنگ تنها نگاهش میڪنم...
_ حسینے بودن هرڪس بستھ بھ یڪ چیزه !حسینے شدن شما بستھ بھ حجابتونھ..همونیڪھ اون عزیزا داشتن. همون ڪھ باعث شده شما بھ دید ارزش ازش تعریف ڪنید! اسطوره شدن خیلے ڪارسختے نیست فقط باید پا بزارید روی یڪ سری چیزهایـے ڪھ غلطھ ولے دوسش دارید . اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید ڪم ڪم بھ تصمیم جدیدتون حب پیدا میڪنید...
_ ینے ... چادر بپوشم؟!
_ ازحرفهام اینو فهمیدید؟
_ نمیدونم.اخھ اونها چادر میپوشیدن چیزی ڪھ ڪامل میپوشوندشون...
_ درستھ !
چشمانش برق میزند
_ میدونم سختتونھ ، حس میڪنید نفس گیره.ولے برای شروع اینطور تلقین ڪنید ڪھ من با این حجاب باارزش ترمیشم.حسینے تر، خوب تر.مثل یھ جواهر!گرون و دست نیافتنے .چیزی ڪھ هیچ ڪس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنش هستن. احساس غرور میڪنم.چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر!حسینے تر، لفظ تر یعنے بالاتر.دست نیافتنے! تابحال اینطور فلسفھ ی حجاب را ورق نزده بودم.
_ دخترعمو! لااڪراه فے الدین.هیچ اجباری توی حرفهای من نیست.من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتے ڪامل خوندینش، یڪ سری راه جلوتون باز ڪردم.علاوه براون نگاه ، میتونید اینطور بخودتون بگید ڪلا حسین ع برای همین مسئلھ قیام ڪرد.توی یھ ارزیابے ڪلے .برای امر بھ معروف و نهے از منڪر بوده ولے واقعھ ی عاشورا خیلے خوب وارد جزئیات میشھ مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبھ...خیلے چیزها!!عاشورا یڪ روز نبود.یڪ درس نبود، یڪ عالم بود و یڪ قیامت. یڪ ڪن فیڪون ڪھ هرسالھ هزاران نفر رو زیرو رو میڪنھ . بھ عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نڪنید.عظیم فکر ڪنید. چون اتفاق بزرگے بوده!
دستش را زیرچانھ میزند
_ امیدوارم خود اقا دست گیری ڪنھ .
لبخند میزنم و بھ گلهای فرش خیره میشوم...
❀✿
ازمحوطھ ی دانشگاه بیرون مے ایم و مثل گیجها بھ خیابان نگاه میڪنم . بازار ڪجاهست؟!از یڪے از دانشجویان محجبھ ی ڪلاسمان پرسیدم: چطور مےتوانم چادرتهیه ڪنم.اوهم باعجلھ گفت: برو بازار و خداحافظے ڪرد. خجالت میڪشم قضیھ را به یلدا بگویم ، میترسم مسخره ام ڪند .حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم ؛ باان چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد ، حالا باید چھ خاڪے بھ سرم ڪنم ؟ راست شڪمم رامیگیرم و ازپیاده رو بھ سمت پایین خیابان حرڪت میڪنم. بلاخره بھ یڪ جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان بھ مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولے ڪھ همراهم است ڪافے است یا...پوفے میڪنم و مقنعھ ام را جلو میڪم.بادقت موهایم را ڪامل میپوشانم و عینڪ افتابے ام را میزنم.
میخواهم یڪ #قهرمان شوم!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_اول
❀✿
لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده...
خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو #ماراتن بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم.
حس #ازادی قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم...
دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: #قهرمان_من
❀✿
سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!!
چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے
مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے...
ڪتاب #زندگی_زیباست راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟!
❀✿
پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد.
اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن.
چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم.
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند
_ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_دوم
❀✿
لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم
_ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم!
_ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم!
پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش ادم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار..
پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ ارامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ #ارامش من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم...
زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!...
و بھ دور شدنش چشم میدوزم
❀✿
یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. اهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!اذر ازاتاقشان بیرون مے اید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می اید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟!
سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم
_ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم!
یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟
یحیے دراستانھ دراتاقش ظاهرمیشود.
اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یمدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن.
اذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند
_ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟
طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یسری سوال داشتن من جواب دادم....
_ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!!
این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده!
خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ
یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم...
یلدا_ ڪدوم رفیق؟
یحیی_ اوینے جان!
یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت!
هرچقدر ازاذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.اذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم..
یحیـے باصدایـے ارام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید...
❀✿
بعدها فهمیدم ان روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد!
مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان ارامشے است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ ادم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!! روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم.
تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده.... حتم دارم خیلے حسرت میخورند!! فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم... اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام میشیند... اوهمیشہ میگفت: موهات نقطہ ضعف منہ!!.. غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم. این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!.. همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم... راستش دیگر تاب ندارم...بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی!
❀✿
یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم ! یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند. پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم.
اولین باراست ڪہ مے روم... هیجان دارم.پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است. یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است!
گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند. دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده. عجیب بہ دل مینشیند...چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم. ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم. سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد.
خم میشوم و ڪنار قبر میشینم. #حسینے ...در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم.. یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد. صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم. ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند. شانہ هایش بہ وضوح میلرزد. یاد آن شب مے افتم. همین اشڪها بود. همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست! گذشتہ ام را... صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید:
_ دارن بہ من میخندن... میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...ڪجاے ڪارے! خیلے جدے گرفتے...
ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم.... جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟! گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد! ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده... یحیے هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم. میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟ نوڪ بینے اش سرخ شده... فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد. ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم. تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_دوم
❀✿
_ چے؟
_ اینجا!
_ نمیدونم....
و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم
_ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟
_ اره...شاید!
_ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟
_ اره! زیاد...
_ همین ڪافیہ!
_ ڪجا میریم...
_ یہ عزیز دیگہ...
بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟!
_ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن...
_ اشتباه ڪردن مگہ؟
_ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس #خدا...
_ پس چرا میگے سوزوندن!
_ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن #سهمیہ اے... این انصافہ؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند.
بغضم را بہ سختے قورت میدهم...
_ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن!
یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده...
بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر#شهادت... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ #شهیدامیرحاج_امینے ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟!
معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے...
دیگر هیچ ندارے...
چطور میخواهیم جواب #هیچ ها را بدهیم؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_اول
❀✿
موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے چشمانم درحال اجرا است... آه حسرت از عمق دلم بلند مے شود... همان روزها بود ڪہ یحیے اعلام ڪرد ڪہ میخواهد برود.. ان روز چهره ے عموجواد و اذر دیدنے بود...و همینطور من ڪہ لقمہ ے شام دردهانم ماسید! همہ مات لبخند رضایتش بودیم.... همان دم بود ڪہ بہ احساس درونم ایمان اوردم! شڪم مبدل بہ یقین شد!!... او را دوست داشتم و دراین بحثے نبود!... موهایم را با یڪ تل عقب میدهم...موهایے بہ رنگ فندقے تیره... دیگر خبرے از ابشار طلایے نیست! خبرے از ربودن دلت نیست. اخر تویے نیستے ڪہ بخواهد دلت هم باشد...!! یادم مے اید یلدا ازسرمیز بلند شد و بہ اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب بہ غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانے براے همه زهرشد... تواما چنان خبر اعزامت را دادے ڪہ گویے قراراست ڪت و شلوار دامادے تنت ڪنند!... من تنها بہ لبخندت خیره شدم... مات ... مثل یڪ عروسڪ چوبے دیگر حرڪت نڪردم.. نمیدانم ان لحظہ خودم راسرزنش ڪردم یانہ... ولے...دیگر مطمئن بودم ڪہ مهرت عجیب بہ جانم نشستہ!...توهمانے بودے ڪہ دستم راگرفتے و پروبالم دادے...همانے ڪہ علاقہ ام را بہ خوبے باور ڪرد و ناامیدے ام را شڪست!...
چطور مے شد تورادوست نداشت!!؟؟.... دستم رازیر چانہ میزنم و دراینہ دقیق میشوم... زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یڪ سال است... اگر چنین باشد ...ازرفتن تو قرنهاست ڪہ میگذرد...
❀✿
بادستمال لبم راپاڪ و بہ چشمان یحیے زل میزنم.. امیددارم ڪہ شوخے اش گرفتہ یاحرفش بے مزه ترین جوڪ سال باشد. عموبہ طرفش خم مے شود و تشر میزند: اعزام شے؟! بااجازه ڪے؟!!...
سرش راپایین میندازد و لبش را بہ دندان میگیرد.اذر درحالیڪہ لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیے مامان... چندباردیگہ میخواے مارو جون بہ لب ڪنے...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتے المان درستو تموم ڪردے ڪہ الان برے جنگ؟؟!
هوفے میڪند و با ملایمت جواب میدهد:مادرمن... این چہ حرفیہ! ڪلے دڪتر و مهندس میرن و شب و روز خاڪ و دود میخورن...من بااونا چہ فرقے دارم؟!
عمو_ هیچے! فقط عقل تو ڪلت نیست! یذره ام حرمت نگہ نمیدارے!..من باباتم راضے نیستم! پس بشین سرجات!...
یحیے_ ببین پدرم....اونجورے ڪہ فڪر میڪنے نیست! فقط...
عمو_ توگوش ڪن! من هیچ جورے فڪر نمیڪنم! ڪلا نمیخوام راجب این مسئله فڪ ڪنم!! الان جهاد واجب نیست...ڪسیم اعلام دفاع نڪرده و فریضہ الزامے نشده!...پس نطق نڪن!
و بعد بشقابش را ڪنار میزند و دستش را روے پیشانے اش میگذارد. یحیے دست دراز میڪند و بشقاب عمو را دوباره جلو میڪشد..
_ تروخدا یدیقہ گوش ڪنید... حتما نباید هلمون بدن ڪہ!...وقتے یہ مسلمون ازهرجاے دنیا طلب ڪمڪ میڪنہ...من باید برم! این گفتہ من نیست...امیرال....
عمو_ ببین اقاعلے ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمے؟!! من رضایت نداشتہ باشم حتے نمیتونے حج برے...هروقت مردم پاشو برو ..اصلا برے شهید شے ان شاءالله!!!
اذر محڪم بہ صورتش میڪوبد
_ اے واے اقاجواد...نگو تروقران.... براش ڪلے ارزو دارم...
یحیے عصبے ازجا بلند مے شود و باصداے گرفتہ میگوید: پس این وسط ارزوے من چے میشہ؟!! من ڪارامو ڪردم...یمدت دیگہ هم بچہ ها میرن.... عمو ابروهاے پهنش درهم مے رود
_ این ینے شمارو بخیر مارو بہ سلامت. هان؟ ینے باے باے همگے...حرف مامان بابامم ڪشڪہ!..
یحیے_ نہ!... من بدون احازه شما تاحالا اب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون میڪنم.... یڪعمر گوش دادم و وظیفم بود... یڪبار لطف ڪنید و گوش بدید!!...
بغضش را قورت میدهد و بہ اتاقش میرود... یسنا و یڪتا اذررا دلدارے میدهند و بعداز شام هم ڪنارعموجواد میشینند. همہ درسڪوت مشغول میشویم، یڪے میوه پوست میڪند و دیگرے بہ صفحہ ے تلویزیون خیره شده... همسران یسنا و یئتا بہ اتاق یحیے میروند...حدس میزنم میخواهند اورا راضے ڪنند...سردرنمے اورم. یڪ دفعہ چہ شد؟!...همة چیز ارام بود.. من تازه بہ بودنش عادت ڪرده ام! ... چادر رنگے ام را ڪمے جلو میڪشم و بہ ظرف میوه ام زل میزنم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_دوم
❀✿
ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود. یلدا باچشمهاے سرخ از اتاقش بیرون مے اید، روے مبل میشیند و بق میڪند. وابستگےاش بہ یحیے اخر ڪار دستش میدهد!! نیم ساعت نگذشتہ همسر یسنا از اتاق بیرون مے اید و بالبخندمقابل عمو مے ایستد. اذر گل از گلش میشڪفد و میپرسد: چے شد؟ راضے شد؟!
_ نہ!... ماراضے شدیم!.. اگر بره...چے میشہ؟!
عمو پوزخند میزند
_ بہ!...پسرتورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید!
_ خرشیطون چیہ اقاجواد؟!... هرڪس رفت جنگ ڪہ شهید نشد! بزارید بره...براش دعاے سلامتے و عافیت ڪنید.
عمو_ قربونت !...لطف عالے زیاد!
و بعدسرش را باتاسف تڪان میدهد.
اذر ارام بہ پاے راستش میزند و مینالد ڪہ: بگو چرااین پسره هرڪیو بهش معرفے میڪنیم نہ و نو میاره !.... نگو توڪلش قرمہ بار گذاشتہ!... اے خدا!! خودت درستش ڪن!..
هردخترے رو نشونش دادیم اخم ڪرد و یہ ایراد روش گذاشت!...معلومہ! اقااصلا توخیال ازدواج نبوده!!..
بے اراده لبخند میزنم... دردوره اے ڪہ عموم...یاحداقل پسرانے ڪہ من دیده ام، فڪر و ذڪرشان دختر و نامحرم است.... یحیے آمالش را شهادت مینویسد!!... یاد لبخندش مےافتم...دلم ضعف میرود. ڪاش ازاتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد!
قراراست دوروز دیگر بہ اصفهان برگردم. سہ هفته تعطیلات بہ دانشگاه خورده. مادرم زنگ زد و گفت ڪہ با اولین پرواز بہ خانہ بروم. یحیے هرروز ساعتها باعمو صحبت میڪرد. براے اذر گل میخرید و قربان صدقہ اش میرفت. دستش را میبوسید و التماس میڪرد. حس میڪردم ڪارش را سخت و راهش راتنگ ترمیڪند. اینطور دلبرے جدایے راسخت تر میڪند!..اخرسر بہ روحانے پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت ڪند.
هیچوقت نفهمیدیم ان مرد سالخوره و بانمڪ باعینڪ گرد و محاسنے چون برف درگوش عمو چہ سحرے خواند ڪہ یڪ شبه رضایت و اذر را دق داد!! غروب ان روزدیدنے بود...
❀✿
آذر روے مبل میفتد و بہ پایش میزند
_ اے واے...خدایا منو بڪش... ببین این مردم خام شد!!...اے خدا....اے واے...
یلدا ڪنارش میشیند و با شانہ هایش رامیمالد...
_ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا...
اذراما مثل اب بهار اشڪ میریزد. یحیے گوشہ اے ایستاده و باناراحتے تنها تماشا میڪند. بہ اشپزخانہ مے روم و یڪ لیوان رااز اب شیر پر میڪنم ، چند حبہ قند داخلش میریزم و باقاشق دستہ بلند هم میزنم. باعجلہ بہ پذیرایے برمیگردم و لیوان را دم دهان اذر میگیرم. بادست پسش میزند و نالہ میڪند: این چیہ؟...اینو نمیخوام... بزارید بمیرم...
اے واے...
یلدا_ مامان جون تروخدا اروم باش تو!
یحیے دست بہ سینہ میشود و بہ من نگاه میڪند. درعمق چشمانش چیزے است ڪہ تنم را میلرزاند. شانہ بالا میندازد و مستاسل بہ چپ و راست سر تڪان میدهد. عمو دستے بہ سیبیل پرپشتش میڪشد و زیرلب لااللہ الا اللہ میگوید...
_ خانوم! این چہ ڪاریہ!!..ماشاءاللہ صاف صاف فلا جلوت وایساده!! چیزے نشده ڪہ...یڪم انصاف داشتہ باش زن!...
اذر مثل اسفند روے اتیش یڪ دفعہ ازجا میپرد
_ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نڪردم ڪہ دستے دستے بدم بره!چرا نمیفهمے اقا!.. بہ قدو بالاش نگاه میڪنم حالم بدمیشہ!!..
و بعد بایقہ پیرهن گلدارش اشڪش راپاڪ میڪند
عمو_ دستے دستے ڪجابره!؟ اولا رفتنش ڪہ حتما باشهادت تموم نمیشہ...دوما همہ یروز میمیریم.. ممڪنہ خدایے نڪرده باهمین قدو بالا شب بخوابہ صبح پانشہ ها!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
❀✿
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد
_ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!!
یحیے ارام شڪایت میڪند
_ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!!
اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم....
من و یحیے بے اراده میخندیم...
یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها!
اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید...
عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟!
اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید
_میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!..
باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم.
یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟
_ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید...
دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود
_ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!...
اذر رو میگیرد
_ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟
و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند..
_ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!...
_ پس منم میرم!
یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟!
_ خونہ بابام!
هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟!
یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم...
چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند.
_ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند
_ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!..
یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند
_ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم!
یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود...
عقب مانده!
درست است!...از گناه عقب مانده...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_پنجم
#بخش_اول
❀✿
صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم. درگلویم میزند. چهارساعت دیگر پرواز دارم...
تنها یڪ ساعت فرصت دارم نگاهت ڪنم. ان هم ڪھ نیستے .دشوره بھ جانم افتاده،نڪند دیگر تورا نبینم.نڪند دیگر نیایـے و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. اخر قراراست ڪھ توهم بروی.من بھ خانھ ام و بے شڪ توهم بھ خانھ ات.انقدر برای اعزام پر پر زدی ڪھ هرڪس نداند گمان میڪند انجا خاڪ توست ، نھ اینجا.چمدانم را ڪنار در میگذارم . بـے شڪ دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانھ شدم و دیگر برای ادامھ راه دانشجویـے بھ تهران نیامدم. باید قول بدهے ڪھ سالم بمانے.
چادرم را روی دست میندازم و یڪ گوشھ مےایستم. یلدا هلم میدهد
_ فلا بشین...یھ ساعت وقت داری.
میشینم و بھ چمدانم زل میزنم. باید بروم؟.زودنیست؟هنوز ڪھ اتفاقے نیفتاده.ذهنم مڪث میڪند،مگرقراربود بیفتد؟ پوزخند تلخے میزنم و سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم ؛ چھ خوش خیال! فڪرش رابڪن اوهم ذره ای مرا دوست داشتھ باشد ، محال است! ڪاش مے شد یڪدفعه دررا باز ڪند و من ببینمش.میترسم بروم و ... اوهم...و دیگر فرصتے نباشد تا یڪ دل سیر لبخندش رانگاه ڪنم. دستم را زیر چانھ میزنم.همان لحظھ تلفن خانھ زنگ میخورد.اذر بالبخند جواب میدهد.
_ جانم..
...
_ خوبے عزیزم؟ ڪجایـے مامان؟
....
_ چے؟! نھ هنوز نرفتھ .
....
یڪدفعھ قیافھ اش درهم میرود...
_ باشھ یلحظھ صبرڪن!!
بھ سمتم مے اید و تلفن بے سیم را جلوی صورتم میگیرد.
_ یحیے است.شمارو ڪار داره!
لفظ شما را محڪم ادامیڪند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود.الان است ڪھ سڪتھ ڪنم!!تلفن را بادست لرزان ڪنار گوشم میگیرم..
_ سلام...
صدایش مثل یڪ سطل اب یخ، بدنم را سست میڪند
_ سلام دخترعمو! خوب هستید؟
_ بلھ
_فڪر نڪنم خونھ برسم بھ این زودی ها...
دلم سخت میسوزد!!
_ ولے... میخواستم یھ خواهشے ڪنم ؛ بھ اتاق برید و ازقفسھ ی ڪتابخونھ هرڪتابـے دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان ڪاش میشد بگویم اینطور نگو.تھ دلم راخالی نڪن!
_ چشم! لطف داری!
_ و یڪ چیز دیگھ.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشتھ باشھ... و ببخشید اگر ڪم و ڪاستے بود.
_ نھ!...همه چیز عالی بود...
دردلم زمزمه میڪنم: همه چیز... یڪے خود تو!
_ مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید.ڪلا اگر تواتاقم چیزی دیدید ڪھ بدلتون میشینھ بردارید!
خنده ام میگیرد: ڪاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... رفت ڪھ ناکجاابادها!!
_ خیلے ممنون...شرمندم نڪنید!..
_ حقیقت اینڪھ زنگ نزدم برای ڪتاب... یھ هدیھ براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون ڪنم! و این مدل هدیھ برداشتن شاید بے ادبی باشھ ،درهرحال عذرمیخوام!!..
_ هدیھ؟!
_ بلھ زیر تختم ڪادوپیچ شده، یڪ ربان هم روشھ!.." و بعد میخندد و ادامھ میدهد" ربانش ڪارمن نیست. ڪار رفقاست ، اذیت میڪردن دیگھ!!
باخنده اش من بغض میڪنم... هدیھ!
_ دیگھ نمیدونم چے بگم. صدباره تشڪر ڪنم یانھ ؟هیچ وقت فراموشم نمیشھ اینهمھ مهربونے .
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓