eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❖ هر روز صبح مردی سرکار می‌رفت و همسرش هنگام بدرقه به او می‌گفت: مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم می‌گفت: چشم. روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند. به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت: «همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار می‌روی همیشه می‌گویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی. مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خدای‌نکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر می‌شوی و تا زنده‌ام مراقب تو می‌شوم. پرستار روز و شب تو می‌شوم. اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.» ‏ @dastanvpand 🌿🌼🌿🌼🌿 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 گل فروش سر کوچه میگفت: ما بچه بودیم. بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت. گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب. شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم. نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی... اما چشممون گشنه نبود. یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود. ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود. مادرمون ماهی یک بار میبردمون خونه ی دایی. زنش، زن خوبی بود. آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم... سه تا بچه هم سن و سال من داشت. به خدا ما یک بار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش. از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود. اونا هم میامدن خونه ما... داییم دو سه کیلو گوشت و برنج می آورد یواش میداد دست مادرم و سرشو می آورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله. تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه. مادرم هم ساکت میشد. الان دیگه اینطوری نیست. مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن. دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن. دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن. تقی به توقی خورده، یه پول و پله ای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید... حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن. بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین. اینا بچه ان، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده. اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه؟ لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش. قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت، تیلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش میفرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه. اگه یه خانواده توی محل تلویزیون ۱۴ اينچ میخرید، همه جمع میشدن توی خونه اش واسه تماشا... دک و پز نبود. نهایت صفا و صداقت بود. الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره! میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه، دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره. قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن. ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره. این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه... ... @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
📔🤔🤔🤔 ✍معنی اصطلاح رو میدونین⁉️ به کار بردن واژه ی باران در این اصطلاح اساسا نادرست است، زیرا همه‌ی گرگ ها باران دیده هستند و اتفاقا در روزهای زمستانی و بارانی بیشتر از لانه خارج می شوند و به شکار می پردازند و اگر باران دیدن علت با تجربه شدن گرگ باشد، این شامل تقریبا همه ی حیوانات است نه فقط گرگ ها. شکل درست این اصطلاح" گرگ بالان" دیده است و معنی "بالان"، دام و تله مخصوص گرگ است و گرگی که چند بار از دشواری و خطر بالان نجات یافته باشد پختگی و آزمودگی لازم را در شکار پیدا کرده است. افراد آزموده و سرد و گرم چشیده نیز آنانی هستند که با اندیشه های عاقلانه ازهمه ی دشواری ها و بلاها رهایی یافته و راه و رسم زندگی را فرا گرفته اند. عامه ی مردم چون معنی واژه‌ی "بالان" را نمی دانستند آن را به باران و بدین ترتیب اصطلاح را به " گرگ باران دیده " تبدیل کرده اند. 📕برگرفته از فرهنگ دهخدا ‌‌‎‌‌@Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
‍ رمان قسمت 175 همگی به جز عمه رویا بی اراده سمتشان رفتیم. عمه زهرا شانه هایش را گرفت و صورتش را بوسید. - این چه حرفیه میزنی خاله! بچه حروم یعنی چی! خجالت بکش. کی میخواد بچه طفل معصوم تو رو اذیت کنه! دیوونه شدی خاله. به حرف راحت بود ولی در اصل نگرانی و ناراحتی عمه رویا حرف مردم بود و آینده ی رژان که با وجود بچه ی بی گناه زاده شده از گناهش مطمئناً عادی و خوب و خوش نمی توانست باشد... مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. اول از همه مریم و مجید بودند و بعد به ترتیب کیان، فرهاد، علی آقا و آقا محسن... با ورود هر کدامشان سکوت به خانه حکم فرما می شد و به گریه ی رژان و سکوت بقیه ختم می شد. اصل کاری آقا جواد بود که همگی با استرس و ترس انتظارش را می کشیدیم. عقربه های ساعت هم انگار با ترس و لرز می چرخیدند و دلشان رسیدن به شماره نه را نمی خواست تا شاهد شکستن یک پدر و سرشکستگی یک دختر خطا کرده نباشند. با قرار گرفتن عقربه دقیقه شمار روی دوازده و به صدا درآمدن زنگ خانه نفس‌ها در سینه حبس شد. ژیلا ترسان، شادی را که روی مبل دراز کشیده و انگشتش را مک می زد برداشت و سریع سمت اتاق من دوید. فرهاد از جایش بلند شد و سری از روی ناراحتی و تاسف تکان داد و سمت در قدم برداشت. رژان باز به گریه افتاد و دستش را محکم روی دهانش گذاشت تا صدایش در نیاید. عمه رویای بیچاره آب دهانش را تند تند فرو می خورد، چشمهایش را بدون لحظه ای پلک زدن به ورودی سالن دوخته بود. مردها هم همه سر به زیر و نگاهشان به فرش بود. با صدای تعارف فرهاد 《بفرمایید عموجواد. خیلی خوش اومدین》 نفس ها لحظه ای رفت و قلب ها از تپش افتاد. با ورود آقا جواد همگی به یکباره از روی صندلی‌ها بلند شدیم. در شلوغی جمعیت رژان را ندید و با لبخند دندان نمایی با دست به مبل ها اشاره کرد و گفت: بفرمایید تو رو خدا شرمنده ن... چشمش در گردش بین جمع به رژان افتاد و حرف در دهانش ماسید. چند لحظه بی حرکت و مات به او خیره ماند تغییر رنگ صورتش به کبودی به وضوح جمع را ترساند. کیان از ترس سکته ی بابایش با لیوان آبی به سمتش رفت ولی کبودی ازسکته نبود و از عصبانیت بود جنون وار لیوان را از دست کیان کشید و سمت روژان پرتاب کرد. نشانه‌گیری اش خوب نبود. اگر لیوان به جای دیوار پشت سرش روی پیشانی رژان می‌خورد مطمئناً بار دیگر راهی بیمارستانش می کرد. صدای فریاد آقا جواد چهار ستون جمع را لرزاند. - گمشو بیرون! همگی به تقلای آرام کردنش افتادیم ولی بی فایده بود سمت روژان یورش برد و فرهاد و مجید و دیگر مردها به زور جلویش را گرفتند. ولی ساکت نشد و با صدای بلندتری حرف‌هایش را به تن لرزان رژان کوبید. - با چه رویی برگشتی هان؟ دختره هرزه گورت رو گم کن همون خراب شده ای که آبروت رو ریختی و گذاشتی از ترست فرار کردی. الان برگشتی که حلوا حلوات کنم؟! رژان مرد! رژان برای من مرد! همان روز که از خونه فرار کرد و فکر آبروم رو نکرد، همون روز که خواهرش علت فرارش رو برام گفت، همون روز که کمرم رو شکوند. از جلوی چشمهام گمشو تا عمر دارم این ور ها آفتابی نشو که ریختن خونت برام را حلال شده هرزه‌ علی آقا 《لا اله الا الله》ی گفت و پسوندش آقا جواد را به زور روی مبل نشاند. - زبون به دهن بگیر مرد مومن قباحت داره این حرف ها. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 176 تسبیح دست علی آقا را چنگ زد و با فریادی که سعی در کنترلش داشت تا حرمت علی آقا را نگه دارد گفت: حرف های من قباحت داره یا هرز پریدن اون؟! علی کمرت نشکسته بفهمی از دردش خواب به چشمت نمیاد. زمین و زمان دارند تف و لعنتم می‌کنند به خاطر غیرت نداشته ام. افسارشون رو ول کرده بودم که اینطوری شد. آره خودم کردم لعنت به خودم. نگاهش سمت رژان که مثل ابر بهار گریه می کرد افتاد، داغ دلش تازه شد و دوباره خواست سمتش حمله کند که مرد ها مانع شدند. عمه مینا با لیوان آب قند سمتشان رفت، آخرین هم را به قند ها زد و قاشق را برداشت و لیوان را دست فرهاد داد. فرهاد هم جلوی پای آقا شهروز روی زانو نشست. - اینو بخور آقا جواد. فشارت افتاده. لیوان را پس زد. - نمی خورم فرهاد جان. نمیخورم. زهرمار بخورم با این وضع زندگیم. اصلا فکر نمی کردم آقا جواد این حرف‌ها را بزند وگرنه هرگز پیشنهاد عمه مینا برای ترتیب ملاقاتشان در جمع را نمی دادم، گرچه اگر تنها بودند مطمئنا رژان را می کشت، به زور پنج مرد توانسته بودند جلوی حمله هایش را بگیرند. صدای گریه ی دخترِ همیشه آرام رژان کار را خراب‌تر کرد. همگی با ترس سرمان سمت اتاق چرخید. آقا جواد به یکباره و غیرطبیعی آرام شد و گوش به صدای شادی سپرد و ناباور زمزمه کرد: صدای بچه است؟ عمه رویا با دستپاچگی گفت: نه. نه صدای موبایل بچه هاست. با چشم های تار از اشکم به نگاه خیس عمه خیره شدم. جوابش خیلی بچه گانه بود. آقا جواد به یکباره از جا پرید و داد زد: من رد خر فرض می کنی رویا؟! به سمت رژان یورش برد. این بار انقدر سرعتش بالا بود که مرد ها نتوانستند به موقع مقابلش سد شوند. رژان را زیر مشت و لگد گرفت. - میکشمت دختره ی بی حیا. بچه حرومزاده ت رو برداشتی برای من سوغاتی آوردی! تلاش مرد ها و التماس های زن ها بی فایده بود. آقا جواد از خشم انقدر قدرت گرفته بود که صد نفر هم حریفش نمی شدند. آن میان فکرم سمت بخیه های رژان کشیده شد و دعا می کردم اتفاقی برایش نیفتد. به سمت فرهاد که گوشه‌ای ایستاده و دستش را با حرص به چانه اش می کشید و به تقلای بقیه برای آرام کردن آقا جواد نگاه می کرد رفتم. دستش را پایین آورد و جهت نگاهش را به صورتم تغییر داد. -فرهاد تو رو خدا یه کاری کن داره می کشتش. رژان فقط دو روزه که عمل کرده، ممکنه آسیب ببینه. زیر لب غرید: حقشه. با غیظ نگاهش کردم و رو گرفتم از حرص رفتار فرهاد خودم دست به کار شدم و از بین کیان و مجید خودم را وسط انداختم و بی معطلی رژان را که با کمال میل نشسته بود و ضربات آقا جواد را با جان و دل می‌پذیرفت در آغوش گرفتم‌. ضربه ی آخر کف دست آقا جواو به گردن من خورد و نفسم را لحظه ای برید. چشم هایم را سفت بستم و با بازدم نفس حبس شده ام چشم هایم را باز کردم. فرهاد آقا شهروز را با یک حرکت عقب کشید. دندان هایم را به هم سابیدم. نمی شد از همان اول این کار را می‌کرد! صدای ناله های رژان باعث شد بی خیال فرهاد شوم. سرش را میان دست هایم گرفتم کنار لبش پاره و خونی شده و زیر چشمش ورم کرده بود. چشم های بی رمغش را به زور روی صورتم ثابت کرد و لب زد: می ذاشتی می‌کشتتم، حقم بود. عمه ها کنارمان نشستند و با گریه حالش را پرسیدند. صدای داد آقا جواد که ژیلا را مخاطب قرار داده بود باعث شد نگاه‌ها سمتش کشیده شود. ژیلا شادی را در آغوش داشت و هر دو در حال گریه بودند. - خاله شادی! مبارک باشه. خوش به غیرتت. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 177 شورش را اورده بود یا جایش نبودم تا آن طور که باید درکش کنم؟! نمی دانم... ولی در آن لحظه عصبانیتم را برانگیخته بود. فرهاد بازویش را گرفت تا سمت ژیلا نرود. موهای همیشه مرتبش طوری ژولیده بود که فکر ‌کنم هیچ اول صبحی هم به این وضعیت نبوده! جهت صحبتش را به سمت رژان برگرداند و کوبنده تر فریاد زد: پاشو او بچه ی حرومیت رو بردار و از خونه من گورت رو گم کن. حتی حواسش نبود که اینجا خانه ی عمه مینا است نه خودش! روژان لام تا کام جوابش را نمی داد و فقط گریه می‌کرد. لابد او هم به پدرش حق می داد... خواست از روی زمین بلند شود که عمه ها مانع شدند احتمالا می خواست به گفته آقا جواد عمل کند. کیان چنگی به موهای کوتاهش زد و وساطت کرد: بس کن بابا، سکته میکنیا. - غیرت ندارم من که! غیرت داشتم تا الان مرده بودم. کیان دستی به صورتش کشید. - آخه کجا رو داره بره؟ یه حرفی میزنی یا بابا! آقا جواد دست بند شده ی فرهاد به بازویش را چنگی زد تا رهایش کند و همان حین داد زد: چیه نکنه میخوای بچه اش رو بغلت کنی، بالا پایین بیندازی دایی دایی به نافش ببندی؟! اصلا آره حق با تویه، کجا بره؟! آبرومه سرخی صورتمه کجا بذارم بره! جواب دوست و آشنا رو چی بدم! بگم دختر بزرگم کجاست!؟ طرف رژان برگشت و ادامه داد: پاتو از خونه بیرون نمیذاری تا موهات مثل دندون هات سفید بشه. تو همین چهار دیواری میمونی تا موهات مثل دندون هات سفید بشه. اون بچه... با تنفر به شادی اشاره کرد و چند بار انگشتش را تکان داد. -... جاش تو خونه من نیست...کیان؟ کیان با حرص جواب داد: بله بابا؟ - پاشو این بچه رو یه جوری که کسی متوجه نشه بزن زیر بغلت ببر یه جای خیلی دور توی بیابونی، صحرایی چه میدونم خیابونی در مسجدی جایی رهاش کن و بیا. بالاخره زبان رژان کار افتاد. با ضجه التماس کرد: تو رو خدا بابا غلط کردم. این کار رو نکن. شادی چه گناهی داره؟ من می رم از اینجا، برش می دارم و میرم. قول میدم دیگه اسمی هم ازمون نشنوی. فقط این کار رو نکن تورو به ارواح خاک عزیز و آقاجون قسمت میدم... چند روزی بود حتی برای لحظه ای یاد گذشته خودم نیفتاده بودم ولی با حرف آقا جواد و ضجه‌های رژان باز ذهنم سمت حبه و خود شیرینم کشیده شد‌ قلبم درد می‌کرد برای شادی! شیرینی دیگر! عسلی دیگر! با حمله ی آقا جواد به ژیلا و کشیدن شادی از بغلش زبان تندم به کار افتاد. - به خاطر حرف مردم و دستخوش گفتنشون به غیرتتون میخواید صورت مسئله رو پاک کنید! شادی را از بین دست هایش بیرون کشیدم. چشم های معصوم و آبی اش دلم را ریش کرد و چشم در چشم آقاجواد ادامه دادم: منو نگاه کن آقا جواد، خوب نگاه کن، یه عمر تو حسرت داشتن مادر سوختم و عقده ش قد یک کوه تو وجودم رشد کرده، هنوز هم دلم پر از حسرته که مادرم رو پیدا کنم، مگه رهام نکرده؟! مگه پسم نزده؟! مهم نیست. الان بیاد... بیاد و فقط یه بار آغوشش رو لمس کنم... با چه دین و ایمونی میخواید یه بچه رو از مادرش جدا کنید؟! خطا کرده! نمی گم نکرده، ولی پشیمونه، سرش به سنگ خورده و به شما پناه آورده. حقش نیست که این جوری مردونگیتون رو به رخش بکشید. اگه وجدانتون راحت میشه بیاید، این بچه و این شما و وجدانتون. هزار تا هم مسجد تو این شهر درندشت هست؛ ببرید و رهاش کنید، فقط یه سوال از خودتون بکنید! این که حرف مردم مهمه یا رضایت خدا و آرامش دخترتون؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
4_5850506516766917939.mp3
6.5M
هرروز یک آهنگ تقدیم کن به کسی که دوستش داری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌺صبـح عالـی‌تـون متـعـالـی 🌺روزتـــون خـوش و خــرم 🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روایت می کنند... از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند... در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد... و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد، جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید: بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت: ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟ پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت: من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوینـد سلام صبح🌸 طلایی ترین کلید برای ورود بہ قلبهاست🌸 پس صمیمی ترین سلام تقدیم بہ شما مهربان ها 🌸 امید کہ طلـوع امروز آغازخوشی هایتان باشد🌸 روزتون بخیر وپر از شـادی و بـرکـت🌸 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
‍ رمان قسمت 178 گریه ی آقا شهروز را ندیده بودم! هیچ کس طاقت نیاورد و نگاه دزدیدند و سر به زیر شدند. حالم منقلب شد از گریه ی دردناک ش از حال درمانده اش... -تو چی می فهمی از درد من بچه؟! تو چه می فهمی از غیرت بر باد رفته ی یه مرد؟! تو چه می فهمی از بی آبرویی و انگشت‌نما شدن؟! می‌فهمیدم؟! نه... نمی‌دانم... خود را جای کسی قرار دادن و درک کردنش خوف داشت و سخت بود! مهمانی آن شب بدترین مهمانی عمرمان شد. به هزار زحمت کمی فقط کمی آرام شد. شامی که روی میز چیدیم دست‌نخورده جمع شد. همگی قصد رفتن به سالن را داشتند که آقا جواد به قصد خروج سمت در رفت و در همان حین خطاب به کیان گفت: پیداش کن بابا. باید پای بچه اش وایسه. عمه رویا به ژیلا اشاره کرد و آرام و با بغض گفت: پاشو بریم مامان، حال بابات خوب نیست، ممکنه بلایی سرش بیاد. ژیلا سری تکان داد و بلند شد. عمه به شادی اشاره کرد. - بچه رو کجا میاری؟! بده دست رژان. لب های ژیلا لرزید و با غم به رژان نگاه کرد و شادی را به دست هایش سپرد. و با عمه بعد از تشکر و معذرت خواهی از علی آقا و عمه مینا و بقبه پشت سر آقا جواد رفتند. رژان سرش را پشت سر دخترش تکیه زد و باز به گریه افتاد. کیان بلند شد و کنارش نشست شانه اش را فشاری داد و شادی را از آغوشش بیرون کشید. رژان خودش را در بغل کیان انداخت و هق هق اش را رها کرد. -کیان من... - هیس هیچی نگو هیچی. بمون خونه ی خاله مینا تا خودم همه چی رو درست کنم. از جایش بلند شد و شادی را سمت مریم که نزدیکشان ایستاده بود داد و با عذرخواهی کوتاهی خانه را ترک کرد بعد از رفتن بقیه مهمان ها رژان هم قصد رفتن کرد که علی آقا در حالی که تسبیحش را در مشتش می‌گرفت، خطاب به رژان گفت: خودش آروم میشه، خدا بزرگه، همه چی درست میشه انشاالله. مبادا به سرت بزنه از خونه م بری و من رو جلوی پدرت شرمنده کنیا. متعاقب حرفش به اتاقش رفت. رژان رو به عمه با شرمندگی گفت: خاله خجالت‌زده ت کردم شرمنده. - این چه حرفیه! خاله فدات شم پاشو بریم اتاقت رو نشونت بدم. به هیچی فکر نکن خدا بزرگه همه چی درست میشه. گردن درد ناکم را ماساژی دادم، نگاه نگران فرهاد سمت دست و گردنم کشیده شد، توجهی نکردم و شادی را به آغوش کشیدم و رو به عمه گفتم: عمه جان رژان بیاد پیش من. مراقبت نیاز داره. با موافقت عمه شب بخیری گفتیم و داخل اتاق رفتیم. آرام بخشی به خوردش دادم ولی با این وجود باز تا خود صبح کابوس دید و در خواب گریه کرد. به خاطر شب بیداری برای رسیدگی به شادی و مراقبت از رژان، صبح به سختی از جایم بلند شدم. شادی بین من و رژان غرق خواب بود لبخندی به رویش زدم و آرام صورتش را بوسیدم. آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم. حوصله ی رانندگی هم نداشتم و سوئیچم را برنداشتم. فرهاد در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بود. لبخندی به دو لپی خوردنش زدم و پیش رفتم. رو به عمه سلام دادم. لیوان های محتوی چای را روی میز قرار داد و گفت: سلام عزیز دلم صبحت بخیر. صدای فرهاد نگذاشت جواب عمه را بدهم. - چشمات چرا اینقدر سرخه؟! به اخم هایش لبخند کمرنگی زدم و رو به عمه گفتم: واقعا مادر بودن سخته عمه ! دیشب برای شیر دادن و تعویض پوشک شادی حداقل چهار بار بیدار شدم الانم چشم هام باز نمیشه. واقعاً حقتونه بهشت رو وعده دادند که زیر پاتون فرش کنند. عمه پشت میز نشست و آه کشید. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت ۱۷۹ بی حوصله گفتم: ولی من خیلی کار دارم نمی تونم قرار بذارم باهاتون. اگه کارتون مهمه می شنوم. صدای آه کشیدن اش را شنیدم. - تو تنها فرزند منی، بهم حق بده که بخوام داشته باشمت. پوزخندم تکرار شد. - یعنی اگه جز من فرزند دیگه ای داشتید داشتن من دغدغه تون ت نبود! -نه عسل خواهش می کنم بد تعبیر نکن حرفم رو. باید رو در رو باهات حرف بزنم. بگذریم یه سوالی می خوام ازت بپرسم؟ می خوای حبه رو ببینی؟ نفس در سینه ام حبس شد و قلبم به تقلا افتاد. پرسیدم: مگه پیداش کردین؟ - نه هنوز ولی می دونم کی خبر داره ازش. تو باید کمکم کنی. خانواده ی تو همه چیز رو می دونند. اون ها می‌دونند که حبه کجاست! امیدم ناامید شد. فرهاد تمام زورش را زده بود و آنها نم پس نداده بودند. -ببینید من یه بار خطا کردم و با فکر حبه مردی رو که عاشقانه بزرگم کرده بود نادیده گرفتم و اونجور که باید سپاسگزارش نبودم ولی دیگه نمی خوام اشتباهم رو تکرار کنم و قدر نشناس محبت عمه ها و عموم باشم. لطفاً از این جست و جو دست بردارید! - چی میگی عسل؟ حبه زن منه. این حق منه بدونم الان کجاست. حرفش را بریدم: بعد از بیست و چهار سال فهمیدند که چنین حقی دارید نسبت به اون زن؟! نگاهم به در بیمارستان کشیده شد و ماشین فرهاد را دیدم به راه افتادم. - ببخشید آقای کریمی من باید برم خداحافظ. نگذاشتم جواب دهد و سریع ارتباط را قطع کردم و گوشی را که بر اثر لرزش دست هایم بند دستم نبود در کیفم انداختم و با حال زارم سمت خروجی رفتم و سوار ماشین شدم و بلافاصله گفتم: برو فرهاد. با نگرانی در صورتم خم شد. - ببینمت! به صورتش نگاه کردم -حالت خوبه؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ سعی کردم صدایم از بغض نلرزد. -صا...صابر زنگ زده بود... دنبال حبه ست. تا خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، بوق ماشین ها مانع شد و غرغر کنان استارت زد و ماشین را حرکت داد. - آروم باش عزیزم. سرم را تکان دادم و گفتم: آرومم آرومم. با لحنی آرام پرسید: چی این قدر به هم ریخته حالت رو؟ تماس صابر یا اینکه می خواد حبه رو پیدا کنه؟ لحظه ای به صورتش نگاه کردم. به خاطر تمام اذیت ها و سردی هایم از روی فرهاد هم شرمنده بودم چشم بستم و به پشتی تکیه زدم. -می گفت عمه ها و عموت می دونند حبه کجاست. می ترسم فرهاد. دیگه نمی خوام گذشته ی من باعث آزار خانواده بشه، هر چی بوده گذشته حتی دلم نمی خواد دیگه با صابر روبرو بشم. نگاهش را کلافه از اشک هایم گرفت و با کف دست ضربه ای به فرمان کوبید. - خیلی خوب عسل گریه نکن. نگران هیچی نباش خودم درستش می کنم. نپرسیدم چه جوری؟! کشش ادامه پیدا کردن این بحث را نداشتم. ده روزی از آن روز می گذشت و صابر دیگر تماس نگرفت اما دلشوره ی من پایانی نداشت‌... عمه رویا و ژیلا بارها و بارها به دیدن رژان آمده بودند و قول حمایت را به او داده بودند. کیان با جدیت به دنبال سینا می گشت و به گفته فرهاد انگار ردش را هم پیدا و تهدیدش کرده بود که برای توضیح و گفت و گو به خانه شان بیاید وگرنه شکایت خواهد کرد و از طریق قانون پیگیری خواهد شد. عمه رویا از عمو حسین خواسته بود که برای وساطت بیاید و آقا جواد را راضی به پذیرش رژان و دخترش کند تا تکلیفش روشن شود. در خانه عمه مینا دور هم نشسته بودیم بردیا هم در جمع بود و باز ابروهای فرهاد از اخم در هم گره خورده بود. اگر عقد بینمان را قبول داشت الان اینطور بی قرار حضور رقیب از رده خارج شده نبود! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت ۱۸۰ عمو حسین با استدلال‌ها و منطق ذاتی اش آقا جواد را مجاب کرد. البته در این ده روز هم خود به خود از عصبانیت اولیه آقا جواد کاسته شده بود. بعد از صحبت‌های عمو، آقا جواد بدون اینکه نگاهی سمت رژان کند خشک و بی هیچ احساسی گفت: برگرد خونه تا اون بیاد دنبال بچه اش و تکلیفت رو روشن کنه. حتی از آوردن نام سینا و شادی امتناع می‌کرد و هنگام گفتن 《اون》 به جای نام های شان حس انزجار مو به تن سیخ می کرد. عمو حسین و کیان و فرهاد برای صحبت با سینا رفتند وقتی عمو را در لباس نظامی دیدم شصتم خبردار شد که قصد ترساندن و گوشمالی سینا را دارد. لبخندی بی اراده روی لبم از دیدن ابهت مردانه اش نشست. مخصوصا اینکه موقع رفتن رو به رژان گفت:《 کاری می کنم که فردا شب با دسته گل و شیرینی بیاد خواستگاریت و تا آخر عمرش بخواد غلامیت رو بکنه، ولی من جنازه تو رو هم رو دوشش نمیزارم حتی اگه بابات جلودارم بشه، یه تار موت رو نمی کنم بدم دستش چه برسه به خودت و بچه ت.》 حالا بگذریم از سرزنش های اولیه اش که حسابی گریه رژان را درآورد و به قول فرهاد شاید حقش بود... سینایی که آنطور رژان را با حرف هایش سوزانده و پسش زده بود حالا به ترفندهای عمو حسین با دسته گل و شیرینی در سالن نشسته بود و سر به زیر التماس آقا شهروز را می‌کرد که روژان را به عقدش در آورد با رژان در آشپزخانه ایستاده بودیم و سالن را دید می‌زدیم. سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود را پرسیدم: رژان خودت دلت میخواد که به عقد سینا دربیای؟ تکیه اش را پشت به سالن به اپن داد، آهی کشید و با انگشتانش مشغول بازی شد. - آدم خطاکار برای جبران یا شاید هم سرپوش گذاشتن روی خطاش مجبوره دست به کارهایی بزنه که میل دلش نیست. ناباور پرسیدم: منظورت اینه که دلت رضا به این ازدواج نیست؟ - سینا مرد زندگی نیست همون روزها که باید پشتم وایمیستاد و پسم زد فهمیدم که مرد زندگی نیست. می دونم آینده ای باهاش ندارم ولی به خاطر بابا و شادی مجبورم. گرچه بدون سینا هم آینده ای ندارم... - ولی عمو گفت که جنازه ت رو هم روی دوش سینا نمیذاره. صدای داد آقا جواد در به گفت و گویمان خاتمه داد و سریع از آشپزخانه بیرون رفتیم. آقا جواد جلوی سینا که سر به زیر شادی را در آغوش گرفته بود و مقابلش ایستاده بود و حرف هایش را به جان سینا سیلی میزد. -من جنازه دختر خطا کارم رو هم رو دوش توی بی وجود نمی ذارم. سینا کلافه گفت: شما که هر چی گفتید گفتم چشم. از مهریه بگیر تا حق طلاق! پس دیگه مشکلتون چیه؟! من و رژان یه بچه داریم و ... سیلی محکم آقا جواد در صورت سینا نشست، سر سینا به سمت صورت شادی کج شد و دست کوچک شادی بی هدف جای سیلی را لمس کرد. نگاه سینا روی چشم های شادی لرزید و ثابت ماند. - مشکل من حیاییه که تو چشم های تو نیست. از خونه من برو بیرون. سینا نگاه از شادی گرفت و با حرص سمت در خروجی راه افتاد. روژان با ترس گفت: وای بچه م رو داره میبره! سمتش دوید و صدایش زد و باعث شد سینا بایستد و سمت رژان برگردد. از دیدن رژان در آن صورت بی آرایش و لاغر شده یکه ای خورد، رژان با گریه شادی را از آغوشش کشید و به سینه اش فشرد. روی زمین نشست و هق هق کرد. هیچ کس حرفی نمی زد. سینا بی توجه به حضور بقیه کنار رژان روی زمین نشست و آرام صدایش زد: رژان؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 181 نگاه بی رمق و دلگیر رژان به چشم های آبی سینا گره خورد. - خیلی پستی سینا خیلی... سینا کلافه سری تکان داد و خواست رژان را به آغوش بکشد که صدای عربده ی کیان چهارستون سینا که هیچ چهار ستون خانه را لرزاند. - دست بهش نزن! دست هایش را به حالت تسلیم بالا گرفت و سرش را چند بار بالا و پایین کرد. - خیلی خوب کیان! خیلی خوب! چشم! از جایش بلند شد و چشم در چشم آقا جواد حرفش را زد. - ببینید آقای صولت من می دونم که اشتباه کردم ولی رژان رو دوست دارم. می دونم در حقش جفا کردم ولی هم خودش رو هم این بچه ای رو که فقط نیم ساعته از وجودش باخبر شدم. بعد از اتمام صحبت هایش نگاهی به رژان کرد خم شد و سر شادی را بوسید و سریع از خانه بیرون زد و همه مان را در بهت گذاشت. آقا جواد غرید: پسره بی‌حیای پست. من هر چقدر هم از دخترم متنفر شده باشم بازم به کسی مثل تو نمیدمش. بردیا متفکر ابروهایش را تابی داد و پرسید: پس چرا دنبالش رفتید؟! آقا جواد سمتش نگاه کرد. -نظرم عوض شد! روژان با خجالت و سر به زیر گفت: بابا من می ترسم از این که مردم شادی رو... شادی رو... آقا جواد نگاه پر نفرتش را سمتش چرخاند. -که همه حرومی بدوننش؟ مگه نیست؟ اون وقت که خوش خوشانت بود فکر اینجاش نبودی نه!؟ عمه رویا با التماس اسم آقا جواد را صدا کرد: جواد جان؟! - خفه شو تو رویا! هر چی می کشم از دست توئه! عمه که انگار در این مدت به شماتت های اقا جواد عادت کرده بود سر به زیر انداخت و حرف دیگری نزد. آقا جواد رو به رژان ادامه داد: دوروبرم پر از کارگرهای نیازمنده که با یه ماشین به نامشون زدن میتونم راضیشون کنم یکی دو ماه عقدت کنن و یه شناسنامه برای دختره جور کنی. رژان سرش را به یکباره بلند کرد و چشم های پر از حسرت و گله اش را به پدرش دوخت. - بابا توروخدا این کار رو با من نکنید. اگه سینا بیاد و بخواد شادی رو ازم بگیره چی؟! من می دونم که سینا مرد زندگی نیست ولی... منو ببخشید که دارم این حرف رو می‌زنم نمی تونم ساکت باشم بابا. بزارید خودم تصمیم بگیرم. من آینده ای ندارم. چه با سینا چه بی سینا ولی بذارید شادی آینده‌اش به خاطر گناه من تباه نشه. عمو حسین دستی به شانه ی آقا جواد زد و گفت: سینا میتونه قانونی اقدام کنه. من هم یک درصد راضی به این امر نبودم ولی میشه یه فرصت بهشون داد. نه تو کارشون نیار. توکل به خدا. آقا جواد با درماندگی و کمری خمیده به عمو نگاه کرد و گفت: ولی حسین... - هیچی نگو جواد. ولی و اما نیار. بگو بسم الله، دل دل نکن. کاریه که شده. لحظاتی سکوت خانه را فرا گرفت و همه چشم به دهان آقا جواد دوختیم. با بسم الله آرامی که زمزمه کرد، لب های همه به لبخند باز شد و چشم های خانم ها به اشک نشست. وجود عمو حسین این بار برای رژان سبب خیر بود، خودش هم می دانست که با دنیایی از تشکر به عمو نگاه کرد و لبخند زد. هیچکس روی حرف عمو حسین نه نمی‌آورد! از تبریک و دید و بوسی های مرسوم خبری نبود و تنها کسی که دلش طاقت نیاورد ژیلا بود، به بهانه ی گرفتن شادی از آغوش رژان سمتش رفت و لحظه ای کوتاه بغلش کرد و گونه خواهرش را بوسید. عمو حسین به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: پاشید جمع کنید بریم شمال بهار هم تنهاست. فردا هم که جمعه است و همه بیکارید، حال و هواتون عوض میشه. این آقا سینا هم یه چند دفعه بیاد دم در ببینه کسی در رو باز نمی کنه یکم گوشت مالی میشه. بزارید خوب پاشنه ی در رو از جا بکنه، بعد رضایت بدید. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🔴هيچ چيزى نزد او بدتر از زنا نبود جوانى نزد پيامبر اكرم (ص) آمد وعرض كرد :اى رسول خدا ! به من اجازه بده تا زنا كنم . حاضرين ناراحت شدند ومى خواستند اورا به كيفر اين گفتار زشت برسانند كه رسول خدا (ص) فرمود: ازاودست برداريد . آنگاه آن جوان را نزد خود دعوت كرد واو را مقابل خود نشاند و فرمود :اى جوان ! آ يا مى پسندى كه مردم با مادرت زنا كنند . او گفت :خير . پيامبر (ص) فرمود .آيا راضى هستى كه كسى با خواهرت اين عمل را انجام دهد ؟ جوان گفت :خير حضرت فرمود :آيا راضى هستى كه كسى با عمه وخاله تو زنا كند ؟ وى گفت :خير رسول اكرم (ص) فرمود .پس ديگران هم نمى پسندند كه با محارم آنها زنا كنى و تو نبايد عملى را كه شايسته نيست انجام دهى ! آنگاه دست مبارك خود رابر دل او قرار داد و گفت :خدايا ! دل او را پاك كن وگناهش را پاك كن و گنا هش را بيامرز. جوان از محضر رسول خدا (ص) خارج شد در حالى كه هيچ چيزى نزد او بدتر از زنا نبود . @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
📕 مردی نزدفقیهی شد گفت ای عابد مراپرسشیست، عابد گفت بگو گفت:نمازبشکستم، عابد گفت چگونه وچرا؟ مردگفت:هنگام اقامه نماز دیدم دزدی کفش هایم را ربود و گریخت برآن شدم که نماز بشکنم و کفش ازدزد بستانم و حال میخواستم بدانم که کارم نکوست یا نکوهیده عابد گفت:کفش تو چند درهم بهاداشت؟ مردگفت: ۵درهم عابد گفت:اى مرد کار بجا و پسندیده ای کرده ای زیرا نمازی که تومیخواندی ۲ درهم هم نمیارزید.! ❖ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌺🍃 صبح دوشنبتون بخیـر و نیکی آرزو می‌کنم امـروز قلبتون پرباشـه🌸🌿 از مهـر و محبت روحتون آروم و خیر و برڪت در زندگیتان جاری باشه و حاجت دلتون روا🌺🍃 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 @dastanvpand 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
‍ رمان قسمت 182 تا مرد ها بخواهند بهانه بیاورند خانوم ها دست به کار شدند و با ترفند های خود دهان مرد ها را به نه گفتن بستند. خیلی زود همگی حاضر و آماده داخل ماشین ها قرار گرفتیم هنوز حرکت نکرده بودیم که ماشین احمد جلوی در ترمز کرد و خندان سمت عمو رفت و مردانه در آغوشش کشید. - مخلص سرهنگ! عمو حسین هم با خوش رویی جواب داد: کجایی تو احمد سر نمی زنی دیگه! احمد با چهره ای مثلا گرفته سری تکان داد. - چی بگم زن و بچه و مشکلات زندگی مگه میذارن؟! عمو با خنده پدر سوخته ای نثارش کرد و گفت: راهی شمالیم بیکاری بسم الله! فرهاد به شوخی گفت: با زن و بچه اش یا تنها؟ از بدو ورود احمد لبخند روی لب های اکثریت نشسته بود از ذهنم گذشت که وجود احمد در هر جمعی موهبتی پرارزش است. با بقیه هم سلام و احوالپرسی کرد و داخل ماشینش قرار گرفت و گفت: من پایه ام فقط بیژامه دنبالم نیست دایی اضافه داری؟ عمو حسین با خنده گفت: آره بابا دارم، مسواکم رو هم با هم می زنیم حالا استارت بزن کم حرف بزن. فرهاد هم پشت فرمان نشست. با عمه پشت سرش نشسته بودیم و علی آقا کنارش. طبق معمول استارت نزده دستش سمت پخش رفت که عمو با تسبیح ضربه ای به رویش زد. - آهنگ میخوای بزاری من با ماشین خودم بیام! حیف سکوت شب نیست که خرابش می کنی!؟ فرهاد چشم بلندبالایی گفت و سر پدرش را محکم و پرصدا بوسید. تمام مسیر را یا با عمه صحبت کردیم یا به تاریکی جاده و شب چشم دوختم. واقعا به این مسافرت نیاز داشتم سه سالی می شد که دسته جمعی مسافرت نرفته بودیم. گرچه جای خالی بابا را کاملا حس می‌کردم. آهی کشیدم و نگاه از درخت های محصور شده در تاریکی گرفتم و به روبرو و جاده دادم. چقدر تنها شده بودم و هر روز که می‌گذشت این را بیشتر حس می کردم و قلبم برای نبود بابا فشرده تر می شد. همه ی ماشین ها پشت سر هم داخل حیاط بزرگ ویلایی عمو رفتند. در را باز کردم و پیاده شدم و هوای سرد ولی دلچسب شمال را به ریه هایم کشیدم. زن عمو از صدای بوق بوق ماشین ها از ساختمان ویلا خارج شده بود و با روی باز و لبخند به صورت خوش آمد می گفت. بردیا و عمو هم همگی را تعارف به داخل ساختمان کردند. رفتار عادی بردیا باعث شده بود که کمتر موذب حضورم در آن جا شوم گر چه سگرمه های فرهاد به هر بار دیدن یا شنیدن صدایش در هم می رفت. داخل سالن بزرگ ویلا رفتیم. همگی روی مبل ها قرار گرفتند. همراه ژیلا سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتیم. ژیلا با خنده شکمش را گرفته بود و وول وول می‌زد. -عسل داره می ریزه باور کن. اول من برم؟ خنده ام گرفته بود از کار بچه گانه اش. به داخل سرویس هلش دادم و دیوانه ای نثارش کردم صدای زنگ پیامک گوشی ام بلند شد. از داخل جیبم بیرون کشیدمش و با دیدن نام فرهاد تای ابرویم بالا پرید و پیامش را باز کردم. نوشته بود 《اومدی داخل سالن میایی می شینی کنارم》 پوفی کشیدم و نوشتم: 《آخه جلوی این همه آدم چه جوری بیام وسط مردها و کنار تو بشینم؟! باز دیوونه شدی فرهاد؟! دست بردار تو رو خدا.》 خیلی زود جواب آمد: 《به خداوندی خدا عسل اگه حرفم رو گوش نکنی جلوی همه کاری می کنم که بفهمن زنمی!》 نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 183 با خواندن پیامک تکان شدید قلبم را حس کردم و خوشی چون نسیمی که لابلای گل های دشت می پیچد و گل ها را تکان می دهد در بدنم پیچید و تارتار سلول هایش را به رقص وا داشت. لبخند پهنی صورتم شد. ژیلا از سرویس خارج شد و با خنده گفت: دمت گرم داشتم می ترکیدم. بمونم یا برم؟ از فکر فرهاد بیرون آمدم. مثل خودش شوخ شدم. -نه وایسا مسیر رو گم می کنم یهو! خندید و گفتم: برو خودم میام. بعد از شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم و با قلبی که از خوشحالی بال در آورده بود و در سینه ام پرواز می‌کرد پا به سالن گذاشتم بین جمع چشم چرخاندم ولی از فرهاد خبری نبود به یکباره بال های قلبم شکست و افتاد و حس کردم جان داد ...بغض چنگ سینه ام شد و با تعارف زن عمو به زور جلوی ریزش اشک هایم را گرفتم و خودم را آرام نشان دادم و با لبخندی مصنوعی کنار عمه مینا نشستم. شاید یک ساعتی گذشت که بالاخره آمد. دلم نمی‌خواست نگاهش کنم و نکردم. از جمع به خاطر غیبتش عذرخواهی کرد و در صندلی خالی کنارم جای گرفت. بوی تند و آشنای سیگارش نه تنها بینی ام که قلبم را هم سوزاند. نگاه دلخورم را به جای فر صورت فرهاد به فرش فیروزه ای پهن زمین دوختم و در جواب 《ببخش》 زمزمه وار فرهاد فقط سکوت کردم... شب از نیمه گذشته و همگی در خواب بودند ولی چشم های من با خواب نا آشنا شده بودند و تلاش و این پهلو به آن پهلو شدنم بی فایده... آرام پتو را کنار زدم و از کنار ژیلا بلند شدم پتو را رویش تنظیم کردم و از اتاق بیرون رفتم پاورچین پاورچین طوری که مرد هایی که در سالن ردیفی به خواب رفته بودند بیدار نشوند از کنارشان گذشتم و از ساختمان خارج شدم. چقدر دلم قدم زدن کنار دریا را می خواست ولی ویلای عمو ساحلی نبود، در عوض گوشه ای از حیاط پر از درخت بود. به سمتش قدم برداشته و میان درخت ها رفتم. روی کنده بریده درختی نشسته و به تنه درخت تکیه زدم گوشیم را روشن و پیامک آخر فرهاد را باز کردم چند بار خواندم و روی کلمه 《زنم》 زوم کرده و آهی کشیدم و از فرارش بغضم چنگ سینه ام شد. با شنیدن صدای پایی سریع گوشی را خاموش و بی اختیار پرسیدم: کی هستی؟ چشم چرخاندم و سایه سمتم آمد و صورت بردیا را دیدم. - نترس منم دیدم زدی بیرون نگران شدم. از روی کنده درخت بلند شدم از ترس فرهاد نگاهم سمت در ساختمان کشیده شد. وقتی از نبودنش مطمئن شدم به بردیا نگاه کردم. - نگران چی؟ خوبم فقط جام که عوض بشه خوابم نمیبره. روی کنده درختی نشست و به روبرویش اشاره کرد. - چرا ایستادی بشین. سری تکان دادم و نشستم. - خوشحالم که برگشتی. به یاد آن روزهای سختی که گذراندم آهی کشیدم. - ممنون. - عسل من یه عذرخواهی به تو بدهکارم. تای ابرویم بالا پرید و پرسشگر نگاهش کردم. - به خاطر... مکثی کرد و ادامه داد: به خاطر خواستگاری سنتی که ازت کردم. راستش خیلی فکر کردم دیدم حق با تو بود من باید اول نظر خودت رو می‌پرسیدم. سرم را زیر انداختم از بحثی که پیش کشیده بود اصلا راضی نبودم. زمزمه کردم: گذشته ها گذشته مهم نیست. با لحنی مطمئن گفت: چرا مهمه خیلی هم مهمه. برای اثبات علاقه و اینکه بهت ثابت کنم پشیمونم و پی به اشتباهم بردم، می خوام یه بار دیگه اینبار اون جوری که لایقته ازت خواستگاری کنم. سریع و معترضانه گفتم: ببین بردیا... دستش را بالا آورد و مانع ادامه صحبتم شد. - خواهش می کنم بین حرفم نیا بذار حرفم رو بزنم یه حرف هایی هست که باید قبل از دخالت دادن بزرگترها بهت می زدم و بعد از اجازه گرفتن ازت خواستگاری رو رسمی می‌کردم. اینکه من واقعا بهت علاقه دارم. از همون بچگی تا الان به خاطر حرمت احساسی که نسبت بهت توی قلبم دارم لحظه ای به هیچ دختری فکر نکردم حتی به خاطر تو قید بهترین دوست هام رو زدم که یه وقت به خاطر حس دوستیمون مجبور به ترک علاقه ام نشم. یکم سخته برام گفتن این حرف ها! کلا زیاد بلد نیستم ابراز احساسات کنم می دونم که درک می کنی حرف هام رو. ازت می خوام که... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 184 نگاهم به پشت سرش افتاد فرهاد در حال نزدیک شدن به ما بود که احمد مانعش شد و دستش را روی دهانش گذاشت. با وحشت از جایم پریدم بردیا متوجه نشده بود بلند شد و پرسید: چی شد؟ حرف بدی زدم؟ نگاهم را به صورتش دادم. -نه فقط... برای از سر باز کردنش بی فکر گفتم: لطفاً تنهام بزار می خوام فکر کنم. - هنوز حرف هام تموم نشده دیدم که احمد فرهاد را کشید و از ویلا خارج شدند کلافه دستی در هوا تکان دادم. - خواهش می کنم بردیا برو داخل ساختمان وقت برای حرف زدن زیاده بزار تنها باشم و فکر کنم. با نارضایتی سری تکان داد و در قالب مغرور خود فرو رفت. - بسیار خوب هر جور تو راحتی. سویشرت مشکی رنگش را از تنش بیرون آورد و روی شانه هایم انداخت - سرما میخوری زود برگرد داخل خونه. منتظر عکس العملی از سمت من نماند و داخل ویلا رفت سریع سویشرت را از روی شانه ام پایین انداختم و سمت خروجی دویدم، در را باز کردم و از ویلا خارج شدم صدایشان می‌آمد... گوش تیز کردم و تشخیص دادم پشت دیوار سمت راست ویلا هستند سریع پا تند کردم، صدایشان واضح‌تر شد. پشت دیوار ایستادم و به مکالمه شان گوش سپردم. پاهایم می لرزیدند و می‌ترسیدم خودم را نشانشان دهم. صدای پر حرص و بلند فرهاد قلبم را به تقلا انداخت. - چی میگی واسه خودت احمد؟! حرف میزنه، حرف میزنه، گوه می خوره با عسل حرف بزنه. نمی فهمی احمد عسل زن منه! داره از زن خواستگاری می کنه!... قلبم از حرفش فرو ریخت و بدن لخت شده ام به دیوار چسبید. پاهایم توان تحمل وزنم را از دست دادند و کنار دیوار سر خوردم... - بالاخره فهمیدی نسبت اصلی عسل رو با خودت؟! -تیکه میندازی؟! الان وقت طعنه زدنه احمد! - چرا دروغ بگم! آره دارم طعنه می‌زنم و تیکه میندازم. چند ماهه عسل محرمته؟ ها؟! چیکار کردی براش؟ قرارمون چی بود فرهاد!... قرارمون این بود که آرومش کنی که آینده رو نشونش بدی ولی تو چیکار کردی پا پس کشیدی اون عاشق روانی و کنه تبدیل شد به یه پسر فراری و سر به زیر! فقط ادعا داری فرهاد و گرنه من عسل رو از تو بهتر شناختم. عسل دختری نبود که به خاطر دلایلی که من آوردم محرم کسی بشه! ده تا در نیمه باز جلوی روش داشت که راحت می تونست از خونت بره و محرمت نشه ولی شد! می دونی چرا؟ چون قلبا به اون عقد رضایت داشت چون برعکس تو که اون محرمیت رو به هیچ جا حساب می کردی اون به رسمیت قبولش کرده بود. تو نگاه های دلگیر و نا آرام عسل رو به خودت نمی بینی!؟ میدونی چرا بعد از بوسیدنش تو جنگل قهر کرد و رفت؟! چون بوسه ای که از تو می خواست اون بوسه ی احمقانه نبود! فرهاد بی طاقت و عصبی میان حرفش پرید: بس کن احمد تخته گاز گرفته داری میری! تو از همه بهتر می دونی که چقدر عاشق عسلم! جونم رو میدم برای یه لحظه فقط یه لحظه خندیدنش؛ پس چرند نگو! من اگه عوض شدم و عقب نشستم از به قول تو زورگویی هام فقط و فقط به خاطر این بود که عسل فکر نکنه چون کمکش کردم و پناهش شدم، دارم ازش سوء استفاده می کنم! دلم نمی‌خواست فکر کنه مجبوره باهام باشه چون دین به گردنش دارم، حالیته احمد؟! این چیزها رو می فهمی؟! - ببند دهنت رو، داد هم نزن نصف شبی، مردم خوابند. آره می فهمم، از توی گاو بیشتر می فهمم ولی عسل یه زنه از دریچه نگاه تو به قضیه نگاه نمی کنه! اون باید بفهمه نه من! صدای تحلیل رفته فرهاد قلبم را متلاشی کرد و به گریه افتادم. - احمد کم آوردم به خدا! دیگه نمی تونم نگاهش کنم و نداشته باشمش... وقتی فکر می کنم زنمه و حق لمس کردنش رو ندارم دیوونه میشم. وقتی نگاه اون بردیای احمق رو روش می بینم خون جلوی چشم هام رو میگیره که کار دست خودم بدم. اصلا نمی دونم باید چیکار کنم؟! تا کی همین جوری می خوایم ادامه بدیم!؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 185 - آروم باش. وا بده فرهاد فقط باید وا بدی! بریز دور این فکر های مسخره رو از سرت، عسل منتظر حرکت توئه، منتظر پذیرش نسبت جدیدتون از طرف توئه، اون زنه ناز داره غرور داره، بیست سال هم پیش قدم نشی طرفت نمیاد. زنته چرا احساساتت رو خفه می کنی!؟ برو کنارش، بغلش کن، لمسش کن، بزار آروم شه از حضورت، از وجودت... - می ترسم احمد - از چی؟ - از اینکه باز پسم بزنه. از اینکه آمادگی پذیرشم رو نداشته باشه... قبل از اینکه صدای هق هقم مچ فال گوش ایستادنم را باز کند بلند شدم و سمت ویلا دویدم. از حال دل تنگ فرهادم پر از بغض شده بودم و خودم را برای رفتارهایم سرزنش می کردم، تمام این سال ها مسیرم را اشتباه رفته بودم! چه در مورد پافشاری برای پررنگ کردن آدم های گذشته و نادیده گرفتن آدم های حال، چه در رابطه با فرهاد و حاجت دلش و چه در رابطه با خودم و دل از دست رفته ام... از شدت پشیمانی بیقرار بودم و دلم فریاد زدن می خواست دلم دویدن و به فرهاد رسیدن را می‌خواست دلم به آغوش کشیدن یار را که بار شده بودم برایش و 《بی》 را پیشوند 《قرارش》کرده بودم را می خواست... داخل ویلا رفتم، دستم را روی دهانم سفت چفت کردم تا هق هقم بلند نشود و رسوایی به بار نیاورد. پاورچین سمت سرویس بهداشتی رفتم و از داخل درش را قفل کردم. همان دم پشت در نشستم و اشک هایم روی صورتم روان شد کلمه به کلمه حرف های پر درد فرهاد در گوشم تکرار می‌شد و درد کلامش به جانم می ریخت و زجر می کشیدم و نمی دانستم باید چه کار کنم تا آرام شود، تا آرام شوم... دلم قصد آرام شدن نداشت. بی قرار بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم به اتاق برگشتم. رژان و شادی بر تشک پهن شده روی زمین خواب بودند. نگاهم را گرفتم و آرام پتو را کنار زدم به کنار ژیلا روی تخت دراز کشیدم و تا خود صبح هزار و یک فکر در سرم رژه رفت و حالم را بد و بدتر کرد. نزدیک صبح به زور چشم بستم... با صدا زدن های ژیلا به سختی دل از رختخواب کندم و بلند شدم. همگی در حال تدارک رفتن به دریا بودند که باران زد آن هم که بارانی! شدید و کوبنده و برنامه دریا رفتنمان را کنسل کرد. خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند و آقایان در سالن بزرگ خوابم می آمد و خیلی بی حوصله بودم. به نشیمن کوچک انتهای خانه رفتم و روی گوشه ای ترین مبل نشستم. سر سنگینم را به پشتی تکیه زدم و کمی خودم را روی مبل ولو کردم و چشمهای بیحالم را بستم شاید کمی خواب حوصله ام را سر جایش می‌آورد. حرف های فرهاد یک لحظه هم از یادم نمی رفت و علت بی قراری دلم بود. با صدایش چشم باز کردم و در جایم سفت نشستم. -حالت خوبه؟ تمام زورم را زده بودم که گریه نکنم و اشک نریزم ولی حالا اراده‌ای در کنتورشان داشتم. قطره اشکی از چشمم بیرون زد و روی گونه ام روان شد. ترسیده و نگران خودش را روی مبل، جلو کشید و در یک وجبی ام نشست. - چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ اشکهایم را پس زدم. چانه ام می لرزید و برایم مهم نبود که فرهاد حال بدم را ببیند و نگرانم شود. دیگر هیچ چیز مهم نبود حتی غرور دخترانه ام... مهم این بود که من و فرهاد به هم نیاز داشتیم تا هر دو به آرامش برسیم. لب هایم را سفت به هم فشار دادم شاید لرزش شان کم شود تا بتوانم حرفم را بزنم. نگاه فرهاد سمت لب هایم سر خورد چشم هایش لرزید و گفت: جونم رو به لبم رسوندی عسل. میگی یا نه!؟ لب باز کردم. -فرهاد؟ -جون دلم بگو دورت بگردم. چی شده؟ دستم را بیقرار در هوا تکان دادم. - چیزی نشده فقط می خوام باهات حرف بزنم. آرام دستم را در دستش گرفت و به سمت خود کشید تا در آغوشم بگیرد، دلم لرزید نیاز داشتم به گرمای تنش، به شنیدن صدای کوبش قلبش ولی اینجا جایش نبود. خودم را عقب کشیدم. -اینجا نه فرهاد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
پند زمانه مؤمن کسی است که: کسبش حلال اخلاقش خوب قلبش سالم باشد و زیادی سخن را نگه دارد مردم از شرش در امان باشند وخود درباره دیگران انصاف دهد @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
🔴😱 ۹ سال بود از زندگیمون میگذشت و از بچه خبری نبود تااینکه مادرشوهرم با همکاری شوهرم دست بکار شدن برای راضی کردن من واسه و اوردن نوه😏 بخودم اومدم دیدم بعد از یه ماه خون گریه کردنام بلاخره شوهرم از یه خانم مطلقه خوشش اومد و قرار شد توافقی عروسی کنن و بعد از بچه دار شدن خانمه بره دنیا رو سرم خراب شد شب عروسیشون به خواست همسرم رفتم شهرستان خونه مادرم و.... ادامه داستان👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
📚 ملانصرالدین خواست زن دوم دزدکی بگیرد میره صحبتهایش رو میکنه میگه روز جمعه میام برا عقد زن اولش میفهمه ملا شب جمعه شامش رو میخوره و میگیره میخوابه صبح پا میشه بهترین لباسش رو می‌پوشه بهترین عطرش رو میزنه میخواد بره بیرون زنش بهش میگه کجا ؟ میگه من میخوام برم نماز جمعه دیر میام زنش بهش میگه بیا بشین امروز دوشنبه است، من قرص خواب بهت دادم چهار روزه خوابیدی، اگه دوباره تکرار کنی، قرصی بهت میدم که وقتی پا شدی روز قیامته !😁 @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎🍃در این صبح زیبا براتون 🍃🍊هفت چیز را خواستارم 🍎🍃1 سایه خدا بر سرتون 🍃🍊2 سلامتی بر وجودتون 🍎🍃3 سرسبزی در خانه ها تون 🍃🍊4 سخاوت خدا در مال تون 🍎🍃5 سرنوشت نیکو در عمرتون 🍃🍊6 سبد سنبل در دست تون 🍎🍃7 سیب خنده رو لباتون 🍃🍊صبحتون بخیر و پراز آرامش @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿
📚 💎چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.» @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼