🌸🌸🌺🌸🌸
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 187
سری تکان داد و خواست حرفی بزند که در باز شد و بردیا داخل آمد، خواستم فاصله ی زیادی نزدیک مان را بیشتر کنم که فرهاد دستم را سفت تر بچسبید و رو به بردیا با لحنی آرام گفت: بردیا جان میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟
نگاه لرزان و شرم زده ام را لحظه ای به بردیا که مبهوت نگاهمان می کرد دادم. دستی در موهایش فرو کرد و سری تکان داد.
-ببخشید از در پشتی ویلا اومدم. معمولا کسی این جا نمیاد وگر نه در می زدم.
قدم تند کرد و از راه رو پهن میان دو سالن گذشت و احتمالا به سالن بزرگ رفت. لبم را گزیدم و به فرهاد نگاه کردم.
- بد شد نه؟
خونسرد گفت: نه بد نشد. جواب خواستگاری دیشبش رو گرفت.
سر به زیر انداختم و باز یاد حرف هایش افتادم.
زمزمه وار گفتم: معذرت می خوام. دیشب رفته بودم هوا بخورم که اومد و ...
- هیس من توضیح خواستم؟ تو...
دستم را روی لب هایش گذاشتم ساکت شد و به چشم هایم خیره ماند. آرام دستم را پس کشیدم و گفتم: بذار حرفم رو بزنم فرهاد. باید توضیح بدم حتی اگه تو نخوای، من به تو...
قلبم پر تقلا می کوبید و تمام سلول های بدنم کف میزدند و تشویق به اعترافم میکردند.
خواستم دستم را از دستش بیرون بیاورم به عرق نشسته و کلافه ام کرده بود ولی سفت تر نگاهش داشت و گفت: حرفت رو بزن. تو به من چی؟
بیخیال دستم شدم و آب دهانم را فرو دادم. با دست آزادم گره روسری ام را شل کردم تا نفسم بالا بیاید . تن صدایم خود به خود پایین آمد.
- من به تو تعهد دارم...چه قلبی، چه شرعی. پس یه عذرخواهی ب...
نگذاشت عذرخواهی ام را کامل کنم، نگاه تبدار و بی قرارش را در صورتم چرخاند، دستم را کشید و محکم در آغوشم کشید. تمام تنم از هیجان می لرزید و اشک هایم بند نمیآمد دستهای فرهاد هم دورم تنگ تر و تنگ تر می شد و قصد حل کردنم در وجودش را داشت. فشار آرامی به سینه اش آورده و در حالی که دلم جدا شدن از آن حصار گرم و امن را رضا نبود گفتم: فرهاد کسی میاد میبینه!
-هیش... هیچی نگو بزار آروم شم.
دیگر حرفی نزدم. چند لحظه بعد سرم را از سینه اش جدا کرد. باز نگاه تب دار اش را در جزء جزء صورتم به حرکت درآورد. پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و زمزمه کرد: با من ازدواج می کنی؟
تا خواستم بگویم من بله را سه ماه پیش به تو دادم صدای زنگ در خانه پیچید و باعث شد دستپاچه بلند شوم. نگاهم سمت اف اف کشیده شد. حالا که در انتهای خانه خلوت کرده بودیم همه هوس ورود از در پشتی ویلا را کرده بودند!
نگاه حرصی فرهاد هم سمت اف اف کشیده شد. زن عمو داخل نشیمن شد متوجه حضور ما نشد و گوشی را برداشت. هنوز ضربان قلب و حرارت تنم عادی نشده بود پ. فرهاد پوفی کشید و از جایش بلند شد. نگاهم به تصویر داخل مانیتور بود از دیدن صابر دست و پایم لحظه ای شل شدند نگاهم را به فرهاد دادم با اخم به صفحه ی اف اف خیره شده بود. سنگینی نگاهم را حس کرد و نگاهم کرد.
زبانم یاوری ام نمیکرد تا حرفی بزنم و فقط توانستم تشویش درونم را از چشمهایم نشانش دهم. دستم را گرفت و با لحنی آرام بخش گفت: آروم باش عزیز دلم برو تو اتاق و تا نیومدم دنبالت بیرون نیا.
زبانم به کار افتاد.
- اومده اینجا چیکار؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 188
در صورتم خم شد. اشکم بی اختیار باز جاری شد. بوسه ای به اشک روی گونه ام نشاند و گفت: معلوم میشه تو گران نباش.
سری به اجبار تکان دادم و به سمت اتاق رفتم.
دقایقی گذشته بود. با این که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که بفهمم جریان از چه قرار است و صابر در خانه عمو حسین آن هم در گرگان چه می خواهد ولی به خواسته و حرف فرهاد احترام گذاشتم و در اتاق انتظارش را کشیدم. بالاخره تقه ای به در اتاق خورد و فرهاد همراه احمد داخل اتاق آمدند. نگاهم را به هردو دادم و پرسیدم: صابر تو خونه است؟
احمد سری تکان داد و نزدیک آمد. به تخت اشاره کرد و گفت: بشین باید باهات حرف بزنم.
ترسی به جانم افتاد و به فرهاد نگاه کردم. نگاهم را که دید نزدیکم امد دستم را گرفت و آرام روی تختم نشاند. احمد صندلی ای از کنار دیوار برداشت و مقابلم گذاشت و رویش جای گرفت. نگاه نافذش را به چشم هایم دوخت. لبی تر کردم و شروع به صحبت کرد.
-عسل تو گذشته رو کشف کردی. صابر هم جزئی از همون کشفیاته... که در صدد کشف ادامه ی گذشته است. دنبال حبه مادرت. من و فرهاد یکی دو روز بعد از برگشتنتون از خرمشهر با دایی حسین صحبت کردیم و فهمیدیم چطوری تو دست علی آقا و منصور خانوم افتادی ولی وضعیتت طوری نبود که بخواهیم باز با پیش کشیدن گذشته حالت رو بدتر کنیم. قصدمون به هیچ وجه پنهان کاری نبوده می خوام باور کنی. فقط منتظر بودیم که کمی حالت رو به راه بشه، الان هم فرهاد می ترسه از یاد آوری گذشته ولی من بهش اطمینان دادم که تو آمادگی شنیدن ادامه قصه ی مادرت رو داری. درست میگم؟
از حرف هایش دلم آشوب شد و معده ام سوخت و حالت تهوع امانم را برید. مگر چه در گذشته بود که این ملاحظه کاری و مقدمهچینی نیازش بود!؟
- من خوبم احمد. توروخدا ادامه بده. با این حاشیه رفتن هات داری بیشتر می ترسونیم.
- نه اصلا نترس. چیزی نیست. فکر کن داری یک کتاب داستان میخونی و صفحات آخری. وضعیت تو درست مثل همین کتاب داستانه که هنوز چند صفحه آخر رو نخوندی می دونم که تا نخونی دلت آروم نمیگیره. بلند شو بریم تو سالن دایی حسین میخواد با بابات صحبت کنه فقط بهم قول بده محکم باشی.
به جان کندنی گفتم: احمد دارم سکته می کنم چه قولی بدم؟ چی شده؟
فرهاد کنارم نشست و کلافه و بیقرار صورتم را سمت خود برگرداند.
- مجبور نیستی بشنوی عسل!
دستهایم... پاهایم... تمام بدنم میلرزید. به سختی از جایم بلند شدم.
-می خوام بشنوم صفحات آخر داستان زندگی مادرم رو.
فرهاد بی قرار بود شاید خیلی بیشتر از من ولی سعی در پنهان کردن حال بدش داشت و همین دلم را آشوب تر می کرد. رو به احمد کرد.
- احمد ببخش میشه ما چند دقیقه دیر تر بیایم.
احمد لبخندی زد و گفت: آره حتما من میرم سالن عجله برای اومدن نکنید.
پاهایم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند به دیوار تکیه زدم احمد که رفت و در را پشت سرش بست رو به فرهاد کردم. نزدیکم آمد و مماس تنم ایستاد.
-عسل؟
جان از زبانم هم رفته بود فقط نگاهش کردم حتی سرم را هم نتوانستم تکان دهم.
-از چی ترسیدی؟
بهزحمت لب باز کردم.
- نمیدونم فقط دلم شور میزنه.
-خودی داره شور میزنه. من کنارتم.
هرم گرم نفس هایش روی صورتم نشان از صحت حرفش داشت. فرهاد، بود... آن هم اینقدر نزدیک..
سری تکان دادم. لب هایش کوتاه روی پیشانیم نشست و دستم را گرفت و کشید. تکیه ام از دیوار برداشته شد لبخندی زد و به در اشاره کرد.
- پی بریم عشقم .
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 189
جان به تنم برگشت فرهاد منبع آرامش من بود.
لرزش دست و پایم کمتر شد و همراهش به سالن رفتم. احوالپرسی و صحبت های اولیه انجام شده بود با ورودم سرها سمتم چرخید. صورت حاضرین را از نظر گذراندم پریشانی و غم را در نگاه تک تکشان دیدم سعی کردم قوی باشم. به صابر نگاه کردم. همانطور پر ابهت و خوشپوش... از روی مبل بلند شد. فرهاد کنار گوشم زمزمه کرد: برو و از نزدیک سلام و احوالپرسی کن.
به صورتش نگاه کردم و فشاری به کمرم آورد. دلم میخواست هرچه میگوید بگویم چشم فرهاد دیگر همه کسم بود...
سری تکان دادم و سمت صابر قدم برداشتم. لبخندی صورتش را پوشاند دستش را به قصد در آغوش کشیدنم باز کرد. آمادگی این را دیگر نداشتم. خودم را توجیح کردم فرهاد گفت برو از نزدیک احوالپرسی کن، نگفت که در آغوشش بگیر! دستم را به قصد معاشرت پیش بردم و سلام کردم. لبخندش محو شد ولی باز به لب هایش برگشت و دستم را نرم فشرد. تمام تنم به یک باره یخ زد ولی دستم داغ شد این چه حسی بود دیگر! حال منقلبم باعث شد سریع دستم را پس بکشم. عقب گرد کردم و با چشم دنبال فرهاد گشتم و پیدایش کردم و سمتش رفتم.
لب هایش لبخند نمایش میداد ولی چشم هایش از نگرانی می لرزید بی توجه به حضور بقیه دستش را پیش آورد و دستم را گرفت و روی مبل کنار خود نشاند دستم را آرام پس کشیدم و چشم های تا شده از اشکم را به زمین دوختم. دستم را مشت کردم همان دستی که صابر لمسش کرده بود. صابر! مردی که پدرم است و از گوشت و خونش هستم سرم را بلند کردم و بی اختیار نگاهش کردم. کاش در جوانی در حق مادرم خطا نکرده بود تا اینقدر دور نبینمش.
زن عمو میوه تعارف زد و بالاخره سکوت شکسته شد و به گفت و گو پرداختند. به فرهاد نگاه کردم متوجه شد و نگاهش را به چشم هایم دوخت.
- جانم؟
نیاز داشتم به اطمینان گرفتن از حضورش. لب زدم: تنهامنذار. مثل همیشه کوه باش پشتم.
بی قرارم لب زد: هستم.
سرم را سمت عمو حسین برگرداندم باید تمامش میکردم این داستان را. لبی تر کرده و گفتم: عمو جون؟
نگاه عمو حسین سمتم چرخید.
- جونم عمو؟
-یه حرفایی هست که مونده تو دلم باید بهتون بگم تا آروم شم...
مکثی کردم، عمه ها با بغض نگاهم می کردند در حالی که طرف صحبتم عمه ها و عمو بود ادامه دادم: می خوام بدونید که من خیلی دوستتون دارم همتون رو... همیشه داشتم و می دونم که خواهم داشت. تو تمام این سال ها که کنارتون بودم هیچ محبتی رو از من دریغ نکردید... اگه با فهمیدن حقیقت شک کردم به احساستون من رو ببخشید می خوام بدونید که حتی اگه روزی بهم بگید از پیشتون برم من نمیرم چون شماها خانواده ی منید.
مکث دیگری کردم تا آرامشم را به دست بیاورم و لرزش صدایم را کم کنم ادامه دادم: فقط یه سوالی ازتون دارم اصراری به جوابتون ندارم اگه صلاح می دونید بگید اگه نه که دیگه حتی بهش فکر هن نمی کنم.
- اما حسین سری تکان داد و گفت: این حق توست که بدونی عمو جون. بالاخره یه جایی باید این راز سر به مهر گفته می شد! تنها دلیلی که تو این مدت بهت نگفتم صلاحی بود که فرهاد و احمد برات دونستند ولی امشب دیگه شب سکوت نیست. خودت نصف بیشتر راه رو رفتی و حقیقت زندگی مادرت رو از بچگی تا یه جاهایی کشف کردی و امشب ادامه اش رو من بهت میگم. قضاوت میمونه با خودت و انصافت!
حدود بیست و چهار پنج سال پیش زنی زیردست زن داداش منصوره توی بیمارستان تهران فارغ شد که نه همراهی داشت و نه شناسنامه ی همسری حین زایمان تمام زندگیش رو برای منصوره بازگو کرده بود و ازش خواسته بود که کمکش کنه. منصور زن بزرگی بود خدا رحمتش کنه خیلی دل رحم بود و دل بزرگی داشت. اون زن رو بعد از زایمانش آورد خونه. مثل یه خواهر پرستاریش رو کرد...
بغض چون تکه سنگ سنگین و بزرگ روی سینه ام خانه کرده بود و چشم به دهان عمو حسین دوخته بودم تا نام آن زن را بگوید...
-... اسم اون حبه احلام بود، مادر تو... و اون نوزاد شیرین کریمی.
با وجود تمام تلاشم نتوانستم خوددار باشم بغضم شکست و دستم را روی صورتم گذاشتم و به گریه افتادم. دست فرهاد دور شانه ام پیچید.
- آروم باش عزیز دلم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند...
علامه دهخدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزڪَارتاڹ زلاڸ،
امروزتاڹ ڪَلباراڹ،
فردایتاڹ قشنڪَ
وزندڪَیتاڹ بدوڹ حسرت
سلام
سلامي سرشار از آرامش
عاقبتتاڹ بخیر
عشقتاڹ مستدام
محبت خدا در دلتاڹ پیوستہ جارے
➰〰─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
❖
متنى بسيار زيبا و خواندنى🌺🍃
دیشب خواب دیدم که مرده بودم ...
روز اول یه فرشته اومد بم گفت:
چی میخوای؟
بهش گفتم:آب
گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم
روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟
بازم گفتم: آب ...
گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم .....
روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟
بازم گفتم آب ..
گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم....
بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان
گفتم : آب ...
گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم :
چرا اینطوری شده؟؟؟...
گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ...
روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست...
وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است و بس
سلامتی همه مـــادرها ...♥️🌺🍃
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
@pandezibaa
🌸🌸🌸🌸🌸
روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى ميراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتيى ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى درحاليکه بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم!
"ذهن وقتى در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکى آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگى خود را آنگونه که مى خواهيد سروسامان دهيد".
@dastanvpand
🌺🌼🌿🌼🌺🌿
❖
تعبیر جالب یونگ از انسان خوشحال :
"کارل گوستاو یونگ" روانشناس سوئیسی
تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد.
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی توانمنديِ بالاي ما در شكيبايي و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ، جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز؛
خوشحالي یعنی در سختی ها لبخند زدن؛
خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما براي به دوش کشیدنِ مشکلات؛
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم؛
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی،
خوشحالی یعنی همچون رود، جاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن؛
خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آريِ بزرگ به زندگي؛
👊🏼خوشحالي يعني ادامه دادن.......
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 190
سری تکان دادم و به جان کندنی اشک هایم را مهار کرده و ببخشید ای رو به جمع زمزمه کردم و رو به عمو گفتم: ادامه بدید عمو.
عمو با ناراحتی سرش را چند بار بالا و پایی گرفت کرد و ادامه حرف هایش را از سر گرفت: منصوره به کمک علی برای بچه شناسنامه گرفت. حبه زن مغروری بود غرور یه زن جنوبی که از سربار بودن متنفر بود. یک ماه بعد از زایمانش یه روز عزم رفتن کرد ولی دخترش رو نبرد بی خبر یه نامه نوشت و بعد از کلی تشکر شیرین رو به امانت دست منصوره سپرد. بزرگترین اشتباه حبه این بود که نگفته بود این امانت رو چند وقته دست منصور می سپاره! یه روز دو روز یه ماه... تا یکسال منصور چشم به راه حبه بود تا بیاد امانتش رو ببره ولی خبری ازش نشد. از این طرف هم منصور روز به روز علاقه اش به شیرین بیشتر و بیشتر شد تا جایی که به جرات میتونم بگم علاقه اش به شیرین به جونت مبدل شد یک ثانیه هم چشم ازش بر نمی داشت. حتی قید مادر شدن رو زد تا بیشتر خودش رو صرف امانت حبه کنه... علی به خواهش منصوره بعد از یکسال شناسنامه ی شیرین رو عوض کرد و به اسم عسل رادمهر به عنوان دخترشون به همه معرفی کرد.
ده سال تمام تر و خشک کرد نمیذاشت خار تو پات بره با یه عطسه ات زمین و زمان رو به هم می ریخت با یه قطره اشکت سیل اشک راه می انداخت... تا اینکه یه روز حبه برگشت و ادعای امانتش رو کرد اونم بعد از ۱۰ سال! منصور دیوونه شد، التماس کرد، ضجه زد، گریه کرد... نمی خواست از عسلش بگذره حتی به پای حبه افتاد ولی حبه دخترش رو می خواست حقش رو میخواست... میگفت تو تموم این ده سال کار کرده تا بتونه زندگی ای رو برای دخترش فراهم کنه و بیاد و ببرتش. یک ماه تمام رفت و اومد و اصرار به گرفتن عسل کرد و منصور انکار به امانت... توی یه بحث خیلی اتفاقی گلاویز شدند اصلا نفهمیدیم چی شد که حبه از پله ها سقوط کرد و خون زمین رو پر کرد. منصوره ناخواسته حبه رو به قتل رسوند و خودش به جنون کشیده شد...
با شنیدن جمله ی اخر عمو نفسم رفت و دیگر نیامد. مادر من مرده و در آن دنیا است و من در این دنیا به دنبالش میگشتم! تقلایی برای نفس کشیدن کردم ولی بی فایده بود قفسه ی سینه ام بالا و پایین می شد و چشم هایم همه جا را تار می دید... و فقط تصویر حبه پررنگ مقابلم نقش بسته بود... صدای نگران همه گوشم را پر کرده بودند...
حبه مرده... مادرم؛ مادری که به عشق بزرگم کرده بود، مادرم؛ مادری که به عشق به دنیایم اورده بود را کشته بود!
صدای بردیا بلند و کوبنده رشته ی افکارم را پاره کرد.
- یکی تنفس دهان به دهان بده بهش. شوک شده.
با ورود حجم زیادی از هوا به ریه هایم نفسم بالا آمد و به سرفه افتادم. صورت رژان را مقابلم دیدم از صورتم فاصله گرفت.
-خوبی؟
به چشم های اشکی اش نگاه کردم و آرام پلک زدم . نگاهم را بین جمع که دورم حلقه زده بودند چرخاندم و روی صابر ثابت شدم. چشم هایش سرخ سرخ بود. نگاهم را که دید گفت: خوبی بابا؟
سری به نشانه ی تایید تکان دادم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 191 (پایانی)
مقابل روی زانو نشست و دست هایم را در دست گرفت.
- حلالم کن. به خاطر همه ی کوتاهی هام. به خاطر حبه و سرگذشتش...
منتظر جوابی نماند بلند شد بی هیچ حرفی با کمر خمیده رفت... رفت و ندانست در لحظه آخر تکه ای از قلبم را تقدیمش کردم... رفت ولی در یادم ماندگار شد.
به گریه افتادم و در آغوش عمه مینا برای حبه عزاداری کردم.
کمی که آرام شدم سر از سینه ی عمه بلند کردم و اشک هایم را پاک کردم و رو به عمو گفتم: کجاست؟ قبر مادرم حبه کجاست؟
-همون قبری که شب ها تو کابوسته اون قبر مادرته...
علی به درخواست و خواهش خود منصوره به قانون معرفیش کرد و منصور پنج روز بعد از حکم قاضی توی سلولش دق کرد و مرد...
***
کنار قبرش نشسته ام. روی سنگ مشکی اش غریبانه نوشته است حبه احلام... همین، نه شعری نه نسبتی که به نامش جلا دهد...
نگاهم سمت سنگ قبرهای دیگر کشیده می شود...
آرامگاه مادری دلسوز...
آرامگاه پدری فداکار...
آرامگاه...
دو مرتبه نگاهم روی سنگ قبر حبه می چرخد. اشک هایم یکی پس از دیگری روی نامش می چکد و قصد شستن دلتنگی هایش را دارد...
زمزمه می کنم: آرامگاه دختری درد کشیده... همسری رنج دیده... مادری دلتنگ...
دستم روی نامش می لرزد دور تا دور آرامگاهش را نگاه می کنم، نه دستی از قبر بیرون است که در آغوشم کشد؛ نه صدایی که به اسم بخواندم! آرامش اش را از پشت این سنگ سرد می بینم...
حبه آرام گرفته است... دستش را پس کشیده و زبان به دهان گرفته است... می دانم نگاهم می کند؛ آرام لب می زنم: آروم بخواب مامانم ...
نفسم را آه مانند بیرون می فرستم...
بلند می شوم و سمت فرهاد که در گوشه ای تکیه به درختی ایستاده میچرخم. سه روز است که لام تا کام حرف نزده ام به او هم اجازه حرف زدن ندادهام... ولی دیگر کافی است می خواهم جلد پشت کتاب حبه را ببندم و در قفسه ای دور در کتابخانه ی قلبم بگذارم و به آینده فکر کنم... دلم آرامش می خواهد، آرامشی شیرین کنار فرهاد...
می خواهم رفتگان را به خدا بسپارم و خود تا روز رفتنم زندگی کنم... سمت فرهاد قدم برمی دارم، اگر دیر بجنبم از دستش میدهم. غم سکوت سه روزه ام داغانش کرده و به زور نفس می کشد تا مراقبم باشد...
به یک وجبی اش می رسم، نگاهش می لرزد. با اراده و با دلی تنگ در آغوشش می خزم. تکانی می خورد ولی حرکتی انجام نمی دهد... میدانم در ناباوری حرکتم است. این سه روز حسابی ناامیدش کردم...
آرام صدایس می زنم: فرهاد؟
باید سکوت را بشکند، پا به پایم او هم سه روز روزه ی سکوت گرفته است...
می لرزد ولی حرفی نمی زند.
باید سکوت را بشکند...
دو مرتبه صدایش میزنم. اینبار بلندتر: فرهاد!
تکان میخورد این بار شدیدتر...
لحظاتی طول می کشد تا باورم کند و دستهایش دورم حصار شود.
دو مرتبه صدایش می زنم، این بار آرام و لرزان: فرهاد؟
دست هایش تنگتر به دورم می پیچد و بالاخره افطار می کند!
- جان دل فرهاد؟
- آرومم کن فرهاد!
می لرزد و آغوشش تنگ و تنگ تر می شود و می دانم آرامش در همین آغوش است و بس...
نویسنده : زهرا بیگدلی
پایان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
مسافر تاکسى آهسته روى شونهى راننده زد.
چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه.
راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.
تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه.
راننده جواب داد: واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم،
آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين نعش کش بودم …
«گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود»
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
نامه واقعی به خدا❤️
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی❤
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از حکایت های گلستان سعدی
داوري صحيح قاضي
بين سعدي و شخصي (مثلا به نام زيد) درباره ثروتمندان و تهيدستان مناظره سختي در گرفت . زيد به طور مکرر و آشکار از ثروتمندان انتقاد مي کرد و تهيدستان را مي ستود، ولي سعدي کارهاي مثبت ثروتمندان را بر مي شمرد و از آنها تمجيد مي کرد، ولي از تهيدستان گستاخ و ناشکر انتقاد مي نمود، زيد گفت :
کريمان را به دست اندر درم نيست * خداوندان نعمت را کرم نيست
سعدي گفت :
توانگران را وقف است و نذر و مهماني* زکات و فطره و اعتاق و هدي و قرباني
خداوند مکنت به حق مشتغل * پراکنده روزي ، پراکنده دل
در حديثي آمده که پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
الفقر سواد الوجه في الدارين فقر و تهيدستي ، روسياهي در دو جهان است .
زيد مي گفت :، بلکه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: الفقر فخري . فقر، مايه افتخار من است .
سعدي گفت : باش که منظور رسول خدا صلي الله عليه و آله از اين سخن اين است که : فقر آن گروهي که راضي به رضاي خدا هستند موجب فخر است ، نه فقر آنانکه لباس پارسايي بپوشند و از نان سفره ديگران پاره اي بخورند. فقيري که بي معرفت است ، بر اثر حرص و آز کارش به جايي مي رسد که : کاد الفقر ان يکون کفرا - راه فقر به کفر، بسيار نزديک است
اي طبل بلند بانگ در باطن هيچ * بي توشته چه تدبير کني دقت بسيج
روي طمع از خلق بپيچ از مردي*** تسبيح هزار دانه ، بر دست مپيچ
زيد گفت : تو آنچنان از وصف ثروتمندان گزافه گويي نمودي که پنداري آنها ترياک ضد زهر هستند، يا کليد خزانه رزق و روزي مي باشند، نه ، بلکه آنها مشتي متکبر، مغرور، خودخواه ، گريزان از خلق ، سرگرم انباشتن و شيفته مقام و مالند.سخنشان از روي ابلهي و نظرشان از روي اکراه و تندي است . نسبت گدايي به علما مي دهند و تهيدستان را بي سروپا خوانند. به خاطر ثروتي که دارند در جايگاه بزرگان نشينند و خود را از ديگران برتر دانند. بي خبر از سخن حکيمان فرزانه ؟
گويند: ((هر کس در اطاعت خدا کم دارد، ولي ثروتش افزون است . در صورت توانگر است و در معني فقير مي باشد .))
گر بي هنر به مال کند کبر بر حکيم * کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست
گفتگو سعدي و زيد ادامه يافت به طوري که سعدي گويند:
او در من و من در او فتاده * خلق از پي ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهاني*** از گفت و شنيد ما به دندان
با هم نزد قاضي رفتيم تا او بين ما داوري کند. وقتي که قاضي از گفتگو و بحث ما آگاه شد، خطاب به من گفت: در يک باغ ، هم بيدمشک وجود دارد و هم چوب خشک . همچنين در ميان ثروتمندان هم شاکر هست و هم کفور (ناسپاس ). در ميان تهيدستان نيز هم صابر وجود دارد و هم نالان و بي قرار.(خوب و بد در هر گروهي وجود دارد، با مقايسه خوب و بد، خوبان و بدان را مي توان شناخت . )
اگر ژاله هر قطره اي در شدي*** چو خر مهره بازار از او پر شدي
مقربان درگاه خداوند متعال ، توانگران درويش سير تند و درويشان توانگر همت مي باشند. ثروتمندان ارجمند آنانند که در انديشه تهيدستان باشند، و تهيدستان ارجمند کساني هستند که در برابر ثروتمندان ، دست سؤ ال دراز نکنند و به خدا توکل نمايند.
ثروتمند فرومايه کسي است که تنها در فکر شکم خود است و گويد:
گر از نيستي ديگري شد هلاک*** مرا هست ، بط را ز طوفان چه باک؟
دو نان چو گليم خويش بيرون بردند*** گويند: غم گر همه عالم مردند
ولي ثرتمنداني هم هستند که همواره سفره احسانشان براي تهيدستان گسترده است و سرايشان به روي آنان باز است ....
پس از داوري قاضي ، من و زيد به داوري او خشنود شديم . گفتار او را پسنديديم و با هم روبوسي و آشتي نموديم و گفتگوي ما به پايان رسيد. چکيده سخن قاضي اين بود:
مکن ز گردش گيتي شکايت ، اي درويش * که تيره بختي ! اگر هم برين نسق مردي
توانگرا! چو دل و دست کامرانت هست * بخور ببخش که دنيا و آخرت بردي
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پرسش_و_پاسخ_معنوی
خیلی خیلی زیباست👏👏👏
💜💜💜💜💜
سوال و جواب
مردی با رسول اکرم
«صلی الله علیه و آله و سلم»
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم گناه نکنم . . .
👈فرمود دروغ نگو 🍂🍃
💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم داناترین مردم باشم
👈فرمود ازخدا بترس🍂🍃
💜💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم از خالصان باشم
👈 فرمود
شب و روز قرآن بخوان
💜💜💜♥
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم همیشه دلم زنده باشد
👈فرمود
مرگ را فراموش نکن
💜💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم همیشه در رحمت حق باشم
👈فرمود
به خلق خدا نیکی کن
💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم از دشمن به من آفتی نرسد
👈فرمودهمیشه
توکل به خدا کن
💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم در جمع مردم خوار نباشم
👈فرمود
پرهیز گار باش ازگناه بپرهیز
💜💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم عمرم طولانی باشد
👈فرمود:صله رحم کن
باقوم وخویش رفت وآمد کن احوالش را بپرس
💜💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم روزی من وسیع باشد
👈فرمود همیشه
با وضو باش
💜💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم به آتش دوزخ نسوزم
👈فرمود
چشم و زبان خود را ببند
👀 👄👀👄👀
💜💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم سنگین ترین مردم باشم
👈فرمود
از کسی چیزی مخواه
💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم مال من بیشتر شود
👈فرمود
مداومت کن به سوره
واقعه هر شب
💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم فردای قیامت ایمن باشم
👈فرمود
در میان شام و خفتن
به ذکر خدا مشغول باش
💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم باحضورقلب نمازهایم رابخوانم
👈فرمود
در وضو گرفتن
بسیار دقت کن
💜💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم در نامه اعمالم گناه نباشد
👈فرمود
به پدر و مادرت نیکی کن
به پدر و مادرت نیکی کن
💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂میخواهم برای من عذاب قبر نباشد
👈فرمود
لباس خود را پاک نگه دار
💜💜💜💜💜
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌷و من الله التوفیق🌷
تا میتوانی نشر بده
سخن حضرت محمد (ص) را تا شما هم ثواب ببری 💐💐صلوات💐💐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
گوینـد سلام صبح🌸
طلایی ترین کلید
برای ورود بہ قلبهاست🌸
پس صمیمی ترین سلام
تقدیم بہ شما مهربان ها 🌸
امید کہ طلـوع امروز
آغازخوشی هایتان باشد🌸
روزتون بخیر وپر از
شـادی و بـرکـت🌸
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
سال سوم دبستان، چند روزی مانده به شروع مدرسه ها به پدرم گفتم امسال دوست ندارم با کیف و کفش کهنه ی برادرم به مدرسه بروم گفتم دلم میخواهد مثل همکلاسی هایم کیف و کفش مخصوص خودم را داشته باشم از آن رنگ رنگی ها…
نگفت نه، اما خواست کمی صبر کنم، مدرسه ها شروع شد چند روز که گذشت دوباره همان حرف ها را تکرار کردم بعدش با عصبانیت فریاد زدم من از این کیف کهنه و کفش های وارفته خجالت می کشم پدرم صورتش سرخ شده بود و سرفه
می کرد، اما من تمام حواسم به خواسته ی خودم بود، چیزی طول نکشید که پدر از دنیا رفت، روزی که مرد در همان عالم
بچه گی فکر می کردم از حرف های من ناراحت شده دلم میخواست هیچوقت کیف و کفش نو نداشته باشم اما او برگردد ولی نشد …
چند سالی گذشت، آن روزها من دختر نوجوانی بودم مغرور و سر به هوا، دخترهای هم سن و سالم یکی یکی عروس می شدند و دنبال زندگیشان می رفتند اما ما چون نمیتوانستیم از عهده خرج و مراسم و جهیزیه بر بیاییم خواستگارها پا پس می کشیدند، یک روز به مادرم گفتم لعنت به نداری، کاش اصلا به دنیا نیامده بودم، از این همه تحقیر بیزارم…!
و بعدش هر دویمان گریه کردیم…چند ماه بعد که مادرم هم مرد باز همان حس بچگی آمده بود سراغم و فکر می کردم به خاطر حرف های من است آن روز دلم میخواست هیچوقت عروس نشوم و برای همیشه دختر آن خانه بمانم اما مادرم برگردد که نشد …
نمیدانم شاید همه چیز اتفاقی بوده اما من دیگر هیچوقت از چیزی شکایت نکردم و تا توانستم تحمل کردم شاید چون دلم نمیخواست کس دیگری بمیرد …
حالا مدت ها از آن روزهای سخت گذشته، به این باور رسیده ام که آدم ها از بی پولی نمی میرند، یا هر شرایط سخت دیگری…
و اصلا قرار نیست زندگی همیشه یه جور بماند و هر آدمی یک روزی با ناکامی هایش خداحافظی می کند،
آدم ها از دلشان می میرند…
از قلبشان، وقتی امیدشان تمام میشود،
راستش هنوز هم همان ترس کودکی را با خودم دارم، و در حرف زدن احتیاط
می کنم، چون معتقدم بعضی
حرف ها آنقدر تلخ اند که می توانند امید یک نفر را تمام کنند و مرگش را جلو بیندازند…!
@dastanvpand
🌺🌼🌿🌿🌼🌼
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
دزدی از خانه خدا / که در شهر میانه روی داد!
در "میانه" یکی از شهرهای آذربایجان شرقی اتفاقی عجیب افتاد:
وقتی بانی مسجد جهت برگزاری نماز صبح وارد مسجد میشود میبیند بخاری مسجد به سرقت رفته، سریعا موضوع رو به نیروی انتظامی 110 اطلاع میدهد، پلیس 110 پس از بازرسی مسجد نامه ای در محراب مسجد پیدا میکند...
متن نامه:
خدای بزرگ من از تو دزدی میکنم چون زن و بچه نداری که از سرما تلف بشن!
از بندگان مومنت خیری نصیب هیچ کس نمیشود. حق الناسی هم بر گردنم نیست از خانه تو دزدی کردم، طفل شیر خوارم از سرما تلف میشود، اگر وضع مالی ام خوب شد بخاری را پس می آورم، کسانی که اینجا نماز میخوانند اگر تمام فکرشان به عبادت با تو باشد سرما را احساس نمیکنند.
با تشکر دزد هستمدنبالم نگردید از خدا دزدی کرده ام....
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿
بخشندگی را از گل بیاموز،
زیرا حتی ته کفشی را که
لگدمالش میکند
خوشبو میسازد..
@dastanvpand
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#داستان قشنگیه
بگردید قاسم زندگی تان را پیدا کنید
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مُقني قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا خشکش زد. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم بیشرف کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقتها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند و شیافشان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید.
قاسم زندگیتان را پیدا کنید
@dastanvpand
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پرهیز از غضب🔥
مردی خدمت پیامبر رسید و عرض کرد: یا رسول الله! مرا چیزی بیاموز که باعث سعادت و خوشبختی من باشد. حضرت فرمود: «برو و غضب نکن و عصبانی مباش!» مرد گفت: همین نصیحت برایم کافی است.
سپس نزد خانواده و قبیله اش بازگشت. دید پس از او حادثه ناگواری رخ داده است؛ قبیله او با قبیله دیگر اختلاف پیدا کرده و مقدمه جنگ میان آن دو آماده است و کار به جایی رسیده که هر دو قبیله در برابر یکدیگر صف آرایی کرده، اسلحه به دست گرفته اند و آماده یک جنگ خونین هستند. در این حال، مرد برانگیخته شد و بی درنگ لباس جنگی پوشید و در صف بستگان خود قرار گرفت.
ناگاه اندرز پیامبر اکرم(ص) که فرموده بود: غضب نکن، به خاطرش آمد. فوری سلاح جنگ را بر زمین گذاشت و به سوی قبیله ای که با خویشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت: مردم! هرگونه ضرر و زیان مثل زخم و قتل...که از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلی معلوم نیست)، به عهده من است و من آن را به طور کامل از مال خود می پردازم و هرگونه زخم و قتل که ضارب و قاتلش معلوم است، از آنها بگیرید.
بزرگان قبیله پیشنهاد عاقلانه او را شنیدند، دلشان نرم شد و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشکر کردند و گفتند: ما هیچ گونه نیازی به این چیزها نداریم و خودمان به پرداخت جریمه و عفو و گذشت سزاوار
هستیم. بدین گونه، با ترک غضب، هر دو قبیله با یکدیگر صلح و آشتی کردند و آتش کینه و عداوت در میانشان خاموش گردید.
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎حکایت
میگویند که در زمان موسی خشکسالی پیش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن.
موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.
خداوند فرمود: موعد آن نرسیده
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.
تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست.
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می کنم و توکل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائین کوه رسید باران شروع به باریدن کرد
موسی معترض پروردگار شد، خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود
هیچوقت نا امید نشوید، شاید لحظه اخر نتیجه عوض شود
@dastanvpand
📕#داستان_عجیب
امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره.
عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده.
شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زنعمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع میکنه به…😱
👇 🔞👈 ادامه این ماجرای واقعی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی.
گفتن ۴۰ تومن من هم چونه زدم شد ۳۰ تومن...
بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون.
یکی از کارگرا 10تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی.
گفتم مگر شریک نیستید؟؟
گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.
من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم.
تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم
بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی...
«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن
پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»
«باسوادشدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..
«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن
زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت...
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
#کفش_نارنجی
💞داستانی پرمفهوم و احساسی توصیه میکنم حتماً بخوانید💞
شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش.
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند؛ کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.
بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره.
آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.
بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم
❎ شما چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گذاشته اید؟ ❎
✳️ زندگی کوتاه است.. ✳️
@Dastanvpand
#داستان_آموزنده
یه روز سوارتاکسی شدم که برم فرودگاه.
درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد. راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد. توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم.
چرا بهش هیچی نگفتید؟ اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم. گفت: "قانون کامیون حمل زباله".
گفتم: یعنی چی؟ وتوضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن. اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها دراعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند. شما به خودتان نگیرید، فقط لبخندبزنید، دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیرکنید. و ادامه داد: حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند
@Dastanvpand
📚 #داستان_کوتاه
طنز
پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد. او مي خواست مزرعه ی سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد:
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم. من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر."
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام."
ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامه ی ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم."
🍃در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي خواهيم يافت و يا راهي خواهيم ساخت...🍃
❤️ @Dastanvpand
داستان خیانت(واقعی)
اصلا نمیخواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود بهروز نمیدونست من میخوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشن ترین پسرموسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون میشد .
2 ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد
شبا با هم گریه میکردیم و دعا میکردیم که نامزدم بمیره
دوهفته گذشته بود از وقتی که بهروز فهمیده بود من نامزد دارم
مادرش منو دیده بود و همش بهمن میگفت عروس خودمی و بااین حرفش بیشتر دق میکردم چون من مال یکی دیگه بودم
مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمیتونست زود به زود بیاد!!وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراکه منو بهروز شد گریه
داشتیم دق میکردیم اما چاره ای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق میگیرمو زن بهروزمیشم اما نمیدونستم همش خواب و خیاله . . .
5 روز بعد عقد کردیمو و 1 هفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم
خونه ی مصطفی شیک ترین خونه توی بهترین محله های تهران بود اما پدر بیچاره ی من واسه ی جهیزیه 100 میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه
خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی ودعوا با مصطفی کردم وهی میگفتم طلاق میخوام
اما اون زیر بار نمیرفت
ارتباطم با بهروزکم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران
منم دعوتش کردم خونمون اما ازشانس بده من درست وقتی که منو بهروزتوخونه نشسته بودیم و ...
مصطفی وارد خونه شد .
اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد
مصطفی منو طلاق داد ومهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد
جلوی جهیزیه ام گرفته شد و بابام بیچاره شد 100 میلیون وام داشت ودختره مطلقه ای که بعد از دوماه زندگیه مشترک تو سن 20 سالگی برگشته!!
ازاون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه برنگشت!! ومن موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هرهفته از تهران واسم کادومیفرستاد و بهم میگفت کاری میکنم بشی پرنسس تهران اما من....
@Dastanvpand